×

درباره میز امام زمان، مصلح کل

فراگیری صلح رؤیایی‌ترین آمال و برترین آرزوی بشر، در گرو وجود «مصلح کل». مصلح کلی که شاخص آن لبالب ساختن زمین از عدالت است. آیا مقدس‌ترین آمال و برترین آرزوی بشر پشتوانه‌ای دارد؟!
×

آرزوی رخصت...!


یا علی! ای آقای من!
ای نور خدایی در دل تاریکی‌ها!
ای ستون دین!


تو را سپاس می‌گویم که در سایه لطفت قدمی برداشتم.


تو، تویی!
و من، کمتر از مورچه در بارگاه سلیمان!
تو را از پیش‌کش کاری چنین اندک برتر می‌دانم؛
اما آرزومندم رخصت دهی تا کار ناچیزم را به نام تو زینت بخشم.
اگر چنین گردد متواضعانه بسی شادمان و مفتخرم.
شاید خدای از تقصیراتم بگذرد و آن را خالص بپذیرد.


تو پدر یتیمان و همسر بیوه زنان و حامی بی‌کسانی!
و من یتیمی غریب!
و خوب می‌دانی غم سنگین یتیم را، آن هم یتیمی غریب.
تو بر من منت گذاری اگر به افتخار این هدیه رخصت فرمایی،
و من سر به آسمان سایم اگر قبولت افتد.


آقای من ای علی فدایت گردم.


*****


مولای ياعلی!
يا نور الله فی ظلمات الارض!
يا عمود الدين!


أشکرک علی اتمام عملی هذا فی ظلک.


أنت أنت؛
و أنا أقل من النمل الی سليمان؛
فأُجِلّک من هديتی إليک؛
لکن أرجوک أن تأذن لی فی تزيين عملی هذا الحقير القلیل،
بوضع اسمک المقدس عليه،
سرورا و فخرا مع التواضع؛
لعل الله يتجاوز عن­تقصيری ويقبله خالصا


إنک زوج الارامل و ابو اليتامی و کافل الايتام،
و أنا يتيم غريب،
و أنت أعلم بشدة هموم اليتيم خاصةً إذا کان غريبا؛
فامنن علی بهذا الفخر!


مولای ياعلی روحی فداک!

×

جستجوی پیشرفته

جستجو در میزهای
دامنه جستجو


×

ارتباط با ما

info@aashtee.org :پست الکترونیک ما
rss
بسم الله الرحمن الرحیم
یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
۱۴ شوال ۱۴۴۶
ابزار
  • نمایش دو ستون
  • نمایش درختواره
  • نمایش متن مقاله
  • بستن متن‌ها
درختواره

بهائیت، فرزند نامشروع روسیه تزاری

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۹/۱۴-۲۱:۳۲:۲۶
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۶/۰۹/۱۳-۲۰:۹:۲۴
    • کد مطلب:21591
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 42269

سرشاخه تمامی فرق بهائیت و بابیت، «محمد علی باب» است.

کار «محمد علی باب» از ادعای رابطه با امام زمان علیه السلام آغاز، و با ادعای مهدویت ادامه یافت. پایان آن هم به ادعای پیامبری و… رسید.

از این رو یکی از برگهای بزرگ مهدویت دورغین، به «محمد علی باب» اختصاص دارد.

تاریخ وی ارتباط تنگاتنگی با «دالگورکی» دارد.

«کینیاز دالگورکی» یکی از شاهزادگان روسیه تزاری در دروان قاجار است که با مأموریت جاسوسی به ایران آمد.

«محمد علی باب» ساخته و پرداخته «دالگورگی»، جاسوس روسی است. «محمد علی باب» توسط وی شناسایی و پرورش یافت.

از این رو می‌توان «محمد علی باب» را فرزند نامشروع دالگورکی در امت اسلامی نامید.

طبق نقل، خاطرات این جاسوس در سال 1924 و 1925 میلادی در مجله شرق، ارگان کمیسر خارجی شوری چاپ شده است.

ترجمه این خاطرات تحت عنوان «گوشه‌های فاش نشده‌ای از تاریخ کینیاز دالگورکی جاسوس اسرار آمیز روسیه تزاری» توسط کتابفروشی حافظ در تهران به چاپ رسید.

این خاطرات با صرف نظر از برخی ضعفها، بسیار جذاب و خواندنی است.

بدیهی است که نشر این مجموعه به معنی تأیید محتویات آن نیست.

به ویژه برخی از مطالبی که به عنوان معرفی اسلام و یا بیان مسائل تاریخی اسلام، توسط قهرمانان این نوشته بیان شده، متناقض با مستندات قطعی است.

به این گونه موارد در پاورقی اشاره می‌کنیم.

با مطالعه این کتاب می‌بینیم که چگونه دشمنان اسلام، مزدورانی را برای نابودی اسلام پرورش داده و با خلق دینی مجعول به جان امت اسلامی می‌افتد. 

آغاز ماموریت جاسوس روسی در ایران

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۹/۱۴-۲۱:۳۲:۳۰
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۶/۰۹/۱۹-۸:۳۲:۱
    • کد مطلب:21595
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2061

ژانویه 1834 [میلادی] وارد تهران شدم. در ایران وبا و طاعون قحط و غلا بود، مردم پریشان روزگار و مرگ ومیر فراوان بود.

عنوانم مترجمی سفارت در تهران و دارالفنون بود و دانشکده نظام را کاملا خاتمه داده بودم و نیز در دانشکده حقوق و سیاسی و وزارت خارجه[1] که مخصوص اشخاص و کسانی بود که از دانشکده نظام تصدیق گرفته و سفارش مخصوص داشته باشند پذیرفته شدم، بعلاوه در دربار امپراطوری کسان متعدد داشتم.

من به زبان فارسی می‌توانستم کاملا بخوانم و بنویسم و در دانشکده مخصوص وزارت خارجه نسبتا تکمیل تر هم کرده بودم بدین واسطه مرا مامور تهران نمودند با دستورات محرمانه که سفیر هم از آن دستورات مستحضر نبود.

برای تکمیل زبان فارسی به زبان عربی محتاج بودم (زبان عربی در فارسی چون زبان لاتین در فرانسه می‌باشد) برای آنکه کاملا به زبان فارسی آگهی پیدا کنم به وسیله منشی سفارتخانه معلمی یافتم که اصلا مازندرانی و اهل قریه اسک (قریه ای از قراء لاریجان) بود. و نام معلمم شیخ محمد و از طلاب مدرسه پامنار و از تلامذه حکیم احمد گیلانی که مردی فاضل، صاحب عقیده وایمان و عارف مسلکی بود.

روزی دو ساعت با اجازه سفارتخانه درمنزل او که در کوچه وقفی نزدیک سفارتخانه بود تحصیل جامع المقدمات می‌کردم و ماهی یک تومان ماهیانه می‌دادم. علاوه بر نحو، صرف عربی، نصاب و ترسل و تاریخ معجم هم می‌آموختم و پس از یکسال لیاقت آن یافتم که فقه و اصول هم بخوانم.

 

- [1] احتمالا درست این گونه باشد: «در دانشکده حقوق سیاسی وزارت خارجه».

تظاهر به مسلمانی، اولین قدم به سوی هدف

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۹/۲۲-۶:۱۲:۲۲
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21596
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2020

درخدمت شیخ محمد مسلمان هم شدم و به او گفتم اگر سفیر بفهمد که من مسلمان شدم خطر جانی برای من هم دارد و در سن 28 سالگی ختنه کردن برای من مضر و بعلاوه سفیر خواهد فهمید آن وقت نه فقط مرا بیرون می‌کند، بلکه مرا هم به کشتن می‌دهد. پس اصول (التقیة دینی و دین آبائی) را در حق من مجرا دارید. شیخ محمد نیز قبول کرد.

نماز صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشاء را هم در منزل شیخ می‌خواندم.

با یک دختر 14 ساله زیبایی که زیور نام داشت به وسیله معلم ازدواج کردم و به حدی شیخ با من صمیمی شده بود که مرا فرزند خود خطاب می‌کرد و بعد هم معلوم شد که زیور برادر زاده شیخ محمد و نامزد پسر او بود و قبل از عروسی پسرش مرده و این دختر چون یتیم بود در خانه عمو خود مانده بود و مسلما به واسطه صمیمیتی که به من داشت برادر زاده خود را که چون فرزند دوست می‌داشت به من داد.

و چون مسلمان و داماد او بودم هر چه می‌دانست می‌خواست یک مرتبه به من بیاموزد و مطول و شمسیه و تحریر اقلیدس و خلاصه الحساب و شفا بوعلی و شرح نفیسی و قوانین و هر چه از منطق و کلام می‌دانست به من آموخت.

دالگورکی، از نفوذ به خانقاه تا پیشرفت در کسوت آخوندی ملا و عارف

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۹/۲۲-۶:۱۲:۲۳
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۶/۰۹/۱۹-۸:۳۳:۳۸
    • کد مطلب:21597
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1884

بالاخره در مدت چهار سال واقعا نیمچه مجتهد خوش قریحه و نیکو محاوره‌ای بودم.

و مرا گاهی از شب ها به منزل معلم و مرشد خود حکیم احمد گیلانی که در گذر نوروزخان از خانه‌های اعیانی بزرگداشت، می‌برد و من هم مثل یک نفر از تلامذه او، از فرمایشاتش استفاده می‌کردم.

شبی از ماه رمضان که در آنجا افطار دعوت داشتم، مثل یک نفر ایرانی با دست غذای مفصلی خوردم.

و به سفارتخانه هم اطلاع داده بودم که شبهای رمضان به سفارتخانه نخواهم آمد. تمام مدت ماه مبارک را تا صبح بیدار بودم و روز را می‌خوابیدم. ولی در این مدت یک ماه از حکیم احمد گیلانی بی نهایت استفاده نمودم.

شبها جمع کثیری در منزل حکیم احمد گیلانی مجتمع می‌شدند و شبهای دوشنبه و جمعه ذکر می‌گرفتند (اعمال خاص صوفیه) من هم در آنجا سر سپرده بودم. دوستان و برادران طریقت بیشماری داشتم.

میرزا آقا خان نوری هم در این خانقاه سر سپرده بودند و به واسطه او نوری‌ها و بستگان او که از اهل نور بودند، جزو مَرَده‌ی حکیم[1] و سر سپرده بودند. از جمله بستگان او میرزا رضاقلی و میرزا حسینعلی و میرزا یحیی که از نوکرها و بستگان نزدیک میرزا آقاخان بودند و خیلی هم به من اظهار خصوصیت می‌کردند. دو نفر اخیرالذکر محرم من شدند. از هر جا خبری می‌شد به من اطلاع می‌دادند. من هم در عوض آنچه لازمه کمک بود به آنها می‌کردم.

من با حکیم گیلانی با آنکه به مسلمانی من اعتقاد واقعی نداشت، بی نهایت دم خور شده بودم، حل هر مشکلی را از او می‌خواستم. او هم بدون مضایقه مشکل مرا حل می‌کرد، یک روز از آن حکیم دانشمند سؤال کردم که ایران با آن عظمت و اقتدار که یک حدش آخر هند و حد دیگرش آخر حبشه بود و شرق و غرب عالم تماما مطیع و باجگذار او بودند، چگونه از یونان و عرب و مغل شکست خورد؟!

فرمود همان قسم که ظهور جسم خارجی در بدن انسان سبب رنجوری ومرض می‌شود و مزاج انحراف از اعتدال حاصل می‌کند اجنبی و ملل خارجی در کشور همین عمل را می‌کنند یعنی ملک و ملت را مریض می‌کنند، خصوصا یهودی و مزدک که اساس خرابی مملکت را این دو فراهم نموده‌اند. در ابتدای امر یهود و مزدک در دربار شاهنشاهی ایران ایجاد نفاق نموده و اساس بدبختی ایران را فراهم نمودند.

