سالها پیش به روستایی دور افتاده رفته بودم. در این روستا خبری از وسیله رفت و آمد نبود. اولها که پیاده میرفتیم. در یک سفر، هنگام برگشت وانتی گیرم آمد.
در مسیر راه راننده بعد از مقدمه چینی و عذرخواهی گفت فلانی چرا ما نمیتوانیم برخی از گناهان را ترک کنیم و شما اصلا به دنبال آن نمیروید؟
پرسش حسابی بود، پاسخ حسابی هم میخواست، و صد البته در خور درک او.
گفتم مثلا چه گناهی؟ اشاره به زنان کرد.
پرسیم چرا دنبالشان راه میافتید؟ زیبایی و عشق و حال را مطرح کرد.
گفتم اگر زنی از دیگران سر باشد، دنبال او میروید یا دنبال معمولیها؟ گفت معلوم است دیگر!
گفتم حالا اگر زنی میان همه زنان کره زمین، سر باشد چی؟ گفت این جور زنی گیر ماها نمیآید.
گفتم حالا اگر گیر بیاید. گفت کور از خدا چه خواهد! سر و دست میشکنیم!
گفتم حالا اگر پیدا شد و او هم قبول کرد، ولی شرط بگذارد چی؟ گفت هر چی شرط کند به دل و جان.
گفتم اگر شرطش این باشد که اصلا به هیچ زن دیگری فکر نکنی تا چه رسد…، چی؟ گفت روی چشمم میگذارم.
گفتم خوب از عشق و حال با دیگران میمانی. گفت مگه من خُل هستم؟! عشق و حال به زیبایی است و…، وقتی بهترش هست، چرا بهتر را از دست بدهم سراغ دیگران بروم؟!
گفتم اگر شرطِ امتحان بگذارد که مثلا تا یک سال ببینم راست میگویی یا نه؟ گفت یک سال در برابر این زن که چیزی نیست!
گفتم از حوریه چیزی شنیدی یا نه؟ سکوت کرد.
گفتم میگویند زیبایی یک تارش مویش همه را مدهوش میکند! میگویند برق لبخندش چنین و چنان است! میگویند در محبت به مردش غوغاست! میگویند دست نخورده و پاک پاک است! میگویند همیشگی است و مرگی در کار نیست که جدایی بیندازد! میگویند پیری و بیماری و بی حالی ندارد که فرصتی بسوزد! میگویند اصلا از یک نواختی و دلزدگی خبری نیست! و…
مِن مِنی کرد و گفت و حالا اگر نشد؟
گفتم چی نشد؟ وعده از اساس دروغ باشه؟ یا من اعتمادی به وعده نداشته باشم؟ و یا ضمانتی در کار نیست؟ و یا…؟
پشت گوشش را خاراند و گفت حق با شماست. مشکل از ماست. ما ایمان نداریم!
وقتی هزار وعده خداوند پیش من به اندازه یک چراغ زن آلوده نیست! وقتی صد و بیست و چهار هزار پیامبر برابر یک چشمک نیست! وقتی…!
با تصرف و نقل به مضمون