×

درباره میز از اینجا و آنجا

هر دسته از موضوعاتی که بارورتر شده‌اند در میزهای مستقل ارایه می‌شوند. سایر موضوعات در میز«از اینجا و آنجا» تقدیم می‌شوند. از این رو این محیط شامل مطالبی کاملا متنوع است.
×

آرزوی رخصت...!


یا علی! ای آقای من!
ای نور خدایی در دل تاریکی‌ها!
ای ستون دین!


تو را سپاس می‌گویم که در سایه لطفت قدمی برداشتم.


تو، تویی!
و من، کمتر از مورچه در بارگاه سلیمان!
تو را از پیش‌کش کاری چنین اندک برتر می‌دانم؛
اما آرزومندم رخصت دهی تا کار ناچیزم را به نام تو زینت بخشم.
اگر چنین گردد متواضعانه بسی شادمان و مفتخرم.
شاید خدای از تقصیراتم بگذرد و آن را خالص بپذیرد.


تو پدر یتیمان و همسر بیوه زنان و حامی بی‌کسانی!
و من یتیمی غریب!
و خوب می‌دانی غم سنگین یتیم را، آن هم یتیمی غریب.
تو بر من منت گذاری اگر به افتخار این هدیه رخصت فرمایی،
و من سر به آسمان سایم اگر قبولت افتد.


آقای من ای علی فدایت گردم.


*****


مولای ياعلی!
يا نور الله فی ظلمات الارض!
يا عمود الدين!


أشکرک علی اتمام عملی هذا فی ظلک.


أنت أنت؛
و أنا أقل من النمل الی سليمان؛
فأُجِلّک من هديتی إليک؛
لکن أرجوک أن تأذن لی فی تزيين عملی هذا الحقير القلیل،
بوضع اسمک المقدس عليه،
سرورا و فخرا مع التواضع؛
لعل الله يتجاوز عن­تقصيری ويقبله خالصا


إنک زوج الارامل و ابو اليتامی و کافل الايتام،
و أنا يتيم غريب،
و أنت أعلم بشدة هموم اليتيم خاصةً إذا کان غريبا؛
فامنن علی بهذا الفخر!


مولای ياعلی روحی فداک!

×

جستجوی پیشرفته

جستجو در میزهای
دامنه جستجو


×

ارتباط با ما

info@aashtee.org :پست الکترونیک ما
rss
بسم الله الرحمن الرحیم
پنج شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
۲۵ شوال ۱۴۴۶
ابزار
  • نمایش دو ستون
  • نمایش درختواره
  • نمایش متن مقاله
  • بستن متن‌ها
درختواره

زندگينامه پرفسور حسابی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۱/۲۲-۲۱:۴۳:۲۵
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:131
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (1) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 51439

سیر و سیاحت در زندگی آدمها و آشنایی با شیوه زندگی آنها، سودمند است. اما در این میان افرادی پیدا می‌شوند که علاوه بر این که خود بمب انرژی هستند، روحیه دیگران را نیز سرشار از اراده و تلاش می‌کند.

یکی از این شخصیتها «پرفسور حسابی» است. مدتی است که بخشی از زندگی او در سایتهای مختلف با نام «استاد عشق» پخش شده است. بیش از یک سال پیش این کتاب را در اینترنت دیدم. آن را به دقت خواندم و لذت بردم.

سرگذشت پرفسور حسابی واقعا تأثیر شگفتی در تقویت اراده دارد.

با خواندن این کتاب می‌یابیم که ریشه عقب ماندگی در تمامی رشته‌ها و زمینه‌ها، چیزی جز کاستی و کاهلی خود ما نیست و به جای این که این و آن را متهم کنیم یا سر خدا غر بزنیم، بهتر است خودمان را بشناسیم.

پرفسور حسابی خط بطلانی است بر همه ناامیدی‌ها و عذرهای خیالی؛ چرا که او نشان داد در اوج گرفتاری، فقدان محبت، عدم امکانات، فقر، بیماری و التزام به انسانیت و دیانت، می‌توان همه مرزهای موفقیت را درنوردید.

نکته‌های فراوانی در این کتاب دیده می‌شود که حتما به خواندنش می‌ارزد.

خدای رحمتش کند.

ناگفته پیداست هدف از بازنشر این کتاب و تمامی کتابهایی که در این سایت منتشر می‌گردد، آشنایی با نکات مثبت آنهاست و هرگز به معنی تأیید تمامی جزئیات نیست.

این کتاب الکترونیکی را با تصرفات بسیار اندکی مانند غلطهای آشکار تایپی و… به شما تقدیم می‌نماییم.

درس‌های زندگی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۵:۵۲
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۲/۱۱-۲۱:۵۳:۵۲
    • کد مطلب:118
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2080

یادم می آید، روزی در كلاس درس بودم، ولی اصلا حواسم به درس های معلم نبود، زیرا تمام فكرم، نزد پدرم بود. پدرم شب قبل برای این كه، در حیاط بزرگ خانه، از میان برف سنگینی كه باریده، و بر هم نشسته بود، راهی برای رفت و آمد مادرم باز كنند، خیلی تلاش كرده بودند. از این روی ، همان شب هم سرما خوردند ، و بر بستر بیماری افتادند.
از مدرسه كه به خانه آمدم ، كیفم را در اتاق گذاشتم ، و بعد مثل همیشه به اتاق نشیمن رفتم ، تا به پدر و مادر سلام بگویم، وقتی مادرم پاسخ سلام مرا ندادند، فهمیدم اتفاق ناخوشایندی افتاده است، و همین مرا نگران كرد. اندكی بعد دریافتم، كه پدر دچار تبِ نوبه شده اند؛ بیماری یی كه پیش تر هم ، بارها گریبان گیر پدرم شده بود.

پدر، روی تخت دراز كشیده بودند ، می لرزیدند و مثل كوره در تب می سوختند. احساس می كردم، تختشان از شدت لرزه اندامشان به دیوار می خورد. با خود گفتم: «این دیگر چه بیماری یی است، كه حتما باید هر سال به سراغ پدر بیاید، و ایشان را زجر بدهد؟» بیماریشان سخت بود و تب ، راحتی و سلامتی را از ایشان سلب كرده بود. مادر بالای سر پدر نشسته بودند و مرتب با حوله یی عرق را از پیشانی شان پاك می كردند.

مادر برای معالجه پدر از داروهای گیاهی استفاده می كردند. داروهایی نظیر گل بنفشه شیر خشت و ترنجبین. این داروها را با هم مخلوط می كردند و به پدر می نوشاندند. پدر تلخ ترین داروها را بی آن كه واكنشی نشان بدهند می نوشیدند. با همین داروها و معالجات خانگی و رسیدگی های مادر پدر رفته رفته بهبود می یافتند. از داروهای دیگری كه برای معالجه پدر به كار می رفت گنه گنه یا به اصطلاح فرنگی ها كنین بود كه برای درمان مالاریا هم از آن بهره می بردند.

پتو را تا زیر چانه شان كشیده و ملافه را دور سرشان پیچیده بودند. ساعاتی بعد لرز قطع می شد و همراه با آن صدای سایش و برخورد دندانهایشان نیز به گوش نمی رسید.

با دلشوره و اضطرابی كه داشتم مثل همیشه گوشم را جلوتر بردم تا بتوانم ضربان قلب پدر را بشنوم وقتی نفسهایشان را شمردم متوجه شدم حال پدر خیلی بهتر شده بعد نفس آسوده ای كشیدم و با خوشحالی دعا كردم كه ناگهان متوجه شدم پدردر عالم تب دارند با خودشان حرف می زنند. پدر با صدایی محزون این كلمات را تكرار می كردند:

«آیا لزومی داشت آقای معزالسلطنه به دو بچه كوچك در یك مملكت غریب آن هم در وسط جنگ جهانی اول گرسنگی بدهند؟»

هر وقت پدر بیمار می شدند یا قلبشان ناراحت بود یا تب و لرز می كردند از خود بی خود می شدند و این كلمات را با لحنی بسیار آرام و غمگین تكرار می كردند.

خیلی كنجكاو شده بودم كه معنی این جمله یا این حرف را بفهمم اما با توجه به حال پدر نمی توانستم از ایشان بپرسم. مادر هم هیچ وقت از این معما پرده بر نمی داشتند زیرا نمی خواستند ماجرایی را تعریف كنند كه به گونه یی مربوط به اقوام پدر شود و یكی از نزدیكان پدر نزد ما تحقیر یا سبك بشود.

وقتی پدر به این حال می افتادند انگار بیماری ایشان به من و خواهر و مادرم هم سرایت می كرد ما هم حال خوبی نداشتیم. یادم می آید كه آن روز پدرم در میان هذیان گفتن بیدار شدند و به من و مادر نگاهی كردند و گفتند :

-افسوس كه سرما خورده ام و نمی توانم آقا بیپی را ببوسم.

پدرم به جای این كه مرا به نام خودم ایرج صدا بزنند این اسم را كه به عنوان اسم خودی و اسمی كه در منزل مرا صدا می كردند و به معنای آقا پسر بود روی من گذاشته بودند. بعد رو به مادرم كردند و گفتند :

- با مراقبت های مادر خیلی زود خوب می شود.

در حالی این حرف ها را به ما زدند كه ما اصلا انتظار نداشتیم با بیماری و تبی كه ایشان را از پا در آورده بود از ما دلجویی كنند. اصولا باید بگویم پدر مرد بسیار مهربان و بزرگواری بودند. تا كمی حالشان بهتر می شد بلند می شدند و روی تخت می نشستند و با این كار سعی می كردند ناراحتی و غصه را از منزل و اهالی خانواده دور كنند.

مادر هم بالشی پشت ایشان می گذاشتند تا راحت تر بنشینند. پدر سعی می كردند سر صحبت را باز كنند تا فضای خانه عوض شود. به همین دلیل با جمله همیشگی و صدای آشنایشان به خواهرم می گفتند:

- انوشه جان یك عینك بیاور تا عینكم را پیدا كنم.

خواهرم هم كه خنده اش می گرفت عینك را می آورد و به دست پدر می داد.

پدر به خاطر این كه پولی برای تهیه عینك نداشتند از همان بچگی چشمشان ضعیف شده بود و نمره عینك شان 13.5 و نزدیك بین(میوپ) بود. چشمان پدر علاوه بر این ناراحتی استیگمات هم بود یعنی تورش داشت و متاسفانه مبتلا به دیپلوپیا یعنی دوبینی هم بودند. برای همین عینك شان پریسماتیك بود. به همین دلیل وقتی می خواستند بخوانند فقط از چند سانتی متری می توانستند چیزی را ببینند و یا بخوانند آن هم بدون عینك. وقتی پدر عینكشان را زدند ما را بهتر دیدند و لبخندی پر از مهر و محبت زدند و بعد رو به مادر كردند و گفتند :

- شما را خیلی خسته كردم اما با مراقبت شما و كمك بچه ها خوب شدم.

پدر با این كه كاملا خوب نشده بودند از فعل خوب می شوم استفاده نمی كردند بلكه می گفتند خوب شدم. مادر در حالی كه فنجان چای و نبات پدر را آماده كرده بودند آیه ی « فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین » را می خواندند به فنجان فوت می كردند پدر چای و نبات را بنوشند.

پدر بعد از صرف چای و نبات رو به من و خواهرم كردند و گفتند :

- بچه ها امشب با مادر نماز بخوانید و بعد از نماز با مادر دعا كنید كه من زودتر خوب خوب بشوم همین الان هم كه مادر دعا خواندند و به فنجان فوت كردند حال من باز بهتر شد.

من با این كه سن كمی داشتم اما احساس می كردم تا چه اندازه پدر و مادرم به یكدیگر احترام می گذارند. ان ها همیشه در حضور ما تمام كارهای یكدیگر را تایید می كردند. به خصوص آن چه با همه ی اعتقاد و ایمانشان انجام می دادند. آن ها می دانستند كه هر آن چه برای هم انجام می دهند همراه شوق و عشق و اعتقاد است. […]

دیدم حال پدر بهتر شده است. فكر كردم الان فرصت خوبی است تا موضوعی را از ایشان بپرسم با توجه به این كه مادر هم در اتاق نبودند. از ایشان پرسیدم:

باباجون وقتی بیمار هستید و تب دارید جمله ای را در خواب تكرار می كنید.

پدرم با تعجب گفتند:

- عجب! كدام جمله را تكرار می كنم؟

من گفتم:

- همان جمله ای كه می گویید در كودكی معزالسلطنه به شما گرسنگی داده است!

برای من این جمله تبدیل به معمایی شده است. اگر ممكن است... البته حالا كه نه...

خجالت كشیدم جمله ام را تمام كنم.

پدر كه از شنیدن حرفم جا خورده بودند با چشمانی لبریز از اندوه نگاهم كردند در حالی كه معلوم بود در مقابل سوال من مردد مانده اند. زیرا از طرفی نمی خواستند سوال مرا بی پاسخ بگذارند به سوال من پاسخ بدهند. آهسته به بالش تكیه دادند و گفتند :

- شما باید به پدربزرگتان احترام بگذارید. وقتی بزرگ تر شدی قسمت هایی از دوران كودكی ام را كه لازم است بدانی برایت تعریف خواهم كرد.

برای این كه مطالعه زندگی پدرم برایتان مفیدتر باشد از فرصت استفاده می كنم و به زندگی خانواده و طرز رفتارهای تربیتی ایشان می پردازم. فكر می كنم با این وصف پاسخ سوال من نیز معلوم بشود.

با توجه به تمام كارهایی كه پدرم در زمینه های گوناگون علمی، تحقیقاتی، اداری، سیاسی داشتند، همیشه معتقد بودند كه مرد باید تماس دائمی خود را با همسر و فرزندانش حفظ كند. هر وقت بچه ای می گفت پدر و مادرم مرا درك نمی كنند پدرم تقصیر را متوجه پدر و مادر می دانستند و می گفتند:

- حتما در دوران كودكی این بچه را به كسی سپرده اند و خود پدر و مادر تربیت بچه را در سنین رشد به عهده نگرفته اند یا بچه را به نحوی از خود دور كرده اند. یا پدر و مادر وقت كافی برای ایجاد ارتباط با كودك خود گفت و گو با او در نظر نگرفته اند.

براساس چنین اعتقادی بود كه پدر بدون استثنا، هر سه وعده غذا را، در خانه و در كنار ما، صرف می كردند. پدر، ساعات 7 صبح، 5/12 ظهر و 8 شب همیشه سرمیز غذا، حاظر بودند.

در چیدن سفره و جمع كردن ان، همیشه به مادر كمك می كردند. ما را نیز تشویق می كردند، كه در امور خانه به مادر كمك كنیم.

عقیده داشتند، وقتی قشنگ غذا بخوریم، یعنی ارام و سنجیده، و با تامل غذا را، صرف كنیم، در حقیقت با هر لقمه ای به دو فلسفه عمل كرده ایم: یك بار از خداوند سپاس گزاری كرده ایم، و شكر نعمت ها و بركت های او را، بجا اورده ایم؛ از طرف دیگر اعتقاد داشتند، با طرز زیبای غذا خوردن از خانم خانه نیز تشكر كرده ایم، زیرا مادر برای تهیه هر غذا، چند ساعت از وقت خود را، صرف می كنند، تا ما غذایی سالم و خوشمزه بخوریم.

همیشه سر سفره با بهانه ای، شروع به تعریف از غذا می كردند، و مادر از نكته سنجی های پدر، خوشحال می شدند.

صرف غذا، همیشه به مدت یك ساعت به طول می انجامید.

جمله ای به یاد ماندنی، از پدر در ذهنم نقس بسته است. هر گاه كه سر سفره سكوت برقرار می شد، ابتدا رو به مادر می كردند، و بعد رو به ما، و می گفتند :

- خوب، تعریف كنید ببینم چه خبر بوده است ؟ چه كارهایی كرده اید؟

ما هم با توجه به سن مان مسائل مختلفی را برای پدر تعریف می كردیم. گاهی هم از ایشان سوال هایی می كردیم و پاسخ انها را می شنیدیم. به همین طریق پدر با ما یك رابطه عاطفی و دلنشین ایجاد كرده بودند كه واقعا راهگشای مشكلات ما بود. یك ارتباط و پیوند ناگسستنی بین ما برقرار شده بود.

پدرم معمولا سر سفره غذا جواب سوال های درسی را نمی دادند و می گفتند:

- این جا جای سؤال كردن در مورد درس های زندگی است نه درس كلاس.

یادم می اید برایمان یك قصه قدیمی و فرنگی تعریف می كردند. در ان قصه هر وقت بچه ها از پدربزرگ سوالی می كردند پدربزرگ می گفت: «بروید كلاه قرمز مرا بیاورید تا بر سر بگذارم و بتوانم فكر كنم و جواب شما را بدهم» بر اساس همین داستان پدرم به صندلی مخصوص خود اشاره می كردند و می گفتند: «من تا روی ان صندلی مخصوصم ننشینم نمی توانم فكر كنم و مسائل درسی را حل كنم.»

