نامش قاسم و نام پدرش «علاء» بود و به همین جهت به قاسم بن علاء شهرت یافته است.
مدتی در «ران» که شهری میان مراغه و زنجان بود زندگی میکرد و عمری به بلندای 117 سال داشت. او افتخار دیدار و ارادت و همراهی دهمین و یازدهمین امام نور حضرت نقی و عسگری (ع) را داشت و از کسانی است که به افتخار دریافت توقیع به وسیلهی «جناب محمد بن عثمان» از محبوب دلها نائل آمده است. زندگی پر ماجرایی داشت و در هشتاد سالگی از دو چشم نابینا شد و پس از سالهای طولانی درست هفت روز پیش از رحلتش بار دیگر بینا گشت و خود با آگاهی کامل روز وفات خویش را که از توقیع مبارک دریافته بود اعلان کرد و این پیش بینی چنان دقیق بود که باعث هدایت یکی از دشمنان اهل بیت شد.
داستان او را مرحوم شیخ طوسی در کتاب خویش اینگونه روایت کرده است:
«محمد بن احمد صفوانی» از افراد مورد اعتماد است، او آورده است که چند ماهی بود که به جناب قاسم بن علاء، از سوی جناب محمد بن عثمان دومین نایب امام عصر (ع) پیامی نرسیده بود به همین جهت این مرد نگران و بیقرار به نظر میرسید.
روزی از روزها در خدمت او بودم که ناگهان دربان او وارد شد و ما در حال خوردن غذا بودیم که گفت: «سرورم! سفیر و پیام رسانی از عراق آمده است.»
جناب قاسم شادمان شد و سجدهی سپاس به جا آورد و به استقبال او شتافت. مرد سالخوردهای در حالی که خورجینی به دوش داشت وارد شد، «قاسم بن علاء» او را به گرمی در آغوش گرفت، خورجین از دوشش برداشت و طشت آب طلبید تا او دست و صورت بشوید و آنگاه او را در کنار خود جای داده و به خوردن غذا دعوت کرد.
غذا صرف شد پس از غذا مرد پیام رسان نامهای را بیرون آورد و به جناب قاسم تقدیم داشت، او نامه را گرفت و بوسه باران ساخت. آنگاه به منشی خویش داد تا برای او قرائت کند.
منشی او مهر نامه را برداشت و شروع به خواندن نامه کرد تا به نقطهای رسید و ساکت شد….
قاسم پرسید: «چرا نمیخوانی؟»
گفت: «احساس مطلب حزن انگیزی کردم اگر میخواهید نخوانم؟»
گفت: «نه، بگو! مگر چیست؟»
منشی گفت: «مرقوم شده است که شما تا چهل روز دیگر جهان را بدرود خواهی گفت و هفت قطعه پارچه برای کفن شما ارسال شده است.»
پرسید: «آیا در آن حال، دین من سالم است؟»
پاسخ داد: «آری! با ایمان سالم و راسخ، جهان را به درود خواهی گفت.»
جناب قاسم تبسم کرد و گفت: «دیگر پس از این عمر طولانی و نوید رفتن با ایمان کامل، چه آرزویی میتوانم داشته باشم؟»
و در این حال پیام رسان برخاست و سه طاقه پارچه و لباس سرخ رنگ «یمنی» و یک عمامه و دو دست لباس و دستمالی از خورجین خود بیرون آورد و تقدیم به «قاسم» کرد.
جناب قاسم پیش از این، پیراهنی نیز از هشتمین امام نور دریافت داشته بود که به عنوان خلعت نزد خود داشت اینها را نیز در کنار آن قرار داد.
ایشان دوستی به نام «عبدالرحمن بن محمد» داشت که سنی مذهب بود و از سرسخت ترین دشمنان خاندان وحی و رسالت بود و اتفاقا همانروز آن مرد برای اصلاح میان پسر «قاسم بن علاء» و مردی به نام «ابوجعفر» که اختلاف مالی داشتند، به خانهی قاسم آمده بود.
