حدود 50 سال قبل مرحوم آقای سید علی مدد برای من نقل كردند كه وبا و طاعونی مشهد آمد و جمع بسیاری تلف شدند.
من در مدرسه ابدالخان سكونت داشتم، طلبهای مبتلا به طاعون شد، من به دیدن او رفتم و همان جا احساس كردم كه من هم مبتلا شدم.
به حجره آمدم و بیست و چهار ساعت تنها و مریض و غریب در حجره بودم كه ناگهان دیدم كسی در حجره را زد و وارد شد، به اسم مرا صدا زد و حال مرا پرسید. گفتم: حالم را میبینید.
گفت: شما از این مرض نمیمیرید و از این مدرسه هم هیچ كس از این مرض نمیمیرد، آن آقای دیروزی هم از این مرض نمیمیرد.
همین طور كه صحبت میكرد من مجذوب چهره نورانی و زیبایی كلامش بودم كه ناگهان چشمم افتاد كه علی خدّه الایمن خال، چشمم به آن خال هاشمی بر طرف راست صورتشان افتاد.
فورا بلند شدم و دو زانو مؤدب نشستم و تا خواستم برخیزم دیدم كسی نیست.
منبع: ما سمعت صفحه 629
به حجره آمدم و بیست و چهار ساعت تنها و مریض و غریب در حجره بودم كه ناگهان دیدم كسی در حجره را زد و وارد شد، به اسم مرا صدا زد و حال مرا پرسید. گفتم: حالم را میبینید.
گفت: شما از این مرض نمیمیرید و از این مدرسه هم هیچ كس از این مرض نمیمیرد، آن آقای دیروزی هم از این مرض نمیمیرد.
همین طور كه صحبت میكرد من مجذوب چهره نورانی و زیبایی كلامش بودم كه ناگهان چشمم افتاد كه علی خدّه الایمن خال، چشمم به آن خال هاشمی بر طرف راست صورتشان افتاد.
فورا بلند شدم...