من و خواهرم هم فكر می كردیم این صندلی است كه مشكل گشاست و هر وقت مشكلات درسی داشتیم می رفتیم و روی ان می نشستیم اما هر چه فكر می كردیم نمی توانستیم ان مسئله یا مشكل را حل كنیم!

وقتی غذا تمام می شد پدر روی صندلی مخصوص شان می نشستند. این صندلی در اتاق نشیمن قرار داشت. ما به این اتاق می گفتیم:« اتاق بزرگه » مادر هم برای پدر فنجانی چای می اوردند. چایی كه معمولا با شكر شیرین شده بود. پدر هم با ارامش چای را می نوشیدند. بعد مادر از پدر درباره ی طعم و بوی چای می پرسیدند و پدر هم با دقت جواب مادر را می داند تعریف می كردند و مادر را خوشحال می كردند.

بعد از صرف شام حدود ساعت 9 شب پسرها و دخترهای مشهدی اسماعیل كه همسایه ما و راننده ی دانشكده علوم بودند به خانه ی ما می امدند تا نكات درسی و مسئله ای كه حل ان برایشان دشوار بود از پدر و مادر بپرسند. مادر كه پیش از ازدواج با پدرم معلم بودند با حوصله تمام به سوال های ان ها جواب می دادند.

لازم است به این نكته اشاره كنم، كه پدر در سال های بالاتر، به خصوص در یادگیری درس های ریاضیات، فیزیك و شیمی به ما خیلی كمك می كردند؛ و مادر درس های دیگر را. حدود ساعت 10 شب، بچه های مشهدی اسماعیل، كه همبازی ما نیز محسوب می شدند، به خانه شان می رفتند، و نوبت من و خواهرم بود، كه از ساعت 10 الی 12 نزد پدر و مادر، درس هایمان را بخوانیم، یا پرسش هایمان را مطرح كنیم.

جالب است، به این نكته اشاره كنم، كه بیشتر اوقات مادر، درس های سخت و مسائل ریاضی را، قبلا نزد پدر تمرین می كردند، كه با حوصله به من و خواهرم یاد بدهند، كه اگر ما درست دقت نكردیم، باعث ناراحتی پدر نشویم، و همین امر باعث شده بود، كه ما معلومات عمومی بیش تری، در مقایسه با سایر هم كلاسی های خود، داشته باشیم.

حتی مادر، كتاب های داستانی فرانسوی را می خواندند، تا موقع خواب برای من و انوشه تعریف كنند، كه زودتر خوابمان ببرد، و اگر برایشان سوالی پیش می امد، از پدر می پرسیدند.

اموزش قران، نمازها و دعاها، معمولا به عهده ی مادر بود. اگر در ترجمه و تفسیر ایه ها، برای مادرم مشكلی پیش می امد، به سراغ پدر می رفتیم، و از ایشان می پرسیدیم.

پدر به ما ریاضیات، فیزیك، مكانیك، ستاره شناسی و پزشكی یاد می دادند، و ما را در جریان اختراعات جدید می گذاشتند. در چنین شب هایی، ما نكات بسیار اموزنده ای از پدر اموختیم. علاوه بر این ها، از ایشان شعر و ادبیات، و مهم تر از همه، درس زندگی و اخلاق، می اموختیم.

این دو ساعت برای ما، ساعاتی استثنایی بود، و حاضر نبودیم این اوقات را با چیز دیگری، عوض كنیم.

باید اقرار كنم كه پدر و مادر واقعا حوصله داشتند. در دوران جوانی اگر شبی من جایی می رفتم و میهمان بودم و دیر به منزل می امدم، می دیدم كه پدر و مادر نشسته اند و كتاب می خواندند، تا خوابشان نبرد. زیرا از ساعت 11 تا 1 بعد از نیمه شب به ما، درس می اموختند. در مواردی هم كه مادرم می دیدند، پدر روی نظریه خودشان كار نمی كنند، یا كتاب فیزیك نمی خواندندة و مشغول مطالعه ی مجلات علمی مثل:

فیزیك تودی physics today نیو ساینتیست ، New Scientist ، یا مجلات

سیاسی اجتماعی مثل: تایم Time نیوز ویك ، News Week لوپوان ، Lepoint ،

شپیگل Ser Spiegel ، یا روزنامه های خودمان مثل : اطلاعات و كیهان هستند، مادر برای این كه پدر احساس تنهایی نكنند، كنار ایشان می نشستند، و قران یا كتاب دعا می خواندند. به این شكل خود و پدر را، سرگرم می كردند تا ایشان گذشت زمان را، احساس نكنند. وقتی از بیرون می امدم و می دیدم كه مادر و پدر منتظر امدنم نشسته اند، خیلی خجالت می كشیدم، و سعی می كردم، برای اموختن درس ها حتی شب های جمعه هم میهمانی نروم، و یا اگر می روم، همیشه سر ساعت 10 ، در خانه حاضر باشم.[…]

دوران كودكی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۵:۵۳
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۲/۱۱-۲۱:۵۴:۴۳
    • کد مطلب:119
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1928

 

حالا بهتر است، درباره دوران كودكی پدرم برایتان بگویم، و كشف چگونگی داستان كودكی ایشان.

شبی بعد از صرف شام، پدر روی صندلی بزرگ خود نشسته بودند. عینك شان را برداشته بودند و مجله ای را، كه در دست داشتند، تا نزدیك چشمان خود جلو اورده بودند، و مقاله ای را كه درباره ی ایران می خواندند. من هم بعد از كمك، برای جمع كردن سفره و بردن بشقاب ها به آشپزخانه، نزد پدر برگشتیم، و روی صندلی، كه كنار صندلی پدر قرار داشت، پشت میز نشستم، و چراغ مطالعه را، روشن كردم. پدر به محض این كه نور چراغ را مشاهده كردند، مجله شان را كنار گذاشتند، و عینك شان را، دوباره به چشم زدند. با نكته سنجی و عشقی كه نسبت به ما داشتند، خیلی زود متوجه خراشی شدند، كه روی دست من افتاده بود. دست مرا به ارامی گرفتند، و زیر نور بردند، تا بهتر ببینند. خراش دستم را به دقت نگاه كردند، و بعد از من پرسیدند:

-چه شده است؟

گفتم:

- هیچی بابا جون داشتیم با بچه های مشهدی اسماعیل، توی حیاط بازی می كردیم، كه ناگهان خسرو مرا هل داد، و توی بوته ی بزرگ گل های محمدی، و تیغ های شاخه اش دستم را، خراش داد. حالا هم فكر می كنم، تیغی توی دستم فرو رفته، و دستم می سوزد.

پدر، هیچ چیز را دور نمی ریختند، حتی اگر سنجاق ته گردی پیدا می كردند، برای این كه زیر دست و پا نرود، و گم هم نشود، ان را بر می داشتند، و به پشت یقه كت شان فرو می كردند. اگر تعداد سنجاق ها زیاد می شد، ان ها را به جاسنجاقی، كه خودشان درست كرده بودند، و روی میز تحریر قرار داشت، منتقل می كردند.

در همان حال كه دست مرا گرفته بودند، با دست دیگر سنجاقی از یقه ی كت شان ایجاد كردند، و پوست را كنار زدند، و تیغ را پیدا كردند، و نوك ان را كمی بالا كشیدند. بعد از جیب سمت چپ كتشان، موچین كوچكی بیرون اوردند، و نوك تیغ را با ان گرفتند، و بیرون كشیدند. بعد دو طرف زخم را، فشار دادند.

اشكم داشت سرازیر می شد. پدر فوری متوجه شدند ، و برایم توضیح دادند، كه مرد برای این چیزها گریه نمی كند، و ناراحت نمی شود. مرد در این مواقع باید همیشه لبخندی بر لب داشته باشد. پدر به من گفتند:

-اگر كمی زخم را فشار بدهم بهتر است، زیرا اولاً اگر چیزی داخل ان باشد یا زخم چرك كرده باشد، از شكاف بیرون می اید، و بدن بهتر می تواند از خودش دفاع كند، و زخم زودتر خوب می شود. ثانیا خون، خودش می تواند مقداری ضدعفونی كند.

بعد پدر جای زخم را، با مركوكرم ضدعفونی كردند، و فوت كردند، تا مركوكرم خشك بشود. هر چند كه نگاه محبت امیزو عاشقانه ایشان، برای من، بهترین مرهم بود.

به خواست خدا من و خواهرم، همیشه از دریای مهر و محبت مادر و پدر، در تمام زندگیمان برخوردار و بهره مند بودیم.

شاید خواست خدا بود كه پدر با درمان زخم دست من و احساس دلجویی كه به ایشان دست داده بود توانستند بالاخره به سوالی كه سال ها در ذهن من بی جواب مانده بود پاسخ بدهند. البته معلوم بود كه بازگو كردن قصه كودكی و زجرهایی كه تحمل كرده بودند برایشان خیلی سخت بود زیرا هنگام تعریف دوران كودكی دگرگون می شدند و به قلبشان فشار می امد و بیش تر از همه اندوه ایشان از دوری فرشته ای به نام خانم گوهرشاد حسابی مادرشان بود.

ابتدا با ارامش گفتند:

پاسخ سوال شما جوابی طولانی دارد. از امشب شروع می كنم به تعریف قصه كودكی ام اما باید حوصله داشته باشی شاید چندین شب این قصه ادامه پیدا كند.

با اشتیاق گفتم:

- من همیشه برای شنیدن صحبت شما سراپا گوش هستم.

پدر نفس عمیقی كشیدند و گفتند:

‹‹باید از زمانی شروع كنم كه پنج ساله بودم. خانه ی ما در میدان شاهپور اخر بازارچه قوام الدوله و در كوچه پایینی كلیسای ارامنه قرار داشت. راه هایی كه كف شان از شن یا سنگ ریزه پوشیده بود. باغچه های حیاط خانه شمشادهای كوتاه نعناعی دور باغچه اجرهای حاشیه ان حوض گردسنگی وسط حیاط كه درست جلوی پله های ساختمان اصلی قرار داشت و عكس ستون های ساختمان در ان منعكس می شد. ماهی های قرمز و اب قناتی كه از فواره ی سنگی وسط حوض به پایین می ریخت. غربالی كه ما با ان ماهی خای حوض را می گرفتیم و در تنگ اب می گذاشتیم. همه و همه یادم است. مادر از این كه ماهی ها را می گرفتیم ناراحت می شدند و می گفتند : بچه ماهی ها باید كنار مادرشان باشند.

‹‹ ما هم می رفتیم و ان ها را دوباره در حوض ازاد می كردیم. یادم می اید پسری همسن و سال ما كه همسایه مان بود به حیاط خانه ی ما می امد و گنجشك ها را با تیر و كمان نشانه می گرفت اما مادرم هرگاه او را مشغول شكار گنجشك می دید عصبانی می شدند و می گفتند : این كار گناه دارد حتی یك مورچه هم حان دارد و نباید از بین برود...

‹پله های جلوی ساختمان كه تا حوض ادامه داشت پله های خیلی بلندی بود برای همین بالا و پایین رفتن از ان برای من مشكل بود. یادم می اید روزی مرا ختنه كرده بودند و من بالای همین پله ها ایستاده بودم. خیلی ناراحت بودم به خصوص از دخالت

بزرگ ترها در همه جا و همه چیز!!...

خاطرات بسیاری از خانه ی محل تولدم دارم. هنوز هم وقتی كه پایم روی سنگ ریزه های كنار باغچه ای قرار می گیرد به یاد ان خانه می افتم. غیر از این وصف هایی كه از خانه كردم چیزهای دیگری نیز از ان خانه به یاد دارم. من و برادرم برای پدر و مادرم خیلی عزیز بودیم و ان ها ارزوهای زیادی برای ما داشتند یادم می اید كه غلام سیاه خانه مان یعنی نوروز پناهگاهی جز مادرم نداشت.

به یاد می اورم كه حدود چهار سال داشتم توی ایوان مقابل پله ها و روبرو حوض با خانم[1] نشسته بودیم . خانم برایم تعریف می كردند كه هنوز چند ماهی از تولدم نگذشته بود كه مرا در بغل گرفته بودند و برادرم در بغل و دامان حاجیه طوبی خانم مادربزرگم بود.

مرحوم اقای نصرالسلطان عسگری كه نوه دایی مادرمان می شدند و از افراد برجسته و سرشناس فامیل بودند و ضمنا مقام والایی در دادگستری داشتند انسانی با فضیلت و دنیا دیده بودند و سرد و گرم روزگار چشیده. ایشان به خانه ما امده بودند تا ما را ببینند.

اول برادرم محمد را در بغل گرفتند و درباره ی اینده ی او گفتند :‹‹من حدس می زنم محمد وقتی كه بزرگ شود درس بخواند و طبیب بشود. فكر و طبعش هم طوری است كه ثروت زیادی گرد می اورد.

بعد نصرالسلطان مرا در اغوش می گیرند و مدت طولانی ای در چشمانم نگاه می كنند و بعد می گویند : این پسر عجیب است! عجیب! محمود ادم فوق العاده ای خواهد بود. جامع العلوم خواهد شد. او دانشمند می شود و افراد بسیاری از او سود خواهند برد. نام او جاودان خواهد شد اما با این همه مال و منال چندانی به دست نخواهد اورد.

پدرم می گفتند:

وقتی طی سال های بعد از سوی مادرم این حرف ها را می شنیدم فكر می كردم برای دلخوشی ما و جبران ناراحتی های من این حرف ها را می گویند اگر این حدس من درباره حرف های مادرم درست نباشد باید بگویم : دست كم اقای نصرالسلطان هرگز سختی ها و ناراحتی هایی را كه من می باید در سال های بعد با ان دست و پنجه نرم كنم نمی دانست.

از لحن بیان پدرم معلوم بود كه خیلی راضی نیستند درباره ی دوران كودكی شان حرف بزنند و باز هم مشخص بود كه برخی از قسمت ها را كه مربوط به دوران كودكی شان می شد برایم بیان نمی كنند اما ظاهرا به خاطر خواهش و درخواست من پذیرفته بودند كه درباره ی كودكی شان حرف بزنند و بخش هایی از ان را نقل كنند.

پدرم ادامه دادند:

بگذار قصه كودكی ام را از زمانی شروع كنم كه به سفر بغداد رفتیم شب های پر از هراس و ترس در بیابان های بی پایان. شاید بد نباشد بدانی كه در ان زمان ما با چه وسایلی به مسافرت می رفتیم.

جد شما پدربزرگ من اقای معزالسلطنه اسم كوچك شان علی ملقب به حاج یمین الملك از افراد سرشناس و برجسته ی هیئت وزیران بود. خانه شان در چهارراه معزالسلطان، در كوچه ای نسبتا باریك كه كالسكه رو بود قرار داشت. اقای معزالسلطان یك روز از خانه شان با كالسكه به منزل ما واقع در بازارچه قوام الدوله امد. از این تعجب كردیم چرا صبحِ به این زودی نزد ما امده است. پدرم یعنی اقای عباس حسابی ملقب به معزالسلطنه از ان جایی كه ایشان را نزد خود فرا نخوانده بود حدس زد كه باید مسئله مهمی در میان باشد.

پدربزرگ به پدرم گفت كه باید به عنوان قنسول یا به اصطلاح به عنوان نماینده دولت به شامات بروی. شامات ان موقع شامل سوریه و لبنان فعلی می شد و همه تحت سلطه ی ترك های عثمانی بود و مركز این سرزمین ها ان موقع بیروت محسوب می شد.

پدرم به جست و جوی كاروان یا قافله ای رفت تا سفرش را اغاز كند وقتی پدرم این خبر را به مادرم داد با وجود این كه بچه ی كوچكی بیش نبودم اما نگرانی عمیقی را در چشمان مادرم مشاهده كردم. ولی من و برادرم بسیار خوشحال بودیم ودنیای ما خارج از دور اندیشی های مادرم سیر می كرد. به یاد می اورم شب هایی را كه به رختخواب می رفتم و صدای گریه ارام و پنهانی مادرم را می شنیدم.

من و برادرم هرگز نمی دانستیم كه این سفر بیش از یك سال به طول می انجامد ان زمان وسیله سفر درشكه كجاوه اسب و قاطر بود.

بعد از چند روز سفرمان اغاز شد از تهران به شاه عبدالعظیم و از انجا به قم و كرمانشاه سفر كردیم و از كرمانشاه به طرف كربلا و نجف و بغداد و دمشق حركت كردیم و از انجا عازم بیروت شدیم.

من و برادرم از سفر لذت می بردیم بی انكه ا ز مخاطرات سفر خبری داشته باشیم.

برای ما سوار شدن روی كجاوه همراه با هیجان و شادمانی فراوان بود.

كجاوه دو پالكی داشت در یك طرف ان خانمی می نشست و در طیرف دیگر چند بچه تا تعادل كجاوه برقرار شود.

