در یکی از شهرهای ایران، عالم عامل و بزرگواری که از درایت، کیاست، تقوا، پرهیزکاری، زهد و ورع، بهرهای وافر داشت زندگی میکرد. او هم مورد قبول و احترام عوام بود و خواص، و مهر و امضای او را دولت و ملت احترام میکردند و برایش حساب ویژهای داشتند.
او که یکی از خوبان روزگار بود و سرانجام به خدمتگزاری امام عصر (عج) مفتخر گردید و واسطهی فیض شد داستانی شنیدنی دارد که در یک از کتابها دیدن به این صورت آمده است.
این سید عالم، روزی نشسته بود که یکی از تجار شهر وارد شد و گفت: «من املاکی دارم و میخواهم آنها را بفروشم، سند املاک این است تقاضا میکنم آن را توشیح کنید.»
سید دانشمند سند را میگیرد و مهر خود را پای آن میزند و میدهد شب فرا میرسد، بسیار سرد و تاریک و زمستانی. سید در خانه خفته است که نیمهی شب در خانه را میزنند، درب را میگشاید و چهرهی پارسا و پرواپیشهای را مینگرد که در آن ساعت شب اجازهی ورود میگیرد.
سید با اینکه از نابهنگام آمدن آن مرد ناراحت میشود، به خود نمیآورد و او را میپذیرد، او پس از نشستن بنای نصیحت مینهد و میگوید: «جناب عالم و رهبر دینی شهر باید از شتاب در کارها به ویژه تصدیق و یا رد و تکذیب مردم بپرهیزد، چه بسا که تصمیم گیری شتابزده، باعث تباهی دنیا و آخرت خودش و دیگران خواهد شد... .»
و آنگاه میگوید: «شما سید و عالم بزرگوار چرا و چگونه آن سند جعلی را با حسن نیت به طور شتابزده امظا کردی؟ اینک بدان که آن املاک وقف حضرت حسین (ع) است و آن مرد فریبکار در نقشهی بلعیدن آنهاست و راه چاره اینست که بامداد با کارگری به منزل حاکم شهر بروی و او را به همراه خویش به منزل آن تاجر ببری و دستور دهید تا او فلان نقطه از خانه را بشکافد تا اسناد و وقفنامهی این املاک را که آنجاست بنگرید و در شهر هم اعلان کنید که این املاک وقف امام حسین (ع) است و آن سند جعلی را نیز پاره میکنی.» و آنگاه از سید خداحافظی نموده و میرود.
سید صبح زود حرکت میکند و طبق دستور عمل نموده و اسناد را پیدا میکند و در شهر نیز اعلان مینماید و سند جعلی را نیز پاره میکند.
از آن پس در شهر این مطلب بر سر زبانها میافتد که او علم غیب میداند و حاکم نیز شگفت زده از کار او بر احترام او مراقبت بیشتری میکند و سید نیز در مییابد که آگاهیبخش او، از این جریان، از ابدال و رجالالغیب است و پشیمان میشود که چرا او را نشناخته است.
مدتی از این داستان نگذشته بود که بار دیگر نیمهی شبی در خانهاش به صدا در میآید، سید درب را میگشاید و با همان چهرهی نورانی و زاهدانه روبرو میگردد و به او خوش آمد میگوید و از راهنمایی او سپاس گزاری میکند.
او رو به سید میگوید: «شما مرد واقع بین و حقجو و درستکاری هستید از این پس شایسته است این شهر را ترک و به نجف اشرف بیایید و بقیهی روزگار خویش را در آنجا بگذرانید.» و میافزاید که: «هنگامی که وارد نجف شدی روز جمعه به تاریخ... من در وادیالسلام در انتظار شما خواهم بود.» و آنگاه خداحافظی نموده و سید آمادهی هجرت میشود مردم شهر از تصمیم او آگاه شده و مصرانه از او میخواهند در شهر آنان بماند اما او میرود و طبق وعده وارد نجف میگردد و در روز موعود به مکان وعده گاه خویش میشتابد و میبیند همان مرد وارسته و همان چهرهی شایسته و پارسا، در انتظار اوست.
سلام عرض میکند و او پاسخ سلام را به گرمی میدهد و به او خوش آمد میگوید و آنگاه میگوید: «دوست عزیز! من در صحن شریف آستان مقدس امیرالمؤمنان (ع) در خان دارالشفا منزل دارم و اینک هم به استقبال شما آمدهام در خود کسالت و بیماری احساس میکنم. روز جمعهی آینده به حجرهی من بیا که من از دنیا میروم، بدن را تجهیز و دفن کن و آگاه باش که من یکی از ابدال و خدمتگزاران حضرت صاحبالزمان (ع) هستم و آن حضرت دستور داده است که شما را به جای خود نصب کنم.»
و نیز یادآور میگردد که: «دیدارهای من با تو و تذکرم در مورد وقف نامه و دعوت شما به نجف همه وهمه به دستور امام عصر (عج) بوده است.»
سید اندوهگین و منقلب برمیگردد و روز جمعه بعد میرود و همانگونه که آن مرد بزرگ، خبر داده بود او را در حالی میبیند که جهان را بدرود گفته است، پیکر او را تجهیز و به خاک میسپارد و خود به عنوان خدمتگزاری در استان حضرت مهدی (ع) تکالیف و وظایف او را از آن پس بر عهده میگیرد و یکی از ابدال و وسایط فیض میگردد.[1]
«برگ سبز» تحفه درویش
در یکی از شهرهای ایران، عالم عامل و بزرگواری که از درایت، کیاست، تقوا، پرهیزکاری، زهد و ورع، بهرهای وافر داشت زندگی میکرد. او هم مورد قبول و احترام عوام بود و خواص، و مهر و امضای او را دولت و ملت احترام میکردند و برایش حساب ویژهای داشتند.
او که یکی از خوبان روزگار بود و سرانجام به خدمتگزاری امام عصر (عج) مفتخر گردید و واسطهی فیض شد داستانی شنیدنی دارد که در یک از کتابها دیدن به این صورت آمده است.
این سید عالم، روزی نشسته بود که یکی از تجار شهر وارد شد و گفت: «من املاکی دارم و میخواهم آنها را بفروشم، سند املاک این است تقاضا میکنم آن را توشیح کنید.»
سید دانشمند سند را میگیرد و مهر خود را پای آن میزند و میدهد شب فرا میرسد، بسیار سرد و تاریک و زمستانی. سید در خانه خفته است که نیمهی شب در خانه را میزنند، درب را میگشاید و چهرهی پارسا و پرواپیشهای را مینگرد که در آن ساعت شب اجازهی ورود میگیرد.
سید با اینکه از نابهنگام آمدن آن مرد ناراحت میشود، به خود نمیآورد و او را میپذیرد، او پس از نشستن بنای نصیحت مینهد و میگوید: «جناب عالم و رهبر دینی شهر باید از شتاب در کارها به ویژه تصدیق و یا رد و تکذیب مردم بپرهیزد، چه بسا که تصمیم گیری شتابزده، باعث تباهی دنیا و آخرت خودش و دیگران خواهد شد... .»
...