احضار بشیر بن سلیمان
ابن بابويه و شيخ طوسی به سندهای معتبر روايت كردهاند از بشير بن سليمان بردهفروش كه از فرزندان ابو ايوب انصاری بود و از شيعيان خاص امام علی نقی و امام حسن عسكری عليهما السلام و همسايه ايشان بود در شهر سر من رأی.
[بشیر بن سلیمان] گفت: روزی كافور خادم امام علی النقی عليه السلام به نزد من آمد و مرا طلب نمود.
چون به خدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود:
تو از فرزندان انصاری. ولايت و محبت ما اهل بيت هميشه در ميان شما بوده است، از زمان حضرت رسالت صلی الله عليه و آله و سلم تا حال و پيوسته محل اعتماد ما بودهايد و من تو را اختيار میكنم و مشرف میگردانم به تفضيلی كه به سبب آن بر شيعيان سبقت گيری در ولايت ما و تو را بر رازهای پنهان مطلع میگردانم و به خريدن كنيزی میفرستم.
[دستور خرید کنیز]
پس [امام هادی علیه السلام] نامه پاكيزهای نوشتند به خط فرنگی و لغت فرنگی و مهر شريف خود را بر آن زدند و كيسه زری بيرون آوردند كه در آن دويست و بيست اشرفی بود. فرمودند:
بگير اين نامه و زر را و متوجه بغداد شو و در چاشت فلان روز بر سر جسر حاضر شو. چون كشتيهای اسيران به ساحل رسد، جمعی از كنيزان در آن كشتيها خواهی ديد و جمعی از مشتريان از وكيلان امرای بنی عباس و قليلی از جوانان عرب خواهی ديد و بر سر اسيران جمعی خواهی ديد.
پس از دور نظر كن به بردهفروشی كه عمرو بن يزيد نام دارد در تمام روز، تا هنگامی كه از برای مشتريان ظاهر سازد كنيزكی كه فلان و فلان صفت دارد ـو تمام اوصاف او را بيان فرمودـ و جامه حرير كنده پوشيده است، و ابا و امتناع خواهد نمود آن كنيز از نظر كردن مشتريان و دست گذاشتن ايشان بر او و خواهی شنيد كه از پس پرده صدای رومی از او ظاهر میشود.
پس بدان كه به زبان رومی میگويد: وای كه پرده عفتم دريده شد.
پس يكی از مشتريان خواهد گفت: من سيصد اشرفی میدهم به قيمت اين كنيز. عفت او مرا در خريدن راغبتر گردانيد.
پس آن كنيز به لغت عربی به اين شخص خواهد گفت: اگر بزی حضرت سليمان بن داود ظاهر شوی و پادشاهی او را بيابی كه من به تو رغبت نخواهم كرد؛ مال خود را ضايع مكن و به قيمت من مده.
پس آن برده فروش گويد: من برای تو چه چاره كنم كه به هيچ مشتری راضی نمیشوی؟! و آخر از فروختن تو چاره نيست!
پس آن كنيزك گويد: چه تعجيل میكنی البته بايد مشتری به هم رسد كه دل من به او ميل كند و اعتقاد وفا و ديانت به او داشته باشم.
پس در اين وقت تو برو به نزد صاحب كنيز و بگو كه:
نامهای با من هست كه يكی از اشراف و بزرگواران از روی ملاطفت نوشته است به لغت فرنگی و خط فرنگی و در آن نامه كرم و سخاوت و وفاداری و بزرگی خود را وصف كرده است. اين نامه را به آن كنيز بده كه بخواند. اگر به صاحب اين نامه راضی شود، من از جانب آن بزرگوار وكيلم كه اين كنيز را برای او خريداری كنم.
بشير بن سليمان گفت: آنچه حضرت گفته بود واقع شد، و آنچه فرموده بود همه را به عمل آوردم. چون كنيز در نامه نظر كرد، بسيار گريست و گفت به عمرو بن يزيد كه:
مرا به صاحب اين نامه بفروش!
و سوگندهای عظيم ياد كرد كه اگر مرا به او نفروشی، خود را هلاك میكنم.
پس با او در باب قيمت گفتگوی بسيار كردم، تا آنكه به همان قيمت راضی شد كه حضرت امام علی نقی عليه السلام به من داده بودند. پس زر را دادم و كنيز را گرفتم و كنيز شاد و خندان شد و با من آمد به حجرهای كه در بغداد گرفته بودم و تا به حجره رسيد نامه امام عليه السلام را بيرون آورد و میبوسيد و بر ديدهها میچسبانيد و بر رو میگذاشت و به بدن میماليد.
