×

درباره میز از اینجا و آنجا

هر دسته از موضوعاتی که بارورتر شده‌اند در میزهای مستقل ارایه می‌شوند. سایر موضوعات در میز«از اینجا و آنجا» تقدیم می‌شوند. از این رو این محیط شامل مطالبی کاملا متنوع است.
×

آرزوی رخصت...!


یا علی! ای آقای من!
ای نور خدایی در دل تاریکی‌ها!
ای ستون دین!


تو را سپاس می‌گویم که در سایه لطفت قدمی برداشتم.


تو، تویی!
و من، کمتر از مورچه در بارگاه سلیمان!
تو را از پیش‌کش کاری چنین اندک برتر می‌دانم؛
اما آرزومندم رخصت دهی تا کار ناچیزم را به نام تو زینت بخشم.
اگر چنین گردد متواضعانه بسی شادمان و مفتخرم.
شاید خدای از تقصیراتم بگذرد و آن را خالص بپذیرد.


تو پدر یتیمان و همسر بیوه زنان و حامی بی‌کسانی!
و من یتیمی غریب!
و خوب می‌دانی غم سنگین یتیم را، آن هم یتیمی غریب.
تو بر من منت گذاری اگر به افتخار این هدیه رخصت فرمایی،
و من سر به آسمان سایم اگر قبولت افتد.


آقای من ای علی فدایت گردم.


*****


مولای ياعلی!
يا نور الله فی ظلمات الارض!
يا عمود الدين!


أشکرک علی اتمام عملی هذا فی ظلک.


أنت أنت؛
و أنا أقل من النمل الی سليمان؛
فأُجِلّک من هديتی إليک؛
لکن أرجوک أن تأذن لی فی تزيين عملی هذا الحقير القلیل،
بوضع اسمک المقدس عليه،
سرورا و فخرا مع التواضع؛
لعل الله يتجاوز عن­تقصيری ويقبله خالصا


إنک زوج الارامل و ابو اليتامی و کافل الايتام،
و أنا يتيم غريب،
و أنت أعلم بشدة هموم اليتيم خاصةً إذا کان غريبا؛
فامنن علی بهذا الفخر!


مولای ياعلی روحی فداک!

×

جستجوی پیشرفته

جستجو در میزهای
دامنه جستجو


×

ارتباط با ما

info@aashtee.org :پست الکترونیک ما
rss
بسم الله الرحمن الرحیم
دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۴
۸ شوال ۱۴۴۶
ابزار
  • نمایش دو ستون
  • نمایش درختواره
  • نمایش متن مقاله
  • بستن متن‌ها
درختواره

قربانیان محبت (چکنویسهایی از یک مشاوره)

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۶/۱۳-۱۱:۳۶:۱۹
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۵/۰۳/۲۶-۱۶:۵۵:۵۸
    • کد مطلب:14414
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (1) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2666

راستش را بخواهید در این چند روزی که با این زوج بسیار جوان و سخت توفانزده دمخور بودم، به آنها وابسته شدم و بی هیچ اغراق و مبالغه‌ای هر دو آنها را دوستشان دارم، خیلی، مثل پسرم و دخترم. فکر می‌کنم الان دیگر این دوستی یک طرفه نیست. از چشمهایشان از تن صدایشان از صدا زدنشان و… این را حس می‌کنم. آیا حس من به من دروغ می‌گوید؟!

اما امان از بی‌تجربگی و فریاد از بزرگترها!

هر چند یقین دارم که پایان عاقلانه اینها چیزی جز زندگی نیست، اما نمی‌دانم در عمل به کجا می‌انجامد. دوستاشان دارم و دلم برایش سخت می‌سوزد و در خلوت شب برایشان دعا می‌کنم و….

اما امان از…!

بچه‌هایم بی‌تجربه بودند و نمی‌توانستم با آنها تندی کنم و بگویم چقدر اشتباه رفته‌اید. اما باید از بزرگترها انتقام بکشم و لااقل با چند انتقاد بی رحمانه (و نه همه انتقادهایم) خودم را خالی کنم.

