ابو جعفر محمد بن عيسی بن احمد زرجی گفت در مسجد زبيد در بازار سامرا مرد جوانی را ديدم كه ميگفت:
پدر من دو برادر داشت. برادر بزرگتر ثروتمند بود، ولی برادر كوچك چيزی نداشت.
برادر کوچک روزی از برادر بزرگش ششصد دينار سرقت کرد. برادر بزرگ تصميم گرفت خدمت امام حسن عسکری علیه السلام برود و از او خواهش كند با برادرش صحبت كند؛ شايد به خاطر بیان شیرین امام پول را برگرداند.
سحرگاه از رفتن خدمت امام حسن عسكری منصرف شدم، با خود گفتم پيش اسباس ترك كه همه كاره سلطان است، ميروم و به او شكايت ميكنم.
پيش اسباس رفتم. ديدم مشغول بازی با نرد است. مدتی ايستادم تا بازيش تمام شود.
در همين موقع، پيكی از طرف امام حسن عسکری عليه السلام آمد و گفت: بيا امام تو را ميخواهد. پيش آن حضرت رفتم. فرمود:
تو اول شب تقاضائی از من داشتی، ولی صبحگاه از تصميم خود منصرف شدی. برو كيسهای كه به سرقت برده شد، برگشت. از برادرت شكايت مكن و به او نيكی كن و او را كمك نما. اگر كمك نمیكنی، بفرست او را پيش من، تا به او كمك كنم.
همين كه از خدمت امام خارج شدم، غلامم را ديدم كه اطلاع داد كيسه پيدا شد.
ابو جعفر گفت: فردا آن مرد هاشمی مرا بخانه خود برد و ميهمان او شدم.
كنيزی را به نام غزال يا زلال صدا زد. وقتی آمد ديدم كنيز پيری است. به او گفت جريان مولود و ميل را برای اين آقا نقل كن.
گفت: ما نوزادی داشتيم بيمار شد، خانمم گفت به خانه امام حسن عسكری عليه السلام برو و از حكيمه خاتون درخواست كن، چيزی بدهد كه بوسيله آن مولود ما شفا يابد.
من رفتم و اين تقاضا را كردم. حكيمه گفت همان ميلی كه چشم نوزادی كه ديشب متولد شد، سرمه كرديد، بياوريد. منظورش پسر امام حسن عسكری امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود. ميل را آوردند و به من داد.
من ميل را پيش خانم آوردم، بچشم فرزندش كشيد خوب شد. آن ميل پيش ما بود و از بركت آن شفا میجستيم، ولی بعدها گم شد.