سستی عقیده بزرگان به دین و ایالت مداران، زن گرفتن بزرگان از یهودی‌ها و این باعث شد که نفوذ زیادی در دربار ایران پیدا کردند (رجوع به تورات کتاب 12 مورخان معروف به کتاب استر مشتمل بر ده فصل که هر فصلی مشتمل بر چندین آیه است) و اختلافی که میان شاه و بزرگان ایجاد نمودند. هیربدان می‌گفتند مردم کافر شده و کلیمی‌ها به شاه می‌رساندند که همه رؤسای مذهب و اعیان دشمن شاه شده‌اند، این بود که نسبت به یکدیگر منافق شده و اطاعت و صمیمت تبدیل به نفاق و دسیسه کاری شد.

دروغ و تزویر که در مذهب ایرانی بدترین گناه بود، رواج یافت آن اطاعت و صمیمیت از بین رفت.

آن وقت یکدسته از یونانی‌ها که تا آن وقت مخذول و منکوب ایرانی بودند، سرتاسر ایران را نوردیدند. به حدی نفاق و اختلاف در ایران شیوع یافته بود که به خط یونانی مکاتبه و یونانی مآبی را افتخار خود می‌دانستند.

پس از مردن اسکندر، سلسله اشکانیان هم نتوانستند این نفوذ اخلاقی و آداب یونانی که چون زهر برای ایران بود، از بین ببرند و سلسله ساسانیان هم هر چه فریاد کردند که دین زرتشت را دوباره مثل اول رواج دهند و یک انتظاماتی برای رؤسای مذهب مقرر دارند، ممکن نشد. زیرا اساسا مؤبدها وهیربدها عقیده و ایمان کاملی نداشته و در دربار هم مردمانی بی‌عقیده و ایمان از روی تزویر و ریاء به شاه اظهار خلوص می‌کردند و مزدک هم از یونانی‌های اسپاتاکوس سرمشق گرفته بود، نغمه جدیدی در ایران آغاز نمود. که آن مذهب هم یک بدبختی جدیدی از همه بدبختی‌ها بالاتر و به یهودی‌ها کمک می‌نمود. از طرف مغرب ایران هم مسیحیت نفوذی بسزا پیدا می‌کرد. این هم یک اختلاف دیگر که بر سایر اختلافات افزوده شد.

بلی آن توحید و یگانگی بدین بهی، تبدیل به نفاق و دوئیت شد و این اختلافات که به وسیله یهود و مزدک و مسیحیان ایجاد شده بود، سبب ضعف مملکت و ملت گردید.

و آن شد که یک دسته عرب به امر خدای بزرگ یک چنین ملت بزرگی را مغلوب کرد. پروردگار عالم از میان یک مللی که در یک منطقه خشک و بی آب و علف زندگی می‌کردند و قوت لایموت نداشتند و به شتربانی ایرانیان افتخار می‌کردند؛ شخصی برگزید تا شرق و غرب عالم را به یک دین درآورد که همه خلق زمین برادر واقعی باشند و اختلاف نژادی را براندازند و این دین برای ساکنین کره زمین است و اختصاص به عرب ندارد.

ولی پس از رحلتش آن دین حنیف حقه که سبب وحدت مسلمین شده بود؛ دشمنان اسلام و رؤسای خود پسند و جاه طلب در آن تولید نفاق نمودند و آن اخوت واقعی را به دشمنی و آن مودت و توحید را به دوئیت و نفاق مبدل کردند و این اختلافات باعث بدختی و شکست اسلام شد.

اخیرا هم اختلافات را بحدی رسانیدند که دولت‌های دیگر قسمت عمده مملکت ما را، همچنین قسمت عمده مملکت عثمانی را، عدوانا تصرف نمودند. و اگر این اختلافات نبود قدرت چنین کاری را نداشتند.

باری در ختام فرمایشاتشان فرمودند که دین خدا همیشه یکی بوده آنچه حضرت آدم و حضرت موسی و حضرت عیسی و حضرت خاتم النبیین (صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده همه بر یک نهج است، ناموس وسنت خدا تغییر پذیر نیست و اگر به سنت حضرت ختمی مرتبت رفتار کند، مثل این است به سنت آدم و موسی و عیسی و [صد و] بیست و چهار هزار پیغمبری که از ازل دنیا مبعوث شده‌اند رفتار کرده. زیرا سنت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم سنت خداست و دست نخورده است. ولی سنت سایر پیغمبران به وسیله رؤسای خودخواه دین خودشان تحریف شده است و سعادت بشر را تعهد نمی‌تواند بکند.

یک مثل کوچکی برای شما می‌زنم:

«عیال یک مرد مسیحی اگر مبتلا به دق و سل، باشد شخص مسیحی نمی‌تواند زن خود را طلاق بدهد» زیرا بر خلاف سنت انجیل است که امروز در دست شماست. پس اصول اجتماعات و قومیت و ازدیاد نسل به دین وسیله گسیخته می‌شود و این دین، دین آسایش و سعادت بشر نیست یعنی دین خدا نیست، خدا پیغمبران را برای آسایش و سعادت بشر فرستاده نه از برای بدبختی و بیچاره‌گی آنها.

هیچ کس کوچک‌ترین ایرادی در اصول و فروع سنت خاتم النبیین نمی‌تواند بگیرد. دست گیری فقراء، پاکیزگی ، طهارت ، ازدیاد نسل، حفظ الصحه؛ خوش اخلاقی، مردانگی فتوت، وفای به عهد، حق شناسی، انتشار علوم و فنون، عدالت کردن، نیکی نمودن، رشادت، شهامت، شاد نمودن دل‌ها، تربیت نمودن اطفال به صفات ممدوحه، متفق نمودن بشر به آبادی دنیا ، کسب علوم و فنون و انتشار آنها، راستگویی ، خوش نیتی، رفع اختلاف نژادی، محترم شمردن جان و مال و ناموس عامه مردم، امتیاز فضلی و هزاران سنت‌های مفید دیگر.

و راه سعادت بشر منحصر به عمل نمودن این سنت‌ها و جزو واجبات دین است، هر بدی را نهی کرده و هر خوبی را امر نموده، گوشت خوک و خمریات را نهی و هر علمی را امر فرموده که از زن و مرد و کوچک و بزرگ بخواند اگر چه در دورترین نقاط دنیا باشد.

تیراندازی و سواری و ورزش کردن را امر کرده، تن پروری و تنبلی را نهی نموده، هزاران سنت‌های دیگر که برای بشر مفید است، مخصوصا پاکیزگی و طهارت و اخوت و مساوات و ترقی طلبی و مشورت در امور را امر فرموده است.

اگر ملت‌های اروپا مسیحی هستند، این توپ و تفنگ‌ها برای چیست که برای جان مخلوق خدا ساخته اند؟! حضرت مسیح در انجیل که امروز در دست شماست فرموده اگر سیلی به طرف راست شما می‌زنند، طرف چپ خود را هم بگیرید که بزنند؛ پس چرا به سنت او رفتار نمی کنند؟!

سنت اسلام مجاهدت فی سبیل الله است. با دورویی و بد کرداری همیشه باید جنگید، برای جهاد در راه دین همه باید حاضر باشند و اختلافات نژادی را از صفحه دنیا براندازند و همه خلق را بدین خدا درآورند.

در ضمن چند شعری از گفته میرزا ابوالقاسم قائم مقام (صدر اعظم) و یک نفر دیگر در آن مجلس خواند که چند فرد آنرا در ذهن خود سپردم:

سلامت نه به صلح و نه به جنگ است

نه حاضر کردن توپ و تفنگ است

و چند شعر دیگر که ازخاطرم محو گردیده است.

معلوم شد که میرزا ابوالقاسم قائم مقام که دشمن ماست با حکیم احمد گیلانی محرمانه آمد و شد دارند و به وسیله ای او را باید از بین برد.

مختصر آنکه در شبهای رمضان در حضور حکیم احمد گیلانی بی‌نهایت استفاده نموده و استفاده علمی مخصوصا بردم و اطلاعات مهمی بدست آوردم.

تمام این مطالب را به وزارتخانه کما هو حقه راپرت می‌نمودم و اسباب ترقی و افزونی مواجب من شد و مواجب مرا دو برابر کرد و من هم به کوشش خود می‌افزودم به حدی که سفیر و نائب سفیر به من حسادت می‌کردند. ولی غافل از آن بودند که من جزئیات کار را یومیه به وزارت خانه راپرت می‌کردم.

ولی سفیر برای حسادت راپرت به وزارت خانه داده بود که من مسلمان شده‌ام؛ عمامه و عبا می‌پوشم و در خانه اعیان و علما با عبا و عمامه می‌روم، حتی نعلین زرد می‌پوشم. جوابش داده بودند که کار به کار او نداشته باش و کاملا او را تقویت کن و کوچک‌ترین مخالفت با او منما و این از جهت آن بود که من از همان سال اول تمام مراتب را بدون کم و زیاد به دولت متبوعه خود اطلاع داده و نوشته بودم که برای اطلاع کامل مجبور بودم به این عمل تا در هر محفل و مجمعی راه داشته باشم.

ولی برعکس به معلم چنان وانمود می‌کردم که اسلام من محرمانه است و از روس‌ها و فرنگی‌ها کسی نباید به اسرار من پی ببرد که سبب قتل من و بیوه شدن برادر زاده تو خواهد شد.

ماهی ده تومان به وسیله شعبه سری وزارتخانه به توسط صندوقدار سفارت حسب الحواله من، مستقیما به شیخ محمد کار سازی می‌شد.

خرج خانه شیخ محمد روزی دو قران بود و از صرفه جویی این وجوهات چند باب اتاق و حمام به دستور من با آجر ساخت و در ضلع شمالی آن دو سالون شیک و محل خوابگاه من بود و یک اتاق مخصوص که دو پنجره محکم و یک در یک لته داشت، برای پذیرایی رفقای خود ساخته بودم.

و پشت این اتاق یک درز کوچک تخته‌ای بود که یک پاکت می‌توانستند از این درز صندوقچه بیاندازند و صندوقچه در اتاق بود و هر یک از رفقای من که مطلبی داشتند می‌نوشتند و مستقیما در صندوقچه می‌انداختند و می‌رفتند.

و میرزا اول کسی بود که در این اتاق وارد شد و مطالب بسیار مهمی به من راپرت داد.

خلاصه رمضان سال دوم و سوم هم گذشت و در این رمضان علاوه بر کسب معلومات و اطلاعات مفیده، طریقه عمامه پیچیدن را هم آموخته بودم و چندین دست لباس و عمامه و قبا و کفش های ساغری و نعلین و شال‌های ظریف خریده، تمام این البسه مانند لباس علمای متشخص و با عنوان تهیه شده بود. در وقت نماز تحت الحنک می‌انداختم و اذکار و ادعیه زیاد می‌خواندم.

خلاصه یک آخوند به تمام معنی با سواد و معنوی بودم. به هر نو ظهوری بی اعتماد و هر ترقی علمی را برای ایران کفر قلمداد می‌کردم.

و کما هو دستورات وزارت خارجه و دربار امپراطوری را به موقع اجرا می‌گذاشتم و هیچ اشتباهی در امور سیاسی نکرده بودم.

فقط در مردن فتحعلی شاه، ظل السلطان را تحریک کردم که دعوی سلطنت نماید. ولی غافل از قرار داد محرمانه عباس میرزای ولیعهد با دولت امپراطوری بودم و به محض اینکه از دربار امر شد که باید با محمد میرزا پسر عباس میرزا ولیعهد مساعدت بشود عملیات را وارونه نمودم.

عده‌ای از این بیچاره‌ها را در نگارستان گرفتند، ولی من نگذاشتم آنها را کور کنند، فقط به تبعید آنها اکتفا نمودم و به اردبیل نفی بلد کردم.

