یادم می آید، روزی در كلاس درس بودم، ولی اصلا حواسم به درس های معلم نبود، زیرا تمام فكرم، نزد پدرم بود. پدرم شب قبل برای این كه، در حیاط بزرگ خانه، از میان برف سنگینی كه باریده، و بر هم نشسته بود، راهی برای رفت و آمد مادرم باز كنند، خیلی تلاش كرده بودند. از این روی ، همان شب هم سرما خوردند ، و بر بستر بیماری افتادند.
از مدرسه كه به خانه آمدم ، كیفم را در اتاق گذاشتم ، و بعد مثل همیشه به اتاق نشیمن رفتم ، تا به پدر و مادر سلام بگویم، وقتی مادرم پاسخ سلام مرا ندادند، فهمیدم اتفاق ناخوشایندی افتاده است، و همین مرا نگران كرد. اندكی بعد دریافتم، كه پدر دچار تبِ نوبه شده اند؛ بیماری یی كه پیش تر هم ، بارها گریبان گیر پدرم شده بود.
پدر، روی تخت دراز كشیده بودند ، می لرزیدند و مثل كوره در تب می سوختند. احساس می كردم، تختشان از شدت لرزه اندامشان به دیوار می خورد. با خود گفتم: «این دیگر چه بیماری یی است، كه حتما باید هر سال به سراغ پدر بیاید، و ایشان را زجر بدهد؟» بیماریشان سخت بود و تب ، راحتی و سلامتی را از ایشان سلب كرده بود. مادر بالای سر پدر نشسته بودند و مرتب با حوله یی عرق را از پیشانی شان پاك می كردند.
مادر برای معالجه پدر از داروهای گیاهی استفاده می كردند. داروهایی نظیر گل بنفشه شیر خشت و ترنجبین. این داروها را با هم مخلوط می كردند و به پدر می نوشاندند. پدر تلخ ترین داروها را بی آن كه واكنشی نشان بدهند می نوشیدند. با همین داروها و معالجات خانگی و رسیدگی های مادر پدر رفته رفته بهبود می یافتند. از داروهای دیگری كه برای معالجه پدر به كار می رفت گنه گنه یا به اصطلاح فرنگی ها كنین بود كه برای درمان مالاریا هم از آن بهره می بردند.
پتو را تا زیر چانه شان كشیده و ملافه را دور سرشان پیچیده بودند. ساعاتی بعد لرز قطع می شد و همراه با آن صدای سایش و برخورد دندانهایشان نیز به گوش نمی رسید.
با دلشوره و اضطرابی كه داشتم مثل همیشه گوشم را جلوتر بردم تا بتوانم ضربان قلب پدر را بشنوم وقتی نفسهایشان را شمردم متوجه شدم حال پدر خیلی بهتر شده بعد نفس آسوده ای كشیدم و با خوشحالی دعا كردم كه ناگهان متوجه شدم پدردر عالم تب دارند با خودشان حرف می زنند. پدر با صدایی محزون این كلمات را تكرار می كردند:
«آیا لزومی داشت آقای معزالسلطنه به دو بچه كوچك در یك مملكت غریب آن هم در وسط جنگ جهانی اول گرسنگی بدهند؟»
هر وقت پدر بیمار می شدند یا قلبشان ناراحت بود یا تب و لرز می كردند از خود بی خود می شدند و این كلمات را با لحنی بسیار آرام و غمگین تكرار می كردند.
خیلی كنجكاو شده بودم كه معنی این جمله یا این حرف را بفهمم اما با توجه به حال پدر نمی توانستم از ایشان بپرسم. مادر هم هیچ وقت از این معما پرده بر نمی داشتند زیرا نمی خواستند ماجرایی را تعریف كنند كه به گونه یی مربوط به اقوام پدر شود و یكی از نزدیكان پدر نزد ما تحقیر یا سبك بشود.
وقتی پدر به این حال می افتادند انگار بیماری ایشان به من و خواهر و مادرم هم سرایت می كرد ما هم حال خوبی نداشتیم. یادم می آید كه آن روز پدرم در میان هذیان گفتن بیدار شدند و به من و مادر نگاهی كردند و گفتند :
-افسوس كه سرما خورده ام و نمی توانم آقا بیپی را ببوسم.
پدرم به جای این كه مرا به نام خودم ایرج صدا بزنند این اسم را كه به عنوان اسم خودی و اسمی كه در منزل مرا صدا می كردند و به معنای آقا پسر بود روی من گذاشته بودند. بعد رو به مادرم كردند و گفتند :
- با مراقبت های مادر خیلی زود خوب می شود.