پس من از روی تعجب گفتم: نامه را میبوسی كه صاحبش را نمیشناسی؟!
[ملیکه لب به سخن گشود]
كنيز گفت: ای عاجز كم معرفت به بزرگی فرزندان اوصيای پيغمبران!
گوش خود را به من سپار و دل برای شنيدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را برای تو شرح كنم!
من مليكه دختر يشوعای فرزند قيصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن صفا وصی حضرت عيسی عليه السلام است. تو را خبر دهم به امری عجيب!
بدان كه جدم قيصر خواست كه مرا به عقد فرزند برادر خود در آورد در هنگامی كه سيزده ساله بودم.
پس جمع كرد در قصر خود از نسل حواريون عيسی عليه السلام و از علمای نصارا و عباد ايشان سيصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفت صد كس و از امرای لشكر و سرداران عسكر و بزرگان سپاه و سركردههای قبايل چهار هزار نفر و تختی فرمود حاضر ساختند كه در ايام پادشاهی خود به انواع جواهر مرصع گردانيده بودند و آن تخت را بر روی چهل پايه تعبيه كردند و بتها و چليپاهای خود را بر بلندی قرار دادند و پسر برادر خود را در بالای تخت فرستاد.
چون كشيشان، انجيلها بر دست گرفتند كه بخوانند، بتها و چليپاها همگی افتادند بر زمين و پسر برادر ملك از تخت در افتاد و بيهوش شد.
پس در آن حال رنگهای كشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد. پس بزرگ ايشان به جدم گفت:
ای پادشاه! ما را معاف دار از چنين امری كه به سبب آن نحوستها رو نمود كه دلالت میكند بر اينكه دين مسيحی بزودی زايل گردد.
پس جدم اين امر را به فال بد دانست و گفت به علما و كشيشان كه:
اين تخت را بار ديگر برپاكنيد و چليپاها را به جای خود قرار دهيد و حاضر گردانيد برادر اين برگشته روزگار بدبخت را كه اين دختر را به او تزويج نمائيم، تا سعادت آن برادر دفع نحوست اين برادر بكند.
چون چنين كردند و آن برادر ديگر را بر بالای تخت بردند، چون كشيشان شروع به خواندن انجيل كردند، باز همان حالت اول روی نمود و نحوست اين برادر بدتر بود و سرّ اين كار را ندانستند كه اين از سعادت سروری است به نحوست آن دو برادر.
پس مردم متفرق شدند، و جدم غمناك به حرمسرا بازگشت و پردههای خجالت درآويخت.
[خواب ملیکه و خاستگاری پیامبر از او]
چون شب شد، به خواب رفتم. در خواب ديدم كه حضرت مسيح عليه السلام و شمعون و جمعی از حواريون در قصر جدم جمع شدند و منبری از نور نصب كردند كه از رفعت بر آسمان سربلندی مینمود، و در همان موضع تعبيه كردند كه جدم تخت را گذاشته بود.
پس حضرت رسالت پناه محمدی صلی الله عليه و آله و سلم با وصی و دامادش علی بن أبي طالب عليه السلام و جمعی از امامان و فرزند بزرگوار ايشان، قصر را به نور قدوم خويش منور ساختند.
پس حضرت مسيح عليه السلام به قدم ادب از روی تعظيم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الانبياء شتافت و دست در گردن آن جناب در آورد.
پس حضرت رسالت صلی الله عليه و آله و سلم فرمود:
يا روح الله! آمدهايم كه مليكه فرزند وصی تو شمعون را برای اين فرزند سعادتمند خود خواستگاری نمائيم.
و اشاره فرمود كه به ماه برج امامت و خلافت امام حسن عسكری عليه السلام فرزند آن كسی كه تو نامهاش را به من دادی.
پس حضرت [مسیح علیه السلام] نظر افكند بسوی شمعون و گفت:
شرف دو جهانی به تو روی آورده، پيوند كن رحم خود را به رحم آل محمد صلوات الله عليهم.
پس شمعون گفت:
[قبول] كردم.