‹‹وقتی كجاوه از سراشیب جادته ای بالا می رفت كج و كوله می شد و همین امر باعث می شد بچه ها بخندند و بلند بلند فریاد بكشند. همراه با این سر و صدا صدای صلوات خانم ها هم به گوش می رسید كه می ترسیدند دعا می خواندند و می گفتند:

‹‹خدا خودش حافظ ما باشد.››

وقتی شب فر می رسید در بین راه و در وسط بیابان قافله متوقف می شد و چادر می زدند. كجاوه ها دور چادر ها دایره ای ایجاد می كردند و زن ها و بچه ها در این چادرها می خوابیدند مردها هم دور كجاوه ها می خوابیدند و گاری ها را اطراف خود می چیدند. اسب ها و قاطرها را هم می خواباندند. تفنگچی ها هم در پشت گاری ها سنگرهایی درست می كردند و تا صبح پشت ان كشیك می دادند.

چاووش ها هم تا صبح بیرون پشتی ها گشت می زدند و دور تا دور قافله قدم می زدند تا اگر علامتی یا صدایی از حمله راهزن ها به قافله به گوششان برسد یا ببینند كه حیوان درنده ای به قافله حمله می كند شیپور بزنند تا زن ها و بچه ها بیدار شوند از تیراندازی و صدای صفیر گلوله ها نترسند و تفنگچی ها هم اماده دفاع بشوند شب ها با دلهره می خوابیدیم و موقع درگیری ها صدای شلیك گلوله هلا سكوت مطلق شب را می شكافت و ما از ترس به گریه می افتادیم و در دامان مادرمان پناه می گرفتیم تا سر و صدا ها بخوابند.

گاهی اوقات قافله بعد از حمله راهزن ها زخمی می داد. بنابراین طی راه دشوارتر می شد. سه ماه در بغداد و كربلا ماندیم.

از جمله چیزهایی كه از انجا به یادم مانده شیرینی هایی بود كه مادرم هر شب وقتی به حرم می رفتند برایمان می خریدند.

بعد از این مدت به طرف دمشق حركت كردیم و چهار ماه هم در انجا ماندیم.

بعد از این مدت كه پدرم گزارش هایی برای دولت نوشت به سمت بیروت حركت كردیم بیروت شهری زیبا و خاطره انگیز بود. خانه سفیر در بیروت خانه بزرگ و مجللی بود و شادی های كودكانه در سال نخست در بیروت اقامت مان در بیروت برایمان بسیار بود. خانه باغ بزرگی داشت با دیوار های سر به فلك كشیده و ساختمانش شكوه و عظمت خاصی داشت من و برادرم در كنار پدر و مادر روزهای بسیار شادی را پشت سر می گذاشتیم با اینكه در ان زمان كودكی بیش نبودم اما به یاد می اورم كه پدر با مادر از ترقی و پیشرفت و كسب پست های برتر و پول بیشتر صحبت می كرد. مادرم با حرف های پدرم زیاد موافق نبود مادر اهل قناعت و راضی به رضای خدا بودند و به خاطر داشتن من و برادرم خدا را شكرگزار بودند.

مادرم زنی قانع و فداكار بودند و اصلا تمایلات مادی و ثروت اندوزی نداشتند. اما برعكس مادرم پدر مدام در حال حساب و كتاب بود. این كه املاك اش در ایران چه وضعی پیدا كرده؟ یا این كه از دولت چه سمتی بگیرد كه بهتر باشد؟ مدام برای كسب پست های بالاتر با تهران مكاتبه می كرد و همین كارها باعث می شد مادرم ناراحت بشوند اما مادر زنی نبودند كه به روی خودشان بیاورند.

بعد از مدتی پدر تصمیم خودش را گرفت تا برای به دست اوردن خواسته های مادی و كسب قدرت به ایران بازگردد. او همچنین تصمیم گرفته بود كه من و برادرم را به یك شبانه روزی در بیروت بسپارد. زیرا بیروت به اروپا نزدیك تر بود و مدارسش به مراتب بهتر و پیشرفته تر از تهران بود. پدر برای نگهداری از ما دایه هایی را در نظر گرفته بود و می خواست با مادرم به ایران بازگردد.

وقتی من و برادرم از این تصمیم با خبر شدیم چیزی نمانده بود كه از غصه دق مرگ شویم. چطور ممكن بود بدون پدر و مادر در بیروت بمانیم تنهایی و وحشت بی پناه بودن تمام وجودمان را گرفته بود. ایا فقط به بهانه ی تحصیل من و برادرم پدر می توانست ما را بی خانواده و بی تكیه گاه رها كند؟

اما خداوند مادری با گذشت مهربان فداكار و دلسوز به ما داده بود. مادرم تصمیم خودشان را گرفته بودند. یك شب كه من و برادرم احساس بی پناهی می كردیم و در بغل مادر در گوشمان گفتند :

محمد جان محمود جان شما دیگر بزرگ شده اید باید قول بدهید مثل یك مرد قوی باشید من همیشه پیش شما می مانم و هرگز تنهایتان نمی گذارم.

مادر مصمم و محكم در مقابل پدر ایستاده بودند و به او گفته بودند محال است به بهانه تحصیل بهتر دو بچه معصوم سید اولاد پیغمبر را در مملكتی غریب تك و تنها بگذارم و برای ترقی و پیشرفت شما به تهران بیایم من جایی می مانم كه بچه هایم باشند من طاقت یك روز دوری از ان ها را ندارم من می خواهم خودم بچه هایم را بزرگ كنم نه دایه ها.

پدر برای كسب لذایذ دنیا تصمیم خود را گرفته بود او یكباره و در كمال خونسردی ما و مادرم را در بیروت گذاشت و راهی تهران شد.

از ان پس پدرم هزینه ی زندگی ما را هر چند ماه یك بار مرتب به سفارت بیروت می فرستاد و ما از این بابت مشكلی نداشتیم. پیشخدمت سفارت كه همشهری ما و اهل ‹‹ترخوران تفرش›› بود همه ی كارهای ما را در نهایت ادب و بزرگواری انجام می داد و سعی می كرد به گونه ای رفتار كند كه ما احساس تنهایی و بی پناهی نكنیم.

حاج علی پیشخدمت سفارت در خانه ی سنگی نسبتا كوچكی كه چند اتاق داشت و در انتهای باغ بود زندگی می كرد من و برادرم با اسد پسر بزرگ و نرگس دختر حاج علی بازی می كردیم. زمستان ها كه نمی شد در باغ سفارت بازی كرد به خانه حاج علی می رفتیم و زیر كرسی او می نشستیم و حاج علی برایمان قصه هایی از شاهنامه و پهلوانی ها و جوانمردی های ایرانیان تعریف می كرد. همین طور قصه های زیبایی از زادگاه و شهر اجدادمان تفرش برایمان نقل می كرد.


[1]ـ منظور پدرم از خانم مادرشان گوهرشاد بود. پدر به خاطر عشق زيادي كه به مادرشان داشتند هيچ

گاه اسم ايشان را به زبان نمي اوردند و فقط از لفظ خانم استفاده مي كردند.

آغاز توفان

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۵:۵۴
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۲/۱۱-۲۱:۵۵:۳۶
    • کد مطلب:120
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1940

حدود یك سال از سفر پدرم به ایران می گذشت یك روز عصر پیشكار پدرم كه اوامر او را اجرا می كرد و مردی خشن و سرد بود و خیلی با پدرم هم خلق و خو بود به منزل ما امد و در خانه را زد وقتی در را باز كردم گفت با خانم جناب قنسول می خواهم صحبت كنم.

من فوری به داخل رفتم و به مادرم خبر دادم. مادرم بعد از تعویض لباس به داخل سرسرای جلوی عمارت امدند به من اشاره كردند كه پیشكار را به داخل سرسرا راهنمایی كنم. مادرم همواره نكات دقیق و ظریفی را رعایت می كردند. مادرم كنار میز بلند داخل سرسرا ایستادند تا پیشكار هم مجبور شود بایستد. مادرم به ما می گفتند من تربیت اجتماعی را كه لازم است یك زن بداند از حاجیه طوبی خانم مادرم اموختم. زنی مقدسه و مدبر و خیلی سرشناس بود طوری كه فرمان او در تمام تفرش حتی در شهرهای اطراف مثل ماستر فراهان و روستاهای ان عمل می كردند و به او اعتقاد و علاقه فراوانی داشتند.

من در صورت پیشكار یك نوع خشونت كینه و شیطنت می دیدم و در چهره ی مادرم نوعی نگرانی را احساس می كردم البته رفتار با صلابت و جدی و چهره ی مطمئن مادرم باعث شده بود پبشكار جرات بیان خواسته اش را از دست بدهد. پیشكار من و من می كرد تا مادرم به او گفتند:

- حرف تان را بزنید. چرا این دست و ان دست می كنید؟

ای كاش لال شده بود و حرف نمی زد.

پیشكار گفت:

- البته بنده مامورم و معذور. جناب قنسول منظورش (پدرم معز السلطنه بود) نامه ای مرقوم فرموده اند و دستور داده اند خدمت برسم و عرض كنم كه شما باید اینجا یعنی كاخ سفارت را ترك بفرمایید و ضمنا مبلغی را هم كه به عنوان خرجی حواله می فرمودند قطع كرده اند و دستور داده اند كه دیگر ما وجهی تقدیم شما نكنیم.

و بدون این كه مكثی كند ادامه داد كه فلان روز می اید تا خانه را تحویل بگیرد.

باید بگویم كه اگر من جای مادرم بودم همان جا بی هوش می شدم. اما مادرم با تمام قدرت خودشان را كنترل كردند و رو به پیشكار كردند و با رنگی پریده و لحنی عصبی با صدای بلند گفتند:

- مگر عقلتان كم شده است ؟ ایا متوجه هستید كه چه می گویید؟ كجاست این فرمان ؟ در چه تاریخی این نامه را نوشته اند؟ بچه های ایشان چه می شوند؟

- پیشكار با لحنی بی اعتنا گفت:

- عرض كردم بنده مامورم و معذور نامه امروز رسیده است.

مادرم با تعجب پرسیدند:

- خانه را تخلیه كنم ؟ به كجا برویم؟ لابد فكری كرده اند یا جایی را برای ما در نظر گرفته اند. چرا همه ی مطلب را نمی گویید؟

پیشكار گفت:

- اقا دستور داده اند ظرف یك هفته اسباب و اثاث شما را بیرون بگذارم خرجی را هم قطع كنم. مطلب دیگری هم نفرموده اند.

به صورت مادرم نگاه كردم مثل گچ دیوار شده بود. بی اختیار می لرزیدند باورشان نمی شد تا این كه پیشكار پدرم نامه را به دست مادرم داد. بله خط پدرم بود. من هم خط او را می شناختم مادرم نامه را دوباره به او برگردادند. بی اراده به طرف اتاق دویدند من هم به دنبال مادرم دویدم. مادر با شتاب گفتند:

- محمود در را ببند.

در را فورا بستم. بغض مادرم تركید ولی سعی می كردند اهسته گریه كنند تا صدایشان را پیشكار نشنود. حتی تلاش می كردند كه من هم متوجه گریه كردنشان نشوم. بالاخره مادرم كنار اتاق روی صندلی چوبی مخصوص خود كه هنوز عكس ان را دارم افتادند.

هق هق مادر دلخراش ترین و حزن انگیزترین صدایی بود كه در دنیا می توانستم بشنوم ایشان نمی خواستند ناراحتی شان را به ما انتقال بدهند. معلوم بود كه در برابر این اتفاق وحشتناك و این دستور مصیبت بار طاقت خود را از دست داده اند كه دیگر جلوی روی من هم گریه می كنند. من هم نمی دانستم چه حالی دارم. از طرفی ترس و وحشت مرا فرا گرفته بود و از طرف دیگر حال مادرم دلم را اتش می زد در دلم ارزو می كردم كه ای كاش ان قدر زور می داشتم كه می توانستم پیشكار را نابود كنم.

بعد از گذشت این همه سال پدرم صحیح و سالم در كنارم نسشته بودند و این ماجرای كهنه را برایم تعریف می كردند كه متعلق به گذشته ها بود باز از حالت چهره ی ایشان كه دگرگون شده بود و ناراحتی در ان موج می زد متاثر شدم و اشكم بی اختیار از گونه هایم سرازیر شد و كاغذ را گرفتم و با صدای ناله مانندی گفتم :

- ببخشید كه حرف هایتان را قطع می كنم. اصلا چرا اقای معزالسلطنه چنین دستوری داد؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ ایا پدربزرگ به این فكر نكرده بود كه شما در بیروت چگونه باید زندگی كنید؟

پدرم با صدایی گرفته و با لحنی پر از غم و اندوه و به ارامی جواب دادند :

- اقا بیژی جون باور كردنی نیست ولی حقیقت داشت.

- اخر چطور؟ چطور؟ مگر می شود؟

پدرم با ارامش گفتند:

- اگر ناراحت نمی شوی بقیه قصه كودكی ام را برایت تعریف كنم تا بدانی كه چرا ما در بیروت رها شدیم و چرا انتظار نابودی ما می رفت.

من و خواهرم به پدربزرگمان یعنی اقای معزالسطلنه ‹‹بزرگ بزرگ›› می گفتیم و پدر هم به خاطر ما ایشان را در غیابشان با همین اسم صدا می كردند.

اقای معزالسلطنه به تهران می اید تا ثروت بیشتری گرداورد و جای پایش را محكم تر كند. برای همین سعی می كرد به دربار شاه نزدیك شود. و با خانمی به اسم همدم الدوله كه از خانواده ی سلطنتی قاجار بود اشنا می شود و با او ازدواج می كند. با این كار ‹‹بزرگ بزرگ›› به شاه نزدیك تر می شود و موقعیت بسیار خوبی به دست می اورد و مدام در میهمانی های مختلف دربار شركت می كند.

بعدا نوروز غلام سیاه منزل آن ها برای ما تعریف می كرد كه ایشان شب و روز در میهمانی و مجالس قمار غرق بودند.

معزالسلطنه بعد از چند ماه از خانم جدید خود می خواهد كه با شاه صحبت كند تا او مقام بالاتری را تصاحب كند متاسفانه خانم همدم الدوله برای انجام دادن این كار شرط سختی را به ایشان پیشنهاد می كند تا با انجام دادن ان ایشان را به ارزوهایش برساند.

شرط خانم همدم الدوله رها كردن زن و فرزندان و قطع خرجی و اخراج ان ها از سفارت بود تا به این وسیله فرزندان و همسر اول معزالسلطنه از بین بروند.

من با تمام توضیحات پدرم باز كلی متعجب شده بودم و اصلا نمی توانستم ان همه بی مهری و بی فكری را بپذیرم با حالی بسیار عجیب و با صدای لرزان از پدر پرسیدم :

- ببخشید یعنی واقعا ‹‹بزرگ بزرگ›› یعنی پدر شما حاضر بود برای به دست اوردن مقام و موقعیت حرف زن دوم خود را گوش كند و قید همسر و بچه های خود را بزند.

یعنی شما را در یك كشور غریب تنها و گرسنه با سرنوشتی نامعلوم به دام نابودی و مرگ بیندازد؟ ممكن نبود معزالسلطنه كه فرد ثروتمندی بود دور از چشم همسر دوم خود به شما كمك كند؟ نمی شد شما از بیروت برای پدر بزرگتان اقای یمین الملك كه ان روزها وزیر دارایی بود نامه ای بنویسید و از حال خود ایشان را مطلع كنید و كمكی بگیرید؟

پدر چشمانشان برق زد انگار انتظار داشتند كه من سوال كودكانه ی خود را برایشان مطرح كنم. با لبخندی كوتاه گفتند:

بله ما چندین نامه نوشتیم ولی به دستور خانم همدم الدوله نامه هایمان نه تنها به دست پدرمان بلكه به دست پدربزرگمان (حاج یمین الملك) هم نمی رسید. حتی بعدها شنیدم كه پدربزرگمان مستمری جداگانه ای برای ما در نظر گرفته بودند كه هر ماهه پدرم ان را دریافت می كردند ولی برای ما نمی فرستادند.

واقعا عجیب بود مگر امكان داشت؟

به قول پدرم اگر انسان بخواهد كسی را اذیت كند هیچ موجود دیگری به پایش نمی رسد.

وقتی پدرم قصه كودكی خودشان را برایم تعریف می كردند از ناراحتی داشت چشمانم از حدقه بیرون می زد اما از خدا می خواستم كه به من صبر بدهد.

مگر می شود با انسان های مظلوم فهمیده و مودب چنین رفتاری داشت؟ ان هم از سوی پدر! طاقتم تمام شده بود از جایم بلند شدم و پدرم را در اغوش گرفتم و صورتشان را غرق بوسه كردم. پدر لبخندی زیبا و پرمعنی زدند و مرا بوسیدند.

با بی تابی گفتم:

- خواهش می كنم بقیه ی ماجرا را برایم تعریف كنید.

