×

درباره میز امام زمان، مصلح کل

فراگیری صلح رؤیایی‌ترین آمال و برترین آرزوی بشر، در گرو وجود «مصلح کل». مصلح کلی که شاخص آن لبالب ساختن زمین از عدالت است. آیا مقدس‌ترین آمال و برترین آرزوی بشر پشتوانه‌ای دارد؟!
×

آرزوی رخصت...!


یا علی! ای آقای من!
ای نور خدایی در دل تاریکی‌ها!
ای ستون دین!


تو را سپاس می‌گویم که در سایه لطفت قدمی برداشتم.


تو، تویی!
و من، کمتر از مورچه در بارگاه سلیمان!
تو را از پیش‌کش کاری چنین اندک برتر می‌دانم؛
اما آرزومندم رخصت دهی تا کار ناچیزم را به نام تو زینت بخشم.
اگر چنین گردد متواضعانه بسی شادمان و مفتخرم.
شاید خدای از تقصیراتم بگذرد و آن را خالص بپذیرد.


تو پدر یتیمان و همسر بیوه زنان و حامی بی‌کسانی!
و من یتیمی غریب!
و خوب می‌دانی غم سنگین یتیم را، آن هم یتیمی غریب.
تو بر من منت گذاری اگر به افتخار این هدیه رخصت فرمایی،
و من سر به آسمان سایم اگر قبولت افتد.


آقای من ای علی فدایت گردم.


*****


مولای ياعلی!
يا نور الله فی ظلمات الارض!
يا عمود الدين!


أشکرک علی اتمام عملی هذا فی ظلک.


أنت أنت؛
و أنا أقل من النمل الی سليمان؛
فأُجِلّک من هديتی إليک؛
لکن أرجوک أن تأذن لی فی تزيين عملی هذا الحقير القلیل،
بوضع اسمک المقدس عليه،
سرورا و فخرا مع التواضع؛
لعل الله يتجاوز عن­تقصيری ويقبله خالصا


إنک زوج الارامل و ابو اليتامی و کافل الايتام،
و أنا يتيم غريب،
و أنت أعلم بشدة هموم اليتيم خاصةً إذا کان غريبا؛
فامنن علی بهذا الفخر!


مولای ياعلی روحی فداک!

×

جستجوی پیشرفته

جستجو در میزهای
دامنه جستجو


×

ارتباط با ما

info@aashtee.org :پست الکترونیک ما
rss
بسم الله الرحمن الرحیم
یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۴
۷ شوال ۱۴۴۶
ابزار
  • نمایش دو ستون
  • نمایش درختواره
  • نمایش متن مقاله
  • بستن متن‌ها
درختواره

ولادت امام زمان علیه السلام

  • نویسنده:محمد
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۳/۱۱-۲۱:۴۷:۴۳
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۳/۱۲-۲۱:۹:۸
    • کد مطلب:9870
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 7691

احضار بشیر بن سلیمان

ابن بابويه و شيخ طوسی به سندهای معتبر روايت كرده‏اند از بشير بن سليمان برده‏فروش كه از فرزندان ابو ايوب انصاری بود و از شيعيان خاص امام علی نقی و امام حسن عسكری عليهما السلام و همسايه ايشان بود در شهر سر من رأی.

[بشیر بن سلیمان] گفت: روزی كافور خادم امام علی النقی عليه السلام به نزد من آمد و مرا طلب نمود.

چون به خدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود:

تو از فرزندان انصاری. ولايت و محبت ما اهل بيت هميشه در ميان شما بوده است، از زمان حضرت رسالت صلی الله عليه و آله و سلم تا حال و پيوسته محل اعتماد ما بوده‏ايد و من تو را اختيار می‏كنم و مشرف می‏گردانم به تفضيلی كه به سبب آن بر شيعيان سبقت گيری در ولايت ما و تو را بر رازهای پنهان مطلع می‏گردانم و به خريدن كنيزی می‏فرستم.