پس همگی بر آن منبر بر آمدند و حضرت رسول صلی الله عليه و آله و سلم خطبهای انشاء فرمودند و با حضرت مسيح عليه السلام مرا به حسن عسكری عليه السلام عقد بستند و حضرت رسالت صلی الله عليه و آله و سلم با حواريان گواه شدند.
[عشق بیپایان ملیکه]
چون از آن خواب سعادت مآب بيدار شدم، از بيم كشتن آن خواب را برای جد و پدر نقل نكردم و اين گنج رايگان را در سينه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشيد فلك امامت روز به روز در كانون سينهام مشتعل میشد و سرمايه صبر و قرار مرا به باد فنا میداد، تا به حدی كه خوردن و آشاميدن بر من حرام شد و هر روز چهره كاهی میشد و بدن میكاهيد و آثار عشق نهانی در بيرون ظاهر گرديد.
پس در شهرهای روم طبيبی نماند مگر آنكه جدم برای معالجه من حاضر كرد و از دوای درد من از او سؤال كرد، و هيچ سودی نمیداد.
پس چون از علاج درد من مأيوس ماند، روزی به من گفت:
ای نور چشم من! آيا در خاطرت چيزی و آرزویی در دنيا هست كه برای تو به عمل آورم؟
گفتم:
ای جد من! درهای فرج بر روی خود بسته میبينم. اگر شكنجه و آزار از اسيران مسلمانان كه در زندان تواند، دفع نمائی و بندها و زنجيرها را از ايشان بگشائی و ايشان را آزاد كنی، اميدوارم كه حضرت مسيح عليه السلام و مادرش به من عافيت بخشد.
چون چنين كرد، اندك صحتی از خود ظاهر ساختم و اندك طعامی تناول نمودم، پس خوشحال و شاد شده و ديگر مسلمانان را عزيز و گرامی داشت.
[دیدار با مادر شوهر، حضرت صدیقه کبری سلام الله علیها]
پس بعد از چهارده شب، در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان فاطمه زهرا عليها السلام به ديدن من آمد و حضرت مريم با هزار كنيز از حواريان بهشت در خدمت آن حضرت بودند.
پس مريم به من گفت كه:
اين خاتون بهترين زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسكری عليه السلام است.
پس به دامنش در آويختم و گريستم و شكايت كردم كه حضرت امام حسن عليه السلام به من جفا میكند و از ديدن من ابا مینمايد.
پس آن حضرت فرمود كه:
چگونه به ديدن تو آيد و حال آنكه به خدا شرك میآوری و بر مذهب ترسائی و اينك خواهرم مريم دختر عمران بيزاری میجويد بسوی خدا از دين تو.
اگر ميل داری كه حق تعالی و مريم از تو خشنود گردند، و امام حسن عسكری عليه السلام به ديدن تو بيايد، پس بگو: «أشهد أن لا اله الا الله و أن محمدا رسول الله».
چون به اين دو كلمه طيبه تلفظ نمودم، حضرت سيدة النساء مرا به سينه خود چسبانيد و دلداری فرمود و گفت:
اكنون منتظر آمدن فرزندم باش كه او را بسوی تو میفرستم.
پس بيدار شدم و آن دو كلمه را بر زبان میراندم و انتظار ملاقات گرامی آن حضرت میبردم.
[وصال محبوب]
چون شب آينده در آمد، به خواب رفتم، خورشيد جمال آن حضرت طالع گرديد. گفتم:
ای دوست من! بعد از آن كه دلم را اسير محبت خود گردانيدی، چرا از مفارقت جمال خود جفا دادی؟
فرمود:
دير آمدن من به نزد تو نبود مگر برای آنكه تو مشرك بودی. اكنون كه مسلمان شدی، هر شب به نزد تو خواهم بود، تا آنكه حق تعالی ما و تو را به ظاهر به يكديگر برساند و اين هجران را به وصال مبدل گرداند.
پس از آن شب تا حال يك شب نگذشته است كه درد هجران مرا به شربت وصال دوا نفرمايد.
[قصه اسارت]
بشير بن سليمان گفت: چگونه در ميان اسيران افتادی؟
گفت: مرا خبر داد امام حسن عسكری عليه السلام در شبی از شبها كه:
در فلان روز، جدت لشكری به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد. پس خود از عقب ايشان خواهد رفت.