در حالی این حرف ها را به ما زدند كه ما اصلا انتظار نداشتیم با بیماری و تبی كه ایشان را از پا در آورده بود از ما دلجویی كنند. اصولا باید بگویم پدر مرد بسیار مهربان و بزرگواری بودند. تا كمی حالشان بهتر می شد بلند می شدند و روی تخت می نشستند و با این كار سعی می كردند ناراحتی و غصه را از منزل و اهالی خانواده دور كنند.
مادر هم بالشی پشت ایشان می گذاشتند تا راحت تر بنشینند. پدر سعی می كردند سر صحبت را باز كنند تا فضای خانه عوض شود. به همین دلیل با جمله همیشگی و صدای آشنایشان به خواهرم می گفتند:
- انوشه جان یك عینك بیاور تا عینكم را پیدا كنم.
خواهرم هم كه خنده اش می گرفت عینك را می آورد و به دست پدر می داد.
پدر به خاطر این كه پولی برای تهیه عینك نداشتند از همان بچگی چشمشان ضعیف شده بود و نمره عینك شان 13.5 و نزدیك بین(میوپ) بود. چشمان پدر علاوه بر این ناراحتی استیگمات هم بود یعنی تورش داشت و متاسفانه مبتلا به دیپلوپیا یعنی دوبینی هم بودند. برای همین عینك شان پریسماتیك بود. به همین دلیل وقتی می خواستند بخوانند فقط از چند سانتی متری می توانستند چیزی را ببینند و یا بخوانند آن هم بدون عینك. وقتی پدر عینكشان را زدند ما را بهتر دیدند و لبخندی پر از مهر و محبت زدند و بعد رو به مادر كردند و گفتند :
- شما را خیلی خسته كردم اما با مراقبت شما و كمك بچه ها خوب شدم.
پدر با این كه كاملا خوب نشده بودند از فعل خوب می شوم استفاده نمی كردند بلكه می گفتند خوب شدم. مادر در حالی كه فنجان چای و نبات پدر را آماده كرده بودند آیه ی « فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین » را می خواندند به فنجان فوت می كردند پدر چای و نبات را بنوشند.
پدر بعد از صرف چای و نبات رو به من و خواهرم كردند و گفتند :
- بچه ها امشب با مادر نماز بخوانید و بعد از نماز با مادر دعا كنید كه من زودتر خوب خوب بشوم همین الان هم كه مادر دعا خواندند و به فنجان فوت كردند حال من باز بهتر شد.
من با این كه سن كمی داشتم اما احساس می كردم تا چه اندازه پدر و مادرم به یكدیگر احترام می گذارند. ان ها همیشه در حضور ما تمام كارهای یكدیگر را تایید می كردند. به خصوص آن چه با همه ی اعتقاد و ایمانشان انجام می دادند. آن ها می دانستند كه هر آن چه برای هم انجام می دهند همراه شوق و عشق و اعتقاد است. […]
دیدم حال پدر بهتر شده است. فكر كردم الان فرصت خوبی است تا موضوعی را از ایشان بپرسم با توجه به این كه مادر هم در اتاق نبودند. از ایشان پرسیدم:
باباجون وقتی بیمار هستید و تب دارید جمله ای را در خواب تكرار می كنید.
پدرم با تعجب گفتند:
- عجب! كدام جمله را تكرار می كنم؟
من گفتم:
- همان جمله ای كه می گویید در كودكی معزالسلطنه به شما گرسنگی داده است!
برای من این جمله تبدیل به معمایی شده است. اگر ممكن است... البته حالا كه نه...
خجالت كشیدم جمله ام را تمام كنم.
پدر كه از شنیدن حرفم جا خورده بودند با چشمانی لبریز از اندوه نگاهم كردند در حالی كه معلوم بود در مقابل سوال من مردد مانده اند. زیرا از طرفی نمی خواستند سوال مرا بی پاسخ بگذارند به سوال من پاسخ بدهند. آهسته به بالش تكیه دادند و گفتند :
- شما باید به پدربزرگتان احترام بگذارید. وقتی بزرگ تر شدی قسمت هایی از دوران كودكی ام را كه لازم است بدانی برایت تعریف خواهم كرد.
برای این كه مطالعه زندگی پدرم برایتان مفیدتر باشد از فرصت استفاده می كنم و به زندگی خانواده و طرز رفتارهای تربیتی ایشان می پردازم. فكر می كنم با این وصف پاسخ سوال من نیز معلوم بشود.
