×

درباره میز رسانه دینی

هر چیزی که بتواند پیام دین را به دیگران منتقل سازد، رسانه دینی است.
موضوعات دینی مجموعه‌ای است گسترده و با شاخه‌های متنوع، چون معارف، اخلاقیات، دستورات و... که در این میز با قالبهای متنوع ارایه می‌گردد.
×

آرزوی رخصت...!


یا علی! ای آقای من!
ای نور خدایی در دل تاریکی‌ها!
ای ستون دین!


تو را سپاس می‌گویم که در سایه لطفت قدمی برداشتم.


تو، تویی!
و من، کمتر از مورچه در بارگاه سلیمان!
تو را از پیش‌کش کاری چنین اندک برتر می‌دانم؛
اما آرزومندم رخصت دهی تا کار ناچیزم را به نام تو زینت بخشم.
اگر چنین گردد متواضعانه بسی شادمان و مفتخرم.
شاید خدای از تقصیراتم بگذرد و آن را خالص بپذیرد.


تو پدر یتیمان و همسر بیوه زنان و حامی بی‌کسانی!
و من یتیمی غریب!
و خوب می‌دانی غم سنگین یتیم را، آن هم یتیمی غریب.
تو بر من منت گذاری اگر به افتخار این هدیه رخصت فرمایی،
و من سر به آسمان سایم اگر قبولت افتد.


آقای من ای علی فدایت گردم.


*****


مولای ياعلی!
يا نور الله فی ظلمات الارض!
يا عمود الدين!


أشکرک علی اتمام عملی هذا فی ظلک.


أنت أنت؛
و أنا أقل من النمل الی سليمان؛
فأُجِلّک من هديتی إليک؛
لکن أرجوک أن تأذن لی فی تزيين عملی هذا الحقير القلیل،
بوضع اسمک المقدس عليه،
سرورا و فخرا مع التواضع؛
لعل الله يتجاوز عن­تقصيری ويقبله خالصا


إنک زوج الارامل و ابو اليتامی و کافل الايتام،
و أنا يتيم غريب،
و أنت أعلم بشدة هموم اليتيم خاصةً إذا کان غريبا؛
فامنن علی بهذا الفخر!


مولای ياعلی روحی فداک!

×

جستجوی پیشرفته

جستجو در میزهای
دامنه جستجو


×

ارتباط با ما

info@aashtee.org :پست الکترونیک ما
rss
بسم الله الرحمن الرحیم
شنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
۶ شوال ۱۴۴۶
ابزار
  • نمایش دو ستون
  • نمایش درختواره
  • نمایش متن مقاله
  • بستن متن‌ها
درختواره

دختر نابغه‌ای که ابوبکر را رسوا کرد

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۹/۲۳-۱۱:۱۸:۲۱
    • تاریخ اصلاح:۱۴۰۱/۱۰/۲۵-۱۷:۶:۱
    • کد مطلب:24116
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1328

تاریخ اهل بیت پر از شگفتی است، آن هم از ابعاد متفاوت و متعدد. یکی از این شگفتی‌ها، ازدواج حضرت خوله حنفیة با مولا امیرالمؤمنین علیه السلام است. محمد حنفیه حاصل همین ازدواج است.

این جریان در منابع متعدد، به اجمال و تفصیل آمده است از جمله این منابع عبارتند از:

الخرائج و الجرائح ج‏2 ص590 ح۱

الفضائل ابن شاذان القمي ص99

الروضة في فضائل أمير المؤمنين ص35 ح23

مدينة المعاجز ج‏2 ص219 شماره 361

بحار الأنوار به نقل از فضائل ج‏29 ص458

عوالم العلوم ج‏19 ص336

و…

همه این منابع مکمل یکدیگر هستند، لذا شایسته است همه آنها را تجمیع و ادغام نماییم. نوشتار پیش روی شما، ترجمه آزاد برخی از منابع تجمیع شده است.

حکایت خوله، پر از نکات جالب است. اما آغازگر همه نقلها، یک پرسش و یا بهتر بگوییم یک شبهه است و آن این که چرا امیرالمؤمنین با اسیر نخستین جنگ خلیفه غاصب ازدواج نموده است؟

تاریخ شبهه یاد شده به زمان امام باقر علیه السلام می‌رسد و افراد متعددی برای پاسخ آن به حضرت مراجعه داشته‌اند.

در نقلهای متعددی دو نفر این شبهه را نزد حضرت مطرح کرده و در برخی از نقلها، جمعی از شیعیان نیز پاسخ آن را از امام خواسته‌اند.

