حدود سال 1325 مردی در بيرجند همسرش از دنيا میرود و به دنبال فوت همسر وضع زندگیاش متلاشی میشود. دختری داشته بر میدارد و در شهرها مشغول پينه دوزی میشود تا گذرش به تهران میافتد و سر چهارراهی مشغول پينه دوزی و تعمير كفش میشود و دخترش هم نزديكش بوده كه يك مرتبه متوجّه میشود دخترش نيست و يهودیها دخترش را دزديدهاند.
هر جا گردش میكند و تفحص و جستجو میكند و به هر جا مراجعه میكند نتيجهای نمیگيرد.
از شدت ناراحتی تهران را ترك نمود و به اهواز میرود و در آنجا زنی میبيند اين مرد خيلی افسرده است، سؤال میكند جريان را برای او نقل میكند، میگويد چرا شكايت نمیكنی؟ میگويد به همه جا شكايت كردم ولی نتيجهای نگرفتم، میگويد: به امام زمانت شكايت كردهای؟ و عرض حال و حاجت به محضر شريفش عرضه داشتهای؟ میگويد: نه. او را راهنمايی میكند كه نامهای بنويس برای حضرتش و گرفتاری و مشكله خود را در آن مرقوم دار و آن را در گِل بپيچ و ميان رود كارون بيانداز. آن مرد افسرده و غمين هم اين كار را انجام میدهد و دو مرتبه از اهواز به تهران بر میگردد و باز مشغول پينه دوزی و تعمير كفش میشود.
تا آن كه روزی مادر و دختری برای تعمير كفش نزد او میآيند. دختر به مادرش میگويد: مادر، چشمهای دختر همسايه ما خيلی شبيه به چشمهای اين آقای كفش دوز است. تا اين جملات به صورت مبهم و مجمل به گوش پينه دوز میرسد میگويد: چه گفتی؟ مادر میگويد: مدتی است در همسايگی خانه ما يك خانواده يهودی زندگی میكنند در خانه آنها دختری است و دخترم میگويد: چشمهايش خيلی شبيه چشمهای شماست. مرد پينه دوز هم جرياناش را برای اين زن میگويد كه مدتی است دخترم را گم كردهام. مادر میگويد: من ترتيب كار را میدهم چون آنها خيلی مراقب دختر هستند.
مرد پينه دوز را به خانه خود میبرد و او را به عنوان بنّا به بالای بام میفرستد كه در ساعتی كه دختر برای شستن چيزی سر حوض میآيد از بالای بام او را ببيند و معلوم شود آيا دختر اوست يا نه؟ مردپينه دوز از بالای بام كه متوجّه خانه همسايه است يك مرتبه میبيند دخترش آمد سر حوض از همان بالا صدا میزند: فاطمه تو هستی؟!
مردم را خبر میكند و به خانه مرد يهودی میريزند و دختر در سايه توسل به امام عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشريف آزاد میشود.
منبع: ما سمعت صفحه 566
حدود سال 1325 مردی در بيرجند همسرش از دنيا میرود و به دنبال فوت همسر وضع زندگیاش متلاشی میشود. دختری داشته بر میدارد و در شهرها مشغول پينه دوزی میشود تا گذرش به تهران میافتد و سر چهارراهی مشغول پينه دوزی و تعمير كفش میشود و دخترش هم نزديكش بوده كه يك مرتبه متوجّه میشود دخترش نيست و يهودیها دخترش را دزديدهاند…
تا آن كه روزی مادر و دختری برای تعمير كفش نزد او میآيند. دختر به مادرش میگويد: مادر، چشمهای دختر همسايه ما خيلی شبيه به چشمهای اين آقای كفش دوز است. تا اين جملات به صورت مبهم و مجمل به گوش پينه دوز میرسد میگويد: چه گفتی؟…