پس از مکاتبات با وزارت خارجه امپراطوری، وسایل فرار آنها را به روسیه، من فراهم نمودم. ظل السلطان و رکن الدوله و امام وردی میرزا و کشیکچی باشی را با گماشتگانی که از تهران فرستاده بودند، آنها را به طرف روسیه فرار دادند. برای آنکه اگر محمد شاه درست اوامر دولت امپراطوری را اطاعت نکرد، آنها را برای او لولو بسازم، و پیشنهاد دادم که این شاهزادگان را تحت الحفظ دولت روسیه نموده، مواجب و جیره مکفی به آنها بدهند و از آنها نگاه داری بنمایند.

 

[1]- یعنی مریدان حکیم

نفوذ جاسوس روس به دربار شاه قاجار

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۰/۰۳-۱۶:۶:۵۸
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۶/۰۹/۱۹-۸:۳۴:۰
    • کد مطلب:21598
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1973

ولی به محض آنکه محمد شاه با من طرح صمیمیت گرفت، فورا محرمانه نوشتم که آنها را به دولت عثمانی روانه کنند.

محمد شاه را تحریک کردم فتح هرات را در نظر بگیرد و افغان را کما فی السابق جزو ایران بنماید تا تدریجا در آنجا ترتیب قشون داده شود و همان قشونی که نادر به هند رفت و ما به دست سربازان ایرانی این فتح را بکنیم و یکسره مالک آسیا بشویم.

محمد شاه کاملا موفق به فتح هرات شد. ولی رقیب ما مانع و دولت ایران را به وسایلی چند از این عمل منع کرد.

محمد شاه کاملا می‌دانست که پدرش به وسیله دولت امپراطوری ولیعهد ایران شده بعلاوه می‌دانست به پشت گرمی ما مالک تاج و تخت ایران شده است و با ما صمیمی و یگانه بود. حتی هر روز کسانی را که با رقیب ما و سایر دول فرنگ به اسم ترقی ایران بند و بست می‌کردند، فورا زیرآب او را زده، به قد و میزان کردارش مکافات می‌داد. تبعید می‌کرد، یا قهوه می‌داد و از این جهت وزرا هم تکلیف خودشان را فهمیده بودند و همه شاهزادگان و اعیان و اشراف و علما محرمانه متوجه ما شده بودند و اغلب امور تحت نظر ما حل و عقد می‌شد و هیچ امیر و یا وزیری جرأت مخالفت ما را نداشت و محمد شاه به طور دلخواه ما با دولت امپراطوری رفتار می‌کرد.

و در این مدت من کاملا به اوضاع و اخلاق و عادات علما و امرا و تجار حتی نسوان آگاهی حاصل نموده بودم.

چهارمین سال حضور جاسوس در ایران

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۰/۰۳-۱۶:۷:۸
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21601
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1877

رمضان سال چهارم رسید در حالی که من قریب پنج سال است در ایران تحصیل و مطالعه می‌کنم و زحمت می‌کشم و همه قسم فداکاری می‌کنم و بی نهایت طرف توجه دربار و وزارت خارجه گشته‌ام. کاملا از وضعیت خود خشنود و خرسند بودم.

زیور هم یک پسر کاکل زری برای من آورده، در شباهت یک سیبی است با من نصف کرده‌اند. سورها دادم و اسم گذران نمودم و اسامی چند از قرآن انتخاب و قرعه به نام علی در آمد. بینهایت شادی و وجد کردم، نامش علی کینیاز دالگورکی شد!

و همین قسم گزارش به دولت متبوعه خود دادم، ولی به شیخ محمد و دوستانم به قسمی وانمود کردم که سفارت و اجنبی ها ندانند.

باری در این رمضان هم چون رمضان های گدشته شب‌ها را از افطار تا نزدیک سحر در منزل حکیم احمد گیلانی به سر می‌بردم، یعنی بیشتر از ماه‌های دیگر که فقط شبهای دوشنبه و جمعه سه چهار ساعت در آن محفل معرفت می‌گذراندم.

شبی از شبهای رمضان از حکیم سؤال کردم حضرت مولائی اسلام به شعبات مختلفه تقسیم شده کدام شعبه حق است و کدام یک باطل؟ فرمود: اسلام شعبات ندارد اسلام عبارت است از خداوند و قرآن، یک اصول دین و یک فروع دین، و موضوع آن شهادت به یگانگی خدا و رسالت محمد مصطفی (ص) است که از طرف خدا قرآن مجید را برای خلق دنیا و سعادت بشر آورده است، اسلام جز این چیز دیگری نیست.

حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام علاوه بر عموزادگی و دامادی پیغمبر، اول من آمن بالله بود و پدر حسنین و پیغمبر اکرم قبل از رحلتش بر حسب قوانین و سنت اسلامیه به پسر عم و دامادش که افضل مردم بود امر می‌کند که پس از او خلیفه و پادشاه مومنین است. ولی حضرت علی ابن ابیطالب علیهما السلام، چون کار شکنی اجماع امت و بعضی از دو رویان و مفسدین را دید گوشه نشینی اختیار فرموده و نگذاشت دوئیتی بین مسلمین حاصل شود.[1]

ولی در همان حال چند نفر از مغرضین جاه طلب، دین پاکی را که خدای بزرگ برای خوشی و سعادت خلق دنیا و نژادهای مختلفه ساکنین زمین فرستاده بود، دستاویز نموده، می‌خواستند همه جهان را منحصر به خود کنند و به دنیا سلطنت نمایند و بر خلاف نص حدیث پیامبر اکرم رفتار نمایند (دستور پیغمبر آن بود که اجماع امت آن روز که مسلمان بودند کسی که از میان مسلمین افضل، اعلم، افهم، اورع، باسیاست و کیاست‌تر از همه باشد برای امیرالمؤمنین شدن انتخاب کنند) ولی بر خلاف سنت و امر پیغمبر رفتار نموده و همان اعراب آن روزه که حضرت ختمی مرتبت فرموده بودند «الاعراب اشد کفرا و نفاقا» به اصول لجبازی، یک نفر عرب را که فضیلتی بر سایرین نداشت و فقط طرفدار سلطنت عرب بود، انتخاب نمودند و کشمکش از آن تاریخ شروع شد.[2]

پس از دورانی یزید بن معاویه سلطان شد و بنی امیه هر چه می‌توانستند بر مسلمین جور و ستم نمودند، حتی حسین بن علی علیهما السلام که ذریه رسول خدا بود، چون می‌فرمود که اعمال یزید بر خلاف دین خداست و این حکومت حکومت غیر اسلامی است و باید یزید از خلافت خلع شود، او را کشتند واهل و عیالش را اسیر نمودند.

اختلافات را شدید و بلکه اشد کردند. عبادت پنجگانه که بین مسلمین معمول بود، همه یکی است چند نفر مثل ابو حنیفه یا امام شافعی یا حنبلی یا مالکی یا امام جعفر علیه السلام، اینها در اصل دین هیچ اختلافی نداشتند، مثل امروزه که چند نفر مجتهد در عتبات عالیات هستند، هر دسته تقلید یکی از انها را می‌نماید. آنها هم به این نهج بودند، یک دسته مقلد امام حنفی یک دسته مقلد امام شافعی، یک دسته مقلد امام مالکی یا امام جعفر صادق علیه السلام هستند. اینها از خودشان حرف در نیاورده‌اند بر جزئیات مثل طهارت و وضوء و امثال آنها بین خود یک اختلاف دارند و الا اصل دین یکی است.[3]

من گفتم خیر چنین نیست شیعیان آنها را لعن می‌کنند فرمود که مسلمان هرگز لعن به صحابه رسول خدا نمی نماید و من مخالفم حضرت امیر مومنان خانه نشین شده باشد و نگذاشت هیچ اختلافی حادث شود و شخص علی بن ابیطالب علیهما السلام جاه طلب نبود و در آن هنگام هر کس می‌خواست ایجاد اختلاف کند ایستادگی می‌فرمود هر اشکالی که حق داشتند رفع می‌فرمود و مخالفین را موالفه می‌نمود.

پس از اینها مسلمین به شناعت عمل بنی امیه پی بردند و آنها را معزول نموده و بنی عباس را به جای آنها منصوب نمودند.

اگر امروز شما تقلید آقای احسائی را می‌کنید یا تقلید آقای سید کاظم رشتی را، نه این کافر است نه آن.

اسلام یک دین است خدا و قرآن یکی و الا هر یک از مسلمین اولوا الامر یا خلیفه شود در قران و احادیث و سنت نبوی تغییر حادث نمی‌شود و دین خدا یکی است.

شما پاکیزه باش و به طهارت نماز بخوان، روزه بگیر، زکات بده ، به فقرا و یتیمان و ابن سبیل دست گیری کن، دروغ نگو، افتراء مزن، و کمک به خلق خدا کن، مؤدب و خوش کردار باش، نیت بد نداشته باش به مسلمانی.[4]

ولی افسوس در هنگامی که این فاضل دانشمند و مسلمان پاکدامن و پاکدین این فرمایشات و نصایح را می‌فرمود، من یادداشت می‌کردم چگونه اختلاف بین مسلمین را افزون کنم و چگونه ایران را به وسیله نفاق و بدبینی مسخر نمایم. تمام همّ من، یافتن راه اختلاف و نفاق بین مسلمانان بود.

 

[1]- بر اساس مستندات مسلم اسلامی، خلافت امیرالمؤمنین علیه السلام به فرمان خداوند بود که مورد غصب قرار گرفت. گوشه نشینی حضرت نیز واقعیت ندارد و آن حضرت در چهارچوب سفارشات پیامبر صلی الله علیه و آله، تمامی تلاشش را برای جلوگیری از انحراف انجام داد که متأسفانه به ثمر نرسید.

[2]- همان گونه که اشاره شد خلافت امیرالمؤمنین به نصب الهی بود که توسط باند منافقین تردستانه غصب گردید.

[3]- اصل دین یکی است اما سنیان و امامان آن به دلیل روبرتافتن از اهل بیت علیهم السلام از دین فاصله گرفتند.

[4]- اولا ولایت اهل بیت علیهم السلام از ارکان ایمان است و ثانیا پشت کردن به آنها موجب جهل امت به احکام الهی گردید.

فتح دربار قاجار توسط جاسوس روس

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۰/۱۴-۶:۳۱:۳۶
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21602
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1894

رمضان تمام شد. ولی من چند نفر محرم خود را تربیت جاسوسی می‌نمودم و هیچ کدام لیاقت میرزا حسینعلی و برادرش را نداشتند (مقصود میرزا یحیی برادرش است).

واقعا ایرانی‌ها آدم‌های وطن پرستی هستند و راپرتچی‌گری را کار پست و رذل و خبر چینی و نمامی را کار بد و زشتی می‌دانند. خلاصه نژاد آرین‌ها بینهایت مغرور و وطن پرست و با ذکاوت هستند.

پس از رمضان یک روز دوشنبه میرزا حسینعلی در گرمی هوا آمده بود که مرا ملاقات نماید، ولی من در دو فرسنگی شهر بودم. پس از آمدن به شهر در صندوق نامه‌هایم یک نامه از او دیدم که راپرت داده بود که دیشب غروبی قائم مقام صدر اعظم به خانه حکیم احمد گیلانی آمده بود و من به وسیله گل محمد نوکر حکیم به عنوان اینکه صدر اعظم را ببینم، وارد اطاق قهوه خانه شدم حکیم با قائم مقام می‌گفت این شخص (محمد شاه) لایق سلطنت نیست، نوکر اجنبی است و باید یک نفر ایرانی پاک طینت مثل زندیه پادشاه بشود.