از قرائن احتمال داده می‌شود که دو نفر یاد شده از مخالفین بوده‌اند.

همچنین قویا محتمل است که این شبهه در زمان امام باقر شایع بوده، تا آنجا که شیعیان نیز دچار شبهه شده‌اند.

بخش نخست این گزارش را در «ازدواج امیرالمؤمنین ع با خوله، تأیید یا ابطال خلافت ابوبکر» ببینید.

اما ادامه آن…

آن گاه جابر به خاطرات گذشته سفر کرد و گفت:

ابوبکر خالد بن ولید را برای گرفتن زکات از قبیله بنی حنیفه فرستاد. وقتی خالد وارد بر قبیله شد، چشمش به زن مالک بن نویره رئیس قبیله افتاد. زیبایی زن دلش را ربود. برای رسیدن به هوسش به مکر و حیله، مالک را ناجوانمردانه کشت و با یک شبیخون همه مردان قبیله را قتل عام کرد و همان شب در کمال وحشیگری به همسر مالک تجاوز کرد. سپس اموالشان را غارت کرده و زنانشان را هم به اسیری گرفت.

به خدا سوگند که من کنار ابوبکر نشسته بودم که اسیران را وارد مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله کردند. در میان اسیران، دختر جوانی به نام خوله بود. خوله دختر یکی از بزرگان قبیله بود.

تا دختر اسیر وارد مسجد شد، پرسید ای مردم محمد (صلی الله علیه و آله) چه شد؟ مردم گفتند او مرده است. گفت قبری دارد که بتوان سراغش رفت؟ گفتند آری این اتاق اوست و قبر او در آن است.

دختر اسیر، مظلومانه رو به قبر پیامبر صلی الله علیه و آله کرد ناله‌ای سرداد و آهی کشید. سپس صدایش به گریه بلند شد و این چنین به پیامبر صلی الله علیه و آله شکوه کرد:

سلام بر تو ای احمد، سلام بر تو ای محمد، ای فرستاده خدا، خداوند بر تو و اهل بیت تو پس از تو صلوات بفرستد.

گواهی می‌دهم که خدایی جز الله نیست و گواهی می‌دهم که تو بنده و فرستاده او هستی و سخن مرا می‌شنوی و بر پاسخ من توانایی.

ما پس از تو اسیر شدیم در حالی که گواهی می‌دهیم که خدایی جز الله نیست و تو فرستاده خدایی.

این امت تو است که ما را همانند کفار نوبه و دیلم اسیر کرده‌اند، سوگند به خدا که ما هیچ گناهی نداشتیم جز این که به اهل بیت تو تمایل داشتیم.

دورانی آمده است که خوبی، بد شده و بدی، خوب شده است برای همین هم اسیر شدیم.

سپس دختر اسیر در گوشه مسجد نشست.

در این هنگام دو نفر (طلحه و زبیر) به نشانه این که خریدار این کنیز هستند لباسی روی دختر اسیر انداختند.

دختر اسیر: برهنه نیستم که مرا بپوشانید.

دو مرد: لباس انداختن نشانه این است که ما تصمیم داریم برای خریدنت در مزایده شرکت کنیم. ما حاضریم مبلغ بالایی را بهای تو کنیم.

دختر اسیر: چرا ما را اسیر کردید در حالی که ما مسلمانیم و به شهادت لا اله الا الله و محمد رسول الله اقرار می‌کنیم.

ابوبکر یا یکی از طرفدارانش: چون شما زکات ندادید شما را اسیر کردیم.

دختر اسیر: فرض کنیم چنین باشد که تو می‌گویی، مردان زکات ندادند، گناه زنان چیست؟

طرف خاموش شد، گویا سخن دختر اسیر، سنگی بود که دهان او را خورد کرد.

دختر اسیر: ای گروه عربها، زنان خود را محفوظ می‌دارید و زنان دیگران را هتک حرمت می‌کنید؟!

ابوبکر یا یکی از طرفدارانش: چون شما با خدا و فرستاده‌اش مخالفت کردید و گفتید یا ما زکات می‌دهیم و نماز نمی‌خوانیم و یا نماز می‌خوانیم و زکات نمی‌دهیم.

دختر اسیر: سوگند به خدا که هیچ کس از ما چنین سخنی نگفته است و ما کودکانمان را از نه سالگی بر نماز و از هفت سالگی بر روزه تربیت می‌کنیم و البته زکات را در اولین فرصت و هنگام رسیدن محصول جدا می‌کنیم و حتی اگر کسی بیمار باشد به وصیش برای پرداخت زکات سفارش می‌کند.