[دستور خرید کنیز]

پس [امام هادی علیه السلام] نامه پاكيزه‏ای نوشتند به خط فرنگی و لغت فرنگی و مهر شريف خود را بر آن زدند و كيسه زری بيرون آوردند كه در آن دويست و بيست اشرفی بود. فرمودند:

بگير اين نامه و زر را و متوجه بغداد شو و در چاشت فلان روز بر سر جسر حاضر شو. چون كشتيهای اسيران به ساحل رسد، جمعی از كنيزان در آن كشتيها خواهی ديد و جمعی از مشتريان از وكيلان امرای بنی عباس و قليلی از جوانان عرب خواهی ديد و بر سر اسيران جمعی خواهی ديد.

پس از دور نظر كن به برده‏فروشی كه عمرو بن يزيد نام دارد در تمام روز، تا هنگامی كه از برای مشتريان ظاهر سازد كنيزكی كه فلان و فلان صفت دارد ـ‌و تمام اوصاف او را بيان فرمودـ و جامه حرير كنده پوشيده است، و ابا و امتناع خواهد نمود آن كنيز از نظر كردن مشتريان و دست گذاشتن ايشان بر او و خواهی شنيد كه از پس پرده صدای رومی از او ظاهر می‏شود.

پس بدان كه به زبان رومی می‏گويد: وای كه پرده عفتم دريده شد.

پس يكی از مشتريان خواهد گفت: من سيصد اشرفی می‏دهم به قيمت اين كنيز. عفت او مرا در خريدن راغب‏تر گردانيد.

پس آن كنيز به لغت عربی به اين شخص خواهد گفت: اگر بزی حضرت سليمان بن داود ظاهر شوی و پادشاهی او را بيابی كه من به تو رغبت نخواهم كرد؛ مال خود را ضايع مكن و به قيمت من مده.

پس آن برده ‏فروش گويد: من برای تو چه چاره كنم كه به هيچ مشتری راضی نمی‏شوی؟! و آخر از فروختن تو چاره نيست!

پس آن كنيزك گويد: چه تعجيل می‏كنی البته بايد مشتری به هم رسد كه دل من به او ميل كند و اعتقاد وفا و ديانت به او داشته باشم.

پس در اين وقت تو برو به نزد صاحب كنيز و بگو كه:

نامه‏ای با من هست كه يكی از اشراف و بزرگواران از روی ملاطفت نوشته است به لغت فرنگی و خط فرنگی و در آن نامه كرم و سخاوت و وفاداری و بزرگی خود را وصف كرده است. اين نامه را به آن كنيز بده كه بخواند. اگر به صاحب اين نامه راضی شود، من از جانب آن بزرگوار وكيلم كه اين كنيز را برای او خريداری كنم.

بشير بن سليمان گفت: آنچه حضرت گفته بود واقع شد، و آنچه فرموده بود همه را به عمل آوردم. چون كنيز در نامه نظر كرد، بسيار گريست و گفت به عمرو بن يزيد كه:

مرا به صاحب اين نامه بفروش!

و سوگندهای عظيم ياد كرد كه اگر مرا به او نفروشی، خود را هلاك می‏كنم.

پس با او در باب قيمت گفتگوی بسيار كردم، تا آنكه به همان قيمت راضی شد كه حضرت امام علی نقی عليه السلام به من داده بودند. پس زر را دادم و كنيز را گرفتم و كنيز شاد و خندان شد و با من آمد به حجره‏ای كه در بغداد گرفته بودم و تا به حجره رسيد نامه امام عليه السلام را بيرون آورد و می‏بوسيد و بر ديده‏ها می‏چسبانيد و بر رو می‏گذاشت و به بدن می‏ماليد.

پس من از روی تعجب گفتم: نامه را می‏بوسی كه صاحبش را نمی‏شناسی؟!

[ملیکه لب به سخن گشود]

كنيز گفت: ای عاجز كم معرفت به بزرگی فرزندان اوصيای پيغمبران!

گوش خود را به من سپار و دل برای شنيدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را برای تو شرح كنم!

من مليكه دختر يشوعای فرزند قيصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن صفا وصی حضرت عيسی عليه السلام است. تو را خبر دهم به امری عجيب!

