يكی از علمای تهران اين قضيه را نقل فرموده است:
روزی در منزل نشسته بودم، مرد نسبتاً سالخوردهای كه مقداری از موی محاسنش سفيد شده بود و نام او شيخ حسن بود، نزد من آمد و گفت: میخواهم درس بخوانم و شما بايد برايم درس جامعالمقدمات را شروع كنی.
من با آن كه كار زيادی داشتم و طبعاً تدريس جامعالمقدمات [نيز] در شأنم نبود، ولی مثل آن كه مجبور به تدريس شده باشم، گفتم مانعی ندارد. درس را شروع كردم و هر روز برای او درس میگفتم و كمكم با من خصوصی شد و روزها بيشتر اوقاتش را در منزل ما میگذراند.
يك روز كارم در يكی از ادارات دولتی زمان طاغوت گير كرده بود، شخصی نزد من آمد و گفت: اگر فلان مبلغ را به من بدهيد كارتان را فوری درست میكنم. من میخواستم آن را قبول كنم ولی شيخ حسن گفت [كه] او نمیتواند اين كار را درست كند و اين كار درست شدنی نيست؛ من [به حرف شيخ حسن] توجه نكردم ولی بعدها ديدم با همه تلاشهايی كه كردم درست نشد!
يك روز برای او درس میگفتم ولی مطالعه نكرده بودم به من گفت: شما ديشب درس را مطالعه نكردهای علتش هم اين بوده كه شما تجديد فراش كردهايد و خانم جديدتان برای آن كه شما مطالعه نكنيد و به او توجه بيشتری بنماييد كتابتان را در فلان محل مخفی كرده است لذا شما ديشب هر چه تجسس كرديد، آن را پيدا نكرديد و مطالعه درس مرا ترك فرموديد!
من رفتم و كتاب را در همانجا كه او گفته بود، يافتم و وقتی مطلب را از خانم جديد سؤال كردم ديدم همان گونه است كه او فرموده است! من به فكر فرو رفتم و سپس از او سؤال كردم كه تو اين مطالب را از كجا میفهمی؟ گفت من داستانی دارم و آن را به كسی نمیگويم ولیچون شما استادم هستيد برای شما بازگو میكنم.
[شيخ حسن گفت:] من در يكی از روستاهای اطراف مشهد زندگی میكردم پدرم روحانیآن روستا بود؛ وی بيست سال قبل، از دنيا رفت و مردم ده، جمع شدند و عمامه پدرم را بر سر من گذاشتند و اطراف مرا گرفتند و به عنوان روحانی خود انتخاب كردند. من هم جوان بودم نفس أمّاره مرا به هواها و خودخواهیها میكشاند و اجازه نمیداد كه اظهار نادانی كنم. خلاصه بيست سال بدون داشتن علم و دانش، عقايد و احكام را طبق سليقه خود برای مردم میگفتم و شايد دهها بار مسائل ناصحيح و غيرواقعی برای مردم گفته بودم! سهم مبارك امام عليهالسلام را بدون اجازه میگرفتم و مصرف میكردم!
بالاخره يك روز داشتم در آينه نگاه میكردم، ديدم چند تار از محاسنم سفيد شده و آثار پيری در چهرهام ظاهر گرديده است. وجدان و نفس لوّامهام مرا مورد سرزنش قرار داد كه تا كِی میخواهی مردم را بفريبی و بدون علم و دانش، آنها را رهبری كنی؟! لذا هما ن جا نشستم و گريه زيادی كردم.
شب به مسجد رفتم و در منبر به مردم گفتم [كه] من بدون داشتن علم، خيلی از مسائل را برای شما گفتهام و چه بسا بسياری از اعمال شما را باطل كردهام و لذا از شما عذر میخواهم.
آنها اول گمان كردند كه من شكسته نفسی میكنم ولی وقتی ديدند كه آن مطلب را جدی میگويم، به من حمله كردند مرا كتك زدند و از ده بيرونم كردند. زن و بچه من هم به خاطر آن كه من مايه ننگ آنها بودم، مرا ترك كردند، و من تنها و پای پياده به طرف تهران حركت نمودم.
يكی دو روز در راه بدون پول و غذا و آب در بيابانها سرگردان بودم اما بالاخره نزديك تهران، وقتی فشار زيادی به من آمد، عرض كردم: پروردگارا! يا مرا از اين دنيا بيرون بِبَر و يا فرجی برايم برسان.من در راه تو اين قدم را برداشتهام دستم را بگير و مرا از ياران خودت قرار بده و گناهان مرا ببخش و بيامرز.