وسائل کار را به توسط و کمک اعیان و سردارها باید فراهم کرد و همسایه جنوبی حاضر است همه جور با ما مساعدت کند و حکیم احمد هم تصدیق می‌کرد و می‌گفت شما و تدبیرات شما این شخص را به سلطنت رسانیده، من چندین مرتبه در این خصوص به شما گفتم ولی مواقعی چند به دست آمد که شما مانع شدید، خصوصا هنگامی که در نگارستان بودیم و اغلب شاهزادگان بلافصل مدعی سلطنت بودند و اگر بزرگان زندیه را حاضر نداشتید، علی میرزای ظل السلطان که بود و به علاوه میان این چند نفر شاهزاده یک نفر که لایق بود به تخت می‌نشاندی. قائم مقام فرمود ملاحظه خواهید نمود که این جوان مریض که نوکر اجانب است مثل پدرش ناکام از دنیا خواهد رفت و حق به حق دار خواهد رسید.

پس از خواندن این نامه فورا به سفارت رفته غلام باشی را خواسته بدون اینکه مطلب را با دیگری به میان بگذارم، یک سر به باب همایون رفته و پیغام کردم که مطلب واجبی از طرف دولت خود دارم و باید به شخص شاه عرض کنم.

شاه از اندرون سراسیمه آمد تعظیم کردم و گفتم مطلب محرمانه است و سواد مکتوب را به او دادم.

با خود من مشورت کرد، بعلاوه فرمود چند ماهی است که صدر اعظم با اینکه تمام اختیارات را به او داده‌ام مرا می‌خواهد وادار کند که با دولت امپراطوری مخالفت کنم و شهرهای ایران را وا پس بخواهم و صاحب منصبانی چند از فرانسه یا انگلیس خواسته سرباز تربیت کنم و اسلحه جدید از دولت خارجی بگیرم و مدرسه چون فرنگیان باز کنم و می‌گوید مبلغ گزافی هم دولت انگلیس بلاعوض برای انجام این کار خواهد داد که تهیه این کار را ببینیم.

من متحیر از صداقت او شدم، با اینکه چند ماهی نبود که من با او راه یافته بودم همه اسرار دولتی خود را به من گفت.

عرض کردم باید هر دو را از میان برداشت.

فرمود قائم مقام را فردا به کیفر اعمال خودش می‌رسانم، ولی حکیم احمد بسیار مشکل است. چون جنبه روحانیت و ارشاد و بزرگی دارد.

عرض کردم کار او به عهده‌ی من.

از این تعهد من بسیار خرسند شد و مرا بوسید و گفت باریکلا از وقتی که تو مسلمان شدی به درد مسلمان‌ها می‌خوری و یک انگشتر الماس برلیان و انگشتر زمرد گران بها به من مرحمت فرمودند.

جولان جاسوس روس در حکومت ایران

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۰/۱۴-۶:۳۱:۴۱
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21606
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2059

من آمدم منزل، زهر قتالي تهيه نموده، ميرزا حسين علي را خواستم، يك اشرفي فتحعلي شاهي به او دادم و آن زهر را به او سپردم تا هر طور ممكن است داخل گل نبات حكيم گيلاني نمايد و كارش را يكسره كند و به او گفتم براي آنست كه حكيم بيشتر متوجه من شد و مرا دوست بدارد.

او هم به وسيله‌اي كه می‌دانست در 28 صفر 1251 به حكيم خورانيده، كار حكيم را يكسره نمود.

شاه هم قائم مقام را كه در باغ لاله زار منزل داشت، دعوت به نگارستانش نمود و كار او را هم در سلخ 1251 يكسره كرد. ولي من زودتر از شاه انجام خدمت خود را نمودم.

شيون و هياهوي غريبي در خانة حكيم افتاد و پس از مرگش ده دوازده آبادي كه در اطراف طهران و مازندران داشت همه را دولت ضبط كرد و خالصة ديواني نمود و از اين جهت مردم فهميدند كه رحلت حكيم به وسيلة محمد شاه شد.

باري پس از فوت قائم مقام، در مجلس ديگر به خدمت شاه رسيدم، با اينكه چندين نفر مثل آصف الدوله و الله يارخان داعية صدارت داشتند، معهذا حاج ميرزا آقاسي ايرواني كه معلم وليعهدی او بود، صدر اعظم نمود و او كاملا مطيع و زارع منش بود. ميرزا آقا خان هم كه از دوستان بود، وزير لشكر كرد و بي نهايت مرا از اين بابت خرسند نمودند.

به حدي من محرم اسرار شاه شده بودم كه سفير به من حسادت مي‌كرد و مرا دچار كشمكش‌هاي بيهوده نمود. ولي از طرف ديگر روزگار من از اطراف رو به ترقي بود و اين ترقي مرا شيخ محمد استادم، از قدم برادرزادة خود و علي فرزندم مي‌دانست، گفتم شيخنا از بركت اسلام و نماز است گفت چنين باشد فرزند، تو درست مي‌گوئي.

برادرزاده‌اش بي نهايت به من علاقه داشت و شب را هم با هم مشرب می‌خورديم و رفتار من با او مثل يك زن و شوهر فرنگي بود به حدي نسبت به من جسور بود كه گاهي زن عمويش او را نصيحت می‌كرد كه چرا چنين می‌كني من به زن عمويش مي‌گفتم من دوست دارم كه چنين باشد .

هر چه مي‌خواست براي او تهيه مي‌كردم چندين دست لباس زري و مخمل كاشي و ترمة كشميري و همه قسم جواهر داشت. اسباب خانه بي‌نهايت تميز و اعياني براي او تهيه كرده بودم، ولي [محبت] او به من، بيش از همة اسباب، جواهر، اثاثيه و پول بود و بي‌نهايت مرا دوست می‌داشت و من هم بي‌نهايت به او اظهار علاقه می‌كردم.

هر روز كه من به سفارتخانه براي دادن راپورت می‌رفتم، زيور هم منزل علماي معروف رفته از زندگاني آنها براي من كه به چه كسي علاقه دارند و با چه كسي بيشتر رفت و آمد می‌كنند و به حرف چه كسي بيشتر گوش می‌دهند و به چه چيز خيلي مايلند، براي من خبر می‌آورد.

و من پس از آگهي از آن مراتب، به فراخور حال هر يك طلا نيازشان می‌كردم و به وسايل مختلف محور ملاهاي تهران و اعيان و اشراف در دست من بود.

هر وزير وطن پرست كه با رقيب ما آمد و شد داشت، به وسيلة ملاهاي معتبر، گاهي تكفيرشان می‌كردم و گاهي چون قائم مقام به نگارستان می‌فرستادمشان. سياست من جلب ملاها و شاهزادگان و اعيان و اشراف به وسيلة پول بود.

و اين اول مرتبه‌اي بود كه به وسيلة اين سياست بر رقيب خود غلبة كامل نمودم و باعث ترقي من در دربارگرديد.

مخارج ساليانة اين عمل در ابتداء 20 هزار منات طلا بود. چون نتيجة خوب گرفته شده بود به پنجاه هزار منات طلا ترقي داده شد.

من هر ساله از اين وجوه براي اعيان و شاهزادگان و آخوندهاي صاحب نفوذ، سوغاتهاي خوب از روسيه فرنگستان می‌دادم. باري به حدي نفوذ ما در دربار ايران زياد شد كه به وسيلة آخوند صدر اعظم، هر چه می‌خواستم می‌كردم و به حدي من خودماني شده بودم كه در هر محفل و محضري مرا دعوت می‌كردند.

من هم واقعا مثل آخوندهاي صاحب نفوذ دخالت در امور می‌كردم و براي وظايف، ميرزا نصرالله اردبيلي، و وزارت امور خارجه، ميرزا مسعود آذر بايجاني، و براي حكومت بروجرد و سيلاخور، بهمن ميرزا، براي گلپايگان، منوچهر ميرزا، مازندران، فضل علي خان قره باغي كه از آشنايان و دوستان بود، معين شده بودند و با اين كه من رأي نداشتم به آقاخان محلاتي حكومت بدهند حكومت كرمان را به او دادند. ولي در عوض چند نفر از دوستان ديگر چون خانلر ميرزا را براي حكومت يزد، بهرام ميرزا را براي حكومت كرمانشاه منصوب فرمودند.

باري هر يك از وزراء و امراي دولتي و حكمرانان ولايات كه مناسبات آنها با ما خوب بود، صاحب شغل خوب می‌شدند.

حكومت فارس كه با فيروز ميرزا بود، به منوچهرخان معتمد الدوله واگذار، و پيشكاري فارس به عهدة او شد. نصرالله خان قاجار، پسر اميرخان، سردار كشيكچي‌باشي شد، الله وردي بيگ گرجي كه محرم من بود، مهرداد همايوني گرديد. من براي رفقا و دوستان هر چه ممكن بود اقدام می‌كردم و اعلي حضرت محمد شاه بي‌نهايت به من لطف داشتند.

و حتي كساني كه با ما ضد بودند، مثل حسن علي ميرزاي شجاع السلطنه و محمد ميرزاي حسام السلطنه و علي نقي ميرزاي ركن الدوله و امام وردي ميرزاي ايلخاني و محمد حسين ميرزا حشمت الدوله و اسماعيل ميرزا و بديع الزمان ميرزا، پسرملك آراء و ساير دوستان قائم مقام كه با رقباي ما بند و بست داشتند، همه را تبعيد به اردبيل فرمودند و شاهزاده ناصرالدين ميرزا به وليعهدي مستقر و قهرمان ميرزا كه از طرفداران قرارداد محرمانة عباس ميرزاي وليعهد با دولت امپراطوري بود، از خراسان احضار و حكمران آذربايجان و پيشكار وليعهد شد و فريدون ميرزا به حكومت فارس منصوب و فيروز ميرزا كه حاكم فارس بود، براي برداشتن آقاخان محلاتي از كرمان كه با رقيب ما مربوط بود به حكومت كرمان منصوب كردم.

راست است، در ظاهر حاجي ميرزا آقاسي صدراعظم بود، ولي به حدي من با محمد شاه مربوط بودم كه در اغلب امور دولتي با من مشورت می‌كرد و مرا كاملا مسلمان و خيرخواه خود می‌دانست و اقبالم به اعلاء درجه رسيده بود.

 

بیداری موقتی جاسوس و پی بردن به حقانیت اسلام

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۰/۲۵-۶:۱۷:۲۵
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21607
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1985

با اين همه خوشبختي يك مرتبه روزگار من چون شب تار شد. طفلم مبتلا به مرض آبله شد و پس از پنج روز فوت كرد.

وباي سختي مجددا در تهران بروز كرد و يك مرتبه مرا بي‌كس نمود. شيخ محمد معلمم كه از پدر مهربان‌تر و زيور عيالم كه چون جان شيرين او را دوست می‌داشتم، زن عمو يعني عيال شيخ محمد، همگي در ظرف يك هفته مبتلا به وبا شده، وفات كردند.

بيش از هشت هزار نفر در اين شهر كم جمعيت به مرض وبا در گذشتند. مثل سال اول ورود من در اين شهر قحط و غلا و طاعون و وباء شيوع يافت.

و با اينكه امسال ثلث تلفات آن سال را نداشت، معهذا من تصور می‌كردم كه دنيا زير و زبر شده است و هزاران مرتبه از آن سال اول به من بدتر گذشت. آري صور اسرافيل دميده شد و انتظار مرگ را داشتم، چندين روز به حال بهت افتاده و از بدكاري‌هايي كه كرده، بي‌نهایت نادم و پشيمان بودم كه چرا من اسباب قتل مردم پاكدامني مثل حكيم گيلاني آن زاهد رباني و قائم مقام را به واسطة يك راپورت ميرزا حسين علي فراهم نمودم.

