گاهی آن قدر در محاصره گرفتاریها و مصبیتها هستیم که آروزو میکنیم که:
ای کاش پناهگاهی داشتیم و در پناه او قدری آرام میگرفتیم و احساس امنیت میکردیم!
ای کاش کسی بود که به او تکیه میکردیم و او از ما دستگیری میکرد!
ای کاش کسی میبود که مثل پدری مهربان ما را در آغوش میکشید و ما را نوازش میکرد و از گرفتاریها و بلاها و مصیبتهامان دور میشدیم و فراموششان میکردیم.
اما آیا شده که فکر کنیم:
ما کوزه به دستانیم تشنه لب؟!
ما نشانی پناهگاه را در دست داریم و دست دست میکنیم و پناه نمیبریم؟!
نه! بلکه ما در کنار پناهگاهی ایستادهایم و داخل نمیشویم؟!
حتی در آغوش پدری مهربانیم و پناهش را نمیپذیریم و خود را از آغوشش به زمین میافکنیم و در محاصره بدبختیها قرار میدهیم؟!
چند روزی بود که به این فکر مشغول بودم تا این داستان را شنیدم:
علی بن هبيره غلامی داشت «رفید» نام و بر او خشمگین شد و دستور قتل وی را صادر کرد.
بی پناه بود و دنبال پناهگاه و آغوشی که او را بپذیرد.
فکری کرد و پناهگاهی غیر از مدینه نیافت. به مدینه آمد و به در خانه پناه!
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای حرمت ملجأ درماندگان
دور مران از در و راهم بده
آری به امام صادق علیه السلام پناه برد.
امام صادق پدرانه به او فرمود: نزد علی بن هبیره برگرد و سلام مرا به او برسان و بگو: من غلامت رفید را پناه دادم. کاری به او نداشته باش.
رفید عرضه داشت: آقا! او مردی است شامی و بد سیرت و خبیث است. این پیام شما چه دردی از من دوا میکند؟!
امام صادق علیه السلام فرمود: برو هر چه به تو ميگويم انجام بده.
رفید حرکت کرد، اما دلهره امانش نمیداد. به عربی برخورد کرد. به رفید گفت: کجا میروی؟ من صورت کسی را میبینم که کشته میشود. دستت را بده ببینم.
دست رفید را گرفت نگاهی کرد و گفت: این دست کسی است که به زودی کشته میشود. پایت را ببنیم.
رفید پایش را نشان داد. عرب نگاهی کرد و دوباره گفت: این پای کسی است که کشته میشود.
رفید بسیار نگران شد. امام صادق علیه السلام چیزی فرموده و این عرب چیز دیگر میگوید.
در همین حین عرب گفت: زبانت را ببینم.
تا نگاهی کرد، گفت: برو به سلامت آسیبی به تو نمیرسد. در زبان تو پیامی است که اگر به کوههای بلند برسانی، کوهها مطیع تو میشوند.
کمی از دلهرهاش کاسته شد. راه افتاد به در خانه اربابش علی بن هبیره رسید. تا چشم اربابش به او افتاد گفت: او را بگیرید و دستهایش را ببنید و بکشید.
رفید گفت: من از مرگ میهراسیدم و از تو فرار میکردم و تو نتوانستی مرا بیابی. اکنون به پای خود آمدم. نمیخواهی بدانی چرا؟
علی بن هبیره گفت: مهلتش دهید تا دلیل کارش را بگوید.
رفید گفت: در حضور بقیه نمیگویم.
علی بن هبیره دستور داد همه بیرون رفتند.
رفید گفت: جعفر بن محمد علیهما السلام به تو سلام رساند و فرمود از جانب او به تو بگویم: من غلامت رفید را پناه دادم. کاری به او نداشته باش.
علی بن هبیره همان شامی بد سیرت و دشمن اهل بیت، همان شامی گفت: تو را به خدا امام صادق به من سلام رساند و به تو پناه داد.
رفید گفت به خدا قسم آری.
سه مرتبه از رفید سؤال کرد و همان جواب را شنید. آنگاه خود دستهای رفید را گشود و گفت من تو را ترساندهام و دستهای تو را بستهام در حالی که در پناه امام صادق بودی. این گونه قانع نمیشوم. تو باید دستهای مرا ببندی همان گونه که دستهای تو بسته شد.
رفید گفت: نمیکنم.
از علی بن هبیره اصرار و از رفید انکار تا ناچار رفید دستهای علی بن هبیره را بست.
علی بن هبیره مهر خود را به او داد و گفت اختیار اموالم از این پس با تو است.[1]
آری پناه داریم و بیپناهیم. کوزهی آب گوارا در دست و به دست دیگران چشم داریم. در آغوش پدری مهربان هستیم و دست نوازشی دلسوز سالیانی بر سر و صورت ما کشیده میشود و هنوز …
بلاهای دنیایی که هیچ، او است که پناهگاه ما است از شیطان و بلاهای آخرتی.