در هر صورت خواستم دلم را خالی کنم. شکوائیه‌ی بر علیه بزرگترها و دفاعیه‌ای برای بچه‌های خواستنی‌ام بنویسم.

شاید آیندگان را عبرتی باشد و پیش از خاکستر شدن عزیزانشان، دست از دوستی‌های آن چنانی بردارند.

و شاید در آینده، آینده‌ای که نمی‌دانم چقدر دور است، این شکوائیه را برای چندمین بار بخوانند و دل آنها هم تنگِ من شود بر مزارم آیند و فاتحه‌ی بخوانند. اما نمی‌دانم این فاتحه یک نفری است یا دو نفری. خدا کند که دو نفری باشد! خدا کند!

 

نونهال‌اند اما به جای تمرین ایستادن و محکم شدن، باید کوه غرور بی انتهای بزرگترها را به دوش بکشند! تازه نفسند، اما باید تاوان تلخ انتقام دیگران را پس دهند!

چه تلخ است لِه شدنِ عزیزانمان زیر غلتک تدبیرِ!!! ما، و چه زشت است دوختن لباس تدبیر!!! بر تجربه‌های غلط اندر غلط، و چه غفلت بی‌پایانی است که چشمهایمان عاقبت خطا رفته‌ها را نمی‌بیند، و چه سخت است ذوب شدن عزیزانمان در توفان مکافات و چه دیر است بیدار شدن هنگام حساب!!!

البته همه اینها تاوان یک چیز است و آن این که فرزندانمان را دوست داریم. بسیار هم دوست داریم. خدا خودش هم شاهد است. اصلا می‌شود پدری مادری بدخواه دلبندش شود؟!!!

آری فرزندان ما «قربانیان محبت»اند، آن هم مقدس‌ترین محبتها، محبت پدر و مادر!!!

 

تجربیات متفاوتی داشتم. اما این یکی دیگر خیلی متفاوتتر بود. گفتم بنویسم شاید به درد دیگران هم به خورد و البته سندی هم برای جوانانِ گرفتارِ تجربه‌های تلخ، و دادخواستی علیه اولیائی که با تمام قدرت، وجودشان را، البته آن هم با چاشنی محبت!!!، برای فرزندانشان ثابت می‌کنند.

همین اول کار بود که چند نفری گفتند چقدر دیر آمدی! ای کاش از اول می‌آمدی!

اما شرط هر دخالت مثبتی، چند چیز است: یکش اعتماد طرفین، دومیش احتمال این که طرفین قصد اصلاح داشته باشند. وقتی حتی یک طرف اصلا بنایی بر اصلاح ندارد، چه می‌شود کرد؟! وقتی جنگ خودش «متن» شده و متن را به حاشیه رانده، چه کاری از کسی ساخته است؟!

جسته گریخته می‌شنیدم و تأسف می‌خوردم تا این که دست تقدیر رقم زد…

 

طرفین از پیش  کاملا برایم آشنا بودند و البته از نقاط قوت و ضعفشان هم بی‌خبر نبودم و تقریبا هم چیزهای در شنیده‌های جسته و گریخته دستم بود.

چند مرحله را در نظر گرفتم. اما هم دیر آمده بودند، چرا که فردایش دادگاه داشتند و هم من در همین چند روز عازم سفر و صحبت راه انداختن نمایشگاه و مسابقه غدیر در میان است.

این بود که در وسط کار، سراغ آخرین مرحله رفتم. آخرین مرحله همین نوشته‌ی گزارش گونه است اما با چاشنی تجزیه و تحلیل که هم بزرگترها بخوانند و هم بماند برای آینده جوانها.

