در نجف نزد عالم بزرگواری (این جانب برای حفظ بعضی از جهات از ذکر نام آن عالم معذورم) به طور خصوصی درس میخواندم، آن عالم بسیار مهذب و مورد احترام همگان بود، و از کثرت علاقه به امام زمان (عج) در افواه اهل نجف از منتظران ظهور محسوب میشد.
روزی برای فراگیری درس به محضرشان رفتم، دیدم گریه میکند و بسیار پریشان است، علت آن را پرسیدم، فرمود: شب گذشته در عالم رؤیا امتحان شدم، ولی از امتحان بیرون نیامدم.
در خواب به من گفته شد که آقا ظهور کردهاند و در وادی السلام ـمکان خاصی است که گورستان نجف را در بر داردـ مردم با او بیعت مینمایند.
به مجرد شنیدن این موضوع از جا حرکت کردم و به عجله وارد خیابان شدم. دیدم غوغائی از جمعیت است و همه با سرعت هر چه بیشتر به سوی وادی السلام میروند، هر کس به فکر این است که زودتر خود را به امام برساند و با جنابش بیعت کند.
دیدم عشق دیدار امام، مردم را چنان خود باخته ساخته که کسی را با کسی کاری نیست و تمام علقهها را به فراموشی سپردهاند.
آنها [که] دیروز به من عشق میورزیدند دیگر به من اعتنا نمیکنند، بلکه با لحن تندی میگویند آقا کنار رو مانع راه ما نباش.
کوتاه سخن آن که احساس کردم ظهور امام بازارم را کساد کرده است. از همانجا نقشه کشیدم که در ملاقات با امام ایشان را محترمانه از ظهورش منصرف سازم.
بعد از آنکه با هزار سختی به خدمتش رسیدم، عرض کردم: فدایت شوم، خودتان را به زحمت انداختید، ما کارها را ساماندهی میکردیم، نیازی نبود که خود را گرفتار سازید و زحمات طاقت فرسای رهبری را به عهده بگیرید.
با این قبیل سخنها میخواستم امام را از ظهورش منصرف کنم.
بعد از چند جمله از این نوع گفتارها، یک مرتبه از خواب بیدار شدم و فهمیدم هنوز لیاقت حضرتش را ندارم.[1]
در نجف نزد عالم بزرگواری (این جانب برای حفظ بعضی از جهات از ذکر نام آن عالم معذورم) به طور خصوصی درس میخواندم، آن عالم بسیار مهذب و مورد احترام همگان بود، و از کثرت علاقه به امام زمان (عج) در افواه اهل نجف از منتظران ظهور محسوب میشد.
روزی برای فراگیری درس به محضرشان رفتم، دیدم گریه میکند و بسیار پریشان است، علت آن را پرسیدم، فرمود: شب گذشته در عالم رؤیا امتحان شدم، ولی از امتحان بیرون نیامدم.
در خواب به من گفته شد که آقا ظهور کردهاند و در وادی السلام ـمکان خاصی است که گورستان نجف را در بر داردـ مردم با او بیعت مینمایند.
به مجرد شنیدن این موضوع از جا حرکت کردم و به عجله وارد خیابان شدم. دیدم غوغائی از جمعیت است و همه با سرعت هر چه بیشتر به سوی وادی السلام میروند، هر کس به فکر این است که زودتر خود را به امام برساند و با جنابش بیعت کند.
دیدم عشق دیدار امام، مردم را چنان خود باخته ساخته که کسی را با کسی کاری نیست و تمام علقهها را به فراموشی سپردهاند.
آنها [که] دیروز به من عشق میورزیدند دیگر به من اعتنا نمیکنند، بلکه با لحن تندی میگویند آقا کنار رو مانع راه ما نباش.
کوتاه سخن آن که احساس کردم ظهور امام بازارم را کساد کرده است. از همانجا نقشه کشیدم که در ملاقات با امام ایشان را محترمانه از ظهورش...