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای حرمت ملجأ درماندگان
دور مران از در و راهم بده
لشکر شیطان به کمین منند
بیکسم ای شاه پناهم بده
از صف مژگان نگهی کن به من
با نظری یار و سپاهم بده
در شب اول که به قبرم نهند
نور بدان شام سیاهم بده
ای که عطابخش همه عالمی
جمله ی حاجات مرا هم بده[2]
[1]ـ الْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْبَرْقِيِّ عَنْ أَبِيهِ عَمَّنْ ذَكَرَهُ عَنْ رُفَيْدٍ مَوْلَى يَزِيدَ بْنِ عَمْرِو بْنِ هُبَيْرَةَ قَالَ: سَخِطَ عَلَيَّ ابْنُ هُبَيْرَةَ وَ حَلَفَ عَلَيَّ لَيَقْتُلُنِي فَهَرَبْتُ مِنْهُ وَ عُذْتُ بِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع فَأَعْلَمْتُهُ خَبَرِي فَقَالَ لِيَ انْصَرِفْ وَ أَقْرِئْهُ مِنِّي السَّلَامَ وَ قُلْ لَهُ إِنِّي قَدْ آجَرْتُ عَلَيْكَ مَوْلَاكَ- رُفَيْداً فَلَا تَهِجْهُ بِسُوءٍ فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ شَامِيٌ خَبِيثُ الرَّأْيِ فَقَالَ اذْهَبْ إِلَيْهِ كَمَا أَقُولُ لَكَ فَأَقْبَلْتُ فَلَمَّا كُنْتُ فِي بَعْضِ الْبَوَادِي اسْتَقْبَلَنِي أَعْرَابِيٌّ فَقَالَ أَيْنَ تَذْهَبُ إِنِّي أَرَى وَجْهَ مَقْتُولٍ ثُمَّ قَالَ لِي أَخْرِجْ يَدَكَ فَفَعَلْتُ فَقَالَ يَدُ مَقْتُولٍ ثُمَّ قَالَ لِي أَبْرِزْ رِجْلَكَ فَأَبْرَزْتُ رِجْلِي فَقَالَ رِجْلُ مَقْتُولٍ ثُمَّ قَالَ لِي أَبْرِزْ جَسَدَكَ فَفَعَلْتُ فَقَالَ جَسَدُ مَقْتُولٍ ثُمَّ قَالَ لِي أَخْرِجْ لِسَانَكَ فَفَعَلْتُ فَقَالَ لِيَ امْضِ فَلَا بَأْسَ عَلَيْكَ فَإِنَّ فِي لِسَانِكَ رِسَالَةً لَوْ أَتَيْتَ بِهَا الْجِبَالَ الرَّوَاسِيَ لَانْقَادَتْ لَكَ قَالَ فَجِئْتُ حَتَّى وَقَفْتُ عَلَى بَابِ ابْنِ هُبَيْرَةَ فَاسْتَأْذَنْتُ فَلَمَّا دَخَلْتُ عَلَيْهِ قَالَ أَتَتْكَ بِحَائِنٍ رِجْلَاهُ يَا غُلَامُ النَّطْعَ وَ السَّيْفَ ثُمَّ أَمَرَ بِي فَكُتِّفْتُ وَ شُدَّ رَأْسِي وَ قَامَ عَلَيَّ السَّيَّافُ لِيَضْرِبَ عُنُقِي فَقُلْتُ أَيُّهَا الْأَمِيرُ لَمْ تَظْفَرْ بِي عَنْوَةً وَ إِنَّمَا جِئْتُكَ مِنْ ذَاتِ نَفْسِي وَ هَاهُنَا أَمْرٌ أَذْكُرُهُ لَكَ ثُمَّ أَنْتَ وَ شَأْنَكَ فَقَالَ قُلْ فَقُلْتُ أَخْلِنِي فَأَمَرَ مَنْ حَضَرَ فَخَرَجُوا فَقُلْتُ لَهُ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ يُقْرِئُكَ السَّلَامَ وَ يَقُولُ لَكَ قَدْ آجَرْتُ عَلَيْكَ مَوْلَاكَ- رُفَيْداً فَلَا تَهِجْهُ بِسُوءٍ فَقَالَ وَ اللَّهِ لَقَدْ قَالَ لَكَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ هَذِهِ الْمَقَالَةَ وَ أَقْرَأَنِي السَّلَامَ فَحَلَفْتُ لَهُ فَرَدَّهَا عَلَيَّ ثَلَاثاً ثُمَّ حَلَّ أَكْتَافِي ثُمَّ قَالَ لَا يُقْنِعُنِي مِنْكَ حَتَّى تَفْعَلَ بِي مَا فَعَلْتُ بِكَ قُلْتُ مَا تَنْطَلِقُ يَدِي بِذَاكَ وَ لَا تَطِيبُ بِهِ نَفْسِي فَقَالَ وَ اللَّهِ مَا يُقْنِعُنِي إِلَّا ذَاكَ فَفَعَلْتُ بِهِ كَمَا فَعَلَ بِي وَ أَطْلَقْتُهُ فَنَاوَلَنِي خَاتَمَهُ وَ قَالَ أُمُورِي فِي يَدِكَ فَدَبِّرْ فِيهَا مَا شِئْتَ. اصول کافی/ج1/ص473/باب مولد ابی عبد الله جعفر بن محمد علیهما السلام/ح3
[2]ـ حبیب الله چایچیان (حسان)