پدر این چنین ادامه دادند :

بله اقا بیژی جون همان طور كه بسیاری از خانم ها مثل خانم گوهرشاد حسابی یا مادر شما یعنی خانم صدیقه حائری خود باعث خدمات بسیاری بوده اند اما متاسفانه خیلی از اتفاق های بد دنیا هم با تصمیم زن ها عملی شده است اما مردهای تابع زن ها هم نقش های بزرگی در این اتفاق ها داشتند به خصوص وقتی پول و مقام و از این دست چیزها هم در میان باشد. البته نباید از یاد برد كه زندگی سراسر ازمایش است. هر كس طوری امتحانش را پس می دهد. اقای معزالسلطنه هم ان طور جواب امتحانش را داد. به خاطر همین است كه من خیلی از مواقع از خودم می پرسم ایا واقعا لزومی داشت اقای معزالسلطنه به دو بچه گرسنگی بدهد؟

حالم خیلی بد شده بود با این حال صدایم درامد و گفتم:

- واقعا قلبم دارد از سینه ام بیرون می اید! نمی دانم چه بگویم! به غیر از دل شوره دارم شاخ در می اورم. شما چقدر بزرگوار هستید كه هنوز اسم پدربزرگ را با احترام یاد می كنید. عجیب تر این كه شما تمام صبح های جمعه را سال ها و سال ها اجازه می دادید كه ایشان به دیدنتان بیاید و با مهمان های شما صحبت كند. شما هموراه مواظب بودید كه احترام و شخصیت ایشان محفوظ بماند. چطور می توانید تمام عیدها را با مادر و من و خواهرم به خانه ی ‹‹بزرگ بزرگ›› بروید. از این ها گذشته به من و خواهرم یاد بدهید به ایشان و خانم همدم الدوله احترام بگذارید؟

پدر جواب مرا با جمله ای اموزنده دادند:

مادرم گوهرشاد خانم از من و برادرم خواستند كه همیشه با پدر مهربان باشیم. به ما گفتند كه یادتان نرود كه شما اقا هستید. هر مرد و زن ایرانی برای كلمه ی اقا و همچنین كلمه ی خانم احترام بسیار قائل است. نباید هیچ وقت با پدرتان بد رفتاری كنید. همیشه به او احترام بگذارید. اگر به خانه ی شما امد از او بسیار خوب پذیرایی كنید. اگر روزی به كمك شما احتیاج داشت حتما به او كمك تا نیازش بر اورده بشود.

بعد پدر در حالی كه عینك شان را از روی پتو برمی داشتند و لبخند زیبا و با معنایی بر لب هایشان نقش بسته بود با انگشتانشان موهای كنار گوششان لمس كردند (این عادت پدرم نشان می داد كه خیلی ناراحت و غصه دار هستند و طبق این عادت هرگاه كه این كار را می كردند می شد به میزان ناراحتی و اندوه ایشان پی برد.) پدر ادامه دادند:

بله اقا بیژی جون مادربزرگ شما خانم گوهرشاد خانم برای كلمه ی اقا و خانم ارزش بسیار زیادی قائل بودند. گوهرشاد خانم می گفتند یك اقا یا خانم هیچ گاه دروغ نمی گوید. تهدید نمی كند. همیشه دست افتاده را می گیرد. حرف بد نمی زند. فكر بد نمی كند. ایشان حتی درباره ی طرز نشستن برخاستن سخن گفتن و غذا خوردن یك اقا و یك خانم به قوانین خاصی اعتقاد داشتند كه به ما یاد می دادند.

البته اقا و خانم بودن اسان نیست. سابقه تربیت و زمینه ی نجابت باید فراهم باشد كه ایمان و اعتقاد از اركان ان است. همان چیزی كه انسان را ناچار می سازد كه ناخوداگاه دست به كارهایی بزند و از دست زدن به كارهایی بپرهیزد. این سرمایه ای است كه درون هر فردی وجود دارد و اصلا به دارا بودن یا ندار بودن بستگی ندارد. اگر اقا و خانمی به این مرتبه برسند می دانند چه كارهایی را باید انجام بدهند و چه كارهایی را نباید انجام بدهند.

در دیار غربت

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۵:۵۶
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۲/۱۱-۲۱:۵۶:۲۰
    • کد مطلب:121
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1995

بعد از این كه ما در بیروت بی پناه شدیم زندگی سختی را پشت سر گذاشتیم. باید به كجا می رفتیم ؟ ان هم در كشور غریبی كه هیچ كس را نمی شناختیم و مردم ان جا هم از ما شناختی نداشتند. اثاثیه ی ما را پشت دیوار سفارت ریخته بودند. من و برادر و مادرم كنار اثاثیه نشسته بودیم. باید این واقعیت را قبول می كردیم. از ته دل به خدا پناه اوردیم و چیزی از درون به ما گفت كه خدا به فریادمان خواهد رسید.

به قول حافظ :«ان قدر هست كه بانگ جرسی می اید» به قول قدیمی ها اگر خدا بخواهد هر طور كه شده بنده ی خود را حفظ می كند.

همان طور كه گفتم قنسولگری ایران در بیروت مستخدمی داشت به اسم حاج علی كه همشهری ما بود و وقتی ما را در ان حال دید علی رغم خطراتی كه برای او داشت خیلی ناراحت شد. چون می دانست كه مادرم دختر حاجیه طوبی خانم است و حاجیه طوبی خانم در شهر تفرش بسیار مورد احترام اهالی بود. هر كس مریض می شد نزد حاجیه طوبی خانم می امد و او هم دعا می خواند و به كاسه ی اب فوت می كرد تا مریض از ان بخورد و شفا بگیرد. حاج علی مثل یك فرشته ی نجات به كمك ما امد و با كمال ادب و احترام و با حجب حیایی بسیار مودبانه تر از قبل به مادرم گفت:

- خانم مرا ببخشید! خدا سایه ی شما را از سر زن و بچه من كم نكند. ای كاش خدا مرا مرگ می داد و شاهد چنین وضعی نبودم. باید بگویم تمام زندگی ناچیز من متعلق به شماست ولی چه كنم كه من هم حقوق بگیر قنسولگری و مستخدم جناب قنسول اقای معزالسلطنه هستم ولی وظیفه داریم كه همه ی خانواده در هر شرایطی خدمتگزار خود شما و بچه هایتان باشیم.

مادر با رویی گشاده لبخند كوتاهی زدند و به حاج علی گفتند:

-حاج علی من اصلا راضی نیستم كه شما دچار مشكل بشوید. فقط اگر توانستی هر چه سریع تر دو اتاق اجاره ای در محله ای ارزان برایمان پیدا كن. من النگویم را می فروشم و اجاره ان جا را می دهم تا فرصتی بشود و چاره ای پیدا كنم.

حاج علی كه یك مرد واقعی و خیلی فداكار بود و مثل اكثر تفرشی ها باسواد بود و لفظ قلم صحبت می كرد رو به مادرم كرد و گفت:

- هر امری كه بفرمایید همان است فقط منت سرم بگذارید و به عرایضم توجه كنید.

بعد با دوراندیشی خاصه ادامه داد:

-درست است زن و بچه بنده زیاد هستند و مواجب مختصری هم از قنسول گری دریافت می كنم خانه من هم دو اتاق و یك انباری دارد مختصری هم اثاث زندگی دارم كه در یك اتاق جا می گیرد ولی یكی از اتاق ها برای من كافی است. می خواهم از حضورتان استدعا كنم قبول بفرمایید. بنده همین الساعه یكی از اتاق ها را خالی می كنم. سركار و بچه ها هم سایه تان بالای سر ما هست. اگر نزدیك ما باشید من می توانم هم به كار سفارت برسم و هم به شما خدمتی كنم هر خدمتی كه از دست من و بچه ها و مادرشان بر بیاید انجام می دهیم. فقط از ناچاری یك استدعا دارم اگر اقای معزالسلطنه به بیروت امدند و متوجه اقامت شما در این منزل شدند و ایرادی گرفتند كه به جای دیگری باید تشریف ببرید خودم اقدام می كنم و هر جایی كه مورد نظرتان باشد برایتان مهیا می كنم ولی تا زمانی كه جناب قنسول تشریف نیاورده اند اجازه بفرمایید در همین اتاق و نزدیك به منزل و بچه خودم باشید. هر چه باشد ما هم وطن همشهری و هم زبانیم و بچه های من در خدمت اقازاده ها هستند و حوصله شان سر نمی رود. ان شاءالله عرایض بنده موجبات ناراحتی سركار نشده باشد.

بعد سرش را پایین انداخت و زمین را نگاه كرد و دست به سینه ایستاد. حس می كردم مادرم از خجالت سراپا خیس عرق شده اند. ولی چاره ای جز پذیرش این شرایط را نداشتند. به این دلیل پذیرفتند كه هم حاج علی یك كمكی و نظارتی به عنوان هم وطن نسبت به ما داشته باشد و هم فعلا پول اجاره را نپردازیم.

پدر ادامه دادند:

اقا بیژی جون نمی دانم می توانی تصور كنی كسانی كه تا دیروز عزت و برو و بیایی داشتند امروز ساكن اتاق سرایدار قنسول گری شوند؟ نگاه ها اشاره ها و حرف های اعضای سفارتخانه ها و خانواده ی انها خرد كننده بود. ولی چه می شد كرد؟ چاره ای جز تحمل نبود. تازه شانس اوردیم كه حاج علی جانشین قواس قنسول گری هم شد چون اسلحه به كمر می بست كسی در كوچه و خیابان جرات نمی كرد به ما چپ نگاه كند. حاج علی به شوخی به من و برادرم می گفت: اگر كسی شما را اذیت كند من یك لقمه ی چپش می كنم.

حاج علی مثل یك بزرگتر همیشه مواظب ما بود و به مادر و ما خیلی احترام می گذاشت اما بر عكس حاج علی عیال او زن بسیار بدخلقی بود و فرصتی پیدا كرده بود تا ذات اصلی اش را بروز بدهد. برخلاف اخلاق ظاهری سابقش مرتب با مادرمان دعوا می كرد كه چرا بچه هایت این جا می دوند؟ چرا بوی غذا راه انداخته ای؟ چرا لباس هایتان را این جا شسته ای؟ و چرا چنین و چنان.

با عجله و كنجكاوی از پدر پرسیدم:

- پس خرجی شما مادربزرگ و عمو جون از كجا تامین می شد؟ خرج لباس و غذا و...؟

پدر در حالی كه به ساعتشان نگاه می كردند گفتند:

- یادت باشد قبلا هم از شما خواسته بودم كه نگذاری من بیش از ساعت یك بعد از نیمه شب بیدار بمانم. الآن ساعت 30/2 دقیقه است. باز سینه ام درد گرفته حق با پدرم بود. خیلی خجالت كشیدم خستگی پدر از یك طرف و تعریف این ماجرای تاسف اور از طرفی به قلب ایشان فشار اورده بود. فورا برایشان یك لیوان اب اوردم و كنار دست شان گذاشتم. بعد معذرت خواستم و از جیب سمت چپ روبدوشامبرشان جعبه پلاستیكی قرص هایشان را بیرون اوردم. یك قرص نیتروگلیسیرین زیرزبانی و مخصوص قلب شان را از جعبه بیرون اوردم و زیر زبانشان گذاشتم. متوجه شدم به خاطر این كه مشغول صحبت با من بودند قرص ساعت 12 مخصوص قلبشان را هم نخورده اند. قلب شان درد گرفته بود و من خودم را مقصر می دانستم. خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم پدر باید نیم ساعتی درد بكشند تا قلبشان ارام بشود. پدر مثل همیشه طوری رفتار می كردند كه من از ناراحتی شان با خبر نشوم. رنگ و رویشان كه بهتر شد و قلب شان كمی ارام گرفت لبخند كوتاهی زدند و گفتند:

-اقا بیژی جون این مثال را شنیده ای كه طلای سفید برای روز سیاه روی این موضوع فكر كن. فردا شب بعد از تمام شدن درس از ساعت 12 به بعد بقیه ماجرا و سرگذشتم را برایت تعریف می كنم.

ان شب خواب به چشمانم نیامد. مدام میهمانی های منزل ‹‹بزرگ بزرگ›› به یادم می امد. تجمل نامحدود و چلچراغ ها... دعوای عمه های نازنیم را بعد از فوت پدربزرگم به یاد می اوردم. با این كه به هر كدامشان چندین ده خانه جواهرات و اسباب و اثاثیه رسیده بود باز با هم بحث می كردند. درست بعد از مجلس ختم جنجال به راه انداخته بودند و دعوایشان مثلا بر سر این بود كه كدام یك از چلچراغ ها باید به كدام ان ها برسد.

نكته تاسف اور كه بعد معلوم شد این بود كه پدربزرگم در وصیت نامه خود حتی یك كتاب از كتابخانه خصوصی خود را به تحصیل كرده ترین فرزند خود یعنی به قول خودشان دكتر محمودخان كه بزرگتر از همه فرزندان دیگر بود نبخشیده است.

معزالسلطنه حتی برای این كه پدرم را جلوی دیگران كوچك كند در وصیت نامه خود قید كرده بود تمام كتاب هایش به شوهر یكی از عمه های ناتنی من برسد. این وصیت نامه موجب تعجب و شگفتی همه شد. شاید با این كار و به زعم خودش می خواست به هر شكلی دل پدرم یعنی فرزند خودش را بسوزاند. یادم می اید وقتی اقای علی ابادی دادستان تهران از این وصیت نامه ی ناعادلانه اگاه شد به سراغ پدرم امد و به او گفت:

- شما حتما به وصیت نامه پدرتان اعتراض كنید تا ما از طریق مراجع قضایی نماینده ای انتخاب كنیم و یك وصیت نامه قانونی تنظیم كنیم و حق شما را بگیریم.

جواب پدرم همه را شگفت زده كرد:

- به هیچ وجه ارزش ندارد! بگذارید دل انها با این اسباب بازی ها خوش باشد.

دادستان به پدرم گفت:

-شما فرزند پسر و بزرگ تر از همه هستید. طبق قانون اجازه بدهید ما ان چه متعلق به شماست را پس بگیریم و یكی از ده ها و یا صدها ده یا ویلا یا یك باغی را برای شما بگیریم.

پدرم به دادستان گفتند:

- اتفاقا من همیشه به كسانی كه ویلایی خانه ای طلا و جواهری باعث خوشحالی ان ها می شود حسودی می كنم.

دادستان با كمال تعجب به پدرم گفته بود:

- متوجه نمی شوم لطفا بیش تر توضیح بدهید.

پدر به او گفته بودند:

- خوب بالاخره این ادم ها با یك تكه اهن مقداری خاك یا مقداری شیشه خوشحال می شوند و به همین چیزها راضی اند!

دادستان در حالی كه كاملا یكه خورده بود به پدرم می گوید بله واقعا از معلم عاشقی مثل شما انتظار پاسخ دیگری را نداشتم!

ان شب را با فكر كردن به سرگردانی پدرم در كودكی و در دیار غربت به صبح رساندم و تمام روز بعد لحظه شماری می كردم تا زودتر شب برسد تا بتوانم بقیه ی ماجرا از زبان پدرم بشنوم. زمان هر طور بود سپری شد و من در كنار صندلی پدرم نشستم. پدر با همه اشتیاقی كه در من برای دنبال كردن ماجرا دیدند گفتند:

- اول درس و ان شاءالله بعد از ساعت 12 بقیه ماجرا را برایت تعریف می كنم اگر حواست به درس باشد زود تمام می شود.

هر طور بود ساعت 12 رسید. حالا باید به سوالی كه پدرم كرده بودند پاسخ می دادم.

‹‹طلای سفید و روز سیاه›› كه درست معنی ان را نفهمیده بودم. در پاسخ پدر دست و پا شكسته چیزهایی گفتم.

پدر گفتند:

- نه معلوم است كه طاقت فكر كردن زیاد را نداشته ای. خوب حق هم داری پس خودم برایت می گویم:

می دانی كه معمولا خانم ها البته به غیر از افرادی مثل مادرت دوست دارند تا پولی به دست شان رسید برای روز مبادا ان پول را تبدیل به گوشواره انگشتر و زینت الات كنند تا وقتی كه به مشكلی برخوردند بتوانند با فروش طلا و جواهرات خود وضع زندگی را به حال عادی برگردانند.

وقتی از تهران به طرف بیروت حركت كردیم مادرمان هم به خواست خدا طلا و جواهری را كه موقع عروسی و سایر مراسم گرفته بودند با خود به بیروت اوردند. وقتی ما در اتاق حاج علی ساكن بودیم برای تامین و خرج غذا و لباس مادر هر چند وقت یك بار یك تكه از جواهراتی را كه داشتند به حاج علی می دادند تا در بازار بیروت بفروشند و پولش را برایمان بیاورد. با همین پول ما می توانستیم مدتی زندگی را بگذرانیم تا شاید فرجی شود. برای این كه ما هنوز امید داشتیم پدرمان به سراغ مان بیاید. بنابراین زندگی ما با قناعت بسیار زیاد مادرم چند سالی گذشت.

یك شب نزدیك نیمه های شب بود ما توی سفارت با بچه های حاج علی یعنی اسد و نرگس مشغول بازی بودیم مادر می روند داخل اتاق تا از صندوقشان یكی از زینت الاتشان را برای فروش بیاورند و به حاج علی بدهند. اما با كمال تاسف می بینند كه هر چه داشته اند فروخته اند و هزینه كرده اند. مادرم با دیدن صندوق خالی و از ترس گرسنه ماندن من و برادرم و از غصه و نگرانی و فشار قحطی زمان جنگ ناگهان جیغ بلندی می كشند و روی زمین می افتند و سكته می كنند. ما با شنیدن جیغ مادرمان به داخل اتاق دویدیم. دیدیم كه مادر بی هوش روی زمین افتاده اند. دختر حاج علی جلو رفت و به محض این كه صدای تنفس مادرم را شنید فریاد زد هنوز نفس می كشند. همه دور مادر جمع شدیم. حاج علی فورا به دنبال پزشك محلی رفت. دكتر كه امد ما و بقیه بچه ها را از اتاق بیرون بردند. به كمك دكتر مادرم به هوش امدند ولی به خاطر این سكته برای همیشه از ناحیه سینه به پایین فلج ماندند.

