آقای بلورسازان كه از تجار محترم مشهد است، حدود بیست سال قبل كسالتی در ناحیه دهان و فك پیدا میكند، به گونهای كه از زبان میافتد و گنگ میشود و هر چه میخواهد بگوید نمیتواند و مطالب را مینویسد.
به همه جا برای معالجه مراجعه میكند و از همه امكانات پزشكی برای بهبودی استفاده میكند، ولی نتیجهای نمیبیند.
تا آن كه روزی جناب آقای حاج سید جواد علوی به ایشان میگوید: شما همه جا رفتید، بیایید چهل شب چهارشنبه به جمكران بروید. ایشان هم قبول میكند و همه هفته شبهای چهارشنبه به جمكران مشرف میشود.
تا آن كه در هفته سی [و] هفتم در حالی كه در مسجد مشغول ذكر قلبی و توجّه به آن ناحیه سامیه بوده، میبیند كه آن وجود مقدس از مقابل او میگذرند و اشاره میكند كه آقا نمیتوانم سلام عرض كنم.
میفرمایند: سلام كن. به دنبال صدور این فرمان مولوی زبانش باز میشود و سلام عرض میكند و دیگر اثری ازآن كسالت باقی نمانده و بهبودی كامل مییابد.
پس از آن، خدمت آیةاللّه گلپایگانی هم میرسد و جریان را نقل میكند. و من [ناقل] هر ماه میروم چشمهای ایشان را میبوسم.
منبع: ما سمعت صفحه 510
تا آن كه در هفته سی [و] هفتم در حالی كه در مسجد مشغول ذكر قلبی و توجّه به آن ناحیه سامیه بوده، میبیند كه آن وجود مقدس از مقابل او میگذرند و اشاره میكند كه آقا نمیتوانم سلام عرض كنم.
میفرمایند: سلام كن. به دنبال صدور این فرمان مولوی زبانش باز میشود و سلام عرض میكند و دیگر اثری ازآن كسالت باقی نمانده و بهبودی كامل مییابد...