ای مردم سوگند به خدا که ما نه پیمان شکستیم و نه دین را تغییر دادیم تا این که شما کشتن مردان ما و اسارت زنان ما را جایز بشمرید.

ای ابوبکر ما از پرداخت زکات سرپیچی نکردیم، بلکه گفتیم پیامبر صلی الله علیه و آله هر سال کسی را می‌فرستاد زکات ثروتمندان ما را می‌گرفت و در میان فقرای ما تقسیم می‌کرد. چرا شما به روش پیامبر صلی الله علیه و آله عمل نمی‌کنید؟!

ای ابوبکر اگر تو واقعا بر حقی، پس چرا پیش از تو علی سراغ ما نیامد.

و اگر علی راضی به خلافت توست، چرا او را به سمت ما نمی‌فرستی تا از ما زکات بگیرد و به تو برساند؟! سوگند به خدا که علی نه راضی بوده و نه راضی خواهد شد.

مردان را کشتی و اموال را غارت کردی و رحم را قطع کردی پس نه در دنیا و نه در آخرت با تو نخواهیم بود هر کاری که می‌خواهی بکن.

سخنان مظلومانه دختر اسیر آن چنان بر دلها آتش زد که فریاد گریه مردم بلند شد.

دختر اسیر: سوگند به خداوند پروردگارم و سوگند به محمد فرستاده خدا و پیامبرم که هرگز کسی مالک من نمی‌شود و شوهر من نمی‌گردد مگر این که به من خبر دهد هنگامی که مادرم به من حامله بود چه خوابی دید و هنگام تولد من چه گفت و نشانه‌ای که میان من و اوست چیست؟

اگر کسی بدون خبر دادن از این امور مالک من شود و مرا بگیرد، با دست خودم شکمم را پاره می‌کنم که هم پولی که بابت من پرداخته تلف شود و هم در قیامت گرفتار خون من گردد.

همه مردم ساکت شدند هر کسی به دیگری می‌نگریست و سخن دختر اسیر آن چنان قاطع بود که عقل از سر مردم ربود و زبانشان را لال ساخت و مردم در کار این دختر حیرت‌زده شدند.

ابوبکر که خدای مکر و حیله بود، خواست با ترفندی این رسوایی را جمع کند خطاب به مردم گفت: چه خبر شده؟ چرا به یکدیگر نگاه می‌کنید؟!

زبیر: مگر نشنیدی چه گفت؟

ابوبکر: چه چیزی شما را حیران و سرگردان کرده؟ این دختر، دختر یکی از بزرگان قبیله‌اش بوده و از این صحنه‌ها ندیده و به آن عادت ندارد، شک نکنید که از شدت ترس سخنانی گفته که معنی و مفهومی ندارد.

دختر اسیر: ای ابوبکر، به کاهدان زدی، سوگند به خدا نه ترسیده‌ام و نه بیتاب شده‌ام.

سوگند به خدا که به جز حق نگفتم و به جز حرف آخر چیزی بر زبان نیاوردم، حتما باید این شرط من رعایت گردد، سوگند به حق صاحب این قبر، نه دروغ گفتم و نه به من دروغ گفته شده است.

منافقین حیله دیگر دست و پا کردند دختر اسیر را به زبان گرفتند که ای دخترک، بیا خواب مادرت در زمان حاملگی را بگو تا ما برایت تعبیر کنیم.

دختر اسیر: کسی که مالک من خواهد شد، او از من به خواب و تعبیر آن داناتر است.

سپس دختر اسیر خاموش شد و طلحه و زبیر هم مأیوس شده، لباسشان را از روی او برداشتند و در مسجد نشستند. دختر اسیر هم گوشه‌ای نشست.

صحابه خود را در معرض نگاه دختر اسیر قرار می‌دادند و او از اسم آنها می‌پرسید اگر نام یکی علی بود از نام پدرش می‌پرسید و می‌گفت ای کاش علی بن ابی طالب بودی! پدرم به من سفارش کرده که خودم را جز به او تسلیم نکنم.

اینجا بود که جریان را به امیرالمؤمنین علیه السلام خبر دادند و حضرت به مسجد آمدند و پرسیدند چه خبر است این همه هیاهو در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله برای چیست؟

قصه دختر اسیر را برای حضرت شرح دادند. حضرت فرمود حرف باطلی نگفته، به آن چه خواسته، او را خبر دهید و مالکش شوید.