من كه در حال شنیدن داستانی بودم كه پدرم تعریف می كردند حال بدی داشتم. احساس می كردم من هم سكته كرده ام و نفسم بالا نمی اید. نمی دانستم چه باید بكنم. حتی از این كه به چشم های پدرم نگاه كنم خجالت می كشیدم. بی اختیار سوالی برایم پیش امد و از ایشان پرسیدم:

- تا چند سال اقای معزالسلطنه به بیروت نیامد؟

پدرم از سوال من یكه خوردند و اه بلندی كشیدند. فهمیدم دوباره سوال نابجایی از ایشان پرسیده ام. پدر در پاسخم صحبتی كردندكه تلخ تر از ان را تا اخر عمر نخواهم شنید.

در كشتی چه گذشت؟

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۵:۵۷
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۲/۱۱-۲۱:۵۷:۵۶
    • کد مطلب:122
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2007

همسر ‹‹بزرگ بزرگ›› وقتی ما حدود 9 سال داشتیم به معزالسلطنه گفته بودند:

شنیده ام زن اول و دو بچه شما هنوز زنده اند بعد به او (پدرم) ماموریت دادند كه به بیروت بروند و كار را یكسره كند. روزی كه اقای معزالسلطنه به بیروت می رسد به سراغ مادرم امد و مفصل با ایشان صحبت كرد و گفت: شما همسر من هستید و باید به تهران بیایید و بالاسرِ خانه و زندگی خودتان باشید. بچه هایم برای تحصیلات در بیروت می مانند و ما برای ان ها دایه می گیریم با پول كافی كه ان ها را نگهداری كنند. مادر ما هم با ارزوی نجات ما از ان وضع و گرسنگی و بدبختی می پذیرند. معزالسلطنه دستور می دهد كشتی را در ساحل مدیترانه حاضر نگهدارند تا زود جمع و جور كنند برگردند و عازم تهران بشوند. مادرم را سوار كشتی می كند و او را جلوی ستون كشتی می نشاند. من و برادرم جلوی كشتی در ساحل منتظر ایستاده بودیم. هر چیزی كه لازم بود سوار كشتی كرد بجز من و برادرم. درون ناخوداگاه ما نشان می داد كه ماجرا طبیعی پیش نمی رود. ما خیلی نگران بودیم.

پدرم رو به من كردند و گفتند: تا این جای ماجرا را به یاد داشته باش تا برگردیم توی كشتی و اتفاقات ان جا را برایت بگویم.

ان زمان خانواده های ثروتمند غلام سیاه داشتند. غلام سیاه خانه معزالسلطنه اسمش نوروز بود. وقتی مادرم در ایران بودند با غلام ها خیلی خوش رفتاری می كردند و فرقی بین ما و ان ها نمی گذاشتند. این كار مادرم باعث تعجب همه می شد. مادرم حتی برای نوروز زن گرفته بود و خانواده ای تشكیل داده بود و همه مورد علاقه مادرم بودند. نوروز فوق العاده به مادرم احترام می گذاشت و به ایشان علاقه و توجه قلبی داشت.

نوروز كه در این سفر همراه پدرم امده بود خودش را دور از چشم پدرم به مادرمان می رساند و به ایشان می گوید قضیه از این قرار است كه شما را به تهران بیاورد و رها كند و بچه ها را هم در بیروت به اسم درس خواندن رها كند تا از شر همه ی شما راحت شود. مادرم تا از موضوع اگاه می شوند و به دسیسه طراحی شده پی می برند و می فهمند كه نابودی خانواده اول پدر امری حتمی و اجباری است. به محض این كه نوروز از انجا رد می شود مادرم سرش را به لبه تیز و اهنی ستون كشتی كه از پشت به ان تكیه داده بودند به شدت هر چه تمام تر می كوبند. بر اثر این ضربه سخت سرشان شكاف برمی دارد و زمین كشتی پر از خون می شود. خبر به اقای معزالسلطنه می رسد و او بلافاصله نزد مادرم می اید و وقتی وضع را می بیند مطمئن می شود كه مادر به خاطر خون ریزی شدید به زودی از بین می روند. دستور می دهد كه ایشان را از كشتی پیاده كنند. اما به خواست خدا مادرم زنده می مانند و با این فداكاری و تن افلیج خود و با ایمان و اعتقاد راسخ نزد من و برادرم باز می گردند و معزالسلطنه نیز دست خالی به ایران می رود.

فاجعه ی بعدی مربوط می شود به 14 و 15 سالگی من و برادرم. باز یك بار دیگر هنگامی كه من حدود 14 سال داشتم همسر دوم پدرم به او می گوید:

شنیده ام خانم قبلی و دو بچه شما هنوز در بیروت هستند و زندگی می كنند. و پدرم را یك بار دیگر به قصد نابودی ما به بیروت می فرستد. پدر در سفارت مهمانی بسیار مجللی برگزار می كند. یادم می اید وقتی صدای خنده و شوخی های زننده میهمان های ان چنانی پدرم به اخر باغ می رسید مادرم از روی تختخواب در اتاق حاج علی به ما می گفتند: بچه ها توجه كنید و یادتان باشد این نوع كارها زشت است. وقتی بزرگ شدید از این كارها دوری كنید.

بالاخره در اواسط مراسم پدرم حاج علی را فرستاد دنبال من و برادرم ما را بردند و لباس های مجللی كه از قبل برایمان تهیه دیده بود تنمان كردند. پدر ما را میان مهمان ها برد. همه را ساكت كرد. بعد من و برادرم را با اب و تاب به حضار معرفی كرد. سپس در حضور همه یك سكه پنج مریمی(پنج اشرفی) به برادرم داد و چون می دانست من پول قبول نمی كنم یك جعبه پرگار مهندسی بسیار مفصل كه از عاج فیل و پلاتین درست شده بود به من داد. جعبه ای كه روكش پوست اهو داشت. من و برادرم ماتمان برده بود. وقتی دیدم برادرم كنار پدر نشسته و سرش گرم است فورا بی انكه كسی متوجه شود سالن را ترك كردم و خودم را به حاج علی رساندم. این كار من طبیعی بود. از طرفی نمی خواستم مادرم را تنها بگذارم و ناراحتشان كنم و از طرفی حاج علی را راهنمای خوب و دلسوزی می دانستم. من كه از مهربانی های زیاد و ناگهانی پدرم خیلی متعجب شده بودم علت را از حاج علی پرسیدم و به او گفتم: تا یك ساعت پیش یقه ی كت من وصله داشت و حالا لباس به این زیبایی و گرانی؟! از طرف دیگر ما نان شب نداریم بخوریم ان وقت پدرم به برادرم یك سكه 5 مریمی(اشرفی) می دهد و به من جعبه ی به این گرانی پرگار و وسایل مهندسی؟ جریان چیست؟

حاج علی با چشمان نگران گفت:

- من برایت می گویم ولی باید از من نشنیده بگیری.

من هم به او قول دادم كه حرف هایش را برای كسی بازگو نكنم. حاج علی هم كه مرا می شناخت و همیشه می گفت محمود خان دهنش محكم است به من گفت:

- همان اتفاقی كه قرار بود وقتی 9 سال داشتی برایتان بیفتد قرار است فردا صبح رخ دهد یعنی پدرتان شما دو برادر را در بیروت بگذارد ومادرتان را جدا كند و به تهران ببرد.

وقتی حاج علی به صورت و چشم های پر از اشك و نگران من نگاه كرد كه همیشه می گفت صورت تو مظلوم ترین چهره دنیاست منقلب شد. فورا رفت كاغذ و مدادی اورد و نامه ای به دوستش نوشت و نشانی او را به من داد. من شبانه سراغ دوست حاج علی رفتم. بله حاج علی یك بار دیگر مثل فرشته ای از سوی خداوند به داد ما رسید. خانه دوست حاج علی كه مرد میانسالی بود در جنوب بیروت بود. او مرد بسیار مهربانی بود. مثل حاج علی با خوشرویی تمام مرا پذیرفت و نامه حاج علی را خواند. او بلافاصله لباس پوشید و با من راه افتاد. یك اتاق را در عقب حیاط خانه قدیمی اش برای من اماده كرد و یك گاری كه چراغ های بزرگی داشت و باربرهای بازار با ان كالاها را جابجا می كردند به من داد و گفت:

- باید شبانه اثاث ها را بیاوری و به این جا نقل مكان كنید.

من كه 14 سال بیش نداشتم از یك ساعت به نیمه شب تا ساعت 4.30 صبح تمام اثاث مادرم و منزلمان را تك تك از ساختمان اخر باغ سفارت به جنوب بیروت بردم.

اخرین محموله مادرم بودند كه روی پشتم كول شان كردم و روی گاری گذاشتم و ایشان را به ان اتاق در جنوب بیروت بردم.

حدود ساعت 9 صبح كه اقای معزالسلطنه برای برگرداندن مادرم به ایران به سراغ او به ته باغ سفارت رفته بود و دیده بود هیچ چیز در اتاق نیست عصبانی شده بود و به برادرم كه شب را داخل ساختمان اصلی سفارت نزد پدرم خوابیده بود گفت:

- محمد تو هم برو گم شو پهلوی همان محمود این كارها كار همان محمود سمج است.

بنابراین به خواست خدا و كمك حاج علی و با كمی زحمت خودم و البته با فداكاری مادرم توانستیم یك بار دیگر در بیروت و كنار هم زندگی كنیم.

من به خودم جرات دادم و از پدر پرسیدم:

- شما چرا برای برگشتن به ایران فكری نمی كردید؟

پدر با لحن بسیار اموزنده ای گفتند:

مگر شما فراموش كردید كه برای برگشتن به ایران پول و مخارج بسیار زیادی لازم داشتیم همان طور كه اولین بار از ایران به طرف بیروت رفتیم و یك سال در راه بودیم. هزینه راه انداختن كاروان را حساب كن!

تا همین جا از شنیدن قصه ی زندگی پدرم خیلی ناراحت شده بودم دیگر فكرم كار نمی كرد. فقط در چشم های مظلوم و دوست داشتنی پدرم خیره شده بودم. پدر هم منوجه حال من شده بودند. همان طور كه روی صندلی بزرگ خود نشسته بودند عینك شان را برداشتند و در جیب روبدوشامشان گذاشتند و در حالی كه پتو روی زانوی خود را صاف می كردند گفتند:

بله زندگی گاهی خیلی سخت و غیرقابل تحمل می شود. حتی وقتی كه این قسمت ها را تعریف می كنی از بازگو كردن ان یا فكر كردن دوباره به ان ناراحت می شوی اما با این همه نمی دانم چگونه به خاطر تو راضی شدم و زجر بازگو كردنش را هم تحمل می كنم. به هر حال می توان چنین نتیجه گرفت كه همین سختی ها و تحمل ان ها موجب می شود انسان به هدف خود برسد. انسان باید یاد بگیرد كه وقتی برایش مشكلی پیش می اید از ان مشكل كمی سخت تر باشد و در مقابل ان بایستد. انگلیسی ها در هنگام سختی ها و تصمیم برای انجام دادن كاری به بچه هاشان می گویند:

‹‹As long as you can stand and see don’t give up››

و معنی اش این است كه تا جایی كه می توانی ببینی و می توانی بایستی مقاومت كن. من تقریبا این كار را از كودكی اموختم. البته خدا هم كمك كرد. انسان نباید فكر بد بكند، باید حوصله داشت، و صبر پیشه كرد. هیچ گاه نباید ناسپاس بود.

در ان دوران مهم ترین مسئله این بود، كه ما مادری حامی، معتقد، متدین و سخت كوش داشتیم كه از هر جهت راهنمای مابودند. ایشان واقعا عاشق ما بودند. با وجود این كه مادرم سختی و مصیبت بزرگ را تحمل می كردند و با وجود این كه سكته كرده و افلیج شده بودند و بیش تر در بستر بیماری بودند و قادر نبودند مثل ما حركتی بكنند اما باز مار را به تلاش وا می داشتند و لحظه ای از اموزش و تربیت ما غافل نبودند. مادرم هرگز ناامید نمی شدند و هیچ وقت نمی گذاشتند وقت مان را بیهوده تلف كنیم این روحیه مادر ما را امیدوار نگاه می داشت و سعی می كردیم راهی برای زنده ماندن پیدا كنیم. قحطی و گرسنگی و خطرات ناشی از جنگ جهانی اول تهدید بزرگی برای ما بود. كار به جایی رسید كه دیگر حتی پولمان نمی رسید كه بند كفش بخریم لیفه خرما را می كندیم و با شمع می تابانیدیم تا مثل بند كفش بشود.

در ان هنگام قند پیدا نمی شد وما میوه نسبتا شیرینی به نام ‹‹خروب›› یا خرنوب[1] پیدا كرده بودیم كه از ان به جای قند استفاده می كردیم. مقداری از این میوه را هم برای زمستان خشك می كردیمم اما وقتی این میوه خشك می شد جویدنش كار اسانی نبود. برای این كه بتوانیم كالا یا باری را برایشان حمل كنیم و در عوض پولی دریافت كنیم. من كه با تلاش بسیار زیاد توانسته بودم دیپلم نجات غریق بگیرم تابستان ها 20 بچه همقد خودم را به من می سپردند تا در سواحل مدیترانه به ان ها شنا یاد بدهم و از ان ها مراقبت كنم. مدیترانه مثل دریای خودمان نیست كه كم كم بر عمقش افزوده شود. برای همین یاددادن شنا به بچه ها در عمق زیاد كار بسیار سختی بود. صخره ها و موج های بلند هم كار را سخت تر می كرد.

تازه زمان هایی كه كار داشتیم وضع مان نسبتا خوب بود. اما اوقاتی هم فرا می رسید كه بیكار بودیم. شب ها كه همه می خوابیدند با برادرم توی كوچه های بیروت راه می افتادیم و از پشت هشتی در خانه ها نان خشك جمع می كردیم. نان ها را به خانه می اوردیم و می شستیم و روی پارچه ای پهن می كردیم تا ابش گرفته شود. بعد نان ها را به جای غذا، می خوردیم.

احساس كردم، بار دیگر حال پدرم به شدت بد شده است. قطره های اشك از گوشه چشمانشان، به پایین می لغزید. خیلی خجالت كشیده بودم. خدا كمك كرد، و صدای مادر هر دو ما را، به خود اورد. به سراغ مادر رفتیم. دوباره ارتروز زانو، ناراحت شان كرده بود، و از فشار درد، ناله می كردند. پدر، فورا دست به كار شدند. رفتند و دارویی را، كه با نیش زنبور عسل درست شده بود، اوردند و با ان پای مادر را ماساژ دادند. رو به من كردند، و گفتند:

- فوری برو و قرص شداسپام مادر را، با لیوانی اب بیاور.

به هر ترتیب با رسیدگی پدر، زانوی مادر كمتر شد، و حدود ساعت 3 بعد از نیمه شب، مادر به خواب رفتند.

وقتی پدر تنفس ارام مادر را شنیدند، خیال شان راحت شد، و به من گفتند:

- خوب، حالا دیگر عیبی ندارد، كه بخوابیم چون الحمدلله مادر هم، خواب شان برد.

در همین هنگام سوالی به ذهنم رسید، و از پدر پرسیدم:

- شما و عموجان بچه بودید، و با هر وضعی خودتان را، تطبیق می دادید ولی مادربزرگ چه می كردند؟ لابد مدام غصه می خوردند، و زجر می كشیدند.

پدر عینك شان را پیدا كردند، و به چشم گذاشتند. مرا به دقت نگاه كردند، و گفتند:

اگر بگویم مادربزرگت، خانم گوهرشاد خانم، یك كلمه اظهار نارضایتی نمی كردند، لابد باور نمی كنی! من هیچ گاه به یاد ندارم، كه مادرم غصه بی پولی، یا گرسنگی ما را بخورند. به جای ناراحتی، از وضعیتی كه داشتیم همیشه غصه ی درس خواندن ما را، می خوردند. مادر، تا فرصتی به دست می اوردند، ما را دور خود می نشاندند، و می گفتند:

- بچه ها می دانید نگرانی و دل شوره من، برای چیست؟

من و برادرن فكر می كردیم، مادر می خواهند دباره ی دارو یا غذا حرفی بزنند. اما ایشان فورا می گفتند:

من نگران تحصیل شما هستم. درست است كه خواندن و نوشتن و كمی حساب از من یاد می گیرید، ولی تحصیلات كلاسی، چیز دیگری است. تحصیل برای شما واجب است، ولی متاسفانه من پولی ندارم،كه شما را به مدرسه بگذارم، و شهریه ی شما را بدهم. شما دارید كم كم بزرگ می شوید. می ترسم زمان بگذرد، و شما فرصتی نداشته باشید، كه به مدرسه بروید.