در همين اوان «گراف سيمينويچ» وزير مختار دولت روسيه كه مردي جسور و دسيسه كار و مفتري بود، به وزارت خارجة دولت امپراطوري نوشت كه دالگوركي سالي 50 هزار منات طلا را به كسان عيالش تقسيم و صرف مخارج شخصي و هوا و هوس خود می‌كند. به شيخ محمد پدر زنش 5 سال پيش ماهي ده تومان می‌داد، در حاليکه چنديست ماهي 30 تومان به خرج آورده و حال ان كه مدتي است مرده و شايد اصل هم نداشته باشد.

توضيحات مفصلي از وزارت خارجه از من خواستند و چون علاقة مفرطي كه به ماندن تهران داشتم به واسطة اين حوادث دلخراش يك مرتبه ساقط شده بود و هيچ خواب و خوراك نداشته و نزديك بود از غصه قالب تهي كنم، پس بهترين وسيله را هجرت دانستم. لذا در جواب توضيحات عرض كردم كه بايد حضورا مراتب را به عرض بر سانم.

مرا به روسيه خواستند و من هم به تمام دوستان تهرانيم رساندم كه هر چه می‌توانند با گراف سيمينويچ مخالفت نمايند و نيز مراتب را به عرض شاه رساندم كه چون من مسلمان شده‌ام گراف سيمينويچ كه در دين مسيح متعصب است زيرآب مرا زده و مرا به روسيه احضار نموده.

ايشان هم رضايت‌نامه مفصلي به من مرحمت فرموده و قول دادند كه با گراف سيمينويچ مسا عدتي نكنند و حتي پس از چندي تغيير او را بخواهند.

با اين وزير مختار بي‌هنر تمام مستقري و ماهيانة دوستان و رفقاي من حتي ميرزا حسين علي و ميرزا يحيي و ميرزا رضا قلي و غيره كه محرمانه ماهيانه می‌گرفتند قطع و تمام سازمان مرا بر هم زد و من هر چه كرده بودم وارونه نمود و رشته‌هاي مرا حلاجي كرده.

پس از پنج سال و چند ماه كه در ايران بودم به من ثابت شد دين اسلام بر حق است و می‌تواند بشر را سعادتمند كند و هيچ شك و شبهه براي من باقي نمانده بود و نيت كرده بودم كه در حضور امپراطور و اعيان و بزرگان دولت مدلل كنم كه دين اسلام ناسخ تمام اديان است و هيچ دين ديگري هم بعد از آن نخواهد آمد و قبول اين دين براي عموم مردم هم اجر آخرت دارد و هم اجر دنيا.

من چنين نقشه‌اي را طرح كرده بودم كه با آن نقشه زماني دنيا را به سوي آرامش برم.

ولي متاسفانه بعد از حضور يافتن در وزارت خارجه و ديدن اوضاع و سياستمداران آن مملكت و پس از دادن توضيحات و راپورت‌هاي مفصل و تشريح اوضاع مملكت ايران و هزاران سؤال و جواب چنان يافتم كه حرفي بر زبان جاري نكنم، زيرا الكساندر دوم پادشاه و امپراطور روسيه به شخصه مرا خفه خواهد نمود.

لذا شروع به دفاع از خود نمودم و گفتم مسلماني من از راه تزوير بود و براي اينكه در هر محفل و مجلسي بتوانم آمد و شد كنم و سياست مملكت ايران را بتوانم به دست بگيرم به ظاهر مسلمان شدم تا به نتيجة مطلوبه برسم و به طور دلخواه رسيدم. «رجوع به راپورتها و عملياتي كه نموده‌ام بفرمائيد» و با هزار دليل خدمتگذاري خود و بي مغزي ساير مأمورين را در ايران با برهان و دليل منطقي ثابت نمودم.

اعتماد دوباره به جاسوس پس از بازجویی طولانی در روسیه

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۰/۲۵-۶:۱۷:۳۱
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21608
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1938

باري چند ماه پي در پي به كارهاي من رسيدگي كرده، تا آنكه همه اذعان نمودند كه كارها و خدمات من برجسته بوده.

معهذا اگر چند نفر طرفدار در دربار نداشتم به جاي اين خدمات ذي قيمت ممكن بود مرا نابود سازند.

آن وقت حرفها و نصايح سر جان ملكم وزير مختار انگليس به خاطرم آمد كه می‌گفت از اين اقدامات و دوندگي‌هاي زياد نتيجة بر عكس در مملكت خود خواهي گرفت و اينجا هم سبب دشمني و رقابت جناب گراف سيمينويچ را فراهم می‌سازي و خواهش نمود كه شما را در منزل شيخ محمد ملاقات كنم و آقا كوچولو را ببينم و يك قليان محبتي با هم بكشيم.

معلوم شد جناب سفير از همة امورات مطلع است. حتي از سفارتخانة ما و امور شخصي من و چگونگي اوضاع.

من در جواب عذر خواستم و گفتم با اينكه مي‌دانم جناب سفير با من بد است ، اين ملاقات براي من گران تمام می‌شود و مفيد نيست سهل است، ممكن است مرا به حبس و كشتن هم بدهد ديگر چيزي نگفت.

در هر ماه چندين كاغذ از دوستان تهران داشتم. همه مرا دعوت به ايران می‌كردند. حتي ميرزا قلي و ميرزا حسين علي بعضي از دوستان شكم پرست، مرا به حليم غاز و ته‌چين پلو و فسنجان دعوت می‌كردند كه به ايران باز گردم. ولي اغلب اظهار دوستي و علاقة به من براي دريافت منات طلا بود و الا دليل ديگري نداشت و اظهار تنفر آنها از گراف سيمينويچ، ماهيانه و مستمري بود و بس.

اغلب نا مه‌هاي دوستان تهران از فتح هرات و افغان حتي مطيع شدن آن حكومت مفصلا نگاشته بودند. من موقع را مغتنم شمرده به عرض امپراطور رسانيدم كه در اين موقع به ايران مساعدت شود لازم است و بايد به محمد شاه اسلحه و پول رسانيد و با بودن محمد شاه و سلسلة قاجار اين فتوحات به نفع دولت امپراطوري است.

ولي پس از تشكيل جلسة شورا شخص وزير امور خارجه مخالفت فرموده گفت ما با دولت انگليس امروز نبايد مخالفت بكنيم . وانگهي معلوم نيست كه اگر دولت ايران قوي شود قراردادهاي محرمانه را فراموش نكند.

من هزاردليل بر وفاداري محمد شاه آوردم ولي مفيد نيفتاد.

و وقتي هم كه كشتي هاي انگليس جزيرة خارك نزديك بوشهر را تصرف و اختلافات را در ايران فراهم ساخت باز هم مساعدتي به دولت ايران نشد.

پس دولت ايران با كمال يأس، ناچار از ترك فتوحات شد و مبلغ زيادي ضرر نموده و بدون گرفتن نتيجه‌ای قشون ايران را از خاك افغان مراجعت داد.

ولي در اين مذاكرات به من معلوم شد كه اغلب اولياي امور ما با رقيب ما سر و سري دارند و مطالب سري را فورا به آنها خبر می‌دهند.

باري به هر وسيله كه می‌دانستم بر اولياي وزارت خارجه مدلل داشتم كه اين مخارج براي ايران و خرج كردن در آنجا لازم است. هر چه به آن اضا فه شود مفيدتر است و نتيجه بيشتر خواهيم گرفت و هر طور بود احكامي از وزارت خارجه صادر كردم كه ماهيانة چند نفر اقوام مرحوم شيخ محمد معلم و ميرزا حسين علي و ميرزا يحيي و چند نفر ديگر را كما في السابق مرتبا بپردازند و مطالبي كه آنها گزارش می‌دهند مستقيما بفرستند.

چند ماهي هم در وزارت امور خارجه مشغول ترجمه آن خطوط بودم و دستور به آنها می‌دادم و از احوال سفير به مكاتبات آنها آگاه بودم.

در ضمن اثاثية من به وسيلة يك نفر تاجر آذربايجاني كه با من دوست بود، از ايران رسيد. تمام اسباب و رخوت من حتي لبا سهاي آخوندي من و البسه زنانة عيالم و چادر چاقچوري او و بادزنهاي حصيري كه از برگ خرما ساخته اند با مسواك و مهر و تسبيح هر چه داشتم همه را فرستاده بود.

محبوبیت جاسوس نزد امپراطور با نمایشی مضحک

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۱/۰۵-۶:۲۴:۷
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21609
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1930

در يكي از شبهاي زمستان من ملبس به لباس آخوندي شده خدمت عموي خود كه نزد امپراطور نديم و همدم بودم رسيدم.

بي‌نهايت متعجب شد و خندة بسياري نمود. ولي من با كمال وقار به او هيچ نگفتم و مثل شريعت مآبهاي تهران به او تحقير مي‌كردم.

باري فرداي آن روز با عيالش به منزل من آمدند و البسة زنانه يعني ترمة كشميري و زري‌هاي اصفهان و مخملهاي كاشي و چادرهاي يزدي و چاقچورهاي سوف و اطلس و دارائي و تافته‌هاي حرير زيور را كه ملاحظه نمودند پيشنهاد كردند يك دختري را لباس زنانه بپوشانم خودم لباس آخوندي اعلاي خود را بپوشم و در قصر ييلاقي امپراطوري شب يكشنبه حضور يابم.

من قبول نمودم و يك دختري كه به تن و توشة زيور عيالم بود. چند روز و شب او را ادب زن ايراني و پوشيدن لباس و چادر و چاقچور كردن و روبنده زدن و طريقة روبنده بالا زدن و چشم و ابرو بيرون گذاشتن و چندكلمه سخن گفتن به او آموختم.

و شب يكشنبه 27 ژويه 1838 به قصر ييلاقي امپراطوري با عيال ساختگي خود كه چادر و چاقچور و تنبان زري و آرخالق سمبوسه دار، ترمة كشميري و روبند و نعلين زرد به او پوشانده بودم، حاضر شدم.

و در حضور امپراطور تقليد علماء ايران را در آورده و با عصاء زوجه خود را كتك زدم و او هم صداي شغال در آورده نمايش غريبي شد.

و اين نمايش تقليد از همة زحمات و عمليات پنج ساله من در ايران بيشتر مؤثر افتاد و بي‌اندازه طرف توجه امپراطور شدم و از اين به بعد تدريجا بيشتر به حضور می‌رسيدم و امپراطور به حقايق امور عملیات من شخصا رسيدگي فرموده و خدمات ذي قيمت مرا در ايران خيلي مورد توجه قرارداد.

در جلسات بعد به حضور همايوني رسيدم .

اعزام جاسوس به عتبات و آشنایی با علی محمد باب

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۱/۰۵-۶:۲۴:۱۲
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21610
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1965

پيشنهاد نمودم كه عتبات مركز سياست ايران و هند است، اجازة فرمائيد به آنجارفته هم درس اجتهاد كه عبارت از فقه و اصول عالي و اخبار است در آنجا تكميل كنم و نيز بقية عملياتي كه در ايران انجام داده‌ام تعقيب نمايم و نتايج مطلوبه و بيشتري براي دولت امپراطوري بگيرم و اوضاع سياسي آنجا كه مهمتر از ايران است (چون هر امري كه آنجا صادر شود شاه و ملت آنرا واجب الاطاعه مي‌دانند ) اداره نمايم.

خلاصه حسب الا مر با حقوق مكفي اواخر سپتامبر از روسيه به طرف عتبات حركت نموده و به لباس آقا شيخ عيسي لنكراني وارد كربلا شدم.

پس از چند روز مطالعه يك منزل مطابق ميلم گرفتم و پس از كوشش بسيار سر درس حجه الاسلام آقا سيد كاظم رشتي حاضر شده و با بعضي از طلاب گرم گرفتم و با كمال دقت مشغول درس شدم (آقا سيد كاظم رشتي يكي از علماء و مدرسين نمره اول مذهب شيعه است).[1]

من در سر درس‌ها اغلب حاضر و طرف توجه آن مدرس محترم واقع می‌شدم و معهذا او مرا به چشم خودي نمي نگريست، مثل آن كه در قلب او آگاهي از جنس و نيت من منقش باشد و اطمينان كامل به من نداشت و مسا ئل مطروحه را كه در جواب می‌فرمود با يك حال ترديدي به من نگاه می‌كرد و شايد هم می‌فهميد كه من به دورغ مباحثه و مطالعه می‌كنم. ولي من از رو نمي‌رفتم و با كمال پر روئي طرح بعضي مسا ئل ديگر می‌كردم.