حضار گفتند ای اباالحسن در میان ما کسی نیست که غیب بداند و مگر نمی‌دانی که پسر عمویت رسول خدا صلی الله علیه و آله مرده و پس از او خبرهای آسمان قطع شده؟

امیرالمؤمنین: دختر اسیر حرف باطلی نزده است، اگر من به آن چه او خواسته خبر دهم، بدون اعتراض کسی مالک او می‌شوم؟

ابوبکر و همه مسلمانان شرط را قبول کردند و گفتند آری.

امیرالمؤمنین علیه السلام رو به دختر اسیر کرد و گفت ای دختر حنفی از آن چه خواستی خبر بدهم و تو را مالک شوم؟

دختر اسیر: ای کسی که در میان این همه صحابه تنها تو جرأت کرده‌ای و به میدان آمده‌ای، چه کسی هستی؟

امیرالمؤمنین: من علی بن ابی طالب هستم.

دختر اسیر: شاید تو همان مردی هستی که پیامبر صلی الله علیه و آله در صبح روز جمعه در غدیر خم او را خلیفه خودش بر ما قرار داده است؟

امیرالمؤمنین: آری، من همانم.

دختر اسیر یک بار دیگر درد دلش باز شد و این چنین شکوه کرد: به خاطر محبت به تو گرفتار شدیم و از جانب پذیرش ولایت تو این بلاها به سر ما آمده. آخر مردان ما گفتند زکات مال را به کسی نمی‌دهیم و فرمانبرداری از کسی نمی‌کنیم مگر کسی که محمد صلی الله علیه و آله او را به خلافت نصب کرده باشد و او را عَلَم و نشانه هدایت قرار داده باشد. برای همین مردانمان را کشتند و ما را اسیر کردند.

امیرالمؤمنین: پاداش شما تلف نمی‌شود و خداوند تعالی به هر کسی که خیری انجام دهد، پاداش می‌دهد.

امیرالمؤمنین علیه السلام رو به مردم کرد و فرمود: این دختر درباره خواب مادرش راست می‌گوید.

سپس رو به دختر اسیر کرد و فرمود: ای دختر حنفی آیا مادرت در زمان قحطی به تو حامله نشد؟ زمانی که آسمان بارانش را گرفت و زمین گیاهش را و چشمه‌ها خشک شد، آن چنان که حیوانات چراگاه نمی‌یافتند

و مادرت خطاب به تو که در رحمش بودی می‌گفت تو بچه شومی هستی و در زمان نامبارکی آمده‌ای،

هنگامی که حمل مادرت به نه ماهگی رسید، خواب دید که تو متولد شده‌ای و در خواب همین سخنان را به تو می‌گوید و تو پاسخ می‌دهی مادر این گونه به من نگاه نکن، من بچه مبارکی هستم و بزرگی، مالک من می‌شود و خداوند از او پسری روزی من می‌کند که موجب سرافرازی قبیله می‌شود.

دختر اسیر: راست گفتی، حالا بگو نشانه میان من و مادرم چیست؟

امیرالمؤمنین: هنگامی که تو متولد شدی، مادرت خواب خود و سخنانی که تو در خواب گفته بودی، همه را بر لوحی از مس نوشت و آن را در چهارچوب در پنهان نمود. پس از دو سالگی تو در جریان خواب قرار داد و تو آن را تصدیق کرد، پس از شش (یا هشت) سالگی دوباره جریان را بر تو عرضه کرد و تو به درستی آن اقرار کردی، سپس لوح مسی را به تو داد و گفت دخترکم اگر خون‌ریزی و غارتگری و اسیرکننده‌ای سراغ شما آمد و تو هم در میان اسیران، اسیر شدی، این لوح همیشه نزد تو باشد، تمام کوشش تو این باشد که کسی مالک تو نشود، مگر این که از خواب و از لوح به تو خبر بدهد.

دختر اسیر: راست گفتی حالا بگو لوح کجاست؟

امیرالمؤمنین: لوح را در میان موهایت پنهان کرده‌ای.

این جا بود که دختر اسیر دست برد و لوح را از لابلای موهایش درآورد و به امیرالمؤمنین داد.

مردم لوح را خواندند و دقیقا همانی بود که امیرالمؤمنین علیه السلام خبر داده بود بدون این که حرفی کم یا زیاد باشد.

به اینجا که رسید امیرالمؤمنین طبق خواسته دختر اسیر و طبق شرطی که با ابوبکر و مسلمانان کرد مالک دخترک شد.

اما خباثت عمر گل کرد و بهانه آورد که بهای دخترک از سهم تو و اولاد تو به اندازه یک مرد بیشتر است پس نمی‌توانی مالک او شوی.

