×

درباره میز از اینجا و آنجا

هر دسته از موضوعاتی که بارورتر شده‌اند در میزهای مستقل ارایه می‌شوند. سایر موضوعات در میز«از اینجا و آنجا» تقدیم می‌شوند. از این رو این محیط شامل مطالبی کاملا متنوع است.
×

آرزوی رخصت...!


یا علی! ای آقای من!
ای نور خدایی در دل تاریکی‌ها!
ای ستون دین!


تو را سپاس می‌گویم که در سایه لطفت قدمی برداشتم.


تو، تویی!
و من، کمتر از مورچه در بارگاه سلیمان!
تو را از پیش‌کش کاری چنین اندک برتر می‌دانم؛
اما آرزومندم رخصت دهی تا کار ناچیزم را به نام تو زینت بخشم.
اگر چنین گردد متواضعانه بسی شادمان و مفتخرم.
شاید خدای از تقصیراتم بگذرد و آن را خالص بپذیرد.


تو پدر یتیمان و همسر بیوه زنان و حامی بی‌کسانی!
و من یتیمی غریب!
و خوب می‌دانی غم سنگین یتیم را، آن هم یتیمی غریب.
تو بر من منت گذاری اگر به افتخار این هدیه رخصت فرمایی،
و من سر به آسمان سایم اگر قبولت افتد.


آقای من ای علی فدایت گردم.


*****


مولای ياعلی!
يا نور الله فی ظلمات الارض!
يا عمود الدين!


أشکرک علی اتمام عملی هذا فی ظلک.


أنت أنت؛
و أنا أقل من النمل الی سليمان؛
فأُجِلّک من هديتی إليک؛
لکن أرجوک أن تأذن لی فی تزيين عملی هذا الحقير القلیل،
بوضع اسمک المقدس عليه،
سرورا و فخرا مع التواضع؛
لعل الله يتجاوز عن­تقصيری ويقبله خالصا


إنک زوج الارامل و ابو اليتامی و کافل الايتام،
و أنا يتيم غريب،
و أنت أعلم بشدة هموم اليتيم خاصةً إذا کان غريبا؛
فامنن علی بهذا الفخر!


مولای ياعلی روحی فداک!

×

جستجوی پیشرفته

جستجو در میزهای
دامنه جستجو


×

ارتباط با ما

info@aashtee.org :پست الکترونیک ما
rss
بسم الله الرحمن الرحیم
شنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
۶ شوال ۱۴۴۶
ابزار
  • نمایش دو ستون
  • نمایش درختواره
  • نمایش متن مقاله
  • بستن متن‌ها
درختواره

ره یافتگان

  • نویسنده:
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۵/۱۸-۱۷:۵۲:۴۶
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 18627

زن در غرب، فاحشه‌ای بی‌آبرو

  • نویسنده:برگ سبز
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۵/۱۶-۹:۲۸:۴۲
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۵/۱۲-۲۲:۳۸:۲۵
    • کد مطلب:13244
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع

