بسم الله گويان كمر همت ميبندم و پا در راه مينهم؛
از آن روی كه انسانم و زنده، سكون و سكوت را شايسته زندگان ندانم؛ (حركتگرايي)
مييابم كه چيزی جز پويايی و رشد بی نهايت، زيبنده من نيست؛ (آرمانگرايي)
تن به امواج كثرت ندهم و سياهی جمعيتها هراس بر دلم نيفكند؛ (استقلال و ارادهمندي)
سرم را فرازتر از آن گيرم كه احساسات و تمايلات، يوغ اسارت بر گردنم افكند؛ (آزادي)
با توشه اراده، آزادانه حركت به سوی آرمانم را رقم ميزنم؛ (هدفمندي)
تنها چشم به دريافت پيامهای واقعی جهان ميدوزم؛ (واقعگرايي)
چراغ خرد بر سر دست گرفته و در پرتوی آن راهی كشف واقعيات ميگردم؛ (خردگرايي)
با شدت تمام و بی هيچ تسامح و تساهلي، خردگرايی را فراگير مينمايم؛ (تعميم عقلانيت)
و رساترين سخن جهان و جهانيان در گوش جانم ميپيچد كه مبدأ نخستين كيست؟!!! (خداجويي)
بالاترين فرياد عقلانيت فراگير را، در جستجوی برنامه تدبيرگران جهان ميشنوم؛ (دينگرايي)
خرد، وحی را سازگارترين و شايستهترين ياور و آموزگار خويش مييابد؛ (بلوغ عقلاني)
وحی را با دل و جان مييابم؛ (معرفت)
و بدان گردن مينهم؛ (ايمان گرايي)
در راستای همگرايی با وحی تلاش ميكنم؛ (ولايت)
چشمْ انتظارِ آسمان، تا دادههای بلند وحيانی را، كه هنوز بدان نرسيدهام و از درك آن ناتوانم، به جان بخرم؛ (بلوغ ايماني)
با پوشاندن جامه عمل بر تن ايمان، شكوفههای انسانيتم يكی پس از ديگری ميشكفد؛ (عملگرايي)
چون عروس انسانيت حجاب اندازد، آن چنان عشوهگری كند كه همه زيباييها و ارزشها در مقابلش هيچ و پوچ گردند؛ (انسان شناسي)
خواسته و دانسته، دل و جان از هر دونی و پستی پاك مينمايم؛ (زهد و عصمت)
با دلی چون آينه، و جانی چونان خورشيد، جشن نورباران ميگيرم و تاريكی را وداع ميكنم؛ (هدايت)
مملكت دل را با تمام وجود، در بسته و سر بسته به مِهر خورشيد هدايت ميسپارم و کابين وصالش ميکنم؛ (كمال تولي)
از دشمنی كينهتوزان بر خورشيد و روشني، آن چنان به خشم آيم كه جز به محو و نابوديشان نينديشم؛ (تعميم تبري)
پرتو_أم، دل از همه جهانيان ستاند و ملايك به خدمتم كمر بسته و بر فرقشان جايم دهند؛ (سبقت از فرشتگان)
اينك تنها محبوب يگانه و بی همتا را، آمر و ناهی عريكه سلطنت جان ميبينم؛ (فنای ارادي)
جز خواست او نخواهم و جز او نبينم؛ (تجلی حق)
……
اما افسوس كه خيالِ اين سفر برآمد و سر آمد…
باز من هستم و افقهای ناپيدا، من هستم و خاكيان بال و پر سوخته…
آری باز من هستم با چشمان خسته و پای از راه مانده…
افسوس و هزاران افسوس كه باز من هستم، غل در گردن، پای در خاك، مانده از قافله پرواز، با انگشت حيرت به دهان، در حسرت از خسران مبين!
…
برگرفته از: لنگرگاه کشتی خرد در اقيانوس انديشه!(افقهایدوردستشهرآرمانی)