مرحوم «سید کریم» مدتی در تهران در کوچهی غریبان در منزل یکی از بازاریها، زندگی میکرد و آن بندهی خدا نمیدانست که مستأجر او چه انسان بلند مرتبه و بزرگواری است.
پس از مدتی که سید در خانهی او مینشیند به او میگوید: «آقا سید کریم! اگر ممکن است منزل ما را با کمال معذرت تخلیه کنید، چرا که خودمان بدان نیازمندیم.»
سید چند روز مهلت میخواهد تا جایی دست و پا کند، اما به هر دری میزند جایی پیدا نمیکند، چرا که دارای زن و چند کودک بوده و صاحب خانهها به خانوادههای بدون کودک یا کم تعداد، خانه میدهند.
سرانجام کار به جایی میرسد که صاحب منزل میگوید: «آقا سید! دیگر راضی نیستم در منزلم بمانی.»
سید بزرگوار با شنیدن این جمله به ناچار اثاث منزل خویش را جمع میکند و در گوشهای از کوچه پرده میکشد و در سرمای زمستان کرسی میگذارد و خانوادهی خویش را در آنجا پناه میدهد، تا خانهای بیابد.
درست در این فکر غوطهور بود که چه باید کرد که ناگاه متوجه میشود امام عصر (عج) نزدیک میشود، به سوی آن بزرگوار میرود و عرض اخلاص و ارادت میکند.
آن حضرت میپرسد:«سید کریم! چه میکنی؟»
میگوید: «سرورم! خود میدانید.»
آن گرامی میفرماید: «دوستان ما باید در فراز و نشیبها شکیبا باشند.»
میگوید: «آری سرورم! خاندان پیامبر در راه خدا هر گونه رنج و فشار و آوارگی و زندان و شهادت و اسارت دیدهاند، اما خدای را سپاس که مصیبت کرایه نشینی ندیدهاند که در فصل زمستان از منزل رانده شوند.»
حضرت تبسم نموده و میفرماید: «آری! اما مهم نیست، نگران نباش، منزل درست میشود.» و میروند.
و آنگاه به فاصلهی چند دقیقه مرحوم «حاج سید مهدی خرازی» که از تجار و خوبان تهران بود و اندکی به عظمت معنوی «آقا سید کریم» آشنا، سر میرسد و بیدرنگ منزلی را در بازارچهی «علی شهریاری» برای «سید کریم» خریده و او را به خانهی جدید میبرد.[1]
«برگ سبز» تحفه درویش
مرحوم «سید کریم» مدتی در تهران در کوچهی غریبان در منزل یکی از بازاریها، زندگی میکرد و آن بندهی خدا نمیدانست که مستأجر او چه انسان بلند مرتبه و بزرگواری است.
پس از مدتی که سید در خانهی او مینشیند به او میگوید: «آقا سید کریم! اگر ممکن است منزل ما را با کمال معذرت تخلیه کنید، چرا که خودمان بدان نیازمندیم.»
سید چند روز مهلت میخواهد تا جایی دست و پا کند، اما به هر دری میزند جایی پیدا نمیکند، چرا که دارای زن و چند کودک بوده و صاحب خانهها به خانوادههای بدون کودک یا کم تعداد، خانه میدهند.
سرانجام کار به جایی میرسد که صاحب منزل میگوید: «آقا سید! دیگر راضی نیستم در منزلم بمانی.»
سید بزرگوار با شنیدن این جمله به ناچار اثاث منزل خویش را جمع میکند و در گوشهای از کوچه پرده میکشد و در سرمای زمستان کرسی میگذارد و خانوادهی خویش را در آنجا پناه میدهد، تا خانهای بیابد.
درست در این فکر غوطهور بود که چه باید کرد که ناگاه متوجه میشود امام عصر (عج) نزدیک میشود، به سوی آن بزرگوار میرود و عرض اخلاص و ارادت میکند.
آن حضرت میپرسد:«سید کریم! چه میکنی؟»
میگوید: «سرورم! خود میدانید.»
آن گرامی میفرماید: «دوستان ما باید در فراز و نشیبها شکیبا باشند.»
...