گهگاهی که حجاب ظلمانی غفلت، اندکی به کنار میرود…
و غبار غلیظ غرور، فرو مینشیند…
و اضطرابِ دلِ بستهی به دنیای متغیر، سکون مییابد…
و منیت موهومه، در شعاع عقل محو میشود…
و رکون به دار فانی، به عبرتها معدوم میگردد…
و مستی لذائذ هواها، به تقلبات دنیا از سر میپرد…
و…
فرصتی به دست میآید تا در عرصهی خراب دل، به تجلی و اثاره عقل، اندکی هوشیار گردم…
و لحظاتی، ولو بسیار کوتاه و زود گذر، بر احوال خویشتن، در سابقش و در آیندهاش، نظارهگر گردم…
و شروع به تفحص و تجسس در ما سبق نمایم…
و بر آن چه از من صادر گشته، قلم محاسبه برنهم…
و در کورهی فکر، اصالت و پوچی اعمال و ایام عمر بر باد رفته را عیار زنم.
اما هر چه مستی غفلت کمتر میگردد، اندوه حسرت بیشتر و طغیان درد شدیدتر…
چه این که هر چه در پرونده اعمال نظر میاندازم، آن را مملوّ از معاصی جبار عز و جل مییابم…
و هر چه بر افق نفس دیده میدوزم، جز ابرهای ظلمات چیزی نمییابم…
و هر چه در اطراف دل پرسه میزنم، آن را آکنده از مهلکات میبینیم…
و هر چه علائق قلب را وارسی مینمایم، جز رشتههای تنیده بر حجابها و موانع، دست آویز محکمی به دست نمیآید…
بالاخره هر چه در احوال و اوضاع خویش بیشتر میپردازم، کمتر نقطهای در درون، برای امید به عرصهای دید میآید.
…