در نزديك منزل من يك نفر طلبه منزل داشت و نامش سيد علي محمد و از اهل شيراز بود. نسبتا از ساير طلبه‌ها كه همدرس بوديم متمول‌تر و پدرش در شهر شيراز از كسبه بود و ماهيانة خوبي براي او مي‌فرستاد .

ريش تنگ طلائي و خوش چشم و ابرو و دماغي كشيده داشت و ميانه بالا و لاغر اندام بود و بسيار خون گرم و به قليان هم علا قه مفرط داشت.

با من خيلي گرم گرفته بود من تصور می‌كردم بر حسب اشارة آقاي رشتي شايد اين آمد و شد را زياد می‌كند كه از من چيزي بفهمد.

ولي طولي نكشيد كه فهميدم به واسطة فهم و ادارك من؛ به من متوجه شده است. من هم با كمال خصوصيت با او گرم گرفتم و به علاوه با يك دسته از طلاب كه شيخي بودند، انيس و دمخور شده بودم (چون اين دسته يك اختلاف جديدي در بين شيعه ايجاد كرده بود) و به اصطلاح متوجه ركن رابع و به قول سيد علي محمد جزو دستة كاسة از آش گرمتر شدم.

يعني اين دسته به قدري در حق ائمه غلو می‌كنند كه ائمه را بالاتر از پيغمبران می‌دانند.

سيد علي محمد بسيار مزاحگو بود. می‌گفت حضرت اميرالمؤمنين می‌گويد: من يكي از بندگان حضرت محمد (ص) هستم، ولي اين دسته می‌گويند آقا علي شكسته نفسي می‌كند.

من كاملا به واسطة مرحوم حكيم احمد گيلاني كه از همة علما و حكما فاضلتر بود پي به حقيقت اسلام برده بودم و هيچ احتياجي به توضيحات ديگران نداشتم.

ولي با يك حال عصبي به سيد گفتم من حق را به طرف اينها می‌دهم. اينها رفقاي من هستند.

فردا ديدم همة آنها كه مذهب شيخي دارند با من گرم گرفتند و بيشتر با من محبت می‌كردند.

ولي سيد علي محمد دست از دوستي من نمي‌كشید و بيشتر مرا مهمان می‌كرد و قليان محبت را با هم می‌كشيديم.

 

[1]- سید کاظم رشتی از علماء شیخیه است نه مراجع شیعه. شیخیه اعتقادات باطلی دارند که اعتقاد به رکن رابع یکی از آنهاست.

ویژگی‌های علی محمد باب از زبان جاسوس

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۱/۱۷-۶:۷:۵۴
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21611
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1869

اين سيد عارف مسلك، بي اندازه تند هوش و با ذكاوت و خيلي ابن الوقت و مرد متلون الاعتقادي بود و نيز به طلسم و ادعيه و رياضت و جفر و غيره عقيده داشت.

چون ديد من در علم حساب و جبر و مقا بله و هندسه مها رت دارم، براي رسيدن به مقصودش شروع به خواندن حساب در نزد من نمود.

با اين همه هوش با هزاران زحمت چهار عمل اصلي را در نزد من خواند و بالاخره گفت من كلة رياضي و حسابي درستي ندارم.

شب‌هاي جمعه در سر قليان سواي تنباكو چيزي مثل موم خورد می‌كرد و به تنباكو می‌زد و سر قليان می‌گذاشت و شروع به كشيدن می‌كرد. به من هم تعارف نمي‌كرد. به او گفتم چرا قليان را به من نمي‌دهي بكشم؟ گفت تو هنوز قابل اسرار نشدي كه از اين قليان بكشي. اصرار كردم تا به من داد كشيدم. تمام دهان و امعا ء مرا خشك نمود، تشنگي شديدي به من دست داد و خندة فراوان كردم. كمي شربت آبليمو و مقدار زيادي دوغ به من داد تا نزديكي صبح می‌خنديدم.

باري روزي از او پرسيدم اين چه چيزي بود گفت به عقيده عرفا اسرار و بقول عامه چرس و از برگ شاهدانه می‌گيرند. دانستم حشيش (بنگ) است و فقط براي پرخوري و خنده خوب است.

ولي سيد می‌گفت مطالب رمز به من مكشوف می‌شود، خصوصا در هنگام مطالعه به قدري دقيق می‌شوم كه حد ندارد. گفتم پس چرا هنگام حساب خواندن نمي‌كشي می‌خواستي بكشي كه زودتر فهم مطالب كني. گفت حوصلة حساب ندارم.

به واسطة چرس اصلا ميل درس و مطالعه از او فراري شده بود و دل به درس خواندن نمي‌داد.

جاسوس روس در یک قدمی هدف

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۱/۱۷-۶:۷:۵۷
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21612
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2047

روزي در سر درس آقا سيد كاظم يك نفر طلبة تبريزي از آقا سؤال كرد آقا حضرت صاحب الامر كجا تشريف دارند؟ آقا فرمود: من چه می‌دانم شايد در همين جا تشريف داشته باشند ولي من او را نمي‌شناسم .

من مثل برق يك خيالي به سرم آمدكه سيد علي محمد اين اواخر به واسطة كشيدن قليان چرس و رياضتهاي بيهوده با نخوت و جاه طلب شده بود و روزي كه آقا سيد كاظم اين مطلب را فرمود سيد حضور داشت.

پس از اين مجلس من بينهايت به سيد احترام می‌كردم و براي هميشه بين خود و او در راه رفتن حريم قرار می‌دادم و حضرت آقا به او می‌گفتم.

يك شبي كه قليان چرس را زده بود، من بدون آنكه قليان كشيده باشم به يك حال خضوع و خشوع در حضور او خود را جمع كرده گفتم حضرت صاحب الامر! به من تفضل و ترحمي فرمائيد بر من پوشيده نيست توئي تو.

سيد يك پوزخندي زده و خودش را از تنك و تا ننداخت، ولي بيشتر متوجه رياضت بود.

من مصمم شدم يك دكان جديدي در مقابل دكان شيخي باز كنم و اقلا اختلاف سوم را من در مذهب شيعه ايجاد كنم.

گاهي بعضي مسائل آسان از سيد می‌پرسيدم او هم جواب‌هايي مطابق ذوق خودش كه اغلب بي سر و ته بود، از روي بخار حشيش می‌داد.  من هم فوري تعظيمي كرده و می‌گفتم تو باب علمي يا صاحب الزماني پردة پوشي بس است خود را از من مپوش .

يك روز كه سيد از حمام آمده بود، باز من سخن را باز كردم او گفت آقا شيخ عيسي اين صحبت‌ها را كنار بگذار، صاحب الزمان از صلب امام حسن عسگري (علیه السلام) و بطن نرجس خاتون است صاحب يد و بيضاست، صاحب معجزه است. مرا دست انداختي، من پسر سيد رضاي شيرازي و مادرم رقيه معروف به خانم كوچك و از اهل کازرون است.

گفتم آقاي من مولاي من تو خود مي‌داني كه بشر هرگز هزار سال عمر نمي‌كند و اين موهبت نوعي است . تو سيدي و از صلب حضرت اميري، آن چه بر من محقق شده تو باب علمي و صاحب الزماني من دست از دامن تو بر نمي دارم.

سيد با حال قهر از من جدا شد، ولي من مجددا به منزل او رفتم و طرح بعضي از مطالب از جمله تقاضاي تفسير سوره عمه را كردم، بدون اينكه به او احترام فوق العاده‌اي بگذارم سيد هم قبول اين خدمت كرد.

قليان چرس را كشيده شروع به نوشتن نمود (وقتي كه سيد چرس می‌كشيد به قدري چيز می‌نوشت كه يكي از تند نويسهاي نمرة اول سر درس آقاسيد كاظم بود). ولي اغلب مطالب او را من اصلاح می‌كردم و به او می‌دادم كه بلكه او تحريك و معتقد شود باب علم است.

آري سيد بهترين آلت براي اين عمل بود.

خواهي نخواهي من سيد را با اينكه متلون و سست عنصر بود در راه انداختم و چرس و رياضت كشيدن او هم به من كمك مي‌كرد.

تفسير سورة عمه را به من نمود از او گرفتم خيلي جرح و تعديل كردم، آخر هم مفهوم و معني درستي نداشت.

ولي از او خواهش نمودم كه خط مبارك نزد من بماند و سواد او را كه خود درست كرده بودم به او دادم. ولي به واسطه استعمال دخان و چرس (حشیش) حوصله آن را نداشت كه آن را دوباره بخواند

جاسوس روس نقاب از چهره برمی‌دارد

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۱/۱۷-۶:۸:۲
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21613
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2006

هميشه ترديد داشت و مي‌ترسيد دعوي صاحب الامري بكند.

به من می‌گفت كه اسم من مهدي نيست.

گفتم من نام تو را مهدي می‌گذارم.

تو به طرف تهران حركت كن، اينهائي كه ادعا كرده‌اند از تو مهم‌تر نبودند. مردم مشرق زمين جن دارند، تو نگيري ديگري می‌گيرد. من به شما قول می‌دهم كه چنان به تو كمك كنم كه همة ايران به تو بگروند. تو فقط حال ترديد و ترس را از خود دور كن و متلون مباش. هر رطب و يابسي بگوئي مردم زير بار تو می‌روند، حتي اگر خواهر را به برادر حلال كني.

سيد درست گوش مي‌داد و بي‌نهايت طالب شده بود كه ادعائي بكند، ولي جرأت نمي‌كرد.

من براي اينكه به او جرأت بدهم به بغداد رفته چند بطر شراب خوب شيراز را يافتم و چند شبي به او خوراندم. كم‌كم با هم محرم شديم به او حقايق را حالي كردم گفتم عزيزم تمام اين صحبتها در روي زمين براي رسيدن به مال و تجمل است ما تركيب از عناصر معين شده‌ايم و اين اظهارات از بخار و تركيب آن چند عنصر به وجود می‌آيد تو الحمدالله اهل حالی و ملاحظه می‌كني اگر بر اين عنصر، قدري چرس اضافه كني امورات دقيق و موهومات به نظر می‌آيد و كمي كه از آب انگور نوشيدي به نشاط می‌آئي و آن سرود دشتي را غنا می‌خواهي، همين كه زيادتر به چرس افزودي، فكور و اوهام پرست می‌شوي .

سيد در جواب گفت شيخ عيسي اين طور نيست. اگر اين آثار حادثه از تركيب و عناصر بدني انسان است چون مدعي هستيم كه اين آثار آثار مادي است، بايد مثل ماده محدود باشد و حال آنكه آرزو و اعمال بشر، حد و حصر ندارد. وانگهي كسي كه اين شموس لايتناهي و اين انتظامات كه در عالم شموس و كرات و…  ايجاد نموده كه سالهاي دراز در گردش و حركت است و تمام دانشمندان از محاسبة آن عاجزند و آن قادر متعال كه مثل من و تو مدارك ايجاد نموده، از همه مدركتر و قادرتر است، چگونه نمي‌تواند يك نفر برگزيدة خود را هزار سال عمر بدهد؟! البته اوست كه می‌تواند حضرت خضر و صاحب الزمان و امثال آنها را سالهاي دراز عمر ببخشد.

گفتم حضرت باب عالم، حقيقت بر من معلوم شد و از اين بيانات شما يقين من افزوده شد و فهميدم كه تو صاحب الامري و اگر خود او نباشي می‌شوي.