و تو خود را در ميان كنيزان و خدمتكاران بينداز به هيئتی كه تو را نشناسد و از پی جد خود روانه شو، و از فلان راه برو؛
چنان كردم طلايه لشكر مسلمانان به ما بر خوردند و ما را اسير كردند و آخر كار من آن بود كه ديدی و تا حال كسی به غير از تو ندانسته است كه من دختر پادشاه رومم و مرد پيری كه در غنيمت من به حصه او افتادم از نام من سؤال كرد، گفتم: نرجس نام دارم.
گفت:
اين نام كنيزان است. پس گفت: عجب است كه تو از اهل فرنگی و زبان عربی را نيك میدانی.
گفتم:
از بسياری محبتی كه جدم نسبت به من داشت، میخواست مرا به ياد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مترجمی را كه زبان فرنگی و عربی هر دو میدانست، مقرر كرده بود كه صبح و شام میآمد و لغت عربی به من میآموخت، تا آنكه زبانم به اين لغت جاری شد.
[محضر امام هادی علیه السلام و بشارت موعود]
بشير گويد كه: من او را به سر من رأی بردم، به خدمت حضرت امام علی النقی عليه السلام رسانيدم.
حضرت كنيز را خطاب كرد كه:
چگونه حق تعالی به تو نمود عزت دين اسلام را و مذلت دين نصارا را و شرف و بزرگواری محمد و اولاد او را؟
[نرجس] گفت:
چگونه وصف كنم برای تو چيزی را كه تو از من بهتر میدانی يا بن رسول الله!
پس حضرت گفت:
میخواهم كه تو را گرامی دارم. كداميك بهتر است به نزد تو اينك، ده هزار اشرفی به تو دهم، يا تو را بشارت دهم به شرف ابدی؟
گفت:
بشارت به شرف ابدی را میخواهم و مال نمیخواهم.
حضرت فرمودند:
بشارت باد تو را به فرزندی كه پادشاه مشرق و مغرب عالم شود و زمين را پر از عدل و داد كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد.
گفت:
اين فرزند از كه به عمل خواهد آمد؟
فرمود:
از آن كسی كه حضرت رسالت صلی الله عليه و آله و سلم تو را برای او خواستگاری كرد؛
پس [امام هادی علیه السلام] از او پرسيد كه:
حضرت مسيح و وصی او تو را به عقد كه در آوردند؟
گفت:
به عقد فرزند تو امام حسن عليه السلام.
حضرت فرمود:
آيا او را میشناسی؟
گفت:
مگر از آن شبی كه به دست بهترين زنان مسلمان شدهام، شبی گذشته است كه او به ديدن من نيامده باشد؟!
پس حضرت كافور خادم را طلبيد و فرمود: برو و خواهرم حكيمه خاتون را طلب كن.
چون حكيمه خاتون داخل شد، حضرت فرمود:
اين آن كنيز است كه میگفتم.
حكيمه خاتون او را در بر گرفت و بسيار نوازش كرد و شاد شد.
پس حضرت [هادی علیه السلام] فرمود:
ای دختر رسول خدا، او را ببر به خانه خود و واجبات و سنتها را به او بياموز و او زن حسن عسكری و مادر صاحب الامر است.
[ازدواج آفتاب و ماهتاب]
كلينی و ابن بابويه و شيخ طوسی و سيد مرتضی و غير ايشان از محدثين عالیشأن به سندهای معتبر روايت كردهاند از حكيمه خاتون عليها السلام كه روزی حضرت امام حسن عسكری عليه السلام به خانه من تشريف آوردند و نگاه تندی به نرجس خاتون كردند.
پس عرض كردم كه: اگر شما را خواهش آن هست، به خدمت شما بفرستم؟
فرمود كه:
ای عمه! اين نگاه از روی تعجب بود. زيرا كه در اين زودی حق تعالی از او فرزند بزرگواری بيرون آورد كه عالم را پر از عدالت كند، بعد از آنكه پر از ظلم و جور و ستم شده باشد.
گفتم كه: پس بفرستم او را به نزد شما؟ فرمود كه: از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در اين باب.
حكيمه خاتون گويد كه جامههای خود را پوشيدم و به خانه برادرم امام علی نقی عليه السلام رفتم. چون سلام كردم و نشستم، بیآنكه من سخنی بگويم، حضرت از ابتدا فرمود كه:
ای حكيمه! نرجس را بفرست برای فرزندم.