بدان كه جدم قيصر خواست كه مرا به عقد فرزند برادر خود در آورد در هنگامی كه سيزده ساله بودم.

پس جمع كرد در قصر خود از نسل حواريون عيسی عليه السلام و از علمای نصارا و عباد ايشان سيصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفت صد كس و از امرای لشكر و سرداران عسكر و بزرگان سپاه و سركرده‏های قبايل چهار هزار نفر و تختی فرمود حاضر ساختند كه در ايام پادشاهی خود به انواع جواهر مرصع گردانيده بودند و آن تخت را بر روی چهل پايه تعبيه كردند و بتها و چليپاهای خود را بر بلندی قرار دادند و پسر برادر خود را در بالای تخت فرستاد.

چون كشيشان، انجيل‌ها بر دست گرفتند كه بخوانند، بتها و چليپاها همگی افتادند بر زمين و پسر برادر ملك از تخت در افتاد و بيهوش شد.

پس در آن حال رنگ‌های كشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد. پس بزرگ ايشان به جدم گفت:

ای پادشاه! ما را معاف دار از چنين امری كه به سبب آن نحوست‌ها رو نمود كه دلالت می‏كند بر اينكه دين مسيحی بزودی زايل گردد.

پس جدم اين امر را به فال بد دانست و گفت به علما و كشيشان كه:

اين تخت را بار ديگر برپاكنيد و چليپاها را به جای خود قرار دهيد و حاضر گردانيد برادر اين برگشته روزگار بدبخت را كه اين دختر را به او تزويج نمائيم، تا سعادت آن برادر دفع نحوست اين برادر بكند.

چون چنين كردند و آن برادر ديگر را بر بالای تخت بردند، چون كشيشان شروع به خواندن انجيل كردند، باز همان حالت اول روی نمود و نحوست اين برادر بدتر بود و سرّ اين كار را ندانستند كه اين از سعادت سروری است به نحوست آن دو برادر.

پس مردم متفرق شدند، و جدم غمناك به حرم‏سرا بازگشت و پرده‏های خجالت درآويخت.

[خواب ملیکه و خاستگاری پیامبر از او]

چون شب شد، به خواب رفتم. در خواب ديدم كه حضرت مسيح عليه السلام و شمعون و جمعی از حواريون در قصر جدم جمع شدند و منبری از نور نصب كردند كه از رفعت بر آسمان سربلندی می‏نمود، و در همان موضع تعبيه كردند كه جدم تخت را گذاشته بود.

پس حضرت رسالت پناه محمدی صلی الله عليه و آله و سلم با وصی و دامادش علی بن أبي طالب عليه السلام و جمعی از امامان و فرزند بزرگوار ايشان، قصر را به نور قدوم خويش منور ساختند.

پس حضرت مسيح عليه السلام به قدم ادب از روی تعظيم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الانبياء شتافت و دست در گردن آن جناب در آورد.

پس حضرت رسالت صلی الله عليه و آله و سلم فرمود:

يا روح الله! آمده‏ايم كه مليكه فرزند وصی تو شمعون را برای اين فرزند سعادتمند خود خواستگاری نمائيم.

و اشاره فرمود كه به ماه برج امامت و خلافت امام حسن عسكری عليه السلام فرزند آن كسی كه تو نامه‏اش را به من دادی.

پس حضرت [مسیح علیه السلام] نظر افكند بسوی شمعون و گفت:

شرف دو جهانی به تو روی آورده، پيوند كن رحم خود را به رحم آل محمد صلوات الله عليهم.

پس شمعون گفت:

[قبول] كردم.

پس همگی بر آن منبر بر آمدند و حضرت رسول صلی الله عليه و آله و سلم خطبه‏ای انشاء فرمودند و با حضرت مسيح عليه السلام مرا به حسن عسكری عليه السلام عقد بستند و حضرت رسالت صلی الله عليه و آله و سلم با حواريان گواه شدند.