همین اول بگویم که خیلی کم سن و سالم؛ من هجده سال دارم و گویا همین باعث تعجب افراد بسیاری شده است. ولی به نظر خودم جوانی من دلیلی است بر این که هیچ وقت برای شروع خداجویی و خداشناسی زود نیست…
من هیچ وقت از تصویر زنان در ذهن جامعه‌ی غرب خوشم نمی‌آمد…
در دین مسیح به من آموخته بودند که به خاطر زن بودن، حق ندارم در کلیسا تدریس کنم و تعلیم بدهم یا اقتدار هیچ مردی را علنا زیر سؤال ببرم. زن در مسیحیت، موجودی درجه دو است. ما زنان مسیحی باید ساکت باشیم و بچه‌ها در دست و پایمان بچرخند.
من در اسلام برای زن صدایی یافتم، نظامی که برایم به خاطر مادر بودن نهایت احترام را قائل بود و برابری من را با مردان، جز از یک لحاظ به رسمیت می‌شناخت: از نظر قدرت بدنی.
در تاریخ اسلام سرگذشت زنان بسیاری نقل شده است که روی پای خود ایستاده یا در جایگاه رهبری قرار گرفته‌اند. اسلام دینی بود که می‌توانستم برایش احترام قائل باشم، چون برایم احترام قائل بود.
باید تکلیف خودم را روشن می‌کردم که می‌خواهم مثل آدم‌های دور و برم باشم یا نه. واقعا چه کسی تحت ستم بود؟
به این جواب رسیدم که دختری با لباس جین بدن نما که پسران ماشین سوار ولگرد برایش زوزه می‌کشند، آزاد نیست، بلکه فاحشه‌ای بی‌آبروست. از مادرم ممنونم که هیچ وقت اجازه نداد چنین لباس‌هایی بپوشم، نه این که خودم از این لباس‌ها خوشم بیاید، ولی نارضایتی او هم مزید بر علت بود.
بعد از بررسی جایگاه زن در اسلام و پذیرش قلبی حقیقت، چطور می‌توانستم اسلام را انکار کنم؟
بالاخره مسلمان شدم و تا به حال از این تصمیم پشیمان نشده‌ام. دوستانم به تصمیم من احترام می‌گذارند چون می‌بینند که اسلام زنانگی‌ام را تغییر نداده بلکه آن را تقویت کرده است.

خدا چگونه با ما سخن می‌گوید؟

  • نویسنده:برگ سبز
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۶/۱۷-۱۷:۵۷:۱۲
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۵/۱۳-۲۱:۴:۴۳
    • کد مطلب:13250
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع

تا همین چهار سال پیش مسیحی ارتودکس بودم. شکل گیری مذهب من به خاطر اعتقاد به حضرت مسیح (ع) نبود، بلکه چون همه‌ی اطرافیانم مسیحی بودند، من هم مسیحی شده بودم. تا این که به ایتالیا رفتم که مذهب اغلب مردمش کاتولیک است. در ایتالیا به بیماری سختی دچار شدم و تا سر حد مرگ پیش رفتم. در آستانه‌ی مرگ، با خدا عهد کردم که اگر جانم را نجات دهد،‌ بقیه‌ی عمرم را وقف او کنم؛ او را عبادت کنم، به دنبال هوا و هوس خودم نروم، به قضایش راضی باشم، به حرفش گوش کنم، کمک کار مردم باشم و خلاصه فقط برای خدا زندگی کنم. البته، بر خلاف دیگر مسیحیان، این‌ها را از حضرت عیسی (ع) نمی‌خواستم و به درگاه خود خدا دعا می‌کردم. خدا شفایم داد و الحمدالله حالم کم کم بهتر شد. به دنبال عهدی که بسته بودم، تحقیق درباره‌ی دین حق را شروع کردم و فهمیدم که مسیحیت ارتودکس چیزی نیست که به دنبالش هستم. بعد از آن سراغ مذهب کاتولیک رفتم، ولی آنجا هم حقیقت را نیافتم. لذا تصمیم گرفتم از آن به بعد در زندگی راه خودم را بروم. بنا بر این در درون خودم به جست و ‌جوی احکام و قوانین خدا پرداختم. همه چیز را سبک و سنگین می‌کردم تا نظر خدا را درباره‌ی آن موضوع کشف کنم و تلاش می‌کردم که در هر زمینه‌ای، خواسته‌ی او را پیدا و به آن عمل کنم. ...

