ابو هاشم جعفری گفت: در خدمت حضرت امام علی النقی از سامراء خارج شديم. به ديدار قافلهای ميرفت كه قرار بود بيايند، ولی قافله دير كرد.
يك زين اسب را برای امام گذاشتند روی آن نشست. من نيز از مركب خود پياده شدم و مقابل آن جناب نشستم. شروع به صحبت فرمود.
من از تنگدستی و ناراحتی خود شكايت كردم.
دست انداخت مقداری از ريگهایی كه بر آن نشسته بود برداشت و به من داد، فرمود: با اين وضع خود را رو به راه كن، ولی پوشيده بدار آنچه مشاهده كردی. من آن را پنهان كردم. از آنجا برگشتيم، وقتی نگاه كردم ديدم، مثل آتش ميدرخشد، طلای سرخ رنگی است عالی.
زرگری به منزل خود بردم و به او گفتم: اين طلا را برايم آب كن.
زرگر طلا را ذوب كرد. گفت: طلای به اين خوبی نديده بودم، با اينكه به صورت ريگ است. از كجا اين را آوردهای؟ واقعا شگفت انگيز است! گفتم از قديم داشتهام.[1]
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند
[1]ـ رُوِيَ عَنْ يَحْيَی بْنِ زَكَرِيَّا الْخُزَاعِيِّ عَنْ أَبِي هَاشِمٍ الْجَعْفَرِيِّ قَالَ: خَرَجْتُ مَعَ أَبِي الْحَسَنِ علیه السلام إِلَی ظَاهِرِ سُرَّ مَنْ رَأَی يَتَلَقَّی بَعْضَ الْقَادِمِينَ فَأَبْطَئُوا فَطُرِحَ لِأَبِي الْحَسَنِ علیه السلام غَاشِيَةُ السَّرْجِ فَجَلَسَ عَلَيْهَا وَ نَزَلْتُ عَنْ دَابَّتِي وَ جَلَسْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ هُوَ يُحَدِّثُنِي فَشَكَوْتُ إِلَيْهِ قِصَرَ يَدِي وَ ضِيقَ حَالِي فَأَهْوَی بِيَدِهِ إِلَی رَمْلٍ كَانَ عَلَيْهِ جَالِساً فَنَاوَلَنِي مِنْهُ كَفّاً وَ قَالَ اتَّسِعْ بِهَذَا يَا أَبَا هَاشِمٍ وَ اكْتُمْ مَا رَأَيْتَ فَخَبَأْتُهُ مَعِي وَ رَجَعْنَا فَأَبْصَرْتُهُ فَإِذَا هُوَ يَتَّقِدُ كَالنِّيرَانِ ذَهَباً أَحْمَرَ فَدَعَوْتُ صَائِغاً إِلَی مَنْزِلِي وَ قُلْتُ لَهُ اسْبُكْ لِي هَذِهِ السَّبِيكَةَ فَسَبَكَهَا وَ قَالَ لِي مَا رَأَيْتُ ذَهَباً أَجْوَدَ مِنْ هَذَا وَ هُوَ كَهَيْئَةِ الرَّمْلِ فَمِنْ أَيْنَ لَكَ هَذَا فَمَا رَأَيْتُ أَعْجَبَ مِنْهُ قُلْتُ كَانَ عِنْدِي قَدِيماً.( بحار الأنوار/ج50/ص138/ح22)
ترجمه از زندگانی حضرت جواد و عسكريين عليهم السلام (ترجمه جلد 50 بحار الأنوار)