بیمار خسته است، بیا و ثواب کن
جز مرگ، هرکه خواست عیادت، جواب کن
آتش به جان من زند آب دو دیدهات
«کمتر مرا چو شمع بسوزان و آب کن»
من جای سیلی از تو نهان میکنم، تو نیز
مخفی ز چشم فاطمه جای طناب کن
نُه سال خاطرات عجب زود سر رسید!
بدرود با ورق ورقِ این کتاب کن
گر باز هم عدو به در خانه حمله کرد
تا زنده است فاطمه، رویش حساب کن
از نقشِ صورتم اثری روی در به جاست
پس بعد من، نظارۀ عکسم به قاب کن
هر شب بپاست نالۀ «عجّل وفاتی»ام
«یارب دعای خسته دلان مستجاب کن»
دیگر توان روی گرفتن نمانده است
ای سیلِ سرخِ اشک، تو کار نقاب کن!
پیراهنی که دوختهام بهر محسنم
زینب، بگیر و بر تن طفل رباب کن...