آزادتر از همیشه

  • نویسنده:برگ سبز
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۶/۲۲-۹:۱۲:۳۹
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:14406
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع

قصد دارم به گذشته برگردم و قدری از تاریخچه‌ی قومم، برایتان بگویم. فرهنگ ما بومیان استرالیا یکی از کهن‌ترین فرهنگ‌های جهان است. من همه‌ی موجودات روی زمین را دوست دارم. زندگی ما بومیان با زمین گره خورده است و ما مثل خود زمین، قدیمی و ریشه دار هستیم. در کودکی با ما از آیین‌های اسرار آمیز و ارواح مقدس می‌گفتند. به ما یاد می‌دادند که هر چیزی که در دنیا خلق می‌شود، روح دارد؛ روح شکل یافته‌ای که آن چیز را هدایت و مراقبت می‌کند و هدایت ما را هم به عهده دارد. شب و روزهایی که در میان بوته زارها و جاهای دیگر حرکت می‌کردیم، می‌دانستیم که روح یا خدای قدرتمندی هست که همیشه از ما محافظت می‌کند. بزرگ‌تر که شدم به دبیرستان رفتم، یعنی من را به زور به دبیرستان بردند. در دبیرستان با خدای دیگری آشنا شدم، یعنی همان خدایی که می‌شناختم ولی در شکل دیگری. ما را مجبور می‌کردند که به کلیسا برویم و در مراسم دعا شرکت کنیم. طعم تبعیض نژادی را هم در همان دوران چشیدم. من را با 180 بچه‌ی دیگر، 90 پسر و 90 دختر، در خوابگاهی جای دادند که یک جورهایی محیط ترسناکی بود، چون هیچ کس را در آنجا نمی‌شناختم و نمی‌دانستم باید چطور با آن‌ها رفتار کنم. با این حال سه سال در خوابگاه ماندم و در این مدت درباره‌ی خدا، عیسی (ع) و همچنین نژادهای دیگر چیزهایی آموختم. یاد گرفتم که چطور دیگران را اذیت کنم و اشکشان را در آورم. ...

مسلمان شدن یک هفته پس از یازده سپتامبر

  • نویسنده:برگ سبز
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۶/۲۴-۶:۵۵:۵۸
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۶/۱۰-۹:۳۲:۰
    • کد مطلب:14404
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع

اسم من «لیندسی – یاسمین کونیگ» است. هفده سال دارم و در ایالت «مین» در شمال شرق آمریکا زندگی می‌کنم. من در هجدهم سپتامبر سال 2001 مسلمان شدم و این داستان من و اسلام است. «یهودیان، «حنوکا» را جشن می‌گیرند و دینشان با دین ما مسیحی‌ها متفاوت است. یهودیت و مسیحیت دو دین اصلی هستند که باید به آن‌ها بپردازیم…» این‌ها را یکی از معلمان کلاس نهم می‌گفت و من هیچ چیز درباره‌ی اسلام نمی‌دانستم. نه سال در مدارس دولتی درس خوانده بودم و حتی یک کلمه درباره‌ی اسلام به گوشم نخورده بود. راستش را بخواهید، تا جریان یازده سپتامبر حتی یک زن با حجاب هم ندیده بودم. «به نظر می‌رسید که این حادثه (یازده سپتامبر) حمله‌ای تروریستی علیه آمریکا توسط کسانی است که از ما متنفرند؛ همین، از ما متنفرند.» از همان لحظه‌ی انفجار برج‌های دو قلوی نیویورک یکسره پای تلوزیون نشسته بودم و در حال تماشای اخبار، چنین جملاتی می‌شنیدم. فردای یازده سپتامبر در لابلای اخبار اسم اسلام و مسلمانان به گوشم خورد و با خودم فکرد کردم این مسلمان‌ها چه جور موجوداتی هستند. درست همان موقع احساس کردم مغزم فرمان می‌دهد: «تحقیق کن؛ تحقیق کن؛ تحقیق کن!» این اتفاق برای من زیاد می‌افتد و من بیشتر اطلاعاتم را مدیون همین غریضه‌ی دوست داشتنی هستم. ...

