ای مولای من!
معترفم که تو را یاری نکردم…
که اگر یاری صادقانهای در کار بود، نه جد غریبت به ستم غاصبین گرفتار میشد، نه هم پدرانت از پای مینشستند.
معترفم که تو را فراموش هم کردهام…
که اگر یاد واقعی در کار بود، زندگی ما رنگ و بوی دیگری داشت.
ای کاش به همین بسنده میکردیم!
اما رفتارمان و کردارمان هم اصلا شبیه نیست!
اندیشه و پندارمان هم که کاملا بیگانه از تو!
آری ای مولای من!
ما نه یار تو هستیم، نه به یاد تو…
و نه آبرو و زینت تو…
اینها همه پیش کش…
اما هر چه بخواهی ننگ و عار توئیم!
این ننگی که باید از ننگ آن بمیریم…
این ننگ را کجا ببریم؟!
آخر نامردی هم حدی دارد…
ما چه کردیم با تو و قلب پر غصه تو؟!
کسی که نیشتر همه مصیبتهای زمانه بر قلب اوست…
کسی که بار شهادت جدش پیامبر صلی الله علیه و آله را بر دوش دارد…
کسی که شاهد لحظه لحظههای غصب خلافت و شهادت مادر است…
کسی که به پای نامردی اصحاب عمویش حسن مجتبی علیه السلام پیر شده…
کسی که قلبش هر روز و شب با توفان کربلا، زیر و رو میشود…
آه!
توفانی که هزاران هزار فاجعه داشت یک طرف، و قلب مهربان تو یک طرف!
آه و واویلاه از آن توفان، از قلب توفان زده تو!
نه معرفتی از اعماق توفان کربلا داریم و نه آشنایی با دل اقیانوسی تو…
اما…
اما شنیدهایم…
شنیدهایم که…
شنیدهایم که در میان همه امواج توفان کربلا…
یکی از مصائب…
زانوانت را خم کرده است…
توانت را برده است…
تو را از پا انداخته است…
آه!
دختر فاطمه و علی…
خواهر حسن و حسین…
عقلیه بنی هاشم…
عالمهی غیر معلّمه…
عصمت صغری…
ناموس کبریا…
آه!
زینب کبری…
زینب کبری و اسارت!!!
ای مولای من!
چقدر شبیه جد غریبت هستی!
علی مرتضی، شیر بیشه شجاعت، مرد مردان…
او هم هیچ گاه خم به ابرو نیاورد، تا چه رسد به این زانوانش خم شود…
اما یک روز به زمین خورد…
چند بار هم…
و یک شب…
صبرش تمام شد…
و از پای افتاد…
آخر او مادر زینب را برای همیشه از دست داده بود!
با یادگارهای فراوانی از ستم، سندهای فراوانی از مظلومیت، که گفتنی نیست!
تو چقدر شبیه جدت هستی!
او را غم فاطمه، مادر زینب به زمین زد!
تو را غم زینب، دختر فاطمه!
فدایت شوم!
ای مولای غریب!
ما را هم شریک غم عمهات بدان!
باشد که ننگینی ما را، در پس این غم نادیده بگیری…
باشد…!!!