سيد گفت نه و الله من به تو چندين مرتبه گفته‌ام پسر يك سيد بزاز شيرازي هستم و از ابتداي طفوليت هر چه را به من گذشت همه را به خاطر دارم. وانگهي من يك بيچاره‌اي بيشتر نيستم و دلخوشي من رياضت كشيدنم و سرم به گريبان خودم است. دست از اين حرف ها بردار. چرا مرا دست انداخته‌اي.

از او انكار و از من اصرار. باري به هر وسيله‌اي بود رگ جاه‌طلبي او را پيدا كردم و او را به حدي تحريك كردم كه كم كم دعوي اين كار بر او آسان آمد.

من فكر می‌كردم چگونه است كه اين يك عدة قليل شيعه، به تمام طوايف سني و بر يك دولتي مثل عثماني غلبه كرده‌اند؟ و چگونه همين جماعت با يك عدة قليل جنگهائي با روسيه نموده و يك لشكر انبوه را از ميان بر داشته‌اند؟

آن وقت دانستم كه به واسطة اتحاد مذهبي و عقيده و ايمان راسخي است كه به دين اسلام دارا بوده و هيچ اختلاف مذهبي نداشته‌اند. گر چه از صفويه هم نادر به خيال اتحاد آنان افتاده، ولي پس از او هم كارشكني بعضي از جهال و سياست‌هاي خارجي باعث شد كه مسلمانها در هر قسمت، شعبه و طريقه‌اي به نام صوفي، شيخی و شش امامي ايجاد كردند و  شيعه همچون سني‌ها به شعبات مختلفه در آمده است.

توطئه جاسوس و سرسپردگی علی محمد باب

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۱/۲۹-۵:۳۲:۴۸
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21614
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2030

من هم در صدد دين تازة ديگري افتادم كه اين دين وطن نداشته باشد.

زيرا فتوحات ايران به واسطه وطن دوستي و اتحاد مذهبي است و نيز مردم عوام چه می‌فهميدند كه حق و باطل چيست؟

فلان مرشد خرسوار هزاران عوام را دور خود جمع كرده و در ايران رياست می‌كند.

يك مرشد خاكسار بدون علم و سواد كه عمه جزو را هم نخوانده، هزاران قلندر را مهار كرده آنها را به گشت و گدائي وادار و از صبح تا شام پرسه می‌زنند و نتيجة خود را به او می‌دهند.

يا فلان ملاي نادان جمعي را فريب می‌دهد گاهي نوحه، گاهي روضه و گاهي مصيبت می‌خواند و از مردم بيچاره پول می‌گيرد و همه را دعوت به پرستش خود می‌كند.

يا فلان سيد لندهور مردم را می‌زند و با گردن كلفتي خمس مال مردم را می‌طلبد و می‌گويد از پنج انگشت تو يكي مال من است.

آن آخوند، آن روضه خوان در بالاي منبر می‌گويد اگر دروغي گريه به حضرت سيد الشهدا(ع) كني گناهان تورا خدا می‌بخشد .

آخوند هر چه را بخواهد حلال و هر چه را بخواهد حرام می‌كند و برخلاف دين اسلام گناه كبيره را هم می‌بخشد و می‌خواهد از كشيش‌هاي مسيحي عقب نباشد.[1]

پس من به طريق اولي می‌توانم يك مذهب جديدي به نفع دولت متبوع خود بسازم.

اگر بازارش رواج پيدا نكند، اقلا می‌توانيم يك دستة ديگري به خاكسارها و دراويش و سايرين اضافه نمايم.

لذا مصمم شدم كه اين آقا را خواهي نخواهي مشغول اين عمل و مبشر باب علم و يا صاحب الزمان كنم، باري ايجاد يك دين كه در تحت اختيار من باشد بنمايم.

اين چند سال كه در عتبات بودم تابستانها طاقت نداشتم كه در نجف يا كربلا بمانم. چند ماهي را به شامات می‌رفتم و اغلب نقاط خاك عثماني را گردش كرده و براي او هم فكر خوبي كرده بودم. كردها همه ايراني هستند. در آنجا به واسطة اختلاف نژاد بايد اتحاد مسلمين را بر هم زد ولي نفوذ رقيب ما در نگاهداري خلافت و بر هم نريختن دولت عثماني بود به علاوه ما تازه وارد اين قسم سياست شده‌ايم و براي ما كه تازه كار هستيم اين اعمال مشكل است.

پس بايد كاملا متوجه باشيم كه اين شالوده‌ای كه ريخته‌ايم انجام گيرد پس اين حقيقت را با سيد در ميان گذاشتم به سيد گفتم از من پول دادن و از تو دعوي مبشري و بابيت و صاحب الزماني كردن.

باري با اينكه در ابتدا ء اكراه داشت، ولي به قدري به او خواندم و او را تطميع كردم كه كاملا حاضر شد.

به او گفتم تو نمي‌داني يك قشون منظمي پشت سر اين گفتار هست.

خواهي نخواهي او را راضي كردم و به طرف بصره و از آنجا به طرف بوشهر رفت.

 

[1]- مصداق واقعی این گونه آخوندها همان‌هایی هستند که توسط جاسوس روس و امثال آن ساخته و پرداخته می‌شوند.

شایعه ظهور امام زمان توسط جاسوس در نجف

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۱/۲۹-۵:۳۲:۵۰
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21615
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2080

در ماه مه 1844در بوشهر چنانچه به من نوشته بود مشغول رياضت شده و مرا دعوت نموده بود و من هم دعوت او را اجابت نموده بودم.

و او خود را نايب عصر و باب علم می‌خواند، من در جواب او را امام عصر می‌خواندم و اول كسي كه به او ايمان آورد شيخ عيسي لنكراني بود كه رفيق حجره و گرمابه و قليان محبت و آب انگور او بود.

همين كه او رفت من در عتبات شهرت دادم كه حضرت امام عصر ظهور نموده و همين سيد شيرازي امام عصر بود و تا به حال ناشناس در سر درس آقاي رشتي حاضر می‌شده و مردم او را نمي‌شناخته‌اند.

بعضي‌ها باور كرده بعضي ديگر كه سيد را خوب می‌شناختند و از كشيدن چرس و آشاميدن آب انگور او اگاهي داشتند مرا مضحكه می‌كردند.

چند طلبه كه مدعي بودن اهل شام هستند و كم‌كم معلوم شد كه از ملت رقيب ما هستند، هميشه متوجه عمليات من بودند. آنها فهميدند كه اين دسيسه كار من است و حدس زدند كه من از كاركنان امپراطوري هستم. لذا در صدد در آمدند كه نوشته هاي مرا به دست بياورند.

من ماهي يك مرتبه مراسلات محرمانة خود را به خط روسي می‌نوشتم و در پاكت می‌گذاشتم و در روي آن می‌نوشتم به دست خداوندگاري جناب آقاي شريعتمدار آقاي شيخ موسي لنكراني برسد و آن را به توسط يكي از تجار ارمني كه در بغداد بود، می‌فرستادم. ولي يك راپورت مفصلي كه به توسط آقا محمد آذربايجاني فرستاده بودم گير افتاد.

چون نامة من گير افتاده بود، راه علاج را در آن دانستم كه مثل سيد علي محمد شبانه به طرف ايران فرار و از آنجا از راه تبريز به روسيه بروم .

بازگشت دوباره جاسوس به ایران با سمت سفارت روس

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۲/۰۶-۵:۴۶:۱۶
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21616
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2007

كسان من گراف سيمينويچ را از سفارت ايران معزول كردند و گراف مدرن را فرستاده بودند.

من به وزارت امور خارجه رفتم و تفصيل عمليات خود را به عرض رساندم و گفتم حاليه مرا مأمور ايران نمائيد.

و چون در خدمت امپراطور مرد خدمتگذاري جلوه كرده بودم، با اينكه دعوي سفير نداشتم و مثل اول قانع به نيابت دومي يا مترجمي سفارت بودم و براي خود چنين شغلي را كافي می‌دانستم، ولي حسب الامر امپراطور، گراف مدرن را احضار و مرا بجاي او منصوب نمودند.

دراواخر ماه مه 1845 وارد تهران شدم.

امسال در اين شهر و اغلب نقاط ايران وبا بود. الله وردي بيك گرجي كه يكي از محارم بود و سمت مهرداري محمد شاه را داشت وبا گرفته بود و درگذشت و هم چنين حاجي ميرزا موسي خان برادرزاده قائم مقام كه متولي باشي مشهد بود و چندين نفر از دوستان و رفقاي قديم من به مرض وبا درگذشته بودند.

پس از چند روز كه وارد تهران شدم، مشغول مقدمات كار شده بر حسب تقاضاي شاه درلواسان به حضور همايوني مشرف شدم و چندي در لواسان بسر برده و پس از آنكه تخفيف در مرض پيدا شد، اوايل اكتبر به تهران آمدم.

ميزا حسينعلي و ميرزا يحيي و ميرزا رضا قلي و چند نفر از رفقاي آنها مجددا با من آمد و شد مي‌كردند، ولي از در محرمانة سفارت كه نزديك كوچة مرده‌شوي‌خانه.

كربلائي غلام، خواهرزاده مرحوم شيخ محمد پدر تعميدي من در اسلام. تمام علاقة و دارائي او را به ديگران فروخته بود.

من از روسيه يك نفر به بنا خواستم و عمارت جديدي بنا نموده و رونق خوبي به سفارت‌خانه دادم.

چندين مرتبه به فكر افتادم در محرم يك روضه خواني مفصلي راه بياندازم، ولي وحشت از دربار روسيه و از وزارت امورخارجه كردم.

ولي به دست ميرزا حسينعلي در تكيه نوروزخان ده روز تعزيه خواني مفصلي كردم.

و اما از سيد علي محمد گفته شود.

چند ماهي در بوشهر رياضت می‌كشيد، ولي جرأت اظهار نكرده و همه را به عبادت مشغول و پس از دو ماه به طرف شيراز حركت می‌نمايد.

آغاز ادعای بابیت علی محمد در شیراز

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۲/۰۶-۵:۴۶:۱۸
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21617
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2063

در راه جسته جسته عنوان مبشري را پيش كشيده، نيابت امام عصر را اظهار مي‌نمايد تا به شيراز می‌رود و از آنجا كم‌كم از اين قبيل زمزمه‌ها می‌كند و بعضي مردم عوام را دور خود جمع می‌نمايد.

تا مطلب به گوش علماء می‌رسد، از سيد استفسار می‌نمايد، منكر می‌شود.

ولي بعدا علماء چند نفر اشخاص مطلع را پيش سيد محرمانه فرستاده و به او اظهار ارادت می‌نمايند، سيد فريفته آنها شده و مطالب را با آنها در ميان می‌گذارد. آنها مطالب را به علماي شيراز گفته و غوغا بلند و اول كسي كه بر ضد او برخواسته كسانش بوده‌اند كه او را از خانه بيرون كرده.

حسين خان صاحب اختيار او را گرفته و در حضور علماء از او استنطاق می‌نمايد، او حرف‌هاي بي سر و ته می‌زند، اهل مجلس و كسانش او را سفيه می‌خوانند.

معهذا صاحب اختيار سيد بي‌چاره جوان را چند نوبت چوب زده و چندين ماه حبس و از شيراز بيرونش می‌نمايد.

بي چاره عاق پدر و مادر، با دست تهي از آنجا به اصفهان وارد می‌شود و لابد هزار مرتبه در دلش مرا لعنت كرده و نادم و پشيمان بود.

او آرزوي پيش نمازي در شيراز داشت من می‌خواستم او را امام زمان و باب علم يا اقلا نايب امام عصر كنم.

