×

درباره میز امام زمان، مصلح کل

فراگیری صلح رؤیایی‌ترین آمال و برترین آرزوی بشر، در گرو وجود «مصلح کل». مصلح کلی که شاخص آن لبالب ساختن زمین از عدالت است. آیا مقدس‌ترین آمال و برترین آرزوی بشر پشتوانه‌ای دارد؟!
×

آرزوی رخصت...!


یا علی! ای آقای من!
ای نور خدایی در دل تاریکی‌ها!
ای ستون دین!


تو را سپاس می‌گویم که در سایه لطفت قدمی برداشتم.


تو، تویی!
و من، کمتر از مورچه در بارگاه سلیمان!
تو را از پیش‌کش کاری چنین اندک برتر می‌دانم؛
اما آرزومندم رخصت دهی تا کار ناچیزم را به نام تو زینت بخشم.
اگر چنین گردد متواضعانه بسی شادمان و مفتخرم.
شاید خدای از تقصیراتم بگذرد و آن را خالص بپذیرد.


تو پدر یتیمان و همسر بیوه زنان و حامی بی‌کسانی!
و من یتیمی غریب!
و خوب می‌دانی غم سنگین یتیم را، آن هم یتیمی غریب.
تو بر من منت گذاری اگر به افتخار این هدیه رخصت فرمایی،
و من سر به آسمان سایم اگر قبولت افتد.


آقای من ای علی فدایت گردم.


*****


مولای ياعلی!
يا نور الله فی ظلمات الارض!
يا عمود الدين!


أشکرک علی اتمام عملی هذا فی ظلک.


أنت أنت؛
و أنا أقل من النمل الی سليمان؛
فأُجِلّک من هديتی إليک؛
لکن أرجوک أن تأذن لی فی تزيين عملی هذا الحقير القلیل،
بوضع اسمک المقدس عليه،
سرورا و فخرا مع التواضع؛
لعل الله يتجاوز عن­تقصيری ويقبله خالصا


إنک زوج الارامل و ابو اليتامی و کافل الايتام،
و أنا يتيم غريب،
و أنت أعلم بشدة هموم اليتيم خاصةً إذا کان غريبا؛
فامنن علی بهذا الفخر!


مولای ياعلی روحی فداک!

×

جستجوی پیشرفته

جستجو در میزهای
دامنه جستجو


×

ارتباط با ما

info@aashtee.org :پست الکترونیک ما
rss
بسم الله الرحمن الرحیم
جمعه ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
۱۲ شوال ۱۴۴۶
ابزار
  • نمایش دو ستون
  • نمایش درختواره
  • نمایش متن مقاله
  • بستن متن‌ها
درختواره

چهل هفته به یک هفته

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۴/۱۸-۸:۵۸:۵۸
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:23052
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 3104

حدود بیست سال پیش حاجی پیرمردی بود، ظاهر الصلاح، که شبهای چهارشنبه از قزوین می‌آمد منزل جد ما [مرحوم آسید محمود دهسرخی]، ایشان در جمع منزل جد ما تعریف می‌کرد که:

در مدرسه خان طلبه‌ای بود به نام آسید محمد، جوانی بود که مشغول درس و بحث خودش بود.

سید محمد از شدت فقر، قدرت بر ازدواج نداشت.

رفقایش می‌دیدند شبهای چهارشنبه خبری ازش نیست، خودش هم چیزی بروز نمی‌داد که کجا می‌رود.

اما جریان از این قرار بود که سید محمد تصمیم گرفته بود برای حل مشکلش، چهل چهارشنبه مخفیانه به مسجد مقدس جمکران برود تا خانه و زندگی برایش فراهم شود و از این وضع نجات پیدا کند.

گاهی هم از شدت بی‌پولی مسیر جمکران را پیاده طی می‌کرد و آخر شب به مدرسه می‌رسید.

چهارشنبه آخری، بعد از تمام شدن اعمال مسجد جمکران، عبا را به سر می‌کشد و با افسردگی تمام به طرف قم راه می‌افتد.

ماشین بنزی جلو پایش نگه می‌دارد، می‌بیند آقای مسنی با خانمش صندلی عقب نشسته‌اند و جوانی هم راننده است. از آسید محمد خواهش می‌کنند که سوار بشود، می‌گوید من طرف حرم می‌روم، می‌گویند تو را می‌رسانیم.