قرآن در صومعه

  • نویسنده:برگ سبز
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۶/۲۷-۱۹:۰:۲۳
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:14405
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع

از کودکی همیشه مسیحی سفت و سختی بودم (الآن سی و یک سال دارم). هر چند فرقه گرایی، خانواده‌ی من را به دو فرقه تقسیم کرده بود؛ خانواده‌ی مادرم ایرلندی و کاتولیک بودند و خانواده‌ی پدرم اسکاتلندی-ایرلندی و «پروتستان اورنج». پدر و مادرم همیشه سر این مسئله دعوا داشتند که چرا برادرم پروتستان شده و من کاتولیک. این قضیه اختلاف بزرگی به وجود آورده بود، چون من و برادرم هر یک به مدرسه‌ی جداگانه‌ای می‌رفتیم. حتی نام خانوادگی‌مان هم با هم فرق داشت، چون پدرم گفته بود هر کدام از پسرانش کاتولیک شوند، حق ندارند نام خانوادگی او را بر خودشان بگذارند. بنابر این نام خانوادگی مادرم را روی من گذاشتند. بزرگ‌تر که شدم به صومعه‌ای رفتم تا از راهبان کاتولیک شوم و سه سال در «دوبلین»‌ پایتخت ایرلند شمالی زندگی می‌کردم. زندگی در صومعه با سخت‌گیری‌های زیاد همراه بود. ما اجازه نداشتیم از صومعه بیرون برویم. راهبان کاتولیک آن قدر متعصب بودند که حتی حق نداشتیم از آینه استفاده کنیم. برای تمرین تواضع،‌ هر روز باید با قاشق مقداری از قبر خودمان را حفر می‌کردیم. در روز فقط نیم ساعت حق حرف زدن داشتیم و با محیط بیرون هم به کلی بی ارتباط بودیم،‌ حتی نامه‌هایمان را هم کنترل می‌کردند. به عقیده‌ی آن‌ها ریاضت راهی برای رسیدن به خداست و من هرچند این‌ گونه زندگی را قبول ندارم، اما دیده‌ام که این سخت گیری‌ها روح آدم را قوی می‌کند و فوایدی دارد. ...

کشیش‌های مسلمان

  • نویسنده:برگ سبز
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۱۲-۱۸:۲۵:۶
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۱۲-۱۸:۲۹:۷
    • کد مطلب:15565
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (1) نظر برای این موضوع

به هر حال،‌ یک روز کشیش از محمد درخواست کرد او را به مسجد ببرد تا با حال و هوای آن‌جا آشنا شود. وقتی برگشتند داشتند با هم درباره‌ی فضای مسجد صحبت می‌کردند و ما بی‌صبرانه منتظر بودیم که کشیش بگوید مسجد چه جور جایی است و چه آیین‌هایی در آن برگزار می‌شود. کشیش گفت که مسلمانان در مسجد کار خاصی انجام نمی‌دادند، فقط آمدند و نماز خواندند و رفتند. من پرسیدم: «رفتند؟‌ بدون هیچ موعظه یا آوازی؟» و کشیش جواب مثبت داد.
چند روز بعد کشیش دوباره از محمد خواست او را به مسجد ببرد. ولی این بار قضیه فرق می‌کرد و آن دو تا دیر وقت به خانه نیامدند. هوا تاریک شده بود و ما نگران بودیم نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد. بلاخره برگشتند و وقتی وارد شدند، من محمد را خیلی زود شناختم، ولی نفر کناری‌اش با آن پیراهن بلند سفید و کلاه، که بود؟ صبر کنید ببینم! این همان کشیش خودمان بود. با تعجب گفتم: «پیت! مسلمان شده‌ای؟» کشیش گفت: «من همین امروز مسلمان شدم.» کشیش مسلمان شده بود!! بعدش چی؟ (خواهید دید.)
به طبقه‌ی بالا رفتم که درباره‌ی این مسئله کمی فکر کنم و در ضمن موضوع را با همسرم در میان بگذارم. ولی همسرم هم گفت که قصد دارد مسلمان شود، چون اسلام را بر حق می‌داند. این جا دیگر واقعا خشکم زد. پایین رفتم و محمد را از خواب بیدار کردم و ازش خواستم توی حیاط بیاید که با هم صحبت کنیم. آن شب تا صبح با هم قدم زدیم و درباره‌ی اسلام صحبت کردیم. محمد که داشت برای نماز صبح آماده می‌شد، من دیگر به این نتیجه رسیده بودم که حقیقت بلاخره آشکار شده و بقیه‌اش با من است که آن را بپذیرم یا نه. از پشت حیاط پدرم یک تخته سه‌لایی قدیمی پیدا کردم و روی آن به طرف قبله‌ی مسلمان‌ها به سجده افتادم…

