×

درباره میز امام زمان، مصلح کل

فراگیری صلح رؤیایی‌ترین آمال و برترین آرزوی بشر، در گرو وجود «مصلح کل». مصلح کلی که شاخص آن لبالب ساختن زمین از عدالت است. آیا مقدس‌ترین آمال و برترین آرزوی بشر پشتوانه‌ای دارد؟!
×

آرزوی رخصت...!


یا علی! ای آقای من!
ای نور خدایی در دل تاریکی‌ها!
ای ستون دین!


تو را سپاس می‌گویم که در سایه لطفت قدمی برداشتم.


تو، تویی!
و من، کمتر از مورچه در بارگاه سلیمان!
تو را از پیش‌کش کاری چنین اندک برتر می‌دانم؛
اما آرزومندم رخصت دهی تا کار ناچیزم را به نام تو زینت بخشم.
اگر چنین گردد متواضعانه بسی شادمان و مفتخرم.
شاید خدای از تقصیراتم بگذرد و آن را خالص بپذیرد.


تو پدر یتیمان و همسر بیوه زنان و حامی بی‌کسانی!
و من یتیمی غریب!
و خوب می‌دانی غم سنگین یتیم را، آن هم یتیمی غریب.
تو بر من منت گذاری اگر به افتخار این هدیه رخصت فرمایی،
و من سر به آسمان سایم اگر قبولت افتد.


آقای من ای علی فدایت گردم.


*****


مولای ياعلی!
يا نور الله فی ظلمات الارض!
يا عمود الدين!


أشکرک علی اتمام عملی هذا فی ظلک.


أنت أنت؛
و أنا أقل من النمل الی سليمان؛
فأُجِلّک من هديتی إليک؛
لکن أرجوک أن تأذن لی فی تزيين عملی هذا الحقير القلیل،
بوضع اسمک المقدس عليه،
سرورا و فخرا مع التواضع؛
لعل الله يتجاوز عن­تقصيری ويقبله خالصا


إنک زوج الارامل و ابو اليتامی و کافل الايتام،
و أنا يتيم غريب،
و أنت أعلم بشدة هموم اليتيم خاصةً إذا کان غريبا؛
فامنن علی بهذا الفخر!


مولای ياعلی روحی فداک!

×

جستجوی پیشرفته

جستجو در میزهای
دامنه جستجو


×

ارتباط با ما

info@aashtee.org :پست الکترونیک ما
rss
بسم الله الرحمن الرحیم
جمعه ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
۱۲ شوال ۱۴۴۶
ابزار
  • نمایش دو ستون
  • نمایش درختواره
  • نمایش متن مقاله
  • بستن متن‌ها
درختواره

یکی از خوبان روزگار

  • نویسنده:برگ سبز
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۲/۰۳-۵:۴۳:۲۳
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15906
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 3728

استاد بزرگوار آقا شیخ محمد می‌گوید: من در یکی از مدارس زنجان در دوران طلبگی خویش در حجره‌ای سکونت داشتم و در این مدرسه خادم صالح و درستکار و تقواپیشه‌ای بود که حجره‌اش در راهرو ورودی و خروجی مدرسه قرار داشت.

یکی از شبها طبق عادت خویش برای خواندن نماز نافله برخاستم که با منظره شگفت انگیزی روبرو شدم.

جریان بدین گونه بود که وقتی از کنار حجره‌ی خادم برای وضو عبور می‌کردم دیدم نور و روشنایی خیره کننده و بی‌سابقه‌ای فضای اتاق او و اطراف را در برگرفته است.

حس کنجکاوی مرا به سوی اتاق خادم کشاند از لابلای درب منظره‌ی شگفتی را دیدم در یک سو خادم مدرسه را دیدم که مؤدب در کمال تواضع در گوشه‌ای نشسته و به سخنان کسی گوش می‌دهد و به طور مکرر خود را فدای او می‌نماید و می‌گوید: «سرورم! مولایم! آقایم! جانم به قربانت!»