گفتم:
ای سيد من! از برای همين مطلب به خدمت تو آمدم كه در اين امر رخصت بگيرم.
فرمود كه:
ای بزرگوار صاحب بركت! خدا میخواهد كه تو را در چنين ثوابی شريك گرداند و بهره عظيم از خير و سعادت به تو كرامت فرمايد كه تو را واسطه چنين امری كرد.
حكيمه گفت: بزودی به خانه برگشتم، و زفاف آن معدن فتوت و سعادت را در خانه خود واقع ساختم و بعد از چند روزی آن سعد اكبر را با آن زهره منظر به خانه خورشيد انور ـيعنی والد مطهر اوـ بردم و بعد از چند روزی آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم بقا غروب نمود و ماه برج خلافت امام حسن عسكری عليه السلام در امامت جانشين او گرديد و من پيوسته به عادت مقرر زمان پدر، به خدمت آن امام البشر میرسيدم.
[نور پا به عرصهی گیتی میگذارد]
پس روزی نرجس خاتون آمد و گفت:
ای خاتون! پا دراز كن كه كفش از پايت بيرون كنم.
گفتم:
توئی خاتون و صاحب من، بلكه هرگز نگذارم كه تو كفش از پای من بيرون كنی و مرا خدمت كنی، بلكه من تو را خدمت میكنم و منت بر ديده مینهم.
امام حسن عسكری عليه السلام اين سخن را از من شنيد گفت:
خدا تو را جزای خير دهد ای عمه!
پس در خدمت آن جناب نشستم تا وقت غروب آفتاب. پس صدا زدم به كنيز خود كه بياور جامههای مرا تا بروم.
حضرت [عسکری علیه السلام] فرمود:
ای عمه! امشب مرو. باش كه در اين شب متولد میشود فرزند گرامی كه حق تعالی به او زنده میگرداند زمين را به علم و ايمان و هدايت، بعد از آنكه مرده باشد به شيوع كفر و ضلالت!
گفتم:
از كه به هم میرسد؟ ای سيد من! و من در نرجس هيچ اثر حملی نمیيابم؟
فرمود:
از نرجس به هم میرسد نه از ديگری.
پس برجستم و شكم و پشت نرجس را ملاحظه كردم، هيچگونه اثری نيافتم. پس برگشتم و عرض كردم. حضرت تبسم فرمود و گفت:
چون صبح میشود، اثر حمل بر او ظاهر خواهد شد و مثل او مثل مادر موسی است كه تا هنگام ولادت هيچ تغييری بر او ظاهر نشد و احدی بر حال او مطلع نگرديد؛ زيرا كه فرعون شكم زنان حامله را میشكافت برای طلب حضرت موسی و حال اين فرزند نيز در اين امر شبيه است به حضرت موسی.
در روايت ديگر اين است كه حضرت فرمود:
حمل ما اوصيای پيغمبران در شكم نمیباشد و در پهلو میباشد، و از رحم بيرون نمیآئيم بلكه از ران مادران فرود میآئيم، زيرا كه ما نورهای حق تعالیايم، و چرك و نجاست را از ما دور گردانيده است.
حكيمه خاتون گفت كه به نزد نرجس رفتم و اين حال را به او گفتم. گفت:
ای خاتون! هيچ اثری در خود مشاهده نمینمايم.
پس شب در آنجا ماندم و افطار كردم و نزديك نرجس خوابيدم و در هر ساعت از او خبر میگرفتم و او به حال خود خوابيده بود و هر ساعت حيرتم زياده میشد و در اين شب بيش از شبهای ديگر به نماز تهجد برخاستم و نماز شب ادا كردم.
چون به نماز وتر رسيدم، نرجس از خواب جست و وضو ساخت و نماز شب را بجا آورد.
چون نظر كردم صبح كاذب طلوع كرده بود. پس نزديك شد كه شكی در دلم پديد آيد از وعدهای كه حضرت فرموده بود. ناگاه حضرت امام حسن عليه السلام از حجره خود صدا زدند كه:
شك مكن كه وقتش نزديك رسيده است.
در اين وقت در نرجس اضطرابی مشاهده كردم، پس او را در بر گرفتم و نام الهی را بر او خواندم.
باز حضرت صدا زدند كه:
سوره «انا أنزلناه في ليلة القدر» را بر او بخوان.
پس از او پرسيدم كه: چه حال داری؟
گفت:
ظاهر شده است اثر آنچه مولايم فرموده بود.