با توجه به تمام كارهایی كه پدرم در زمینه های گوناگون علمی، تحقیقاتی، اداری، سیاسی داشتند، همیشه معتقد بودند كه مرد باید تماس دائمی خود را با همسر و فرزندانش حفظ كند. هر وقت بچه ای می گفت پدر و مادرم مرا درك نمی كنند پدرم تقصیر را متوجه پدر و مادر می دانستند و می گفتند:
- حتما در دوران كودكی این بچه را به كسی سپرده اند و خود پدر و مادر تربیت بچه را در سنین رشد به عهده نگرفته اند یا بچه را به نحوی از خود دور كرده اند. یا پدر و مادر وقت كافی برای ایجاد ارتباط با كودك خود گفت و گو با او در نظر نگرفته اند.
براساس چنین اعتقادی بود كه پدر بدون استثنا، هر سه وعده غذا را، در خانه و در كنار ما، صرف می كردند. پدر، ساعات 7 صبح، 5/12 ظهر و 8 شب همیشه سرمیز غذا، حاظر بودند.
در چیدن سفره و جمع كردن ان، همیشه به مادر كمك می كردند. ما را نیز تشویق می كردند، كه در امور خانه به مادر كمك كنیم.
عقیده داشتند، وقتی قشنگ غذا بخوریم، یعنی ارام و سنجیده، و با تامل غذا را، صرف كنیم، در حقیقت با هر لقمه ای به دو فلسفه عمل كرده ایم: یك بار از خداوند سپاس گزاری كرده ایم، و شكر نعمت ها و بركت های او را، بجا اورده ایم؛ از طرف دیگر اعتقاد داشتند، با طرز زیبای غذا خوردن از خانم خانه نیز تشكر كرده ایم، زیرا مادر برای تهیه هر غذا، چند ساعت از وقت خود را، صرف می كنند، تا ما غذایی سالم و خوشمزه بخوریم.
همیشه سر سفره با بهانه ای، شروع به تعریف از غذا می كردند، و مادر از نكته سنجی های پدر، خوشحال می شدند.
صرف غذا، همیشه به مدت یك ساعت به طول می انجامید.
جمله ای به یاد ماندنی، از پدر در ذهنم نقس بسته است. هر گاه كه سر سفره سكوت برقرار می شد، ابتدا رو به مادر می كردند، و بعد رو به ما، و می گفتند :
- خوب، تعریف كنید ببینم چه خبر بوده است ؟ چه كارهایی كرده اید؟
ما هم با توجه به سن مان مسائل مختلفی را برای پدر تعریف می كردیم. گاهی هم از ایشان سوال هایی می كردیم و پاسخ انها را می شنیدیم. به همین طریق پدر با ما یك رابطه عاطفی و دلنشین ایجاد كرده بودند كه واقعا راهگشای مشكلات ما بود. یك ارتباط و پیوند ناگسستنی بین ما برقرار شده بود.
پدرم معمولا سر سفره غذا جواب سوال های درسی را نمی دادند و می گفتند:
- این جا جای سؤال كردن در مورد درس های زندگی است نه درس كلاس.
یادم می اید برایمان یك قصه قدیمی و فرنگی تعریف می كردند. در ان قصه هر وقت بچه ها از پدربزرگ سوالی می كردند پدربزرگ می گفت: «بروید كلاه قرمز مرا بیاورید تا بر سر بگذارم و بتوانم فكر كنم و جواب شما را بدهم» بر اساس همین داستان پدرم به صندلی مخصوص خود اشاره می كردند و می گفتند: «من تا روی ان صندلی مخصوصم ننشینم نمی توانم فكر كنم و مسائل درسی را حل كنم.»
من و خواهرم هم فكر می كردیم این صندلی است كه مشكل گشاست و هر وقت مشكلات درسی داشتیم می رفتیم و روی ان می نشستیم اما هر چه فكر می كردیم نمی توانستیم ان مسئله یا مشكل را حل كنیم!
وقتی غذا تمام می شد پدر روی صندلی مخصوص شان می نشستند. این صندلی در اتاق نشیمن قرار داشت. ما به این اتاق می گفتیم:« اتاق بزرگه » مادر هم برای پدر فنجانی چای می اوردند. چایی كه معمولا با شكر شیرین شده بود. پدر هم با ارامش چای را می نوشیدند. بعد مادر از پدر درباره ی طعم و بوی چای می پرسیدند و پدر هم با دقت جواب مادر را می داند تعریف می كردند و مادر را خوشحال می كردند.
بعد از صرف شام حدود ساعت 9 شب پسرها و دخترهای مشهدی اسماعیل كه همسایه ما و راننده ی دانشكده علوم بودند به خانه ی ما می امدند تا نكات درسی و مسئله ای كه حل ان برایشان دشوار بود از پدر و مادر بپرسند. مادر كه پیش از ازدواج با پدرم معلم بودند با حوصله تمام به سوال های ان ها جواب می دادند.