و از دگر سو هر چه دقت کردم فرد دیگری را ندیدم اما گفتگوی آن دو را می‌شنیدم گر چه سخنان آنان را نمی‌فهمیدم و از طرف سوم دیدم چراغ خادم خاموش است اما حجره‌اش نورباران است.

ساعتی از شب به همان حال بر من گذشت و هر لحظه بر تعجب و حیرتم افزون گشت. دیگر از وقت نافله می‌گذشت به همین جهت برای خواندن نماز رفتم، اما همه‌ی فکرم در اتاق خادم و منظره‌ی بهت آوری که آنجا دیده بودم.

صبح آن روز از راه رسید به حجره‌ی خادم آمدم دیدم تاریک و در هم بسته است گویی که او در خواب است.

در زدم، بیدار شد اما از منظره‌ی سپیده دم خبری نبود از خود او پرسیدم، انکار کرد و اصرار من بر انکار او افزود. او را سوگند دادم که: «نه اشتباه کردم و نه خواب دیده‌ام، جریان چه بود؟»

حالش منقلب شد گفت: «واقعیت را می‌گویم با سه شرط.»

گفتم: «شرایط سه گانه چیست؟»

گفت:

۱- تا زمانی که من در قید حیات هستم این راز پوشیده بماند.

۲- از این پس چون گذشته با من رفتار می‌کنی بدون هیچ احترام و تواضع خاص.

۳- و کاری به رفتار عادی طلبه‌ها با من نداشته باشی.

شرایط سه گانه او را با جان پذیرفته و تعهد سپردم.

آنگاه گفت: «دوست عزیز! واقعیت این است که گاه سالارم امام عصر (عج) از من دلجویی و تفقد می‌کنند و امشب یکی از آن شبها بود.»

بدنم لرزید و دگرگون شدم و چون دریافتم که راست می‌گوید، چنان شیفته‌ی او شدم که می‌خواستم خود را روی پاهای او انداخته و ببوسم اما چون تعهد گرفته بود چاره‌ای جز شکیبایی نبود.

به حجره‌ی خود بازگشتم اما چه بازگشتی زمین بر من تنگ شده بود و دنیا در نظرم تاریک و راهی نیز برای اظهار آن راز بزرگ به دوستانم نداشتم.

روزهایی چند گذشت نیمه شبی بود که احساس کردم درب حجره‌ام را به طور آهسته می‌زنند، درب را گشودم دیدم خادم مدرسه است. سلام کرد و گفت برای خداحافظی آمده است و پیدا بود که هم نگران و اندوهگین به نظر می‌رسد و هم بسیار شتاب داشت.

پرسیدم: «کجا؟»

گفت: «من رفتم! حجره و اثاثیه آن مال شما.»

گفتم: «آخر کجا...؟»

گفت: «یکی از یاران امام عصر (عج) جهان را بدرود گفته مرا فراخوانده است تا به حضورش شرفیاب و وظیفه‌ی او را به عهده گیرم.»

و عجیب اینکه هنوز سخنش پایان نیافته بود که از نظرم ناپدید شد و من هر کجا در پی او گشتم او را در مدرسه نیافتم.

بی‌اختیار فریادی کشیدم که همه‌ی طلبه‌ها بیدار شدند و اطراف مرا گرفتند. من جریان را برای آنان گفتم و آنان مرا نکوهش کردند که چرا تا کنون آنان را در جریان نگذاشته‌ام.

به آنان گفتم: «دوستان! مرا نکوهش نکنید که دلیل داشتم.»

پرسیدند: «چه بود؟»

گفتم: «او از من عهد گرفته بود.»[1]

«برگ سبز» تحفه درویش


[1] کرامات صالحین ص ۱۶۶

  • نظر خوانندگان
تا کنون نظر قابل انتشاری ثبت نشده است
  • نظر شما