من چون شروع كردم به خواندن سوره انا انزلناه في ليلة القدر. شنيدم كه آن طفل در شكم مادر با من همراهی كرد در خواندن و بر من سلام كرد من ترسيدم پس حضرت صدا زدند كه:
تعجب مكن از قدرت الهی كه حق تعالی طفلان ما را به حكمت گويا میگرداند و ما را در بزرگی حجت خود ساخته در زمين.
چون كلام حضرت امام عليه السلام تمام شد، نرجس از ديده من غايب شد، گويا پردهای ميان من و او حايل گرديد. پس دويدم بسوی حضرت امام حسن عسكری عليه السلام فرياد كنان. حضرت فرمود كه:
برگرد ای عمه! كه او را در جای خود خواهی ديد.
چون برگشتم، پرده گشوده شد و در نرجس نوری مشاهده كردم كه ديده مرا خيره كرد و حضرت صاحب را ديدم كه رو به قبله به سجده افتاده به زانوها، و انگشتان سبابه را به آسمان بلند كرده و میگويد:
أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له و أن جدي رسول الله و أن أبي أمير المؤمنين وصي رسول الله.
پس يك يك امامان را شمرد تا به خودش رسيد، فرمود:
اللهم أنجز لي وعدي و أتمم لي أمری و ثبت وطأتي و املأ الأرض بي عدلا و قسطا!
يعنی: خداوندا! وعده نصرت كه به من فرمودهای وفا كن و امر خلافت و امامت مرا تمام كن و استيلاء و انتقام مرا از دشمنان ثابت گردان و پر كن زمين را به سبب من از عدل و داد!
در روايت ديگر چنان است كه چون حضرت صاحب الامر عليه السلام متولد شد، نوری از او ساطع شد كه به آفاق آسمان پهن شد و مرغان سفيد ديدم كه از آسمان به زير میآمدند و بالهای خود را بر سر و روی و بدن آن حضرت میماليدند و پرواز میكردند.
حضرت امام حسن عليه السلام مرا آواز داد كه: ای عمه! فرزند مرا برگير و به نزد من بياور.
چون بر گرفتم او را ختنه كرده و ناف بريده و پاك و پاكيزه يافتم و بر ذراع راستش نوشته بود كه «جاء الحق و زهق الباطل إن الباطل كان زهوقا»؛ يعنی: حق آمد و باطل مضمحل شد و محو گرديد، پس به درستی كه باطل مضمحل شدنی است، و ثبات و بقا نمیدارد.
پس حكيمه گفت كه: چون آن فرزند سعادتمند را به نزد پدر بزرگوارش بردم، همينكه نظرش بر پدرش افتاد، سلام كرد.
پس حضرت او را گرفت و زبان مبارك بر دو ديدهاش ماليد، و در دهان و هر دو گوشش زبان گردانيد و بر كف دست چپ او را نشانيد و دست بر سر او ماليد و گفت:
ای فرزند! سخن بگو به قدرت الهی.
صاحب الامر عليه السلام استعاذه فرموده، گفت:
بسم الله الرحمن الرحيم و نريد أن نمن علی الذين استضعفوا في الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين، و نمكن لهم في الأرض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون.[1]
پس حضرت صاحب الامر، صلوات بر حضرت رسالت و حضرت امير المؤمنين و جميع امامان فرستاد تا پدر بزرگوار خود. پس در اين حال مرغان بسيار نزديك سر مبارك آن حضرت جمع شدند، پس به يكی از مرغان صدا زد كه:
اين طفل را بردار و نيكو محافظت نما و هر چهل روز يك مرتبه به نزد ما بياور.
مرغ، آن حضرت را گرفت و بسوی آسمان پرواز كرد و ساير مرغان نيز از عقب او پرواز كردند.
پس امام حسن عليه السلام فرمود:
سپردم تو را به آن كسی كه مادر موسی، موسی را به او سپرد.
پس نرجس خاتون گريان شد. حضرت فرمود:
ساكت شو كه شير از پستان غير تو نخواهد خورد و بزودی آن را بسوی تو بر میگردانند چنانچه حضرت موسی را به مادرش برگردانيدند، چنانچه حق تعالی فرموده است كه: پس برگردانيديم موسی را بسوی مادرش تا ديده مادرش به او روشن گرديد.