[عشق بی‌پایان ملیکه]

چون از آن خواب سعادت مآب بيدار شدم، از بيم كشتن آن خواب را برای جد و پدر نقل نكردم و اين گنج رايگان را در سينه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشيد فلك امامت روز به روز در كانون سينه‏ام مشتعل می‏شد و سرمايه صبر و قرار مرا به باد فنا می‏داد، تا به حدی كه خوردن و آشاميدن بر من حرام شد و هر روز چهره كاهی می‏شد و بدن می‏كاهيد و آثار عشق نهانی در بيرون ظاهر گرديد.

پس در شهرهای روم طبيبی نماند مگر آنكه جدم برای معالجه من حاضر كرد و از دوای درد من از او سؤال كرد، و هيچ سودی نمی‏داد.

پس چون از علاج درد من مأيوس ماند، روزی به من گفت:

ای نور چشم من! آيا در خاطرت چيزی و آرزویی در دنيا هست كه برای تو به عمل آورم؟

گفتم:

ای جد من! درهای فرج بر روی خود بسته می‏بينم. اگر شكنجه و آزار از اسيران مسلمانان كه در زندان تواند، دفع نمائی و بندها و زنجيرها را از ايشان بگشائی و ايشان را آزاد كنی، اميدوارم كه حضرت مسيح عليه السلام و مادرش به من عافيت بخشد.

چون چنين كرد، اندك صحتی از خود ظاهر ساختم و اندك طعامی تناول نمودم، پس خوش‏حال و شاد شده و ديگر مسلمانان را عزيز و گرامی داشت.

[دیدار با مادر شوهر، حضرت صدیقه کبری سلام الله علیها]

پس بعد از چهارده شب، در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان فاطمه زهرا عليها السلام به ديدن من آمد و حضرت مريم با هزار كنيز از حواريان بهشت در خدمت آن حضرت بودند.

پس مريم به من گفت كه:

اين خاتون بهترين زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسكری عليه السلام است.

پس به دامنش در آويختم و گريستم و شكايت كردم كه حضرت امام حسن عليه السلام به من جفا می‏كند و از ديدن من ابا می‏نمايد.

پس آن حضرت فرمود كه:

چگونه به ديدن تو آيد و حال آنكه به خدا شرك می‏آوری و بر مذهب ترسائی و اينك خواهرم مريم دختر عمران بيزاری می‏جويد بسوی خدا از دين تو.

اگر ميل داری كه حق تعالی و مريم از تو خشنود گردند، و امام حسن عسكری عليه السلام به ديدن تو بيايد، پس بگو: «أشهد أن لا اله الا الله و أن محمدا رسول الله».

چون به اين دو كلمه طيبه تلفظ نمودم، حضرت سيدة النساء مرا به سينه خود چسبانيد و دلداری فرمود و گفت:

اكنون منتظر آمدن فرزندم باش كه او را بسوی تو می‏فرستم.

پس بيدار شدم و آن دو كلمه را بر زبان می‏راندم و انتظار ملاقات گرامی آن حضرت می‏بردم.

[وصال محبوب]

چون شب آينده در آمد، به خواب رفتم، خورشيد جمال آن حضرت طالع گرديد. گفتم:

ای دوست من! بعد از آن كه دلم را اسير محبت خود گردانيدی، چرا از مفارقت جمال خود جفا دادی؟

فرمود:

دير آمدن من به نزد تو نبود مگر برای آنكه تو مشرك بودی. اكنون كه مسلمان شدی، هر شب به نزد تو خواهم بود، تا آنكه حق تعالی ما و تو را به ظاهر به يكديگر برساند و اين هجران را به وصال مبدل گرداند.

پس از آن شب تا حال يك شب نگذشته است كه درد هجران مرا به شربت وصال دوا نفرمايد.

[قصه اسارت]

بشير بن سليمان گفت: چگونه در ميان اسيران افتادی؟

گفت: مرا خبر داد امام حسن عسكری عليه السلام در شبی از شبها كه:

در فلان روز، جدت لشكری به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد. پس خود از عقب ايشان خواهد رفت.