این نوشته سه نسخه پیدا می‌کند، یکی چکنویس فعلی است تا تکمیل شود و بعد از تکمیل یک نسخه خصوصی برای خود بچه‌ها و دست اندر کاران درجه اول آتش اختلاف که البته خالی از مطالب خصوصی نیست و انشاءالله به امضای خود بچه‌ها هم می‌رسد و یک نسخه هم عمومی برای تجربه دیگران و صد البته با سانسورهایی که بیگانه‌ای از چند و چون قضیه سر در نیاورد.

مطمئن هستم که در صورت اصلاح قضیه، همه دعایم می‌کنند. اما اگر…، اما اگر چنین نشود این نوشته سند تلخی‌هایی است که اکثرا تمایلی به ثبت و ضبط آن ندارند.

هم شگفت است که در میانه‌ی میدان اختلاف، همه هر کاری را که صلاح بدانند می‌کنند. اما پای ثبت و ضبط که به میان می‌آید از آن فرار می‌کنند!

و هم شگفت نیست چرا که برگشت به گفته‌ها و کرده‌ها آن هم پس از خوابیدن گردباد احساساتِ البته خیلی خیلی دلسوزانه!!! مرور این خاطرات حاصلی جز شرمندگی ندارد.

بگذریم…

ناگفته پیداست که اگر این کوچکترین در یافته‌هایم در این قضیه، احساس درستیِ مطلق داشته باشم، سند جنون خودم را به دست خودم امضا کرده‌ام. اما با اعتراف پیشاپیش به نقص در درک و فهم، آن چه را که بر آن حجت قبر و قیامت دارم می‌نویسم. البته لازم است در تعبیراتی چون «شاید» و «ممکن است» «گمان می‌کنم» و «می‌دانم»ها (خلاصه به قول منطقیین سور قضیه) دقت شود.

 

با ورود به این جریان سه مرحله را تفکیک کردم:

۱- مرحله پیش از علنی شدن اختلاف

۲- مرحله علنی شدن و دادگاه و دادگاه کشی

۳- مرحله کنونی

برای مرحله سوم برنامه‌هایی داشتم و دارم که توضیح می‌دهم.

مرحله دوم هم اصلا برایم اهمیت نداشت. چرا که هیچ وقت در دعوا حلوا پخش نمی‌کنند. لازمه دعوا بی‌احترامی، تهمت، دروغ و… است حتی، از متدینین ما. خیلی خیلی که متدین باشیم، تنها راستهایی را می‌گوییم که به نفع ماست.

متأسفانه بیشتر مردم حاضر نیستند از باتلاق متعفن دعوا بیرون بیایند. اما همان گونه که گفتم برای من این اصلا ارزشی ندارد.

می‌ماند مرحله اول.

مرحله اول دو زاویه متفاوت دارد:

یکی چسبیدن به گذشته و فراموش نکردن آن. خب این که معلوم است به درد هیچی نمی‌خورد و سالها عمر صرف می‌شود با کمترین نتیجه.

من این مطلب را به مردار گندیده‌ای تشبیه می‌کنم که همه اصرار دارند آن را برای همیشه به دوش بکشند.

اگر کسی بخواهد این مَثَل را خوب بفهمد، باید چند تجربه داشته باشد. یکی بد باری مردار و دیگری تعفن آن.

از بد باری مرده فقط در قصه‌ها و تاریخ‌ها خوانده‌ام که چقدر سخت و خسته کننده است.

اما تعفن مردار را خودم در زلزله طبس تجربه کرده‌ام. دربسته بگویم که صاحبان مرده‌ها، عزیزانشان را که از زیر آوار در می‌آوردند، تحمل بوی جنازه آنها را نداشتند. برای همین هم جنازه عزیزشان را می‌آوردند و سر مسیری می‌گذاشتند تا هر که ببیند به گروه تدفین خبر بدهد و آنها بیایند و جمعش کنند.

این طول و تفصیل را گفتم برای پافشاری بر اعتقادم که اگر کسی بخواهد سابقه اختلافات را رها نکند، عذاب بیشتر و خستگی طاقت فرسایی را باید بر دوش بکشد. پس همان به که در اختلافات خیلی خود را به گذشته‌ها زنجیر نکنیم.

