علی رفت…
دشمنش هم شادمان…
معاویه در شام چها کرد…
عایشه سجده شکر بجا آورد…
اما…
اما خود علی هم شادمان رفت!
شادمان…!!!
آری، علی خیلی خسته بود…
خسته از بدر و احد و…! نه، هرگز!
خسته از صفین و جمل و نهران! نه، هرگز!
خسته از…!
خسته از بازاری که همهاش حلال و طیب و طاهر!!!
خسته از مردانی که از مردانگیشان هیچ مگو!!!
خسته از زنانی که عفتشان معرکه!!!
خسته از کسانی که معرفتشان…!!!
خسته از کسانی که غیرتشان در مقابل دشمنان…!!!
آه…!
مردم، همه، در همه جای دنیا، از ظلم حکام بیم دارند، اما…
اما خدای عدالت، علی…
علی، خدای عدالت، استثناست!
فریاد او از ظلم رعیت بلند است!
ای ننگ بر ما که…!!!
ننگ بر ما که علی از رفتنش خوشحال است، خوشحال!!!
خوشحال، که دیگر این چنین رعیتی را نمیبیند!
خوشحال…!
او که دارد میرود…
قهر کرده و بازگشتنی نیست…
اصلا نمیخواهد ما را ببیند…
بیاییم سر راهش…
بدرقهاش…
یا علی…
یا علی، شکوههایت، همه به جا…
درست، شرمندهایم و سر افکنده و…
چیزی هم در بساط نداریم که دم رفتن…
که دم رفتن خوشحالت کنیم…
اما یک قول به تو میدهیم…
که تنها یادگارت را…
تنها امانتت را…
یاد کنیم و…
مهدی غریبت را غریبتر نکنیم…!!!