یکی از موثقین نقل کرد: مدتی دعای عهد میخواندم. خیلی دلم میخواست امام زمان را ببینم که این دعای عهد را که درست و غلط میخوانم قبول دارد یا نه.
یک شب خواب دیدم توی باغی هستم، آقا هم هستند، ذوق زده شدم گفتم آقا این قدر شبها التماس میکنم شما را ببینم! این قدر دلم برای شما تنگ میشه! آقا هم مرا بغل کرد، جا خوردم… و از پیشانی من بوسید. بعد هم به تسلی داد که این قدر غصه نخور.
مدتی دعای عهد میخواندم. خیلی دلم میخواست امام زمان را ببینم که این دعای عهد را که درست و غلط میخوانم قبول دارد یا نه.
یک شب خواب دیدم توی باغی هستم، آقا هم هستند، ذوق زده شدم گفتم آقا این قدر شبها التماس میکنم شما را ببینم! این قدر دلم برای شما تنگ میشه! آقا هم مرا بغل کرد، جا خوردم… و از پیشانی من بوسید. بعد هم به تسلی داد که این قدر غصه نخور.