این زاویه اول نسبت به برخورد با گذشته‌ها.

زوایه دوم هم مطالعه گذشته برای تجربه و آباد کردن آینده، این یکی خوب است.

اما من مرحله اول را هم که همان وضعیت پیش از علنی شدن اختلاف است بوسیدم و کنارش گذاشتم.

زیرا گاهی آن چنان طول و تفصیل پیدا می‌کند که از اصل قضیه باز می‌دارد.

پس بر مرحله کنونی باید متمرکز شویم.

روشن است که حاکم کردن و محکوم کردن نسبت به آن چه در مرحله اول گذشته اصلا حلال مشکلات نیست و تنها وقت ضایع کردن است.

به سخن دقیق‌تر کار مشاور پیدا کردن مقصر و حکم صادر کردن نیست. یک مشاور موفق باید دنبال راه چاره بگردد تا شاید بتواند اصلاح کند.

 

با جسته و گریخته‌ها برای روشن بود که مشکل اصلی بزرگترها هستند.

مطمئن هم بودم که اختلاف کاملا قابل حل است اما به شرطها و شروطها.

و یقین هم داشتم که بر فرض حل نشدن اختلاف کاملا، امکان پذیر است که به تعبیر قرآن به «سراحا جمیلا» ختم شود، نه با جنگهای ناشی از غیرت و عصبیت و لجاجت اطرافیان.

بنا بر این اولین هدف «احیاء زندگی» بود و بس، اما اگر…

خوب هدف هم که معین شد.

پس حالا چه باید کرد؟

اولین کار این است که دلسوزانِ سینه چاک را از صحنه بیرون کنم، تا بیشتر دلشان برای عزیزانشان کباب نشود و یک کمی هم استراحت کنند تا برای دعواهای بعدی جان بگیرند!!!

برای این کار، از بزرگترها تعهد گرفتم که خودشان را کنار بکشند و این برایشان سخت بود. خوب بزرگتر هستند، قیّم هستند، میدان‌دار همه دعواها بودند، معرکه گیری هم کرده‌اند. حالا یکی به آنها بگوید همه شما نباشید، شما خرابکار اصلی هستید، خیلی سخت است پذیرفتن اینها.

البته همچنان که گفتم اینها خیال می‌کردند با یکی دو ماه دادگاه کشی قضیه حل می‌شود. اما یادآوری کرده بودم و هنوز هم می‌کردم که احتمال بدهید این رشته سر دراز داشته باشد و چند سالی عمر شریف! در این جبهه مقدس! مصروف رضای الهی! گردد!!!

هر چند دیگر از جوانهایشان جز خاکستر باقی نخواهد ماند.

بالاخره خستگی بزرگترهای عزیز، به کمک این ناتوان آمد و این قول را دادند که هیچ دخالتی نکنند.

اما تنها خدا می‌داند که در این مدت کوتاه چقدر صادقانه! به قول خودشان عمل کردند.

عقل که نباشد، قیامت هم که نباشد، توقعی بیش از این هم نباید باشد.

این کار اول بود که شکسته و بسته طی شد.

کار دوم هم این است که به خود جوانها شخصیت بدهیم تا بتوانند به تعقل برگردند و خودشان نتیجه گیری کنند.

اگر به تعقل برگشتند، به خصوص به تعقل کامل، دیگر لازم نیست لقمه دهان آنها بگذاریم و برایشان تصمیم بگیریم. خودشان از قدرت حل مشکل بر می‌آیند. البته به شرط تعقل کامل و مشکل اصلی هم همین جاست.

برای فاز تعقل هم لازم است فضا را از احساسات کور و بی منطق خالی کنیم.

جلسه اول… منعقد شد. اما یک باره دلم لرزید تشخیص داده شده بود که یکی از طرفین بدون یار و مددکار نباشد، حتی اگر هم شده این مددکار در اتاقی دیگر پنهان باشد!