و تو خود را در ميان كنيزان و خدمتكاران بينداز به هيئتی كه تو را نشناسد و از پی جد خود روانه شو، و از فلان راه برو؛

چنان كردم طلايه لشكر مسلمانان به ما بر خوردند و ما را اسير كردند و آخر كار من آن بود كه ديدی و تا حال كسی به غير از تو ندانسته است كه من دختر پادشاه رومم و مرد پيری كه در غنيمت من به حصه او افتادم از نام من سؤال كرد، گفتم: نرجس نام دارم.

گفت:

اين نام كنيزان است. پس گفت: عجب است كه تو از اهل فرنگی و زبان عربی را نيك می‏دانی.

گفتم:

از بسياری محبتی كه جدم نسبت به من داشت، می‏خواست مرا به ياد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مترجمی را كه زبان فرنگی و عربی هر دو می‏دانست، مقرر كرده بود كه صبح و شام می‏آمد و لغت عربی به من می‏آموخت، تا آنكه زبانم به اين لغت جاری شد.

[محضر امام هادی علیه السلام و بشارت موعود]

بشير گويد كه: من او را به سر من رأی بردم، به خدمت حضرت امام علی النقی عليه السلام رسانيدم.

حضرت كنيز را خطاب كرد كه:

چگونه حق تعالی به تو نمود عزت دين اسلام را و مذلت دين نصارا را و شرف و بزرگواری محمد و اولاد او را؟

[نرجس] گفت:

چگونه وصف كنم برای تو چيزی را كه تو از من بهتر می‏دانی يا بن رسول الله!

پس حضرت گفت:

می‏خواهم كه تو را گرامی دارم. كداميك بهتر است به نزد تو اينك، ده هزار اشرفی به تو دهم، يا تو را بشارت دهم به شرف ابدی؟

گفت:

بشارت به شرف ابدی را می‏خواهم و مال نمی‏خواهم.

حضرت فرمودند:

بشارت باد تو را به فرزندی كه پادشاه مشرق و مغرب عالم شود و زمين را پر از عدل و داد كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد.

گفت:

اين فرزند از كه به عمل خواهد آمد؟

فرمود:

از آن كسی كه حضرت رسالت صلی الله عليه و آله و سلم تو را برای او خواستگاری كرد؛

پس [امام هادی علیه السلام] از او پرسيد كه:

حضرت مسيح و وصی‏ او تو را به عقد كه در آوردند؟

گفت:

به عقد فرزند تو امام حسن عليه السلام.

حضرت فرمود:

آيا او را می‏شناسی؟

گفت:

مگر از آن شبی كه به دست بهترين زنان مسلمان شده‏ام، شبی گذشته است كه او به ديدن من نيامده باشد؟!

پس حضرت كافور خادم را طلبيد و فرمود: برو و خواهرم حكيمه خاتون را طلب كن.

چون حكيمه خاتون داخل شد، حضرت فرمود:

اين آن كنيز است كه می‏گفتم.

حكيمه خاتون او را در بر گرفت و بسيار نوازش كرد و شاد شد.

پس حضرت [هادی علیه السلام] فرمود:

ای دختر رسول خدا، او را ببر به خانه خود و واجبات و سنتها را به او بياموز و او زن حسن عسكری و مادر صاحب الامر است.

[ازدواج آفتاب و ماهتاب]

كلينی و ابن بابويه و شيخ طوسی و سيد مرتضی و غير ايشان از محدثين عالی‏شأن به سندهای معتبر روايت كرده‏اند از حكيمه خاتون عليها السلام كه روزی حضرت امام حسن عسكری عليه السلام به خانه من تشريف آوردند و نگاه تندی به نرجس خاتون كردند.

پس عرض كردم كه: اگر شما را خواهش آن هست، به خدمت شما بفرستم؟

فرمود كه:

ای عمه! اين نگاه از روی تعجب بود. زيرا كه در اين زودی حق تعالی از او فرزند بزرگواری بيرون آورد كه عالم را پر از عدالت كند، بعد از آنكه پر از ظلم و جور و ستم شده باشد.

گفتم كه: پس بفرستم او را به نزد شما؟ فرمود كه: از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در اين باب.

