استاد بزرگوار آقا شیخ محمد میگوید: من در یکی از مدارس زنجان در دوران طلبگی خویش در حجرهای سکونت داشتم و در این مدرسه خادم صالح و درستکار و تقواپیشهای بود که حجرهاش در راهرو ورودی و خروجی مدرسه قرار داشت.
یکی از شبها طبق عادت خویش برای خواندن نماز نافله برخاستم که با منظره شگفت انگیزی روبرو شدم.
جریان بدین گونه بود که وقتی از کنار حجرهی خادم برای وضو عبور میکردم دیدم نور و روشنایی خیره کننده و بیسابقهای فضای اتاق او و اطراف را در برگرفته است.
حس کنجکاوی مرا به سوی اتاق خادم کشاند از لابلای درب منظرهی شگفتی را دیدم در یک سو خادم مدرسه را دیدم که مؤدب در کمال تواضع در گوشهای نشسته و به سخنان کسی گوش میدهد و به طور مکرر خود را فدای او مینماید و میگوید: «سرورم! مولایم! آقایم! جانم به قربانت!»
و از دگر سو هر چه دقت کردم فرد دیگری را ندیدم اما گفتگوی آن دو را میشنیدم گر چه سخنان آنان را نمیفهمیدم و از طرف سوم دیدم چراغ خادم خاموش است اما حجرهاش نورباران است.
ساعتی از شب به همان حال بر من گذشت و هر لحظه بر تعجب و حیرتم افزون گشت. دیگر از وقت نافله میگذشت به همین جهت برای خواندن نماز رفتم، اما همهی فکرم در اتاق خادم و منظرهی بهت آوری که آنجا دیده بودم.
صبح آن روز از راه رسید به حجرهی خادم آمدم دیدم تاریک و در هم بسته است گویی که او در خواب است.
در زدم، بیدار شد اما از منظرهی سپیده دم خبری نبود از خود او پرسیدم، انکار کرد و اصرار من بر انکار او افزود. او را سوگند دادم که: «نه اشتباه کردم و نه خواب دیدهام، جریان چه بود؟»
حالش منقلب شد گفت: «واقعیت را میگویم با سه شرط.»
گفتم: «شرایط سه گانه چیست؟»
گفت:
۱- تا زمانی که من در قید حیات هستم این راز پوشیده بماند.
۲- از این پس چون گذشته با من رفتار میکنی بدون هیچ احترام و تواضع خاص.
۳- و کاری به رفتار عادی طلبهها با من نداشته باشی.
شرایط سه گانه او را با جان پذیرفته و تعهد سپردم.
آنگاه گفت: «دوست عزیز! واقعیت این است که گاه سالارم امام عصر (عج) از من دلجویی و تفقد میکنند و امشب یکی از آن شبها بود.»
بدنم لرزید و دگرگون شدم و چون دریافتم که راست میگوید، چنان شیفتهی او شدم که میخواستم خود را روی پاهای او انداخته و ببوسم اما چون تعهد گرفته بود چارهای جز شکیبایی نبود.
به حجرهی خود بازگشتم اما چه بازگشتی زمین بر من تنگ شده بود و دنیا در نظرم تاریک و راهی نیز برای اظهار آن راز بزرگ به دوستانم نداشتم.
روزهایی چند گذشت نیمه شبی بود که احساس کردم درب حجرهام را به طور آهسته میزنند، درب را گشودم دیدم خادم مدرسه است. سلام کرد و گفت برای خداحافظی آمده است و پیدا بود که هم نگران و اندوهگین به نظر میرسد و هم بسیار شتاب داشت.
پرسیدم: «کجا؟»
گفت: «من رفتم! حجره و اثاثیه آن مال شما.»
گفتم: «آخر کجا...؟»
گفت: «یکی از یاران امام عصر (عج) جهان را بدرود گفته مرا فراخوانده است تا به حضورش شرفیاب و وظیفهی او را به عهده گیرم.»
و عجیب اینکه هنوز سخنش پایان نیافته بود که از نظرم ناپدید شد و من هر کجا در پی او گشتم او را در مدرسه نیافتم.
بیاختیار فریادی کشیدم که همهی طلبهها بیدار شدند و اطراف مرا گرفتند. من جریان را برای آنان گفتم و آنان مرا نکوهش کردند که چرا تا کنون آنان را در جریان نگذاشتهام.
به آنان گفتم: «دوستان! مرا نکوهش نکنید که دلیل داشتم.»
پرسیدند: «چه بود؟»
گفتم: «او از من عهد گرفته بود.»[1]
«برگ سبز» تحفه درویش
استاد بزرگوار آقا شیخ محمد میگوید: من در یکی از مدارس زنجان در دوران طلبگی خویش در حجرهای سکونت داشتم و در این مدرسه خادم صالح و درستکار و تقواپیشهای بود که حجرهاش در راهرو ورودی و خروجی مدرسه قرار داشت.
یکی از شبها طبق عادت خویش برای خواندن نماز نافله برخاستم که با منظره شگفت انگیزی روبرو شدم.
جریان بدین گونه بود که وقتی از کنار حجرهی خادم برای وضو عبور میکردم دیدم نور و روشنایی خیره کننده و بیسابقهای فضای اتاق او و اطراف را در برگرفته است.
حس کنجکاوی مرا به سوی اتاق خادم کشاند از لابلای درب منظرهی شگفتی را دیدم در یک سو خادم مدرسه را دیدم که مؤدب در کمال تواضع در گوشهای نشسته و به سخنان کسی گوش میدهد و به طور مکرر خود را فدای او مینماید و میگوید: «سرورم! مولایم! آقایم! جانم به قربانت!»
و از دگر سو هر چه دقت کردم فرد دیگری را ندیدم اما گفتگوی آن دو را میشنیدم گر چه سخنان آنان را نمیفهمیدم و از طرف سوم دیدم چراغ خادم خاموش است اما حجرهاش نورباران است.
ساعتی از شب به همان حال بر من گذشت و هر لحظه بر تعجب و حیرتم افزون گشت. دیگر از وقت نافله میگذشت به همین جهت برای خواندن نماز رفتم، اما همهی فکرم در اتاق خادم و منظرهی بهت آوری که آنجا دیده بودم.
صبح آن روز از راه رسید به حجرهی خادم آمدم دیدم تاریک و در هم بسته است گویی که او در خواب است.
...