محمد بن ابی بکر برای خنثی کردن توطئه عمر، از جا برخواست و گفت این یک سهم را که کم آمده، از سهم من حساب کنید. سپس گفت ای عمر چقدر با این مرد دشمنی می‌کنی در حالی که می‌دانی مانند او در میان شما نیست و او هیچ نمونه و مانندی ندارد!

فریاد مردم به تأیید محمد بن ابی بکر بلند شد.

ابوبکر برای پنهان کردن شکستش حیله‌ی اندیشید و با منت به امیرالمؤمنین گفت ای اباالحسن دختر اسیر مال تو باشد خدا مبارک گرداند.

سلمان از جایش پرید و گفت سوگند به خدا که اینجا هیچ کس بر علی امیرالمؤمنین منتی ندارد، بلکه منت از آن خدا و رسول او و خود امیرالمؤمنین است.

سوگند به خدا که امیرالمؤمنین علیه السلام مالک دختر اسیر نشد جز به سبب معجزه آشکارش و علم مسلطش و فضلی که همگان از نیل به آن ناتوان هستند.

سپس مقداد برخواست و گفت چه شده است اقوامی را که خداوند برای آنها راه هدایت را آشکار ساخته، ولی آنها راه خدا را ترک کرده‌اند و راه کوری را در پیش گرفته‌اند! هیچ روزی نیست مگر این که دلایل حقانیت امیرالمؤمنین علیه السلام برای مردم آشکار می‌شود.

و ابوذر هم گفت شگفتا از کسانی که با حق دشمنی می‌کنند، هیچ وقتی نیست مگر این که حق آشکارتر می‌شود، ای مردم به راستی که خداوند برتری اهل فضل را برای شما آشکار ساخته است.

سپس رو به ابوبکر کرد و گفت ای ابوبکر آیا به خاطر رسیدن حق به اهل حق، منت می‌گذاری در حالی آنها نسبت به خلافت از تو سزاوارتر و حقدارتر هستند؟!

و عمار گفت شما را به خدا سوگند می‌دهم آیا در زمان حیات رسول خدا صلی الله علیه و آله، به دستور آن حضرت همه ما بر امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب به عنوان امیرالمؤمنین و خلافت سلام نکردیم؟!

به اینجا که رسید عمر دید قضیه بیخ پیدا می‌کند، به سرعت پرید و جلو سخن گفتن عمار را گرفت و ابوبکر برخواست و از مسجد فرار کرد.

در این هنگام دختر اسیر گفت: ای مردم شاهد باشید که من خودم را کنیز امیر المؤمنین علیه السلام کردم.

امیرالمؤمنین: ای مسلمانان شاهد باشید که این دختر را برای خدا آزاد کردم و از غارت قبیله بنی حنیفه چیزی را به عنوان غنیمت نمی‌پذیریم.

امیرالمؤمنین خطاب به مردم: خدا و رسولش و مؤمنان را شاهد می‌گیرم که اگر دختر اسیر بپذیرد او را به همسری می‌گیرم.

دختر اسیر: همسری تو را از دل و جان پذیرفتم.

امیرالمؤمنین: دیگر تو کنیز نیستی بلکه همسر منی.

دختر اسیر: همان گونه که امیرالمؤمنین فرمان داد خودم را به ازدواج علی در می‌آورم.

امیرالمؤمنین: تو را به همسری پذیرفتم.

و مسجد از شور و شعف به اضطراب افتاد…

امیر خطاب به اسماء بنت عمیس: دختر اسیر را نزد خود نگهدار و از او به خوبی پذیرایی نما.

دختر اسیر نزد اسماء بود تا این که برادرش به مدینه آمد، امیرالمؤمنین علیه السلام او را از برادرش خواستگاری کرد و با او ازدواج نمود.

جابر در پایان گفت سوگند به خدا که امیرالمؤمنین علیه السلام به سبب حجت آشکار و معجزه‌اش بود که مالک خوله شد، نه از سهم غنیمت جنگی.

پس خداوند لعنت کند کسی را که حق برایش آشکار شد، ولی خود او، بین خودش و حق، پرده‌ای کشید تا حق را نبیند.

سخن جابر که به این جا رسید شبهه‌ی شبهه‌افکنان نقش بر آب شد، چرا که خوله به عنوان اسیر ابوبکر، زن امیرالمؤمنین علیه السلام نشد، بلکه به ازدواج از روی میل و رضایت خودش همسر مولا گردید.

پس از پایان سخنان جابر مردم از او تشکر کردند و برایش دعا نمودند خدا تو را از آتش جنهم نجات دهد که ما را از آتش شک و تردید خلاص کردی!

  • نظر خوانندگان
تا کنون نظر قابل انتشاری ثبت نشده است
  • نظر شما