مرحوم شیخ زین العابدین مازندرانی پس از تحصیلات نسباتاً کافی در نجف، بسیار در مضیقه زندگی بوده است.
متوسل به مولا امیر المؤمنین علیه السلام میشود.
در خواب میبیند که حضرت در خواب به او میفرمایند در نجف زندگی به همین منوال خواهد بود، اگر میخواهی وضعت خوب شود برو کربلا.
ایشان پس از این رؤیا که آثار صدق از آن آشکار بوده است با کوله بار مختصری که خلاصه زندگی فقیرانهاش بوده است، پیاده به طرف کربلا رهسپار میشود.
از آن طرف یک مرد مالدار مازندرانی که ساکن کربلا بوده است در عالم خواب خدمت حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام میرسد. ایشان به او میفرمایند فردا مهمانی میآید به این اسم و ظاهراً اسم پدر و مادری این عالم غیر از زین العابدین بوده است. حضرت به این مرد میفرماید شما موظف هستید از او پذیرایی کنید، و گمان میکنم که نیز فرمود دختر خود را نیز به او تزویج کنی.
این مرد موفق مازندرانی فردا دم در دروازه میایستد تا با نشانی خواب، میهمان حضرت ابی عبدالله علیه السلام را پیدا میکند. اتفاقاً شیخ زین العابدین آخر روز با کوله بار به کربلای مقدسه میرسد.
این شخص میگوید من مأمور پذیرایی شما هستم و باید شما را به خانه ببرم.
مرحوم شیخ میگوید: «من در منزل شما راحت نیستم من به مدرسه میروم.»
مرد مأمور پذیرایی میگوید: «بسیار خوب، پس من همین امشب غذا برای شما میآورم.»
ایشان به مدرسه قرار بوده میرود. موقع شام سینی غذایی میآورند که در آن پلو و خورش فسنجان و در آن مرغ هم بوده است.
شیخ حسین ناقل قصه که پسر معروف صاحب قصه است، میگفته است که از آن شب تا به حال این مرغ از سر سفره ما نپرید.
منبع: کتاب سر دلبران، صفحهی 131 با اندکی تصرف
مرحوم شیخ زین العابدین مازندرانی پس از تحصیلات نسباتاً کافی در نجف، بسیار در مضیقه زندگی بوده است.
متوسل به مولا امیر المؤمنین علیه السلام میشود.
در خواب میبیند که حضرت در خواب به او میفرمایند در نجف زندگی به همین منوال خواهد بود، اگر میخواهی وضعت خوب شود برو کربلا.
ایشان پس از این رؤیا که آثار صدق از آن آشکار بوده است با کوله بار مختصری که خلاصه زندگی فقیرانهاش بوده است، پیاده به طرف کربلا رهسپار میشود.
از آن طرف یک مرد مالدار مازندرانی که ساکن کربلا بوده است در عالم خواب خدمت حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام میرسد. ایشان به او میفرمایند فردا مهمانی میآید به این اسم و ظاهراً اسم پدر و مادری این عالم غیر از زین العابدین بوده است. حضرت به این مرد میفرماید شما موظف هستید از او پذیرایی کنید، و گمان میکنم که نیز فرمود دختر خود را نیز به او تزویج کنی.
این مرد موفق مازندرانی فردا دم در دروازه میایستد تا با نشانی خواب، میهمان حضرت ابی عبدالله علیه السلام را پیدا میکند. اتفاقاً شیخ زین العابدین آخر روز با کوله بار به کربلای مقدسه میرسد.
این شخص میگوید من مأمور پذیرایی شما هستم و باید شما را به خانه ببرم.
مرحوم شیخ میگوید: «من در منزل شما راحت نیستم من به مدرسه میروم.»
مرد مأمور پذیرایی میگوید: «بسیار خوب، پس من همین امشب غذا برای شما میآورم.»
ایشان به مدرسه قرار بوده...