حكيمه خاتون گويد كه جامه‏های خود را پوشيدم و به خانه برادرم امام علی نقی عليه السلام رفتم. چون سلام كردم و نشستم، بی‏آنكه من سخنی بگويم، حضرت از ابتدا فرمود كه:

ای حكيمه! نرجس را بفرست برای فرزندم.

گفتم:

ای سيد من! از برای همين مطلب به خدمت تو آمدم كه در اين امر رخصت بگيرم.

فرمود كه:

ای بزرگوار صاحب بركت! خدا می‏خواهد كه تو را در چنين ثوابی شريك گرداند و بهره عظيم از خير و سعادت به تو كرامت فرمايد كه تو را واسطه چنين امری كرد.

حكيمه گفت: بزودی به خانه برگشتم، و زفاف آن معدن فتوت و سعادت را در خانه خود واقع ساختم و بعد از چند روزی آن سعد اكبر را با آن زهره منظر به خانه خورشيد انور ـ‌يعنی والد مطهر اوـ بردم و بعد از چند روزی آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم بقا غروب نمود و ماه برج خلافت امام حسن عسكری عليه السلام در امامت جانشين او گرديد و من پيوسته به عادت مقرر زمان پدر، به خدمت آن امام البشر می‏رسيدم.

[نور پا به عرصه‌ی گیتی می‌گذارد]

پس روزی نرجس خاتون آمد و گفت:

ای خاتون! پا دراز كن كه كفش از پايت بيرون كنم.

گفتم:

توئی خاتون و صاحب من، بلكه هرگز نگذارم كه تو كفش از پای من بيرون كنی و مرا خدمت كنی، بلكه من تو را خدمت می‏كنم و منت بر ديده می‏نهم.

امام حسن عسكری عليه السلام اين سخن را از من شنيد گفت:

خدا تو را جزای خير دهد ای عمه!

پس در خدمت آن جناب نشستم تا وقت غروب آفتاب. پس صدا زدم به كنيز خود كه بياور جامه‏های مرا تا بروم.

حضرت [عسکری علیه السلام] فرمود:

ای عمه! امشب مرو. باش كه در اين شب متولد می‏شود فرزند گرامی كه حق تعالی به او زنده می‏گرداند زمين را به علم و ايمان و هدايت، بعد از آنكه مرده باشد به شيوع كفر و ضلالت!

گفتم:

از كه به هم می‏رسد؟ ای سيد من! و من در نرجس هيچ اثر حملی نمی‏يابم؟

فرمود:

از نرجس به هم می‏رسد نه از ديگری.

 پس برجستم و شكم و پشت نرجس را ملاحظه كردم، هيچ‏گونه اثری نيافتم. پس برگشتم و عرض كردم. حضرت تبسم فرمود و گفت:

چون صبح می‏شود، اثر حمل بر او ظاهر خواهد شد و مثل او مثل مادر موسی است كه تا هنگام ولادت هيچ تغييری بر او ظاهر نشد و احدی بر حال او مطلع نگرديد؛ زيرا كه فرعون شكم زنان حامله را می‏شكافت برای طلب حضرت موسی و حال اين فرزند نيز در اين امر شبيه است به حضرت موسی.

در روايت ديگر اين است كه حضرت فرمود:

حمل ما اوصيای پيغمبران در شكم نمی‏باشد و در پهلو می‏باشد، و از رحم بيرون نمی‏آئيم بلكه از ران مادران فرود می‏آئيم، زيرا كه ما نورهای حق تعالی‏ايم، و چرك و نجاست را از ما دور گردانيده است.

حكيمه خاتون گفت كه به نزد نرجس رفتم و اين حال را به او گفتم. گفت:

ای خاتون! هيچ اثری در خود مشاهده نمی‏نمايم.

پس شب در آنجا ماندم و افطار كردم و نزديك نرجس خوابيدم و در هر ساعت از او خبر می‏گرفتم و او به حال خود خوابيده بود و هر ساعت حيرتم زياده می‏شد و در اين شب بيش از شبهای ديگر به نماز تهجد برخاستم و نماز شب ادا كردم.