جناب قاسم به دو نفر از دوستان اهل بیت نیز که آنجا حضور داشتند گفت: «بیایید این نامه را به «عبدالرحمن بن محمد» بخوانید چرا که من همواره در اندیشهی هدایت او بودهام و باز هم بدان امید هستم که خداوند به برکت این نامه او را هدایت فرماید.»
دو مرد وزین و سالخورده گفتند: «جناب! از این امید درگذر چرا که محتوای نامه برای بسیاری از شیعیان قابل تحمل نیست تا چه رسد به «عبدالرحمن» که به خاندان رسالت و دوازدهمین امام نور ایمان ندارد.»
قاسم گفت: «میدانم که نباید اسرار آل محمد را فاش کنم اما من بخاطر دوستی با او و شور و شوقی که به هدایت او دارم میخواهم به دلایلی نامه را برای او بخوانم، بنا بر این بگیرید و برای او بخوانید.»
به هر حال آن روز گذشت، روز دیگر عبدالرحمن نزد «قاسم بن علاء» آمد و پس از سلام و تعارفات معمولی قاسم گفت: «این نامه را بخوان و در مورد آن خوب و منصفانه بیندیش.»
عبدالرحمن نامه را گرفت و با دقت خواند و دید که خبر مرگ قاسم در آن آمده است نامه را پرت کرد و گفت: «ابو محمد! از عقیدهای که داری به خدا پناه ببر چرا که تو مرد سالخورده و دینداری هستی که از نظر تقوا و درایت بر همه برتری داری این بافتهها چیست؟
خدا در قرآن میفرماید: «و ما تدری نفس ماذا تکسب غداً و ما تدری نفس بایّ ارض تموت.»
و نیز میفرماید: «عالم الغیب فلا یظهر علی غیبه احداً… .»
او دانای غیب است و غیب خود را بر هیچ کسی آشکار نمیسازد.»
جناب قاسم تبسم پر معنایی کرد و گفت: «دوست عزیز! چرا بقیهی آیهی شریفه را نمیخوانی که میفرماید: الاّ لمن ارتضی من رسولٍ.»
مگر بر آن پیام آوری که از او خشنود باشد و بخواهد.
و افزود که: «من میدانستم که تو چنین خواهی کرد و دستخوش تعصب خواهی شد. اما تاریخ امروز را یاد داشت کن و به خاطر داشته باش اگر من درست طبق پیشگویی این نامه از دنیا رفتم بدان که عقیدهی من صحیح و برخاسته از قرآن است و تو در اندیشهات تجدید نظر کن.»
عبدالرحمن پذیرفت، تاریخ و روز مورد نظر را در آن نامه، یاداشت کرد و از هم جدا شدند.
پس از هفت روز قاسم بن علاء بیمار شد و همانگونه که در بسترش تکیه داده بود پسرش حسن را فرا خواند و در حالی که من و تعدادی از دوستان و بستگانش نظاره میکردیم به دعا و نیایش خالصانه و عاشقانه پرداخت، به پیامبر و امامان نور توسل جست و با این کلمات به نیایش و توسل خویش ادامه داد:
«یا محمد! یا علی! یا حسن! یا حسین! یا موالی! کونوا شفعائی الی الله… .»
چند بار این کلمات را با سوز و گداز تکرار کرد. گویی سومین مرتبه بود که مژگان دیدگان نابینایش به حرکت آمد و حدقهی چشم او ورم کرد آستین خود را بالا آورد و روی دیدگان کشید که دیدیم آبی زرد، بسان آبگوشت از دیدگانش فرو ریخت، رو به پسرش حسن و دوستانش «ابوحامد» و «ابوعلی» کرد و آنان را نزد خویش فرا خواند همه به او نزدیک تر شدیم و با تعجب بسیار دیدیم هر دو چشم او پس از سالها کوری اینک بینا شده است او را آزمودیم دیدیم، آری! چنین است.