نشانه‌ها

  • نویسنده:برگ سبز
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۱۱/۱۱-۱۴:۱۸:۲۷
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15566
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع

اول از گذشته‌ام بگویم: اسم من حسن است. من در دهم نوامبر 1972 به دنیا آمدم و نامم را «دنیس وین» گذاشتند. مادرم سرخ پوست خالص است، هر چند سابقه‌ی خانوادگی ما به قبایل سرخ پوستی مختلف از جمله «لامبی»‌، «چروکی» و «تاسکارورا» برمی‌گردد. پدرم قبل از تولد من زندانی شده بود و من هیچ وقت او را ندیده‌ام و به جز اسمش و اسم مادرش چیز دیگری درباره‌اش نمی‌دانم. و اما سرگذشت مسلمان شدن من: بچه که بودم، آرزو داشتم با اعمال خیر و تبلیغ مسیحیت به خدا/مسیح خدمت کنم. از تقوا و نیکوکاری خوشم می‌آمد و دوست داشتم مثل یکی از اولیای مسیحی شوم که کشیش‌ها در کلیسا می‌گفتند یا در بعضی از فیلم‌های تلویزیونی دیده بودم. روزی در شش، هفت یا هشت سالگی (درست یادم نیست، ولی خیلی بچه بودم) داشتم با تقلید از حرکات کشیش‌ها برای دو تا از دوستان هم سن و سال موعظه می‌کردم. با این که مادر و پدربزرگ مادری‌ام هر دو عضو «نهضت تقدس یا قدوسیت» بودند، ولی من با اعتماد به فرقه‌ی «تعمیدی جنوبی»‌ بزرگ شدم. در واقع پدربزرگم کشیش بود و دائم در سفرهای تبلیغی به سر می‌برد، از همان‌ها که به «مسیحی دو آتشه» معروف‌اند. ...

آیین فطرت

  • نویسنده:برگ سبز
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۱۲/۲۹-۱۵:۱۸:۴۱
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۱۲/۲۹-۱۵:۲۱:۳۴
    • کد مطلب:15911
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع

من در «آتن» به دنیا آمدم و بزرگ شدم. پدر و مادرم، مثل نود و هشت درصد مردم یونان، مسیحی ارتودکس هستند و یادم نمی‌آید در نخستین سالهای عمر من چنان مذهبی بوده باشند…
ده – یازده ساله که بودم، اوضاع زندگی بر وفق مراد نبود. ما مشکلات خانوادگی داشتیم، مدرسه رفتن هم برایم خیلی سخت شده بود و هیچ دوستی نداشتم. یک شب، آرام از تختخوابم پایین آمدم تا دعا کنم و کمک بخواهم. به نظرم حدود ده دقیقه ایستاده بودم و نمی‌دانستم به درگاه چه کسی باید دعا کنم: عیسی علیه السلام یا مریم مقدس سلام الله علیها؟ «سنت جورج» یا «سنت هلن»؟ یا آن قدیس دیگری که «محافظ بچه‌ها»ست؟ راستی اسمش چه بود؟
بالاخره آن شب دعا نکردم و از هیچ کسی کمک نخواستم، چون نمی‌خواستم به هیچ کدام از آنها توهین کرده باشم. ولی ته دلم احساس کردم که یک جای این دین اشکال دارد…