بعد پدرم نكته یی گفتند،كه خیلی تعجب كردم.ایشان گفتند: ‹‹مادرم، هر شب وقتی مطمئن می شدند، كه ما خواب هستیم، به درگاه خدا گریه و زاری می كردند، و از خدا می خواستند، وسیله ای برای درس خواندن من و برادرم، فراهم شود. در حالی كه ما نان بخور و نمیری گیرمان می امد، مادرم در فكر این بودند، كه راهی برای تحصیل ما به صورت مجانی، پیدا كنند. مادرم كه می دیدند، حاج علی با مواجبی كه از سفارت می گیرد، توانسته است بچه هایش را به مدرسه بفرستد، هر وقت او را میدیدند، بی اختیار به او می گفتند:

- حاج علی، خوش به حال تو و بچه هایت، بچه های تو به مدرسه می روند، و با سواد می شوند، ولی من نگرانم كه دو پسرم، بی سواد دور كوچه های بیروت بگردند، و بزرگ شوند. من فردا جواب خدا را، چطور بدهم؟

بله، مادرمان با وجود این كه مریض و ناتوان بودند، تصمیم خودشان را گرفته بودند، و می خواستند هر طور شده، ما را راهی مدرسه كنند. اما با كدام پول؟ بالاخره مادر به طور جدی، دست به دامن حاج علی شدند. البته، حاج علی تا ان روز هم، هر كاری كه از دستش بر می امد، برای ما انجام داده بود. این بار هم به خواسته مادرمان، توجه كرد. مادرم خیلی جدی و با تمام وجود، از حاج علی خواهش كرده بود. حاج علی برای این كه مدرسه یی پیدا كند، كه رایگان باشد، به هر كجا كه ممكن بود رفت. از هر كسی كه می توانست كمك گرفت، تا بالاخره توانست مدرسه رایگان برای ما پیدا كند. خوب فكر می كنی، چه مدرسه یی مجانی و رایگان بود؟ مدرسه ی روحانیون.

به این ترتیب، ما سر از مدرسه كشیش های فرانسوی بیروت، در اوردیم. این مدرسه، شبانه روزی بود. نام ما را به شرطی در مدرسه نوشتند، كه تعلیمات مذهبی برای ما، اجباری باشد. باید شش شب در مدرسه می خوابیدیم، و یك شب به خانه می رفتیم. وحشتناك بود، اخر مگر امكان داشت؟ من و برادرم وقتی شرایط مدرسه را شنیدیم، گریه و زاری كردیم. ما نمی توانستیم مادرمان را ترك كنیم، و از او دور شویم.

مادرمان هم كه غصه و ناراحتی ما را می دیدند، رنگ شان می پرید. اما تحمل می كردند، و احساس خود را بیان نمی كردند. مطمئنا برای ایشان هم تحمل این جدایی، سخت بود. من ناراحتی و غصه ی مادر را، از چشم هایشان می فهمیدم. مادر دائم و خیلی جدی، به من و برادرم می گفتند، از این فرصت استفاده كنیم، به مدرسه برویم و خیلی جدی درس بخوانیم. ولی مگر می شد! از مادر افیلج مان، چه كسی نگهداری می كرد؟

[1]ـ درختی مدیترانه ای و همیشه سبز، كه میوه های ان خوراك انسان است و به ان درخت لوبیا و یا باقلا نیز می گویند. طعم این میوه شیرین بوده و از ان رب هم درست می كنند. این درخت گل های زرد رنگی دارد.

مدرسه روحانیون

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۵:۵۸
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۲/۱۱-۲۱:۵۸:۴۴
    • کد مطلب:123
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1895

بالاخره یك شب، به سراغ حاج علی رفتیم، تا با او درد دل كنم. حاج علی مرا كنار خودش نشاند، و به تمام حرف هایم گوش كرد، و فهمید كه من تا چه حد نگران وضع مادرم هستم. حاج علی، بعد از این كه حرف هایم تمام شد، با چشمانی پر از محبت و مثل یك پدر مهربان، لبخندی زد و گفت:

- اصلا نگران نباش. من كه نمرده ام. دختر بزرگ من، نرگس، خیلی بهتر از شما دو پسر، می تواند از مادرتان نگهداری كند. من از روزی كه شما به مدرسه بروید، رختخواب نرگس را می برم، و پیش مادرتان می اندازم. خودم هم هر كاری مادرتان داشته باشند، انجام می دهم. اسد، پسر من هم كه همبازی توست، و تو را خیلی دوست دارد، اگر تو نباشی، به جای تو همه كاری برای خانم، مادرتان انجام می دهد. برو و هر كاری كه داری، به او بگو تا در غیاب تو همه را، انجام بدهد.

البته من به حاج علی و دخترش، خیلی بیش تر اعتماد داشتم. اسد پسری بازیگوش بود، و مثل مادرش، جنس اش شیشه خرده داشت. حاج علی ما را راضی كرد، و هر طور بود، ما راهی مدرسه شدیم. در ابتدای ورودمان، سه چهره كه از مسئولین مدرسه بودند، اولین چیزی بود، كه ما را زهره ترك كرد، قیافه های جدی عموما استخوانی، خشن، اخمو با لباس های درازشان كه همه سیاه بود، و همه گردنبندی از صلیب داشتند. لباس هایشان یقه های مخصوصی داشت، كه فقط یك شكاف سفید، از جلوی لباس ها پیدا بود. به هر كدام از ما یك دست لباس مخصوص دادند، كه كمی شبیه لباس خودشان بود. پارچه لباس ما، خیلی خشن تر از پارچه ی لباس ان ها بود. لباس هایمان را عوض كردیم. بعد ما را به یك خوابگاه بردند. شماره های 74 و 75 بالای تخت خواب های ما بود. قرار شد تخت شماره ی 74 مال من و 75 مال برادرم باشد. به ناهارخوری رفتیم. روی صندلی ناهارخوری من و برادرم، همان شماره ها نصب شده بود. بشقاب و قاشق و چنگالی به ما دادند، كه با رنگ، همان شماره ها روی انها نوشته شده بود. در كلاس درس هم، جای ما با همین دو شماره، معلوم شده بود. وقتی به دفتر مدرسه برگشتیم، حاج علی رفته بود. دل مان هری ریخت پایین. نفس مان بالا نمی امد. داشتیم گریه می كردیم، كه ناگهان یك كشیش فرانسوی بد اخم و خشن، رو به ما كرد و گفت:

- از این به بعد دیگر كسی با شما عربی حرف نمی زند زبان شما از امروز فرانسوی است.

خدا را هزار مرتبه شكر كردیم، كه مادر در خانه مقداری فرانسه، یادمان داده بودند. همین باعث می شد، چیزهایی را متوجه شویم. ناظم خشن مدرسه، من و برادرم را به حیاط اورد. بچه ها همه سر صف بودند. جلوی صف، یك بالكن بود، ناظم ما را كنار خودش ایستاند. بقیه مربی ها هم، مشغول انجام دادن كاری بودند. مدیر به علامت سكوت دستش را بلند كرد، و بچه ها ساكت شدند. بچه یی از وسط یكی از صف ها خندید، با این كه صدایش ارام بود، ولی ناظم شنید. او را صدا كرد، تا جلوی صف بیاید. از هوشیاری تعجب كردیم، كه چطور او را از میان این همه بچه به اسم صدا كرد، و تشخیص داد. بعد با دست راستش كه دو انگشت وسط نداشت ( ما بعد فهمیدیم كه این دو انگشت را در جنگ جهانی اول، در یك درگیری از دست داده است) چنان سیلی محكمی به ان پسر زد كه خون از محل برخورد چكش بیرون زد. جای دو انگشست بریده شده او خیلی تیز بود و همین باعث شده بود او لج بازتر و خشن تر بشود. پسرك حتی جرات گریه كردن نداشت. من و برادرم كه حالی نزدیك به مرگ پیدا كرده بودیم نگاهی زیرچشمی به هم كردیم ولی نفسمان بیرون نیامد.

هر شب وقتی من و برادرم روی تختخواب های خودمان می خوابیدیم سرمان را از زیر لحاف به هم می چسبانیدیم و دعاهای «نادعلی » و « امن یجیب » می خوانیدیم و ریزریز گریه می كردیم و از زمزمه گریه های همدیگر به جای لالایی خواب مان می رفت اما چه خوابی تا صبح كابوس می دیدیم.

یك شب كه او در خوابگاه قدم می زد صدای دعای ما را شنید لحاف را پس زد ما زهره ترك شدیم. او در حضور همه بچه های دیگر گناه بزرگ ما را اعلام كرد و بعد چنین گفت: می خورمتان می جومتان قورتتان میدهم و بعد بالا می اورمتان. خدا می داند ما چه حالی شدیم از شب به بعد دیگر خواندن دعا در گوش همدیگر را نداشتیم. دیگر هر كدام توی دلمان دعا می خواندیم. صبح كه می خواستند ما را بیدار كنند و بعد از صبحانه به كلیسا ببرند همین كشیش یا به قول خودمان كشیش « فرِر دو انگشتی » به خوابگاه می امد. (به ما یاد داده بودند، ها را بر حسب درجه شان برادر یا پدر صدا كنیم) او در فاصله جلوی تخت های ما قدم می زد و شعری را به فرانسه می خواند!

كشیش ژاك (برادر ژاك)

كشیش ژاك

آیا خوابی؟

آیا خوابی؟

ناقوس دعای صبح به صدا در اورد

ناقوس دعای صبح به صدا در اورد

دینگ دنگ دونگ

دینگ دنگ دونگ

بالاخره با ان صدای خشن و به زعم خودش اواز! ما با وحشت از خواب می پریدیم. رختخواب هایمان را مرتب یا به اصطلاح آنكادر می كردیم و با صف برای شست و شوی صورت دهان و صرف صبحانه روانه می شدیم. بعد از صبحانه نوبت مراسم كلیسا بود. نمی دانم چرا من و برادرم و یك ایرانی دیگر به اسم اسپهبدی كه اهل مازندران بود و او را هم پدرش به همین شبانه روزی گذاشته بود كه مسلمان بودیم خیلی سخت می گرفتند و این امتحان ها را جزو نمرات ما به حساب می اوردند. اگر شاگردان درس خود را بلد نبودند یك هفته در كلیسا حبس می شدند ولی بچه های فرانسوی راحت تر بودند.

اخر هفته حاج علی به سراغ مان می امد و ما را نزد مادرمان می برد. مادرمان وقتی ما را می دیدند به جای اینكه خوشحال شوند ما را بغل می گرفتند و گریه و زاری می كردند. مادر واقعا نگران بودند. اوایل چیزی بروز نمی دادند ولی بعدا فهمیدیم كه بزرگترین نگرانی مادر این است كه دو بچه ایرانی و مسلمان ایشان روزی تبدیل به دو بچه مسیحی فرانسوی بشوند. در غیاب ما در طول یك سال مادر ان قدر به حاج علی التماس كردند تا بالاخره حاج علی قول داد هر طور شده ما را از شبانه روزی به مدرسه عادی بیاورد. كار مشكلی بود ولی حاج علی تلاش خود را شروع كرد. چندین بار به مدرسه ما امد و رفت تا عاقبت راه حلی پیدا كرد. یك استشهاد محلی تهیه كرد و یك گواهی پزشكی گرفت مبنی بر افلیج بودن مادرمان و چون خودش قوّاس(به معنی كمان دار یا به اصطلاح امروز بادی گارد) قنسول گری بود مهر سفارت را زیر استشهاد زد و به تایید فرمانداری رساند. از مدرسه تقاضای بازرسی كرد وقتی بازرسی انجام شد ما اجازه گرفتیم كه هر روز عصر به خانه بیاییم و صبح زود به مدرسه برگردیم.

بنابراین با این شاهكار حاج علی شب را كنار مادر نازنین مان می خوابیدیم. مادر از این وضع بی نهایت خوشحال بودند وشبی هزار بار خدا را شكر می كردند.

عصر كه به خانه می امدیم مادر در همان بستر خود درس دادن را به من و برادرم شروع می كردند. با جدیت مادر در خانه قران كریم و دیوان حافظ را حفظ شدم. با شاهنامه به خوبی اشنا شدم. گلستان و بوستان سعدی را خواندم و مقداری از ان را حفظ شدم و منشات قائم مقام را خوب یاد گرفتیم. مادر مثنوی مولوی را به ما درس می دادند و همچنین هر چه لازم بود كه اعتقادات و فرهنگ ایرانی ما را حفظ كند. هنوز هم همه ان چه مادر به من اموختند به خوبی به یاد دارم. اصولا هر چیزی را كه انسان در كودكی خوب بیاموزد هرگز از یاد نمی برد. كافی است ادم معلم خودش را دوست داشته باشد.

چشم های منتظر و نگران مادرم باعث می شد لحظه یی را از دست ندهیم. ما بجز زمان هایی كه كار می كردیم بقیه اوقات را صرف درس خواندن كرده بودیم.

نكته یی كه مادرم را بسیار خوشحال می كرد این بود كه من همیشه شاگرد اول بودم. در همین موقع ها بود كه اتفاق عجیبی برایمان رخ داد. در یك تعطیلات ما را به خارج شهر برده بودند. تابستان بود و ما همراه اردوی مدرسه به ان محل رفته بودیم و متاسفانه باز هم باید شبانه روز ان جا می بودیم و از مادر دور می شدیم. بیش تر ورزش می كردیم اما كلاس های درس هم ادامه داشت و امتحانات سختی از ما می گرفتند. همان طور كه گفتم یكی از همكلاسی های ما ایرانی و فامیلش اسپهبدی بود. از خانواده های بزرگ و اهل مازندران بود. یك روز اسپهبدی كه درس را نخوانده بود و بلد نبود پاسخ درست بدهد و معلم او هم یك كشیش بی فكر بود او را به ناظم همان فرر دو انگشتی معرفی كرد و شكایت مفصلی از او كرد. ناظم هم فورا گفت: او باید از اردو اخراج شود. ناظم اصلا به این فكر نمی كرد كه اردوی تابستانی كیلومترها از شهر فاصله دارد. اسپهبدی كوچولو هم هر چقدر كه التماس كرد بی فایده بود. به محض این كه او را از در مدرسه بیرون كرد من و برادرم كه طاقت نداشتیم اوارگی یك هم وطن نوجوان را تاب بیاوریم و می ترسیدیم كه در راه بیابان بلایی به سرش بیاید با هم قرار گذاشتیم كه از دیوار مدرسه بالا برویم و فرار كنیم؛ تا بتوانیم او را همراهی كنیم و به شهر برسانیم.

حالا مجسم كن كه سه پسر بچه كوچك چگونه می توانستند فاصله روستایی را كه كیلومترها دور از شهر قرار داشت طی كنند. از كوه و كمر و بیابان می گذشتیم و هر كس را كه سر راه مان می دیدیم از ترسمان از دور به او سلام می كردیم. ما اصلا به عاقبت كار فكر نمی كردیم. ناگهان تصمیم گرفته بودیم از یك هم وطن محافظت كنیم. الان كه به ان روزها فكر می كنم می بینم چقدر جرات و شهامت به خرج دادیم كه ان راه خطرناك را همراه اسپهبدی طی كردیم. اگر برایت بخواهم بگویم كه حاج علی با چه زحمتی دوباره ما را به مدرسه اورد داستان خیلی طولانی می شود. مدیریت مدرسه قبول نمی كرد. فقط بگویم كه بر خلاف انتظار ما مادر كاملا از ما استقبال كردند و به تصمیم ما احترام گذاشتند. همین طرز فكر سلیم و عكس العمل های خوب و حساس شده مادر باعث شد كه زمینه تربیت خاصی در ما به وجود بیاید. (البته باید به نكته یی اشاره كنم كه... غلامرضا خان اسپهبدی بهترین دوست من و برادرم در تمام عمر شد كه این دوستی و مودت را به بچه هایمان هم منتقل كردیم.)

جدال با زندگی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۵:۵۹
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۲/۱۱-۲۱:۵۹:۱۸
    • کد مطلب:124
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1911

من در حالی كه 17 سال بیشتر نداشتم موفق شدم از دانشگاه فرانسوی بیروت لیسانس ادبیات بگیرم. در ان روزها به لیسانس ادبیات كار نمی دادند. با زحمت زیاد توانستم در تنها دفترخانه اسناد بیروت كار بگیرم و به ثبت معاملات بپردازم. چند روز كه گذشت دیدم دفتردار برای خرجی خودش هم نمی تواند پولی در بیاورد چه رسد به این كه همكاری هم داشته باشد. ان روزها در بیروت قانون ثبت وجود نداشت. اگر هم مردم می خواستند معامله یی انجام بدهند با قولنامه این كار را می كردند و چند ریش سفید هم به عنوان شاهد پای ان را انگشت می زدند و گواهی می كردند برای همین برای ثبت معامله به این محضر كه تنها دفتر ثبت اسناد در بیروت بود نمی آمد.