این یعنی همه بافته‌ها پنبه، یعنی اعتمادی به بنده نیست یعنی….

مضطرب شدم. چون تقریبا سر ساعت معین با این مسئله روبرو شدم. با خودم گفتم در یک آن همه نقشه‌ها بر باد رفت.

امر دایر بود میان بی‌ادبی بنده در مقابل آقای محترمی، و یا خراب شدن کار. بی‌ادبی را انتخاب کردم و با هیجان ناشی از تلخی بی‌ادبی، جلسه را خلوت کردم.

خوب حالا پس از چند ماه جنگ مقدس!، ایران و توران کنار هم نشستند.

مقدمه‌ای گفتم که بابا بنا نیست برای شما تصمیمی گرفته شود و خلاصه خودتان باید حل کند و…

دختر حاضر به زندگی است و به اشتباهاتش هم معترف، قول جبران هم می‌دهد، اما یک شرط فوق العاده عاقلانه!!! دارد و آن هم گرفتن مهریه است.

اما پسر قاطع می‌گوید محبت زنم از دلم بیرون رفته و محال است که به زندگی برگردم.

پس شاداماد تنها انتظاری که از من گردن شکسته دارد این است که به او کمک کنم تا به طلاق شرافتمندانه برسد.

خوب این هم چیز خوبی است، لااقل به هیچ دستور دین در مورد خانواده عمل نکنیم به «سراحا جمیلا» که عمل بکنیم.

این را واقعا می‌گویم، ای کاش هر کسی به هر دلیلی که طلاق می‌دهد، مردانه و انسانی و آقامنشانه باشد!

حالا هر دو نشسته‌اند و منتظر ید بیضای من که برایشان معجزه کنم. یکی زندگیش را از من می‌خواهد و یکی هم طلاق بی درد سر.

جلو هر کدامشان هم یادداشت‌هایی که نشان از آماده بودن برای نطق غرا در دفاع از مظلومیت و یا درستی تصمیم و توجیه مطلق تمامی کارهای مثبتی! که انجام داده و البته هیچ کدام هم احتمال نمی‌دهند که در این آتش سوزنده، تقصیری داشته‌اند!

بنده گفتم به گذشته کاری نداریم جز تجربه آنها. اما یاداشتهای پیش رویشان چیز دیگری می‌گفت.

چاره‌ای نبود قرار شد به قید قرعه یکی شروع کند، هر چه دل تنگش می‌خواهد بگوید و دیگری هم بدون هیچ اعتراضی گوش کند تا نوبت به او برسد.

یک ساعت و اندی طول کشید البته شوهر کمتر حرف زد و زن بیشتر. شوهر بیشتر کلی گویی داشت و زن مصداق گویی.

اما مصداق گویی طولانی زن، کم کم فضا را خراب می‌کرد. با کمی زحمت، علی رغم این که قول داده بودم هر کسی هر حرفی دارد و هر چقدر می‌خواهد صحبت کند، به شکلی صحبت زن را قطع کردم. خوب اولین تخلف از من صادر شد که نگذاشتم صحبتش تمام شود.

اشتباه نکنید شاید زن نزدیک به یک ساعت و شاید دو برابر شوهرش حرف زد. فقط بنده نگذاشتم صحبتش کاملا تمام شود و صد البته حق را هم به جانب شخص شخیص خودم دادم که نقض غرض لازم می‌آید.

اما باز هم به لطف خدا هر دو هم خوب همکاری کردند. صحبتها هم خوب بود. البته با منشی‌باشی حقیر پر تقصیر. همه نکات مهم صحبتهای آن را را یادداشت می‌کردم.

شد ظهر. گفتم من به احترام شما گذشته شما را گوش دادم و کلیاتی که داشتم با این صحبتها سازگار بود. تنها محبتی که کردید این بود که تمامی حدس و گمانهای من مستند شد.