ناگهان ديدم آقای بزرگواری در بيابان، كنار من راه میرود، اول خيلی تعجب كردم كه او از كجا يك دفعه كنار من پيدا شده و بلكه مقداری هم از او ترسيدم ولی وقتی ديدم او با كمال ملاطفت اسم مرا میبرد و میگويد [كه] ناراحت نباش خدا تو را میبخشد، و چند كلمه ديگر در اين ارتباط به من گفت، قلبم آرام شد و خوشحال شدم و مثل كسی كه زير بار سنگينی قرار گرفته است و يك دفعه آن بار را از دوشش برداشتهاند راحت شدم و مطمئن گرديدم كه او برایكمك به من آمده است.
[آن آقا] به من گفت: فردا صبح در تهران به مدرسه ميرزا محمود وزير میروی و به متصدّی مدرسه میگويی فلان حجره را كه امروز خالی شده بايد به من بدهی تا در آن سكونت كنم، او آن حجره را به تو میدهد و تو در آن سكونت میكنی بعد نزد فلان عالم برو (كه شما بوديد) و به او بگو به تو درس بدهد، او نمیتواند اين كار را نكند، و اين پول را هم بگير و درس بخوان و هر وقت دلت تنگ شد مرا ياد كن تا من نزد تو بيايم و با تو حرف بزنم.
من آن چه او فرموده بود انجام دادم و لذا نزد شما هم كه آمده بودم، فوراً به من اجازه داديد كه از درس شما استفاده كنم و درس خصوصی برای من ترتيب داديد و آن چه از مغيّبات [درباره تجديد فراش و مطالعه] گفتهام او به من فرموده بود و من به شما گفتم.
[اين داستان را كه شنيدم] به شيخ حسن گفتم: آيا ممكن است برای من هم اجازه بگيری تا خدمتشان برسم؟ او روی سادگی گفت: بله، من او را اكثر اوقات میبينم و حتماً به تو اجازه خواهد داد. شيخ حسن آن روز رفت و چند روزی نيامد پس از چند روز به منزل ما آمد و گفت: من به آقا عرض كردم و برای شما تقاضای ملاقات نمودم ايشان فرمودند كه به شما بگويم هر وقت خود را مانند شيخ حسن شكستی و اين چنين گذشتی در راه دين از تو بروز كرد، ما خودمان به ديدن تو میآييم.
سپس گفت: با كمال معذرت، حضرت مولا ولی عصر عليهالسلام به من فرمودهاند كه ديگر به درس شما نيايم. در اين هنگام شيخ حسن از من خداحافظیكرد و رفت و هرگز بعد از آن روز او را نديدهام.[1]
[1]. عنايات حضرت مهدی عليهالسلام به علماء...، ص 130، شماره 56
آنها اول گمان كردند كه من شكسته نفسی میكنم ولی وقتی ديدند كه آن مطلب را جدی میگويم، به من حمله كردند مرا كتك زدند و از ده بيرونم كردند. زن و بچه من هم به خاطر آن كه من مايه ننگ آنها بودم، مرا ترك كردند، و من تنها و پای پياده به طرف تهران حركت نمودم.
يكی دو روز در راه بدون پول و غذا و آب در بيابانها سرگردان بودم اما بالاخره نزديك تهران، وقتی فشار زيادی به من آمد، عرض كردم: پروردگارا! يا مرا از اين دنيا بيرون بِبَر و يا فرجی برايم برسان.من در راه تو اين قدم را برداشتهام دستم را بگير و مرا از ياران خودت قرار بده و گناهان مرا ببخش و بيامرز.
ناگهان ديدم آقای بزرگواری در بيابان، كنار من راه میرود، اول خيلی تعجب كردم كه او از كجا يك دفعه كنار من پيدا شده و بلكه مقداری هم از او ترسيدم ولی وقتی ديدم او با كمال ملاطفت اسم مرا میبرد و میگويد [كه] ناراحت نباش خدا تو را میبخشد، و چند كلمه ديگر در اين ارتباط به من گفت، قلبم آرام شد و خوشحال شدم و مثل كسی كه زير بار سنگينی قرار گرفته است و يك دفعه آن بار را از دوشش برداشتهاند راحت شدم و مطمئن گرديدم كه او برایكمك به من آمده است...