ماه مباركی در مسجد كوفه معتكف بودم، صبح نوزدهم بود از حجره بیرون آمدم، دیدم مسجد خلوت است و كسی نیست.
ولی در محل محراب امیرالمؤمنین علیهالسلام عربی ایستاده و عگال به سر دارد، دست به شباك گرفته و میگرید و پیوسته میگوید: بوی، بوی(أبوی، أبوی پدرم پدرم).
آن چنان مجذوب صدای دلربایش شدم و از آهنگ حزینش بیتاب گشتم، به طرفش روان شدم كه یك مرتبه میخكوب شدم و نتوانستم قدم از قدم بردارم.
ولی آن صدای دلربا و حزین را میشنیدم كه پیوسته میگفت: بوی بوی و میگریست.
از شدت گریه و انقلاب حالی كه داشتم روی زمین افتادم و مشغول گریه بودم.
یك مرتبه به حال آمدم دیدم نه كسی و نه صدایی.
منبع: ما سمعت صفحه ۲۱
آن چنان مجذوب صدای دلربایش شدم و از آهنگ حزینش بیتاب گشتم، به طرفش روان شدم كه یك مرتبه میخكوب شدم و نتوانستم قدم از قدم بردارم.
ولی آن صدای دلربا و حزین را میشنیدم كه پیوسته میگفت: بوی بوی و میگریست.
از شدت گریه و انقلاب حالی كه داشتم روی زمین افتادم و مشغول گریه بودم...