استبصار قاضی طائف به برکت نهج البلاغه

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۴/۲۰-۵:۲۶:۲۵
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:19349
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع

تا آن كه یك شبی بیدار خوابیم گرفت و هر كار كردم خوابم نبرد و برخاستم و از بالای كمد نهج البلاغه را برداشتم و شروع كردم به خواندنِ نخستین خطبه آن.
غرق در شگفت و تعجّب شدم كه اگر توحید این است كه علی علیه‌السلام بازگو میكند، ما چه میگوییم؟!
هر چه بیشتر میخواندم بیشتر علاقمند میشدم، تا این كه یقین كردم حق با گوینده این گفتار است و خودم شیعه شدم. ولی پیوسته حتی از زن و فرزندانم تقیه میكردم.
تا آن كه یك روز موقع صبحانه به همسرم گفتم...

دلدادگی بانوی تازه مسلمان دانمارکی به فاطمه زهراء س

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۱/۱۱-۱۶:۳۵:۴۸
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21693
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع

در فاطمیه کامل شدم
«لنه مته سین» بیش از ۱۸سال است میهمان که نه! فرزند اسلام شده است. او خودش را دختر فاطمه زهرا(س) می‌داند و می‌گوید: گرچه دیر، اما «مادرم» را خوب یافتم. در میان تک تک واژگان خاطره گویی‌اش «مادرم فاطمه زهرا» را به زبان می‌آورد و عاشقانه از دخت رسول الله سخن می‌گوید.
او که اسلام را با عشق و در فضایی عارفانه یافته، اینک با نگاهی عالمانه به مبانی شریعت محمدی می‌نگرد و این نگاه، از او بانویی عالم و مشتاق حقیقت ساخته است.

خانم مستبصر ژاپنی، دین را بهتر از زن ایرانی می‌فهمد

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۵/۲۹-۱۹:۱۱:۲۳
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۷/۰۵/۲۹-۱۹:۱۱:۲۱
    • کد مطلب:22066
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع

خانم آتسکو هوشینو پس از تشیع نامش را به فاطمه هوشینو تغییر دارد. در این باره می‌گوید:…
چون مهریه سمبل و قداست ازدواج است. گر چه مهریه از حقوق زن است اما نباید بیشتر از حد معمول باشد…
سه خواسته از همسرم داشتم: که اولا، سر عقد مهریه‌ام رو بگیرم، دوم اینکه بیشتر از مهریه حضرت فاطمه (س) نباشد و سوم اینکه همسرم به وسعت خودش مهریه من را تهیه کند…
به همسرم گفته بودم که هرگز نباید برای دادن مهریه من از پدرش پول بگیرد.
هر سه خواسته را انجام دادم؛ به عنوان سمبل یک سکه را به من داد که آن موقع کمتر از 300 هزار تومان بود…
من هم سکه را فروختم و چند وسیله که برای خانه لازم داشتیم را خریدم و همان موقع تمام شد…
مستقل بودن برایمان، از نو بودن وسایل مهمتر بود. دوست نداشتیم برای گرفتن وسایل قرض کنیم و چیزی برای زندگی‌مان بخریم…
ما هنوز هم خانه نداریم و مستاجر هستیم. خانه ما خیلی ساده بود، بعد کم‌کم کامپیوتر و یخچال و اجاق گاز نو خریدیم. چرا که اول زندگی خیلی از وسایل ما دست دوم بود.
فکر دیگران برایمان مهم نبود، مهم این بود که به وسع خودمان زندگی کنیم. مستقل بودن برایمان، از نو بودن وسایل مهمتر بود.
دوست نداشتیم برای گرفتن این وسایل قرض کنیم و چیزی برای زندگی‌مان بخریم. زندگی را بزرگ‌تر از توانایی خودمان نکردیم. دیگران مهم نیستند، چرا برای دیده دیگران که فقط ظاهر زندگی را می‌بینند باید زندگی کنیم؟
آنها حق ندارند از روی وسایل خانه قضاوت کنند. همه زندگی خودشان را دارند و باید حواس‌شان به زندگی خودشان باشد…

