سن و سالی از او نگذشته و در او ج جوانی و بهاران زندگی بود و در شهر ری زندگی میکرد.
نامش را خانوادهاش «امان الله» برگزیده و او را با مهر و محبت خاندان وحی و رسالت پروریده بودند.
او به محبوب دلها امام عصر (ع) بسیار شیفته و علاقمند بود و همواره با فرقهی گمراه و گمراهگر و ساختهی دست استعمار، مبارزه میکرد و در مجالس و محافل به یاد سالار شایستگان بود و برای فرج او دعا میکرد.
او از دنیا چیز زیادی نداشت، یک پسر همه چیز او بود و به وی علاقهی شدیدی داشت، اما پس از چندی احساس کرد بیمار است و پس از مراجعه به پزشک و معاینه و آزمایشهای لازم معلوم شد که قلبش سخت بیمار است و تا مرگ فاصله چندانی نمانده است.
به هر دری زد و اندک پس انداز خویش را صرف دارو و دکتر نمود، اما پس از بستری شدن در بیمارستان «دکتر فاطمی» و معاینات دیگر به وسیلهی متخصصین، به او گفتند: «ماندنت در اینجا بیهوده است، به خانه برو و دعا کن یا در اینجا باش، به هر حال کاری از ما ساخته نیست و فرصت هم رو به پایان است.»
از سخنان پزشک، چنان بر خود میلرزد که ناگاه به حالت بیهوشی نقش بر زمین میشود و کادر پزشکی از دادن این پشیمان میگردند و با شتاب او را روی تخت میبرند و عملیات نجات را شروع میکنند تا کمکم به هوش میآید.
روز ملاقات میرسد و ظهر آن روز که ساعت ملاقات بوده است، خانواده و نزدیکانش به عیادت او میروند. نزد آنان چیزی نمیگوید، اما پس از پایان وقت عیادت، برادر همسرش را صدا میزند و ضمن بیان جریان خویش، از او خداحافظی میکند و سفارش همسر و تنها فرزندش را به او میکند و آنگاه به انتظار مرگ مینشیند.
بیمارستان از عیادت کنندگان خلوت میشود و امواج غم و اندوه بر دل او مینشیند، دست توسل به امید امیدواران حقیقی میگشاید که: «سالار من! مولای من! همهی راها به رویم مسدود شده و تنها نقطهی امیدم شما هستید که خدای به برکت شما عنایت کند.» و با سوز و گداز و زبان حال زمزمه میکند که:
«سیدی! ارادة الرب فی مقادیر اموره تهبط الیکم و تصدر عن بیوتکم فبکم یجبر المهیض و یشفی المریض... .»
یعنی: سرورم! با خواست و ارادهی خدا در تقدیر کارها و اندازه گیری در تدبیر امور گیتی، به سوی شما فرود میآید و از خانههای شما صادر میگردد.
شکستگیها به وسیلهی شما بهبود یافته و بیماران به برکت شما، شفا مییابند.
و آنگاه با اینکه همیشه با کمک داروهای خوابآور و تزرق مسکنهای قوی متوانسته استراحت کند، آن شب خوابش میگیر و تا نزدیک سحر میخوابد.
در عالم خواب یا میان خواب و بیداری، مکاشفهای رخ میدهد و امانالله میبیند که سید گرانقدری کنار تخت او مینشیند و پای مبارک خود را بر روی سینهی او نهاده و میفرماید: «من مهدی هستم! برخیز! من از سوی امام رضا (ع) آمدهام که تو را شفا بخشم و اینک به یاری خدا و خواست او برخیز که دیگر خوب شدهای.»
بیدار میشود و احساس میکند، قلب، قلب دیگری است نه احساس درد میکند و نه گرفتگی و نه ذرهای از علائم بیماری.
از تخت پایین میآید و تصمیم میگیر به منزل برود. پرستارها که بنا به تشخیص پزشکان متخصص مرگ او را قطعی و او را در حالت اغما روی تخت دیده بودند، به ناگاه بسیار چابک و سرحال و با نشاط مینگرد، جلو او را میگیرند که: «کجا؟»
میگوید: «من شفا یافتهام و میروم تا خانوادهام را از نگرانی نجات دهم، چرا که دیروز، آنان نظر پزشکان را در مورد مرگ قریب الوقوع من شنیدهاند و اینک منزل ما ماتمسرا است.»
پرستارها به پزشک متخصص زنگ میزنند که سریع و با عجله به بیمارستان بیاید که در مورد بیمارش کاری پیش آمده است. پزشک به گمان اینکه امانالله مرده و جواز دفن میخواهند، خود را به بیمارستان میرساند، اما با تعجب بسیار میبیند که او در کمال صحت و نشاط در حال قدم زدن است.
پزشک یکه خورده و حالت شوک به او دست میدهد و آنگاه بیمار خویش را بار دیگر معاینه میکند. نوار قلب و عکس رنگی میگیرد و اعلان میکند که: «قلب او به کلی عوض شده و سالم، سالم است، گویی بدون جراحی، قلب تعویض شده است.»
جریان را از بیمار میپرسد و پس از تکمیل و بایگانی ساختن پرونده او مرخص میکند و او همان روز به برکت حضرت ولی عصر (ع) به خانه باز میگردد.[1]
«برگ سبز» تحفه درویش
سن و سالی از او نگذشته و در او ج جوانی و بهاران زندگی بود و در شهر ری زندگی میکرد.
نامش را خانوادهاش «امان الله» برگزیده و او را با مهر و محبت خاندان وحی و رسالت پروریده بودند.
او به محبوب دلها امام عصر (ع) بسیار شیفته و علاقمند بود و همواره با فرقهی گمراه و گمراهگر و ساختهی دست استعمار، مبارزه میکرد و در مجالس و محافل به یاد سالار شایستگان بود و برای فرج او دعا میکرد.
او از دنیا چیز زیادی نداشت، یک پسر همه چیز او بود و به وی علاقهی شدیدی داشت، اما پس از چندی احساس کرد بیمار است و پس از مراجعه به پزشک و معاینه و آزمایشهای لازم معلوم شد که قلبش سخت بیمار است و تا مرگ فاصله چندانی نمانده است.
به هر دری زد و اندک پس انداز خویش را صرف دارو و دکتر نمود، اما پس از بستری شدن در بیمارستان «دکتر فاطمی» و معاینات دیگر به وسیلهی متخصصین، به او گفتند: «ماندنت در اینجا بیهوده است، به خانه برو و دعا کن یا در اینجا باش، به هر حال کاری از ما ساخته نیست و فرصت هم رو به پایان است.»
از سخنان پزشک، چنان بر خود میلرزد که ناگاه به حالت بیهوشی نقش بر زمین میشود و کادر پزشکی از دادن این پشیمان میگردند و با شتاب او را روی تخت میبرند و عملیات نجات را شروع میکنند تا کمکم به هوش میآید.
...