چون به نماز وتر رسيدم، نرجس از خواب جست و وضو ساخت و نماز شب را بجا آورد.

چون نظر كردم صبح كاذب طلوع كرده بود. پس نزديك شد كه شكی در دلم پديد آيد از وعده‏ای كه حضرت فرموده بود. ناگاه حضرت امام حسن عليه السلام از حجره خود صدا زدند كه:

شك مكن كه وقتش نزديك رسيده است.

در اين وقت در نرجس اضطرابی مشاهده كردم، پس او را در بر گرفتم و نام الهی را بر او خواندم.

باز حضرت صدا زدند كه:

سوره «انا أنزلناه في ليلة القدر» را بر او بخوان.

پس از او پرسيدم كه: چه حال داری؟

گفت:

ظاهر شده است اثر آنچه مولايم فرموده بود.

من چون شروع كردم به خواندن سوره انا انزلناه في ليلة القدر. شنيدم كه آن طفل در شكم مادر با من همراهی كرد در خواندن و بر من سلام كرد من ترسيدم پس حضرت صدا زدند كه:

تعجب مكن از قدرت الهی كه حق تعالی طفلان ما را به حكمت گويا می‏گرداند و ما را در بزرگی حجت خود ساخته در زمين.

چون كلام حضرت امام عليه السلام تمام شد، نرجس از ديده من غايب شد، گويا پرده‏ای ميان من و او حايل گرديد. پس دويدم بسوی حضرت امام حسن عسكری عليه السلام فرياد كنان. حضرت فرمود كه:

برگرد ای عمه! كه او را در جای خود خواهی ديد.

چون برگشتم، پرده گشوده شد و در نرجس نوری مشاهده كردم كه ديده مرا خيره كرد و حضرت صاحب را ديدم كه رو به قبله به سجده افتاده به زانوها، و انگشتان سبابه را به آسمان بلند كرده و می‏گويد:

أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له و أن جدي رسول الله و أن أبي أمير المؤمنين وصي رسول الله.

پس يك يك امامان را شمرد تا به خودش رسيد، فرمود:

اللهم أنجز لي وعدي و أتمم لي أمری و ثبت وطأتي و املأ الأرض بي عدلا و قسطا‍!

يعنی: خداوندا! وعده نصرت كه به من فرموده‏ای وفا كن و امر خلافت و امامت مرا تمام كن و استيلاء و انتقام مرا از دشمنان ثابت گردان و پر كن زمين را به سبب من از عدل و داد!

در روايت ديگر چنان است كه چون حضرت صاحب الامر عليه السلام متولد شد، نوری از او ساطع شد كه به آفاق آسمان پهن شد و مرغان سفيد ديدم كه از آسمان به زير می‏آمدند و بالهای خود را بر سر و روی و بدن آن حضرت می‏ماليدند و پرواز می‏كردند.

حضرت امام حسن عليه السلام مرا آواز داد كه: ای عمه! فرزند مرا برگير و به نزد من بياور.

چون بر گرفتم او را ختنه كرده و ناف بريده و پاك و پاكيزه يافتم و بر ذراع راستش نوشته بود كه «جاء الحق و زهق الباطل إن الباطل كان زهوقا»؛ يعنی: حق آمد و باطل مضمحل شد و محو گرديد، پس به درستی كه باطل مضمحل شدنی است، و ثبات و بقا نمی‏دارد.

پس حكيمه گفت كه: چون آن فرزند سعادتمند را به نزد پدر بزرگوارش بردم، همين‏كه نظرش بر پدرش افتاد، سلام كرد.

پس حضرت او را گرفت و زبان مبارك بر دو ديده‏اش ماليد، و در دهان و هر دو گوشش زبان گردانيد و بر كف دست چپ او را نشانيد و دست بر سر او ماليد و گفت:

ای فرزند! سخن بگو به قدرت الهی.