و گفتم به نشانه این که ما در گذشته زندگی نمی‌کنیم و به گذشته گره نخورده‌ایم تمامی یادداشتها را پاره کنیم.

خوب طی مراسم ویژه!!! یاداشتها پاره شد.

این یک کار سمبلیک خوب بود. اما ای کاش پشتوانه هم داشته باشد.

این برنامه تمام شد اما فضا هم چنان سنگین.

گفتم می‌خواهیم مسئله زندگی را مثل مسئله ریاضی حل کنیم و خوب معلوم است که در حل مسئله ریاضی اول باید دید داده‌های ما چیست و بعد…

برنامه بعدی، یعنی جمع آوری داده‌ها را برای بعد از نهار گذاشتم به این شکل که هر یک از طرفین یک فهرستی تهیه کند شامل:

  • نقاط منفی شخصیت خودم
  • نقاط مثبت شخصت خودم
  • نقاط منفی شخصیت همسرم
  • نقاط مثبت شخصیت همسرم

به این ترتیب داده‌های زندگی خودمان را می‌شناسیم و بعد نوبت می‌رسد به این که خواسته ما در مسئله زندگی چیست و بعد…

گفتم ترجیح دارد که این فهرست را مشترکا تهیه کنید.

و گفتم کمال آن است که این شجاعت را داشته باشیم که نقاط منفی خودمان را بشناسیم.

و شجاعت بزرگتر هم آن است که در میانه دعوا به نقاط مثبت همسرمان اعتراف کنیم.

نماز خواندند و وقت نهار خوردن شد. سفارش کردم غذای هر دو نفر در یک ظرف کشیده شود، تا شاید سر در یک کاسه کردن، این فضای سنگین را عوض کند.

پس از مدتی معلوم شد دست به غذا نبرده‌اند و خودشان را می‌خواهند با نوشتن سرگرم کنند. به سفارش بنده با بی‌اشتهایی کامل اندکی خوردند و مشغول نوشتن شدند. من هم مثلا رفتم استراحت کنم. اما هدف تنهایی این دو بود.

ساعت از سه بعد از ظهر گذشته بود که حضور پر نور خودمان! را به این دو کبوتر فوق العاده عاشق تحمیل کردیم!

اولین تک را شوهر زد که بله خیلی سخت گذشت زیر یک سقف بودن با کسی که اصلا دوستش ندارم. این نشان از فضای بسیار مثبت داشت!

رفتم سراغ نوشته‌هایشان.

نوشته‌هایشان را مطالعه کردم. شوهر منظم‌تر نوشته بود، اما تقریبا هر دو آن چه می‌خواستم خوب نگرفته بودند.

هدف بنده ویژگی‌های شخصیتی بود، نه کلی گویی یا وارد شدن در مصادیق. خودم را مقصر دانستم که درست توضیح نداده‌ام.

حالا داریم به غروب هم نزدیک می‌شویم باید برای نگه داشتن این دو فکری کرد. هنوز رگ تعقلِ هیچ  کدام اصلا تکان نخورده است.

از قبل در نظر گرفته بودم که…

………

پوزش پایانی!

بسیاری از مشاوره‌ها سیر مشترکی دارند و صد البته مختصات خودشان را هم.

آن چه تقدیم شد بخشی از سیر مشترک بیشتر مشاوره‌های خانوادگی است.

دانستن آن چه به عنوان سیر مشترک مشاوره گذشت ممکن است کمک خوبی برای حل اختلافات سایر خانواده‌ها باشد.

امید آن که خود خانواده‌ها با مطالعه این گونه تجربیات بر حل و فصل اختلافاتشان توانا گردند.

انشاء الله مسایلی از این دست، جسته و گریخته دنبال می‌شود.

  • نظر خوانندگان
۱۳۹۴/۰۶/۱۴-۱۷:۴۵:۵۲
مطلب مفیدی بود ولی خیلی ناقص رها کردید به هر حال شاید نتیجه مهمتر از مطلب باشد
پاسخ‌ها
  • نظر شما