در همین ایام با یك فرانسوی آشنا شدم كه دكتر بود و به بیروت امده بود تا ازمایشگاهی درست كند. به كار در ازمایشگاه بالینی او علاقه مند شدم. تصمیم گرفتم در رشته بیولوژی (زیست شناسی) تحصیل كنم. با علاقه ای كه برای كار در ازمایشگاه پیدا كرده بودم این تنها رشته یی بود كه در بیروت نزدیك به كار ازمایشگاهی بود.

درس خواندن ضمن كار دشوار بود ولی جز این چاره یی نبود. در 19 سالگی لیسانس بیولوژی را از همان دانشگاه گرفتم و در ازمایشگاهی كه گفتم مشغول كار شدم. از بخت بد این كار از كار اولی بدتر بود. هیچ كس به ازمایشگاه اعتقادی نداشت. نه مریض ها نه پزشك ها. یك شب در یكی از رستوران های سنتی بیروت با همین دكتر فرانسوی نشسته بودیم و به صدای قلیان كشیدن بیروتی ها و صدای قلقل ریختن اب از بطری به طرف دهانشان از فاصله دور كه مهارتی خاص می خواست گوش می دادیم. در حین صحبت وقتی از وضع و زندگی ام برایش گفتم متوجه شدم او درد دلش از من بیشتر است. می گفت:

این جوركارها برای ممالك جهان سوم فایده ای ندارد. من تو را هم معطل كردم. توصیه كرد رشته یی بخوانم كه بتوانم برای خارجی ها كار كنم. عقیده داشت چون من باید خرج خانواده را هم در بیاورم بهتر است در شركت های پیمان كاری فعالیت كنم ان هم در رشته راه و ساختمان. باید بگویم این پیشنهاد برای كار در بیروت بهترین پیشنهاد بود.

حدود 22 سالم بود كه از دانشگاه امریكایی بیروت مدرك مهندسی راه و ساختمان گرفتم و برای پیدا كردن كار به این در و ان در زدم. بالاخره مجبور شدم برای یافتن شغلی مطابق رشته ی تحصیلی ام به شركت های خارجی بروم كه پیمان كار ساختمانی بودند. در یك شركت فرانسوی كار پیدا كردم. به شرطی به من كار دادند كه مسئولیت هایی را بپذیرم كه خود مهندسین فرانسوی از پذیرفتنش به دلیل سختی زیاد دوری می جستند. این شركت كنترات راه سازی مرز سوریه و لبنان را به عهده داشت. این مسیر بسیار صعب العبور بود و در ارتفاعاتی به نام حما ساخته می شد. به خاطر صعب العبود بودن ماهی نمی شد كه كارگری از ارتفاعات پرت نشود و نتیجه اش زخمی شدن یا كشته شدن كارگران بود. چاره یی نداشتم پذیرفتم و مشغول شدم.كارگرها همه محلی بودند و شب ها می رفتند پایین كوه جایی كه ده شان قرار داشت. ان وقت من تنها بالای كوه می ماندم. غروب كه می شد و هوا رو به تاریكی می رفت شغال ها به دنبال غذا دور چادر من جمع می شدند و زوزه می كشیدند. تحمل این وضع سخت و زندگی در چنین چادر ترسناك و وحشتناك بود. بعدها با خود فكر می كردم كه ادم در جوانی چه مسائلی را می تواند تحمل كند؟! باز زوزه شغال ها قابل تحمل بود برای این كه وقتی كاملا شب فرا می رسید و همه جا تاریك می شد گرگ ها هم می امدند و دور چادر به جست و جوی غذا جمع می شدند.

وقتی فانوس را جلوی چادر می اوردم تا نگاهی توی تاریكی بیندازم دیدن برق چشم این حیوانات درنده و وحشی هولناك بود. هنوز هم این منظره وحشتناك را فراموش نمی كنم. بارها به كارگرها می گفتم شب ها یكی پیش من بماند ولی هیچ كس قبول نمی كرد. من هم یاد گرفته بودم كه شب ها اتش روشن كنم تا حیوان های وحشی را از انجا دور كنم.

روزها یكی از كارگران را فقط برای جمع كردن بوته و هیزم روانه می كردم و غروب كه همه می خواستند بروند او می باید هیزم ها را دور چادر كپه كپه می چید و هیزم های خشك و بلند را بین كپه ها قرار می داد تا وقتی اولین كپه هیزم را روشن كردم اتش رفته رفته ره بقیه كپه ها هم سرایت كند. به این شكل شعله جلو می رفت و طولانی تر می سوخت و من می توانستم ساعتی از شب را بخوابم.

اما تا چشم هایم گرم می شد موشهای صحرایی عاصی ام می كردند. ان ها از اتش نمی ترسیدند و به داخل چادر می امدند. تا می فهمیدند كه خوابم به سرعت روی سینه ام می جهیدند و می دویدند. من سراسیمه از خواب می پریدم. اگر تنم را گاز می گرفتند معلوم نبود كی جای گازشان خوب خواهد شد زیرا تنها وسیله معالجه خاكستر بود. نمی دانستم اگر دهانشان میكروبی باشد چه كار كنم. جای گازشان ماه ها باقی می ماند تا خوب شود.

این شرایط سخت و دشوار را هر طوری كه بود تحمل كردم ولی بعد با مشكلی بسیار بدتر روبه رو شدم و ان پشه مالاریا بود و متاسفانه دیگر به پشه مالاریا نتولنستم كنار بیایم. وقتی شب ها بیرون باد و بوران بود دیگر نمی توانستم اطراف چادر اتش روشن كنم و ناچار داخل چادر اتش روشن می كردم. برای این كه از دود هیزم خفه نشوم مجبور بودم موقع خواب سرم را جلو دهانه ورودی چادر بگذارم تا مقداری اكسیژن برای تنفس به ریه هایم برسد. چون اتش داخل چادر بود پشه ها را جذب می كرد و ان ها به داخل چادر می امدند و اطراف اتش جمع می شدند. یكی از همین شب ها پشه مالاریا نیشم زد و مالاریا گرفتم. چهل شبانه روز تب نوبه داشتم. مرگ را هر لحظه پیش چشم می دیدم. توی كوهستان دور افتاده چاره ای جر دست و پا زدن میان مرگ و زندگی نداشتم. فقط به خدا پناه می بردم و از او كمك می خواستم. یكی از كارگرها كه مهربان تر بود هر روز برایم اش رقیقی درست می كرد و زیر سر مرا با دستش بلند می كرد و اش را در دهانم می ریخت تا بخورم و زنده بمانم. بالاخره كارگرها دیدند كه من روز به روز ضعیف تر می شوم و چیزی به مردنم نمانده. به همین دلیل خر شب یكی از انها نزد من می ماند. عاقبت یكی از كارگرها به هر زحمتی بور به بیروت رفت و به رئیس شركت فرانسوی خبر داد كه مهندس شان یعنی من بر اثر مالاریا دارم می میرم. دیگر از همه چیز و همه كس قطع امید كرده بودم و خودم را برای رو به رو شدن با مرگ اماده می كردم كه ان كارگر با یك پزشك فرانسوی و با مقداری گنه گنه (كنین) از بیروت رسید. همان قرص ها به خواست خدا مرا از مرگ نجات داد.

البته باید بگویم كه پدرم هیچ وقت به طور قطعی از دست این بیماری نجات نیافتند. هر وقت بدن شان ضعیف می شد مالاریا كه در بدن ایشان به كمین نشسته بود حمله خود را شروع می كرد و پدرم تب می كردند و از لرز تختشان به دیوار می خورد و صحنه وحشتناك و دردناكی به وجود می امد.

یاد موقعی می افتم كه این اواخر وقتی پدرم قلب شان درد می گرفت ان قدر درد شدید بود كه از زور درد قفسه سینه بی هوش می شدند. تنشان خیش عرق می شد و رنگ شان كاملا می پرید. حدود یك ساعت طول می كشید تا حالشان بهتر شود. پدرم وقتی به هوش می امدند كه قطره قلب Adalat یا زیرزبانی Nitroglycerin یا قرص های قلب كه مادرم زیر زبانشان قرار می دادند و اكسیژنی كه روی بینی شان می گذاشتیم و نیز ورقه نیتروگلیسیرینی كه روی پوست قفسه سینه شان می چسباندیم اثرش را بكند.

پدر با تمام زجری كه می كشیدند وقتی كه با این وسایل و داروها به هوش می امدند و چشم شان را باز می كردند و مادر یا من یا خواهرم را می دیدند می پرسیدند:

- آیا لازم بود اقای معزالسلطنه به دو تا بچه كوچولو در یك مملكت غریب ان هم وسط جنگ جهانی گرسنگی بدهد؟

واقعا ادم دلش كباب می شد. همه درد و رنج و ناراحتی قلبشان را فراموش می كردند تا درد و زجر بزرگتری را به یاد بیاورند و ان هم دوران كودكی شان بود. بغض گلویم را می فشرد و نمی توانستم حرفی بزنم. اگر لب باز می كردم بغضم می تركید. تمام وجودم لبریز از عشق به پدر بود. حالا پدرم را خیلی بهتر از گذشته می شناختم و ایشان را بسیار بزرگ تر از گذشته می دانستم.

از جایم بلند شدم و صورت پدرم را غرق بوسه كردم. با این كه پدرم هیچ وقت نمی گذاشتند ما متوجه ناراحتی شان بشویم و اشك شان را ببینیم ولی من عمق ناراحتی را در وجود ایشان حس كردم ولی به روی خودم نیاوردم معذرت خواستم و از اتاق بیرون رفتم. به اتاق خواهرم رفتم و سرم را زیر لحاف بردم تا كسی صدای گریه ام را نشنود. ان قدر گریه كردم تا لحاف خیس شد. با این كه پدرم سالم بودند ولی نگران اینده بودم. پدرم كه صدای گریه مرا شنیده بودند به سراغ من امدند. وقتی حال مرا دیدند دست مرا گرفتند و گفتند:

- شما باید قوی باشی. مرد این كارها را نمی كند.

بعد با ظرافت خاصی موضوع را عوض كردند و گفتند:

- امشب كمی از شب های گذشته بیشتر صحبت كردیم. اگر ممكن است لیوانی اب بیاور تا قرصم را بخورم.

با این حرف مرا از افكار دوران كودكی شان دور كردند. من فورا لیوان مخصوص پدرم را اب كردم و اوردم. پدرم لیوان را از دستم گرفتند و اب را نوشیدند و گفتند:

- شما كه می بینی من همیشه قبل از خواب یك لیوان اب می خورم تو هم یك لیوان اب خنك بخور و بخواب به این كار عادت بكنی خوب است صبح خیلی كار داریم.

من هم پدرم را بوسیدم و خداحافظی كردم و رفتم. هر طور بود ان شب با تمام خاطرات تلخش گذشت.

ترکیبی از پشتکار و فروتنی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۶:۰
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۲/۱۱-۲۱:۵۹:۴۶
    • کد مطلب:125
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1879

شب بعد به پدرم گفتم:

- ان قدر خاطرات شما شنیدنی است كه اگر اجازه بدهید از این به بعد از 9 شب كارمان را شروع كنیم. درست بعد از شام و به جای ساعت 12 ، ساعت 2 بعد از نیمه شب كارمان را تمام كنیم.

پدر تبسمی كردند و گفتند:

- تا این جا سعی كرده ام چون دلت خواسته است خاطرات و هر چه از دوران كودكی ام بیاد دارم برایت بگویم ولی یادت باشد كه درس خواندن از هر چیز دیگری واجب تر است. بنابراین مثل قبل از ساعت 10 تا 12 درس می خوانیم.

می دانی كه از ساعت 12 به بعد المانی می خوانم و بعد می خوابم چون المانی را دیرتر از زبان های دیگر شروع كرده ام اگر هر شب تمرین نكنم ممكن است فراموش كنم و اگر باز هم بیدار باشم و بعد از ان برایت بگویم خسته می شوم اما چون تو علاقه داری بقیه خاطرات كودكی ام را بشنوی به جای ساعت 12 تا حدود 1 با هم خواهیم بود كه من بتوانم تا حدود ساعت 1.30 (بعد از نیمه شب) بیدار بمانم و المانی بخوانم و بعد بخوابم ولی خودت می دانی كه من اگر این نیم ساعت یا سه ربع را قبل از خواب المانی نخوانم نمی شود چون با خودم قرار دارم.

فكر می كنم بد نباشد درباره ی زبان هایی كه پدرم می دانستند كمی بگویم. ایشان بعد از اموختن زبان های فرانسه، انگلیسی، عربی، ایتالیایی، سانسكریت، یونانی، لاتین، پهلوی، اوستا، تركی و روسی كه حدود 38 سال پیش در سفری كه به المان با من و خواهرم رفتند برایشان مشكلی پیش امد در یك مغازه اسباب بازی فروشی نتوانستند اسم یك اسباب بازی را به یك خانم فروشنده المانی زبان بگویند و برای ما ان را بخرند. در همان موقع تصمیم گرفتند المانی یاد بگیرند و به مدت 38 سال هر شب المانی می خواندند و بعد می خوابیدند تا بالاخره یك المان دان دائمی شدند.

ایشان محال بود در هر برنامه یی كه با خودشان قرار ان را می گذاشتند كوچك ترین تغییری بدهند. یك شب كه علت را از پدر پرسیدم گفتند:

- چون اموختن المانی را در سن بالا شروع كرده ام اگر هر شب تمرین نكنم از یادم می رود.

واقعا دقت نظم برنامه و احساس تعهد ایشان شگفت اور بود. خانم دوریس كه رئیس كتابخانه دانشگاه ژنو بود و شوهرش كتاب فروشی خصوصی بزرگی در ژنو داشت و پدرم موجبات ازدواج ان ها را فراهم كرده بودند هر دو از دوستان قدیمی پدرم بودند. شوهرش اهل سوئیس ولی خودش كه تحصیل كرده تر بود اصالتا المانی بود. وقتی فهمید كه پدرم اموختن زبان المانی را شروع كرده اند برایشان كتاب های ساده كه مخصوص محصلین زبان المانی بود می فرستاد. اما این اواخر و بعد از 36 یا 37 سال كه از اموختن زبان المانی پدرم می گذشت برایشان كتاب های بسیار پیچیده ی فلسفی می فرستاد و در نامه اش خطاب به پدرم نوشت: من احساس می كنم با یك فیلسوف بزرگ المانی الاصل مكاتبه می كنم. و شوخی جالبی را در یكی از نامه هایش با پدرم مطرح كرد كه : با این كه من استاد زبان المانی دانشگاه ژنو هستم و كتابخانه المانی زبان این جا را اداره می كنم اما هر وقت نامه ی شما می رسد چند بار به دیكسیونر(فرهنگ لغات) مراجعه كنم تا معنی لغات نامه های المانی را كه برایم می نویسید پیدا كنم.

بگذریم پدرم در ادامه ی صحبت هایشان گفتند:

- به هر حال خستگی برای حال من خوب نیست. باید زودتر خاطراتم را برایت تعریف كنم. ولی درس را زودتر از ساعت 10 هم نمی شود شروع كرد چون از ساعت 9 تا 10 شب وقت رسیدگی به درس بچه های مشهدی اسماعیل است.

تازه بچه های علی اقا شیری هم هستند. (مشهدی اسماعیل پسر حاج محمد زاهدی باغبان پدر اقای دكتر در باغ شمیران بود و علی اقا شیری از همسایه های ما بود و گوسفند داری داشت.)

پدرم با همان محبتی كه به درس های من و خواهرم می رسیدند به درس بچه های همسایه نیز رسیدگی می كردند.

ان شب وقتی ساعت 12 شب فرا رسید و درس دادن به ما تمام شد دیگر نتوانستم صبر كنم و گفتم :

- ببخشید می شود بگویید بعد از ان بیماری چه كردید؟

پدرم گفتند:

- بله بعد از ان زندگی ما كمی سخت تر هم شد.

پدرم ان قدر بردبار و با ملاحظه بودند كه حاظر نمی شدند حتی اسم زجر و ناراحتی و... را بیاورند. فقط از كلمه ی « كمی سخت » استفاده می كردند.

پدر از روی صندلی مخصوص شان بلند شدند كه بروند صورتشان را اب بزنند. من همان طور كه پشت میز نشسته بودم و به ایشان نگاه می كردم ناگهان ترسی مرا فرا گرفت. با خودم گفتم: شاید من خاطرات شگفت انگیز پدرم را روزی از یاد ببرم.

ایا حیف نیست هم وطنانم سرگذشت این مرد بزرگ و استثنایی تاریخ خود را ندانند؟

با این تصور تصمیم گرفتم هر طور شده از پدرم خواهش كنم خاطرات خود را از اول تعریف كنند تا من حرف هایشان را ضبط كنم. به طرف اتاق دویدم [و ضبط صوت را] اوردم.

كنار دست پدرم نشستم و گفتم:

- من فكر خوبی كرده ام. اگر موافق باشید از فردا شب حرف های شما را ضبط می كنم بعد همه را روی كاغذ می اورم و چاپ می كنم تا همه مردم ایران از خاطرات شما با خبر شوند.

دیدم ناگهان رنگ از روی پدرم پرید.