صاحب الامر عليه السلام استعاذه فرموده، گفت:

بسم الله الرحمن الرحيم و نريد أن نمن علی الذين استضعفوا في الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين، و نمكن لهم في الأرض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون.[1]

پس حضرت صاحب الامر، صلوات بر حضرت رسالت و حضرت امير المؤمنين و جميع امامان فرستاد تا پدر بزرگوار خود. پس در اين حال مرغان بسيار نزديك سر مبارك آن حضرت جمع شدند، پس به يكی از مرغان صدا زد كه:

اين طفل را بردار و نيكو محافظت نما و هر چهل روز يك مرتبه به نزد ما بياور.

مرغ، آن حضرت را گرفت و بسوی آسمان پرواز كرد و ساير مرغان نيز از عقب او پرواز كردند.

پس امام حسن عليه السلام فرمود:

سپردم تو را به آن كسی كه مادر موسی، موسی را به او سپرد.

پس نرجس خاتون گريان شد. حضرت فرمود:

ساكت شو كه شير از پستان غير تو نخواهد خورد و بزودی آن را بسوی تو بر می‏گردانند چنانچه حضرت موسی را به مادرش برگردانيدند، چنانچه حق تعالی فرموده است كه: پس برگردانيديم موسی را بسوی مادرش تا ديده مادرش به او روشن گرديد.

پس حكيمه پرسيد:

اين مرغ كه بود كه صاحب را به او سپرديد؟

فرمود:

آن روح القدس است كه موكل است به ائمه، ايشان را موفق می‏گرداند از جانب خدا و از خطا نگاه می‏دارد و ايشان را به علم زينت می‏دهد.

حكيمه گفت: چون چهل روز گذشت به خدمت آن حضرت رفتم، چون داخل شدم ديدم طفلی در ميان خانه راه می‏رود، گفتم: ای سيد من! اين طفل دوساله از كيست؟

حضرت تبسم نمود و فرمود:

اولاد پيغمبران و اوصيای ايشان هرگاه امام باشند، بر خلاف اطفال ديگر نشو و نما می‏كنند و يك‏ماهه ايشان مانند يك ساله ديگران است و ايشان در شكم مادر سخن می‏گويند و قرآن می‏خوانند و عبادت پروردگار می‏كنند و در هنگام شير خوردن ملائكه فرمان ايشان می‏برند و هر صبح و شام بر ايشان نازل می‏شوند.

پس حكيمه فرمود: هر چهل روز يك مرتبه به خدمت او می‏رسيدم در زمان حضرت امام حسن عليه السلام تا آنكه چند روز قبل از وفات آن حضرت او را ملازمت كردم به صورت مرد كامل شناختم؛ به فرزند برادر خود گفتم: اين مرد كيست كه مرا می‏فرمائی كه من نزد او بنشينم؟

فرمود:

اين فرزند نرجس است، و خليفه من است بعد از من و عنقريب من از ميان شما می‏روم، بايد سخن او را قبول كنی و امر او را اطاعت نمائی.

پس بعد از چند روز حضرت امام حسن عسكری عليه السلام به عالم قدس ارتحال نمود، و اكنون من حضرت صاحب الامر را هر صبح و شام ملازمت می‏نمايم و مرا خبر می‏دهد و گاه است كه می‏خواهم سؤالی بكنم، هنوز سؤال نكرده جواب می‏فرمايد.[2]

 

[1]ـ اين آيه كريمه موافق احاديث معتبره در شأن آن حضرت و آبای بزرگوار او نازل شده، و ترجمه ظاهرش اين است كه: می‏خواهيم منت گذاريم بر جماعتی كه ايشان را ستمكاران در زمين ضعيف گردانيده‏اند و بگردانيم ايشان را پيشوايان دين و بگردانيم ايشان را وارثان زمين و تمكين و استيلاء بخشيم ايشان را در زمين و بنماييم فرعون و هامان را ـ‌يعنی ابا بكر و عمرـ و لشكرهای ايشان را از آن امامان آنچه را حذر می‏كردند. (از منبع)

[2]ـ جلاء العیون/ص1001

  • نظر خوانندگان
تا کنون نظر قابل انتشاری ثبت نشده است
  • نظر شما