لازم است به این نكته اشاره كنم، كه پدر در سال های بالاتر، به خصوص در یادگیری درس های ریاضیات، فیزیك و شیمی به ما خیلی كمك می كردند؛ و مادر درس های دیگر را. حدود ساعت 10 شب، بچه های مشهدی اسماعیل، كه همبازی ما نیز محسوب می شدند، به خانه شان می رفتند، و نوبت من و خواهرم بود، كه از ساعت 10 الی 12 نزد پدر و مادر، درس هایمان را بخوانیم، یا پرسش هایمان را مطرح كنیم.
جالب است، به این نكته اشاره كنم، كه بیشتر اوقات مادر، درس های سخت و مسائل ریاضی را، قبلا نزد پدر تمرین می كردند، كه با حوصله به من و خواهرم یاد بدهند، كه اگر ما درست دقت نكردیم، باعث ناراحتی پدر نشویم، و همین امر باعث شده بود، كه ما معلومات عمومی بیش تری، در مقایسه با سایر هم كلاسی های خود، داشته باشیم.
حتی مادر، كتاب های داستانی فرانسوی را می خواندند، تا موقع خواب برای من و انوشه تعریف كنند، كه زودتر خوابمان ببرد، و اگر برایشان سوالی پیش می امد، از پدر می پرسیدند.
اموزش قران، نمازها و دعاها، معمولا به عهده ی مادر بود. اگر در ترجمه و تفسیر ایه ها، برای مادرم مشكلی پیش می امد، به سراغ پدر می رفتیم، و از ایشان می پرسیدیم.
پدر به ما ریاضیات، فیزیك، مكانیك، ستاره شناسی و پزشكی یاد می دادند، و ما را در جریان اختراعات جدید می گذاشتند. در چنین شب هایی، ما نكات بسیار اموزنده ای از پدر اموختیم. علاوه بر این ها، از ایشان شعر و ادبیات، و مهم تر از همه، درس زندگی و اخلاق، می اموختیم.
این دو ساعت برای ما، ساعاتی استثنایی بود، و حاضر نبودیم این اوقات را با چیز دیگری، عوض كنیم.
باید اقرار كنم كه پدر و مادر واقعا حوصله داشتند. در دوران جوانی اگر شبی من جایی می رفتم و میهمان بودم و دیر به منزل می امدم، می دیدم كه پدر و مادر نشسته اند و كتاب می خواندند، تا خوابشان نبرد. زیرا از ساعت 11 تا 1 بعد از نیمه شب به ما، درس می اموختند. در مواردی هم كه مادرم می دیدند، پدر روی نظریه خودشان كار نمی كنند، یا كتاب فیزیك نمی خواندندة و مشغول مطالعه ی مجلات علمی مثل:
فیزیك تودی physics today نیو ساینتیست ، New Scientist ، یا مجلات
سیاسی اجتماعی مثل: تایم Time نیوز ویك ، News Week لوپوان ، Lepoint ،
شپیگل Ser Spiegel ، یا روزنامه های خودمان مثل : اطلاعات و كیهان هستند، مادر برای این كه پدر احساس تنهایی نكنند، كنار ایشان می نشستند، و قران یا كتاب دعا می خواندند. به این شكل خود و پدر را، سرگرم می كردند تا ایشان گذشت زمان را، احساس نكنند. وقتی از بیرون می امدم و می دیدم كه مادر و پدر منتظر امدنم نشسته اند، خیلی خجالت می كشیدم، و سعی می كردم، برای اموختن درس ها حتی شب های جمعه هم میهمانی نروم، و یا اگر می روم، همیشه سر ساعت 10 ، در خانه حاضر باشم.[…]
با خواندن این کتاب مییابیم که ریشه عقب ماندگی در تمامی رشتهها و زمینهها، چیزی جز کاستی و کاهلی خود ما نیست و به جای این که این و آن را متهم کنیم یا سر خدا غر بزنیم، بهتر است خودمان را بشناسیم.
نکتههای فراوان دیگری هم در این کتاب دیده میشود که حتما به خواندنش میارزد…
با دلشوره و اضطرابی كه داشتم مثل همیشه گوشم را جلوتر بردم تا بتوانم ضربان قلب پدر را بشنوم وقتی نفسهایشان را شمردم متوجه شدم حال پدر خیلی بهتر شده بعد نفس آسودهای كشیدم و با خوشحالی دعا كردم كه ناگهان متوجه شدم پدردر عالم تب دارند با خودشان حرف می زنند. پدر با صدایی محزون این كلمات را تكرار می كردند:
آیا لزومی داشت آقای معزالسلطنه به دو بچه كوچك در یك مملكت غریب آن هم در وسط جنگ جهانی اول گرسنگی بدهند؟…
خیلی كنجكاو شده بودم كه معنی این جمله یا این حرف را بفهمم اما…