در بین راه آقای مسن می‌گوید من تاجر هستم، غیر از مال و اموال، تنها دارایی من یک دختر است که الان بزرگ شده و دم بخت است و می‌خواهم شوهرش بدهم. این جوانی هم که رانندگی می‌کند تنها پسر برادرم من است که همه کاره من است. می‌خواهم دخترم را به این جوان بدهم که هم دامادم بشود و هم زندگیم را بچرخاند.

چیزی که هست وقتی جوان بودیم، هر وقت بچه‌دار می‌شدیم در کودکی می‌مرد. تا این که خدا دختر بچه‌ای به ما داد. نذر کردم اگر این دختر زنده بماند، دامادم سید باشد.

حالا که می‌خواهم دخترم را برای پسر برادرم عقد کنم، یاد نذرم افتادم.

شما که ازدواج نکردی، از شما می‌خواهم بیایید برویم تهران، یک هفته‌ای دخترم را به عقد شما درآورم، بعد از یک هفته هم طلاقش بدید تا به نذرم وفا کرده باشم.

بعد من می‌آیم قم، برای شما خانه‌ای در شأن شما می‌خرم و خرج ازدواجت را هم می‌دهم.

سید محمد قبول می‌کند، با آنها می‌رود تهران، به خانه‌ای می‌رسند، بوق می‌زنند، نگهبان در را باز می‌کند وارد خانه می‌شوند می‌بیند خانه مجللی است.

همان شب عاقد می‌آورند و دختر را به عقد سید محمد در می‌آورند، در یک شب لباس نو، خانه مجلل و خانم زیبا برایش فراهم می‌شود.

بعد از عقد سید محمد می‌بیند دختر خانم علاوه بر جمال ظاهری، صاحب کمال فوق العاده‌ای هم هست.

سید و دختر خانم، هر دو به یکدیگر دلبسته می‌شوند.

دراین مدت تنها ترس آن دو این بود که آخرش این یک هفته تمام می‌شود، از این رو خیلی غصه دار بودند، بالاخره روزی که نباید می‌رسید، رسید و آخر هفته شد.

سید از آن طرف گریه می‌کرد، دختر خانم از این طرف، نمی‌دانستند چه طور از هم جدا شوند.

اما پدر دختر درخواست کرده بود، سید محمد هم قول داده بود، به ناچار از هم جدا شدند.

پدر دختر به سید محمد می‌گوید  انشاء الله در عرض یک دو هفته به قم می‌آیم و مشکلات شما را حل می‌کنم، بعد هم پولی به او می‌دهد و سوار ماشینش می‌کند و سید محمد به طرف قم حرکت می‌کند.

اما بر اثر دلبستگی شدید این دو به یکدیگر، دختر در تهران بیمار می‌شود و سید هم در قم.

دختر تحت درمان قرار می‌گیرد و اما سودی نمی‌بخشد.

در نهایت دکترها می‌گویند این از عشق غصه‌دار شده و اگر حالش همین جور ادامه پیدا کند از بین می‌رود اگر بخواهید نجات پیدا کند باید به معشوقش برسد.

پدر دختر راه می‌افتد می‌آید قم مدرسه خان و از سید محمد پرسجو می‌کند.

می‌گویند بله طلبه‌ای به نام سید محمد اینجا هست که مدتی شبهای چهارشنبه نبود و بعد هم یکی دو هفته‌ای غیبش زد و حالا هم آمده مریض است و اختلال حواس پیدا کرده، وقتی حالش را می‌پرسیم تکرار می‌کند «چهل هفته، یک هفته»، «چهل هفته، یک هفته»

پیرمرد را به اتاق او راهنمایی می‌کنند، می‌بیند خود سید محمد است.

پیرمرد جریان را تعریف می‌کند و می‌گوید پا شو برویم.

بعد هم پدر دختر خانه‌ای برای سید محمد تهیه می‌کند و دخترش را دوباره به عقد او در می‌آورد و زندگی سید محمد رونق می‌گیرد.

مقصود سید محمد از «چهل هفته، یک هفته» این بوده که خطاب به امام زمان می‌گفته آقا من چهل هفته آمدم، یک هفته برای ما درست کردی؟!

چون دیگران از جریان خبر نداشتند خیال می‌کردند سید محمد اختلال حواس پیدا کرده است.

  • نظر خوانندگان
تا کنون نظر قابل انتشاری ثبت نشده است
  • نظر شما