جریانی پیش آمد که چشم عبرتم را بیدار کرد و آن این که…
ممکنه من با بعضیها صدها اختلاف سلیقه داشته باشم و حتی بالاتر ممکنه در این موارد اختلاف حق هم با من باشه…
اما الان که این طرف زنده است خیلی توجه به این فرصت ندارم
وقتی فوت کنه تازه چرت آدم پاره میشه و هزاران آه و حسرت دلش رو آتش میزنه که فرصتی رفت و دیگر باز نمیگردد.
این رو برای خودم نمیگم، چون منحصر نیست.
برادر با برادر با خواهر …
همسر با همسر…
فرزند با پدر و مادر …
و…
همه مشمول همین جبر روزگار هستند و هستیم.
ممکنه یک مطالبی حالا چه درست و چه نادرست، موجب گلایههایی از همدیگر بشه و این باعث بشه که فرصت گذرای دنیا رو به باد بدیم.
اما با تشریف آوردن عزرائیل آتش این حسرت که چرا تا وقتی زنده بود قدر ندانستیم تا عمق استخوان را میسوزونه.
بیا تا قدرِ یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مؤمن آینهیْ مؤمن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟
کریمان جان فدایِ دوست کردند
سگی بگذار، ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مردهپرست و خصمِ جانیم؟
چو بعدِ مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مُردم، آشتی کن
که در تسلیم، ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رُخم را بوسه ده، کاکنون همانیم
خمش کن مردهوار ای دل، ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
مگر کیه که اخلاق و رفتارش مشکل نداشته باشه؟!
خود من هزاران مشکل دارم که نمیبینم تا چه رسد به این که برای اصلاحش فکر کنم!
این یک واقعیته چه بخواهیم و چه نخواهیم.
پایان همه، «فصل» و جدایی است.
بگذار گلایهها برای دوران «فصل» اجباری باشد.
قبل از رسیدن ناگهانی «فصل»، قدر «وصل»ها را بدانیم و از آن لذت ببریم، هر چند طرفهای وصل همه معیوب باشه
درخت غم به جانم کرده ریشه
به درگاه خدا نالم همیشه
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
اجل سنگست و آدم مثل شیشه
این قدر ندانستن تنها مال نعمت «وصل» نیست بلکه در مورد همه نعمتها صادق است. ما قدر بسیاری از نعمتها را نمیدانیم وقتی که از دست میرود تازه چرتمان پاره میشود.
اما فعلا از نعمت «وصل»گفتم.