پس حكيمه پرسيد:
اين مرغ كه بود كه صاحب را به او سپرديد؟
فرمود:
آن روح القدس است كه موكل است به ائمه، ايشان را موفق میگرداند از جانب خدا و از خطا نگاه میدارد و ايشان را به علم زينت میدهد.
حكيمه گفت: چون چهل روز گذشت به خدمت آن حضرت رفتم، چون داخل شدم ديدم طفلی در ميان خانه راه میرود، گفتم: ای سيد من! اين طفل دوساله از كيست؟
حضرت تبسم نمود و فرمود:
اولاد پيغمبران و اوصيای ايشان هرگاه امام باشند، بر خلاف اطفال ديگر نشو و نما میكنند و يكماهه ايشان مانند يك ساله ديگران است و ايشان در شكم مادر سخن میگويند و قرآن میخوانند و عبادت پروردگار میكنند و در هنگام شير خوردن ملائكه فرمان ايشان میبرند و هر صبح و شام بر ايشان نازل میشوند.
پس حكيمه فرمود: هر چهل روز يك مرتبه به خدمت او میرسيدم در زمان حضرت امام حسن عليه السلام تا آنكه چند روز قبل از وفات آن حضرت او را ملازمت كردم به صورت مرد كامل شناختم؛ به فرزند برادر خود گفتم: اين مرد كيست كه مرا میفرمائی كه من نزد او بنشينم؟
فرمود:
اين فرزند نرجس است، و خليفه من است بعد از من و عنقريب من از ميان شما میروم، بايد سخن او را قبول كنی و امر او را اطاعت نمائی.
پس بعد از چند روز حضرت امام حسن عسكری عليه السلام به عالم قدس ارتحال نمود، و اكنون من حضرت صاحب الامر را هر صبح و شام ملازمت مینمايم و مرا خبر میدهد و گاه است كه میخواهم سؤالی بكنم، هنوز سؤال نكرده جواب میفرمايد.[2]
[1]ـ اين آيه كريمه موافق احاديث معتبره در شأن آن حضرت و آبای بزرگوار او نازل شده، و ترجمه ظاهرش اين است كه: میخواهيم منت گذاريم بر جماعتی كه ايشان را ستمكاران در زمين ضعيف گردانيدهاند و بگردانيم ايشان را پيشوايان دين و بگردانيم ايشان را وارثان زمين و تمكين و استيلاء بخشيم ايشان را در زمين و بنماييم فرعون و هامان را ـيعنی ابا بكر و عمرـ و لشكرهای ايشان را از آن امامان آنچه را حذر میكردند. (از منبع)
[2]ـ جلاء العیون/ص1001
احضار بشیر بن سلیمان
ابن بابويه و شيخ طوسی به سندهای معتبر روايت كردهاند از بشير بن سليمان بردهفروش كه از فرزندان ابو ايوب انصاری بود و از شيعيان خاص امام علی نقی و امام حسن عسكری عليهما السلام و همسايه ايشان بود در شهر سر من رأی.
[بشیر بن سلیمان] گفت: روزی كافور خادم امام علی النقی عليه السلام به نزد من آمد و مرا طلب نمود.
چون به خدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود:
تو از فرزندان انصاری. ولايت و محبت ما اهل بيت هميشه در ميان شما بوده است، از زمان حضرت رسالت صلی الله عليه و آله و سلم تا حال و پيوسته محل اعتماد ما بودهايد و من تو را اختيار میكنم و مشرف میگردانم به تفضيلی كه به سبب آن بر شيعيان سبقت گيری در ولايت ما و تو را بر رازهای پنهان مطلع میگردانم و به خريدن كنيزی میفرستم.
[دستور خرید کنیز]
پس [امام هادی علیه السلام] نامه پاكيزهای نوشتند به خط فرنگی و لغت فرنگی و مهر شريف خود را بر آن زدند و كيسه زری بيرون آوردند كه در آن دويست و بيست اشرفی بود. فرمودند:
بگير اين نامه و زر را و متوجه بغداد شو و در چاشت فلان روز بر سر جسر حاضر شو. چون كشتيهای اسيران به ساحل رسد، جمعی از كنيزان در آن كشتيها خواهی ديد و جمعی از مشتريان از وكيلان امرای بنی عباس و قليلی از جوانان عرب خواهی ديد و بر سر اسيران جمعی خواهی ديد.
...