جریان او در همهی شهر پیچید مردم دسته دسته به دیدار او میآمدند. «ابو سائب» قاضی شهر نیز به دیدار او آمد و ضمن گفت و گوی کوتاهی با او در حالی که انگشتر خویش را در دست گرفته بود پرسید: «قاسم بن علاء! این چیست و بر آن چه نوشته شده است؟» و او درست بسان دورانی که دیدگانش سالم بود پاسخ داد.
آنگاه پسرش حسن را توصیه به تقوا و اجتناب از گناه و نافرمانی خدا نمود و از او پیمان اطاعت و بندگی خدا و پیروی از قرآن و عترت گرفت، آنگاه ورقهای طلبید و با دست خویش وصیت نامه نوشت.
پس از چهل روز، همان گونه که در توقیع شریف آمده بود با طالع شدن فجر، قاسم بن علاء از دنیا رفت و آنگاه بود که عبدالرحمن، همان دوستی که با خاندان وحی و رسالت دشمنی میورزید از راه رسید و با سر و پای برهنه دنبال جنازهی قاسم حرکت کرد.
مرگ او را فاجعهای بزرگ شمرد و او را با عناوین بزرگی یاد کرد، برخی با تعجب پرسیدند: «عبدالرحمن! مگر چه شده است؟»
گفت: «ساکت باشید من چیزی از قاسم بن علاء دیدم که شما ندیدهاید.»
و آنگاه دنبال جنازهی او فریاد میکشید که: «واسیداه!…» و از اندیشه و عقیدهی خویش بازگشت و راه خاندان وحی و رسالت را در پیش گرفت.
آری! شیعه شد و اموال و املاک خود را یکجا وقف محبوب دلها حضرت بقیهالله الاعظم (ع) نمود.
به هر حال پیکر پاک قاسم را در مغسل نهادند، ابو حامد که یکی از دوستانش بود آب ریخت و ابو علی او را غسل داد و در پارچههایی که پیام رسان آورده بود او را کفن کردند و پیراهن امام رضا (ع) را نیز که بدو خلعت داده شده بود بر او پوشانیدند و او را به خاک سپردند.
پس از مدتی نامهای که در بردارندهی تسلیت از ناحیهی مقدسه بود به نام پسرش حسن صادر گشت که در پایان آن این عبارت آمده بود: «خداوند فرمانبرداری خویش را بر تو الهام فرماید و تو را از نافرمانیش باز دارد… .»[1]
نامش قاسم و نام پدرش «علاء» بود و به همین جهت به قاسم بن علاء شهرت یافته است.
مدتی در «ران» که شهری میان مراغه و زنجان بود زندگی میکرد و عمری به بلندای 117 سال داشت. او افتخار دیدار و ارادت و همراهی دهمین و یازدهمین امام نور حضرت نقی و عسگری (ع) را داشت و از کسانی است که به افتخار دریافت توقیع به وسیلهی «جناب محمد بن عثمان» از محبوب دلها نائل آمده است. زندگی پر ماجرایی داشت و در هشتاد سالگی از دو چشم نابینا شد و پس از سالهای طولانی درست هفت روز پیش از رحلتش بار دیگر بینا گشت و خود با آگاهی کامل روز وفات خویش را که از توقیع مبارک دریافته بود اعلان کرد و این پیش بینی چنان دقیق بود که باعث هدایت یکی از دشمنان اهل بیت شد.
داستان او را مرحوم شیخ طوسی در کتاب خویش اینگونه روایت کرده است:
«محمد بن احمد صفوانی» از افراد مورد اعتماد است، او آورده است که چند ماهی بود که به جناب قاسم بن علاء، از سوی جناب محمد بن عثمان دومین نایب امام عصر (ع) پیامی نرسیده بود به همین جهت این مرد نگران و بیقرار به نظر میرسید.
روزی از روزها در خدمت او بودم که ناگهان دربان او وارد شد و ما در حال خوردن غذا بودیم که گفت: «سرورم! سفیر و پیام رسانی از عراق آمده است.»
...