پیتر شوت فیلسوف شیعه آلمانی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۶/۲۳-۸:۵۴:۳۲
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۹/۰۶/۲۳-۸:۵۴:۲۸
    • کد مطلب:23540
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع

من نه مسلمان زاده‌ام و نه به طور ناگهانی با اسلام مواجه شده‌ام. بیش از نیمی از عمرم را در جستجوی دینی واقعی بوده‌ام…
از زندگی در خوابگاه دانشجویی بین المللی در هامبورگ بهره‌های روشنفکرانه و معنوی بسیار برده‌ام. چهار سال، دیوار به دیوار دانشجویان ایرانی، مصری و نیجریه‌ای بودم. شب و روز با هم بحث می‌کردیم؛ آن هم نه فقط درباره‌ی مسایل عقیدتی. در کتابخانه‌ی خوابگاه به طور منظم با مسیحی‌ها، یهودی‌ها و مسلمانان بحث‌های دینی داشتیم. آن وقت‌ها اسلام برای من در وهله اول تئوری رهایی بخش خلق های جهان سوم بود…
پس از پایان یافتن جنبش دانشجویی به حزب کمونیست آلمان پیوستم که طرفدار مسکو بود. به عنوان عضو حزب و هیأت اجرایی آن، مرتکب این اشتباه شده بودم که اسلام و سوسیالیسم مثل دو روی یک سکه متعلق به یکدیگرند: سوسیالیسم راه عدالت روی زمین را نشان می‌دهد و اسلام راه عدالت الهی را. مهمان مفتی تاشکند، بالاترین نماینده اسلام در اتحاد جماهیر شوروی بودم…
سال ۱۹۸۷ به عنوان کسی که در جستجوی اسلام است، به ایران دعوت شدم. تأثیر این سفر روی من مخرب بود. چند سالی دیگر نیاز داشتم تا بتوانم در سال ۱۹۹۱ به طور قطعی مسلمان بشوم…
امروز بیش از یک و نیم دهه است که عضو انجمن مسلمانان آلمانی زبان هستم…
آن هایی که سر راهمان سبز می‌شوند و فوراْ دین شان را عوض می‌کنند، از نظر ما مشکوک اند. تجربه نشان می‌دهد که ماندگار نیستند. این ها چیز زیادی از اسلام و قرآن نمی‌دانند و اغلب تصورشان کاملا غلط است…

مظلومیت شیرخواره گلویم می‌فشرد

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۴/۱۴-۲۰:۵۳:۲۹
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24566
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع

[سید مهدی آدرانی] در مهر ماه 1393 نقل کردند: عروس عمه‌ام که به تازگی به شرف اسلام و تشیع نایل گردیده بود، از فرانسه به ایران آمده بود. به او گفتم چه چیز موجب شد که مسلمان و شیعه شدی؟ گفت حدود یک سال و نیم همه کارهایم را کنار گذاشتم و در مورد اسلام مطالعه کردم. دو امر موجب اسلام و تشیع من شد: یکی این که به این نتیجه رسیدم که پس از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله خیلی به خاندان و ذریه او ظلم [شده است] و آنان را اذیت کردند. دیگری هم کشته شدن طفل شیرخواره امام حسین علیه السلام. [عروس عمه‌ام در هنگام گفتن این کلمات] با دستش به گلویش اشاره می‌کرد و می‌گفت گویا [غصه مظلومیت] این شیرخواره گلو مرا گرفته و پیوسته می‌فِشُرَد. منبع: ما سمعت ص21 با اندکی...
  • نظر خوانندگان
تا کنون نظر قابل انتشاری ثبت نشده است
  • نظر شما