همين كه به من اطلاع رسيد وارد اصفهان شده، يك نامة دوستانه به معتمدالدوله حكمران اصفهان نوشتم و سفارش سيد را نمودم كه از دوستان من وداراي كرامت است. از او نگهداري شود. الحق معتمد الدوله چندي از او خوب نگهداري كرد، ولي از بدبختي سيد معتمدالدوله مرحوم شد.

سيد بي‌چاره را گرفتند و به تهران روانه نمودند.

من هم به وسيله ميرزا حسين علي و ميرزا يحيي و چند نفر ديگر در تهران هو و جنجال راه انداختم كه صاحب الامر را گرفته‌اند. لذا دولت او را از كناره گرد روانه رباط كريم نموده و از آنجا به طرف قزوين و يكسره به تبريز و از آنجا به ماكو بردند.

ولي دوستان من آن چه ممكن بود تلاش كردند و جنجال راه انداخته كه حتي بعضي از علماي مازندران و بعضي مردم كاشان و تبريز و فارس و نقاط ديگر كه كاملا زود باور و عوام بودند، به جنب و جوش افتادند.

من بيش از آن چه می‌كردم، نمي‌توانستم بكنم. وانگهي من وزير مختار بودم و وزير مختار انگليس كاملا متوجه عمليات من بود و مقتضي نبود بيش از آن چه می‌كردم بكنم. به علاوه اگر سيد را در تهران نگاه می‌داشتند و سؤالاتي از او می‌شد، يقين داشتم سيد آشكارا مطالب را می‌گفت و مرا رسوا می‌نمود.

توطئه سفیر روس با اعدام علی محمد باب

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۲/۲۲-۸:۵۵:۳۹
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21618
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2021

به فكر افتادم كه سيد را در خارج از تهران تلف نموده و پس از آن جنجال بر پا نمايم.

لذا به خدمت شاه رسيده و گفتم آيا سيدي كه در تبريز است و ادعاي صاحب الزماني می‌كند راست می‌گويد؟ شاه گفت: به وليعهد نوشتم كه با حضور علماء تحقيقاتي از او بنمايند. من مترصد بودم تا خبر رسيد كه او را وليعهد احضار و در جواب علما عاجز و در مانده شده و در همان مجلس توبه می‌نمايد (عين توبه نامه در آخر كتاب است).

من ديدم حقيقتا زحمات چندين ساله‌ام از بين رفته، پس به شاه گفتم اشخاص مزور و دروغگو را بايد به سزاي خود رسانيد.

در اين بين محمد شاه جهان را بدرود گفت. ولي ناصرالدين ميرزا امر نمود تا سيد را به دار كشيدند.

خوشمزه آنكه به طناب دار چون گلوله تفنگ می‌خورد پاره شده و سيد به زمين می‌افتد و به مجرد افتادن سيد به مستراح فرار می‌كند و از ترس توبه و انابه می‌نمايد و لابد لعنت به شيخ عيسي لنكراني می‌كند كه اين فكر را به مغز او انداخته، ولي به استغاثه او گوش نداده و مجددا او را به دار آويخته و تير باران می‌نمايند .

پس از كشته شدن سيد، خبر آن در تهران به من رسيد و ميرزا حسينعلي و چند نفر ديگر كه سيد را نديده بودند، گفتم جنجال بر پا نمايند و چند نفر ديگر هم تعصب ديني پيدا كرده تير به طرف ناصرالدين شاه انداختند. بدين جهت يك عده زيادي از مردم را گرفتند.

ميرزا حسينعلي و بعضي ديگر از محارم مرا هم گرفتند. من از آنها حمايت كرده با هزاران زحمت همة كاركنان سفارت، حتي خود من شهادت داديم كه اينها بابي نيستند. لذا آنها را از مرگ نجات داده به بغداد روان شان كرديم.

تولد بهائیت، دومین فرزند نامشروع سفیر روس

  • نویسنده:عبدالحسین
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۲/۲۲-۸:۵۵:۴۱
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21619
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1979

من به ميرزا حسين علي گفتم كه تو ميرزا يحيي را در پس پرده بگذار و او را «من يظهره الله» بخوان و نگذار با كسي طرف مكالمه شود و خودت متولي او بشو و مبلغ زيادي به آنها پول دادم كه شايد بتوانم كاري صورت بدهم.

ولي ميرزا حسينعلي هم پيرمرد و هم علم و اطلاع نداشت. لذا چند نفر آدم با سواد همراه او نمودم.

ولي آنها نمي‌توانستند اين كار را انجام دهند و من هم به شخصه كه نمي‌توانستم وارد اين امر شوم.

ولي چه بايد كرد، كاري را كه با آن همه زحمت به جريان انداخته، نمي توانستم دست بردارم. وانگهي مبلغ زيادي از براي اينكار خرج كرده بودم، ولي البته به طور ماهيانه. چون می‌ترسيدم اگر يك مرتبه بدهم ميرزا حسينعلي پولها را برداشته فرار کند.

زن و بچه و كس و كار او را هم روانة بغداد كردم كه دلباز پسي نداشته باشد و در آنجه تشكيلاتي [ترتیب] دادند.

كاتب وحي درست كردند من هم چند نفر منشي و كتب چندي كه از سيد مانده بود، جرح و تعديل نموده براي انها فرستادم كه نسخ زيادي از آنها استنساخ نمايند. بعضي از الواح را از براي آنهائي كه سيد را نديده و گول خورده بودند هر ماه تهيه كرده و می‌فرستادند.

يك قسمت كار سفارتخانه منحصر به تهية الواح و انتظام كار بابي‌ها بود.

مردمان فهيم از اين حرفها می‌خنديدند. ناچار يك مشت مردم عوام را جمع و جور كرديم و ديگر جرأت آنكه به مطلعين ابرازي شود، نبود و به فرض قبول رشوة زيادي می‌خواستند و براي من امكان نداشت. زيرا ممكن بود وجوه را گرفته و از ما پشتيباني نكنند و با وجود سفارت انگليس كه رقيب ما بود براي ما اشكال داشت.

روي اين نظر مردم عوام را به دست می‌آوريم و با پول كمي آنها را قانع می‌كرديم.

هر كسي كه متواري بود و روي رفتن وطن را نداشت با مبلغ جزئي به اسم زيارت كربلا پيش ميرزا حسين علي می‌فرستادم تا جمعيت زيادي دور او جمع شده و همه ماهه براي او و مردمش دو سه هزار تومان پول می‌فرستادم.

و در اين بين دولت عثماني آنها را به استامبول و از آنجا به اردنه فرستاد.

دولت روسيه هم به تقويت آنها پرداخت و خا نه و مكان براي آنها ساخت.

قسمت عمده لوايح آنها به وسيله وزارت خارجه ما براي آنها تهيه می‌شد.[1] و ما آن لوايح را با يك آب و تابي به ولايات می‌فرستاديم.

بعضي جوانهاي پدر مردة عوام را مي‌گفتيم پدر تو بابي بود تو چرا از پدر پيروي نمي‌كني، و به همين حرفها او را وادار می‌كرديم، هر كس كه قبول نمي‌كرد و تصديق نمي‌نمود، اين دسته حاضر بودند او را بي دين و لاابالي و يا حتي از خود بخوانند تا آن كه او هم مجبور شود جزو اين دسته در آيد.

در اين ضمن ميرزا حسينعلي با برادر سر رياست به هم زد و ميرزا يحيي زير بار برادر خود نرفت.

معلوم شد تحريك رقباي ما سبب اختلاف آنها شده است.

ميرزا يحيي از برادر جدا شده به طرف جزيرة قبرس رفت و در آنجا متأهل شده و خود را صبح ازل ناميد.

رقيب ما كه پي به عدم لياقت او نبرده بود، وجوه گزاف به او می‌رسانيد او تمام را خرج لهو و لعب خود می‌كرد.

از طرفي هم ميرزا حسينعلي با تابعانش به تحريك مملكت ايران به عكار روانه شدند.

ما در صدد بر آمديم عباس پسر حسينعلي را بگذاريم درس بخواند. عباس با ذكاوت‌تر از پدرش بود و خوب هم درس می‌خواند و بي‌نهايت ساعي در درس خواندن بود و مطالعة زياد می‌كرد.

رقباي ما ساعي بودند الواح ضد و نقيضي كه نويسندگان ما صادر می‌كردند افشاء كنند به واسطه شهرت‌هائي كه به اسم ميرزا يحيي داده بودند، لابد شديم اسم بابي را تبديل به بهائي كنيم.

چون جسته جسته عقايد را می‌گفت و بعضي از طرفداران رقيب ما گفته‌هاي او را انتشار می‌دادند و نزديك بود كارها و زحمات چندين ساله را كه با پولهاي زيادي به اين پايه رسيده بود از ميان بردارند.

به محض آن كه بين ميرزا يحيي و ميرزا حسينعلي به هم خورده بود، ميرزا حسينعلي «من يظهره الله» شد و ميرزا يحيي را پيروان معزول كردند.

ولي از بي سوادي من يظهره الله چه بگويم! الواحي كه ما تهيه می‌كرديم نمي‌توانست درست بخواند و به واسطة اظهار لحيه چند كلمه از نخود خود داخل آش ما می‌كرد و الواح ما كه سرو ته درستي نداشت به واسطة دخالت او بي مزه تر می‌شد.

معهذا عوام می‌فهميدند كه چه نوشته و حق و باطل چيست؟!!!

هر كس در تهران بهائي می‌شد به او همراهي و مساعدت می‌كرديم.

بهترين مبلغ ما آخوندها بودند و كمك عمده را آنها به ما می‌كردند. زيرا با هر كس مخالفتي داشتند، او را بابي يا بهائي قلمداد می‌نمودند. آن وقت ما آنها را جلب و مساعدت می‌كرديم و البته آنها پناهي جز ما نداشتند.

از اينها گذشته هر كس را طالب بوديم، به وسايل محرمانه آخوندها را با او طرف مي‌كرديم تا او را بابي وكافر قلمداد كنند. آن وقت فورا يكي را پيش او فرستاده، از دسته خودمانش مي‌كرديم. به قسمي اين جريان سهل بود كه حد نداشت.

و اغلب مردم از ترس جور و ظلم آخوندها بهائي می‌شدند و اگر دوباره می‌خواستند اظهار كنند كه ما به دروغ جزو اين دسته شديم و بهائي نيستيم، آخوندها و ديگران كه همساية آن مرد بودند از او قبول نمي كردند.

هر مجتهدي را می‌توانستیم به نام خود در انظار دولت و عوام متهم كنيم.[2]

تا اينجا كار من به خاتمه رسيد و گذارشات خود را به وزارت متبوعه دادم و اختلاف جديد را دين اسلام درست نمودم تا خود با دكان جديد خود چه کنند.

 

[1]- پس معلوم شد در لوحي كه تقدير از امپراطور روس نموده روي چه نظر بوده است. م

[2]- پیش از این دیدیم که جاسوس روس در تهران، از طریق دراویش خانقاه احمد گیلانی به روحانیت نفوذ کرده است.

همچنین نفوذ جاسوس در نجف نیز از طریق حلقه درسی سید کاظم رشتی از علماء شیخیه بوده است.

از این رو می‌توان نتیجه گرفت که اولا دراویش و شیخیه بستر مناسب برای نفوذ و یارگیری دشمن را فراهم ساخته است.

و ثانیا آخوندهایی که سفیر روس به آنها اشاره می‌کند، دنیاپرستانی از بستر دراویش و شیخه و مانند آن بودند که به شکلی ساخته و پرداخته خود دشمن بودند و یا ساده لوحانی بودند که نفهمیده بازیچه قرار می‌گرفتند. اما روحانیونی واقعی و زیرک، با درایت کامل با این گونه قضایا برخورد می‌کردندِ. چه بسا بیان این گونه مطالب نیز از سر دشمنی با علماء واقعی سرچشمه گرفته است.

  • نظر خوانندگان
تا کنون نظر قابل انتشاری ثبت نشده است
  • نظر شما