پدرم گفتند:

- ببر این جعبه را جایی قایم كن و دیگر ان را این جا نیاور. من با شما درد دل می كردم. در تمام سال های عمرم هیچ وقت با جایی مصاحبه نكرده ام و چیزی از زندگیم را جایی ننوشته ام. نه اصلا لازم نیست.

- بله درست فكر نكرده بودم. من خوب می دانستم كه پدرم از خودستایی خجالت می كشند. به خود گفتم: این كمال بی فكری بود كه ضبط صوت را اوردم.

برگشتم و ضبط صوت را در اتاق گذاشتم. خدا می داند چه حال بدی به من دست داده بود.

اما واقعا مسئول بودم كه خاطرات پدرم را طوری جاودان نگهدارم. شاید برای اولین بار در زندگی تصمیم گرفتم یك كار بزرگ را طوری انجام بدهم كه بر خلاف نظر پدرم باشد. برای همین از ان شب به بعد تا ساعت 2 یا 2.30 و 3 شب در اتاقم می نشستم و خاطرات پدرم را با مراجعه به حافظه ی خودم یادداشت می كردم.

شایان ذكر است كه این كار را بعد از پدرم هر شب به عنوان یك وظیفه میهنی ادامه می دهم شاید تا به حال (بخ جز این مجموعه) حدود 5000 خاطره نوشته باشم كه البته هر كدام برای خود درسی به همراه دارد.

برای تمام عمر خوشحالم كه خداوند توفیق این تصمیم را به من ارزانی كرد. به راستی زندگی پر فراز و نشیب پدرم مرا به فكر فرو برده بود. خیلی از شب ها خوابم نمی برد. كتاب قصه یی بر میداشتم و می خواندم بی ان كه حواسم باشد كه چه می خوانم زیرا از فكر كردن به زندگی و گذشته عجیب و طاقت فرسای پدرم فارغ نمی شدم. كتاب را می بستم چراغ را خاموش می كردم و به رختخواب می رفتم.

گاهی اوقات در سكوت شب صداهایی از اتاق ابزار شنیده می شد. گوش می كردم نه اشتباه نمی كردم صدا از همان جا می امد. اهسته از جا بر می خاستم و پاورچین پاورچین به طرف اتاق می رفتم. چراغ كارگاه پدرم طبق معمول روشن بود. با خودم می گفتم: چطور پدرم می توانند با وجود خستگی و بعد از سه ساعت درس دادن به من و یك ساعت گفتن خاطرات و بعد از سه ربع المانی خواندن تازه بیایند و مشغول كار ازمایشگاهی و پژوهشی بشوند. می خواستم بروم تو و صدایشان بزنم ولی فكر كردم بهتر است اول از پشت در اتاق ابزار نگاهی به داخل بیفكنم و ببینم چه كار می كنند.

یكی از شب ها اهسته به پشت در نزدیك شدم خوشبختانه پدر پشت شان به در بود. راحت ایستادم و به داخل نگاه كردم. با كمال تعجب دیدم مشغول سوار كردن پمپ تهی گر (وكیوم پمپ) بودند كه به تازگی طراحی ان را تمام كرده بودند. حتی برای سوار كردن این دستگاه سنگین كه دقت زیاری برای این كار لازم بود مرا صدا نكرده بودند. به سرعت داخل رفتم سلام كردم و گفتم:

- ببخشید چطور با مریضی و تب در ساعت 3 بعد از نیمه شب این كار را انجام می دهید؟ ایا بهتر نیست شما بروید بخوابید تا هر طور كه می گویید من این دستگاه را سوار كنم؟

پدر مكثی كردند و مرا با لبخندی دلنشین نگاه كردند. خستگی كاملا از چشم هایشان مشخص بود. تنها عشق به نتیجه رساندن ابتكارشان و حاصل كار را در اختیار صنعت و تحقیقات كشود گذاشتن ایشان را تا این ساعت از شب بیدار نگه داشته بود. واقعا از خودم خجالت كشیدم ضمن این كه تمام وجود ایشان را تحسین می كردم. بعد از سكوتی كه میان ما برقرار شد پدرم سرشان را بلند كردند و گفتند:

- حالا وقت استراحت شماست شما تمام روز را دویده یی هزار كار انجام داده یی و الان خسته هستی برو بخواب. من بعدها خیلی وقت خوابیدن دارم!

تعجب و شگفتی من صد برابر شد. عجب جوابی به من دادند. جوابی بزرگ و در عین حال غم انگیز مدت كوتاهی به دست های زیبا كاركرده و قوی پدر خیره شدم و این دنیای پشتكار و اراده را در دلم تحسین كردم.

شب بعد از راه رسید. ساعت 10 بود. من در پشت میزكار كه سمت راست و تقریبا رو به روی صندلی پدر بود نشستم. من و خواهرم از این ساعت های درس خاطرات بسیاری داریم. تقریبا از 6 سالگی تا اخرین روزهای زندگی پدرم. هرشب از ساعت 10 تا 12 مطالب علمی بسیار زیادی در زمینه ی فیزیك نجوم رشته های مختلف مهندسی پزشكی ریاضیات نقشه كشی مطالب سیاسی تاریخی جغرافیایی و جراحی های تخصصی روی حیوانات منزل را از پدر اموختیم. یادم می اید یكی از درس های ان شب ها عكس برداری سه بعدی (هولوگرام) با لیزر بود كه اتفاقا این درس باعث شد در كلاس فیزیك كنفرانس خوبی بدهم و در سالنامه اخر سال دبیرستان هدف به عنوان مقاله برجسته انتخاب و چاپ شد. باید بگویم كه مادر بیشتر درس های مدرسه و كلاس را به ما می اموختند و تمرین می كردند. ولی پدرم بیشتر چیزهای تازه علوم نوین و ابداعات جدید را به ما می اموختند. برخی شب ها سوال های درسی مشكلمان را هم از پدر می پرسیدیم.

وقتی به یاد ان شب ها می افتم از ته دل غصه ام می گیرد كه چرا اصلا به كلاس درس رفتم. چرا اصلا به دعوت دوستان و هم كلاسی ها به میهمانی رفتم. چرا لحظه ای از پدر دور شدم. كاش دائم در كنار ایشان بودم. و از این گنجینه ی بی نظیر بیشتر استفاده می كردم.

درس تمام شده بود و موقعی فرا رسیده بود كه باز می توانستم خاطراتشان را بشنوم. این بار احساس دیگری داشتم علاوه بر این كه خودم را فرزند ایشان میدانستم احساس می كردم در مقابل استادم قرار گرفته ام. احساس درونی تر به من میگفت: تو در برابر یك انسان بزرگ هستی و همین باعث می شد تواضع من نسبت به پدرم بیش تر بشود.

در دوران جوانی بسیاری از روزهاكه من در مقابل گرفتاری ها و مشكلات روزانه ام در مانده بودم در همان ساعات كه كنار پدر می نشستم و مشكلاتم را برای ایشان مطرح می كردم پدرم به دقت تمام حرف هایم گوش می كردند و با دقتی باورنكردنی همه مشكلات مرا موشكافی می كردند و بهترین راهنمای من بودند. وقتی با پدرم حرف هایم را می زدم احساس می كردم تبدیل به یك مرد قوی شده ام؛ و نه تنها از هیچ چیز هراسی ندارم بلكه پاسخ تمام مشكلاتم را می دانم. دقت حوصله عشق و درایت پدرم عجیب و باورنكردنی بود. محال بود بگذارند من در مقابل مشكلی احساس ضعف بكنم.

مشكلاتی كه من از خود و كارهای روزانه ام می گفتم در برابر مشكلاتی كه پدرم در زندگی شان با ان ها دست و پنجه نرم كرده بودند مثل قطره یی در برابر یك اقیانوس بود. پدرم هیچ وقت از مشكلاتشان برایم حرفی نزده بودند حتی یك كلمه. حالا كه از زندگی خودشان برایم می گفتند می فهمیدم نه تنها در برابر مشكلات و مصائبی كه در زندگی برایشان اتفاق افتاده شكست نخورده و ضعیف نشده اند بلكه از هر مشكلی درس گرفته اند و اكنون با تجربه یی كه دارند می دانند كه هر كسی را چگونه باید راهنمایی كنند.

کار در معدن دوروزها

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۶:۱
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۲/۱۱-۲۲:۰:۱۷
    • کد مطلب:126
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1914

پدرم مرا از افكار و تصوراتم نجات دادند و گفتند:

- خوب حالا اگر خسته نیستی و حوصله داری شروع كنیم؟

با حالت عجیبی گفتم:

- بله البته این چه سوالی است! من شب ها خوابم نمی برد و هر لحظه ارزومند شنیدن صحبتهای شما هستم. من شیفته ی داستان پر فراز و نشیب رندگی شما شده ام و برای شنیدن داستان زندگیتان لحظه شماری می كنم.

پدرم بعد از تاملی لبخندی زدند و با محبت گفتند:

- یادت هست كه گفتم با قرص های كنین (گنه گنه) نجات پیدا كردم؟

جواب دادم:

- بله.

پدرم ادامه دادند:

بعد از این كه تب مالاریا فروكش كرد باز كارم را در همان ارتفاعات « حما » ادامه دادم. یك روز مسئول شركت راه سازی فرانسوی كه با عده یی از همرهان متخصص و مهندسین عالی رتبه برای بازدید كارها امده بود بعد از بازرسی كارهایم بسیار تعجب كرد كه چطور این قدر كارها پیشرفت كرده است. من هم طاقت نیاوردم و گفتم به علت وجود كارگرهای خیلی خوبی است كه با من كار می كنند.

مهندس عالی رتبه فرانسوی با تعجب گفت: نه فكر نمی كنم این طور باشد. چون قبلا هم همین كارگرها این جا كار می كردند اما كارشان به هیچ وجه پیشرفت نداشت.

گفتم بله ولی تغییری به وجود امده است چون كارگرهای من همگی از اهالی ده « دوروز » هستند و اهالی این ده همگی مسلمان و شیعه هستند و چون من هم مسلمان شیعه هستم انها برای این اخوت و نزدیكی با من این طور خوب كار می كنند. در

حقیقت برای انجام دادن كارهایی كه من به ان ها می گویم فداكاری می كنند.

وقتی مدیر شركت فرانسوی این حرف را شنید با تعجب و ذوق زدگی به من گفت:

عجب عجب كاش ما از اول می دانستیم.

كمی تعجب كردم و پرسیدم: چطور مگر؟

او گفت: ما معادن بسیار زیادی برای اكتشاف و استخراج در همین ده « دوروز » داریم. سال ها قبل مهندس ها و تكنسین های فرانسوی ما ان جا كار می كردند. یك شب سال نو میلادی كه همین كاركنان متخصص و فنی فرانسوی شركت ما جشن گرفته بودند و مشروب می خوردند همین دوروزی های مسلمان شیعه شما كه بسیار متعصب هستند نتوانستند حركت ان ها را تحمل كنند به ان ها حمله كردند. و همه ان ها را كشتند.

برای همین از همان سال ها كار استخراج معادن مان در « دوروز » نیمه كاره رها شده است. دیگر هیچ فرانسوی جرات نمی كند ان جا برود. به همین دلیل هر سال شركت ما ضرر فاحشی متحمل می شود.

بعد رو به من كرد و گفت: شما كه مهندسی دارید و مسلمان و شیعه هم هستید و شنیده ایم كه خوشبختانه رابطه تان با ان ها خوب است این كار را قبول كنید و به ان جا بروید دیگر شما را نمی كشند.

خنده ام گرفت و به پدرم گفتم عجب ادم زرنگی این هم شد جایزه ی خوب كاركردن شما در جای دشوار و خطرناكی مثل حما؟

پدر با حالت مخصوصی سرشان را به علامت تایید حرف های من تكان دادند و گفتند:

- بله ادم نباید فكر كند این فرنگی ها (خارجی ها) خیلی علاقه مند و دلسوز ما هستند! اصولا ان ها به فكر منافع خودشان هستند.

بعد ادامه دادند:

به هر حال برای من پیشنهاد خوبی بود. برای من فرقی نمی كرد. من كه در بالای كوه حما هم با همین « دورروزی ها » كار می كردم ضمن این كه كار روی معادن بهتر بود. چون حداقل باعث می شد دیگر شب ها تنها نمانم و به شهر نزدیك باشم. این طور شد كه هم كنجكاو شدم و هم علاقه مند. دوست داشتم بیش تر میان مردمی باشم كه مثل هم می اندیشیدیم و مذهب و اعتقادات مشترك داشتیم. علاوه بر این فكر می كردم با « دورروزی ها » به حد كافی خودمانی شده ام. همان جا تصمیم خودم را گرفتم. پیشنهاد كردم اجازه بدهند محل كارم فعلا دفتر مركزی شركت در بیروت منتقل شود تا در شهر باشم و بتوانم درسم را در رشته مهندسی معدن شروع كنم. چون به هر حال مهندسی كه داشتم راه و ساختمان بود و ربطی به معدن نداشت و من اعتقاد دارم كه باید به شرطی مسئولیتی را قبول كند كه تخصص ان را داشته باشد. ان ها هم با پیشنهاد من موافقت كردند. در ان ایام 25 سال بیشتر نداشتم. مهندسی معدن می خواندم و در معادن « دورروز » كار می كردم. زمانی كه در میان مردم مسلمان دوروز بودم از بهترین دوران عمرم بود. مردم مهربان صمیمی میهمان نواز و معتقدی بودند. به قول قدیمی ها نانم در روغن بود. حتی یك ریال هم خرج نداشتم. همیشه مهمان ان ها بودم. برای نماز جماعت صبحانه ناهار و شام با ان ها بودم. از این كه من هم مسلمان شیعه هستم بسیار خوشحال بودند و خیلی به من اعتماد داشتند.

بعدها به خاطر من حضور فرانسوی ها را هم پذیرفتند و كار معدن رونق گرفت. مدیر شركت فرانسوی هم از كار من خیلی راضی بود اما من فوق العاده ناراحت بودم. بار مسئولیت بزرگی بر دوشم سنگینی می كرد. دائم با خودم فكر می كردم. شب ها خوابم نمی برد. می ترسیدم در برابر خداوند و هم كیشان خودم شرمسار شوم. تصور می كردم كه « دوروزی ها » فقط به خاطر وجود من است كه اجازه داده اند معادنشان استخراج بشود و اگر من فردای روزگار پایم را از این جا بیرون بگذارم دوروزی ها دیگر هیچ كنترلی بر روی معادن شان نخواهند داشت. تمام مایملك و دارایی چند هزار ساله ی اجدادی ان ها كه همین معادنشان باشد روزی توسط همین خارجی ها از دست شان خارج خواهد شد. تصمیم گرفتم با رئیس  طائفه (عشیره) « دوروزی ها »  ملاقات كنم و نگرانی خودم را برایش بازگویم. می خواستم با همراهی او چاره یی بیندیشم. برای همین یك روز صبح سحر سوار الاغم شدم و از كارگاه كه در دو روز بود تا « شقا » که محل اقامت رئیس عشیره ان ها بود راندم. نزدیكی های نیمه شب به ان جا رسیدم. وقتی به ده شقا كه مركز طایفه بود امدم رئیس قبیله با كمال خوشرویی مرا پذیرفت. راه حل خودم را به او گفتم برای این كه بتوانند بر كار استخراج معادن شان نظارتی داشته باشند بهتر است رئیس عشیره یكی از پسرهایش را كه فكر می كند حوصله و استعداد بیش تری دارد به من معرفی كند تا شبانه روز پیش من بماند ان وقت فرصتی بدست می اورم كه با او فقط فرانسه صحبت كنم تا پسرش زبان فرانسه را یاد بگیرد (زیرا به تجربه دریافته بودم كه تا ادم مجبورنشود زبان دیگری را خوب فرا نمی گیرد) و به عنوان نماینده كاملا متوجه باشد كاركنان و مهندسین فرانسوی با هم درباره چه چیزی صحبت می كنند. گفتم به او مقداری ریاضی امار رگه شناسی استخراج و خلاصه هر چه مربوط به معدن می شود یاد خواهم داد تا ان پسر بتواند بعد از من به عنوان یك ناظر درست و مطمئن بالای سر فرانسوی ها باشد. پیشنهاد من موجب خشنودی رئیس طایفه شد. او سه شبانه روز در ده « شقا » برای تشكر و قدردانی از من جشن و سرور برپا كرد. شب اخر اسب خودش را كه یك اسب عربی اصیل بود به من هدیه داد. با این كار نشان داد كه محبت من بر دلش اثر كرده و چون من نسبت به انها احساس نزدیكی بیش تری می كردم از ان به بعد دیگر درست مثل فرزند او بودم. این اسب عربی یك اسب ممتاز و درجه یك بود. مثل فنر بود تیزرو با حركات نرم و راحت و سواری با ان بسیار لذت بخش بود. ان اسب كجا و الاغ من كجا.

پسر رئیس « دوروزی ها » ان قدر باهوش بود كه در كمتر از یك سال زبان فرانسه را به خوبی اموخت. با ریاضی و معدن و روش های كار و محاسبات استخراج هم خیلی همیشه زود اشنا شد. او به عنوان یك ناظر اشنا به امور فنی از طرف « دوروزی ها » بالای سر فرانسوی ها بود و منافع اهالی ان جا را تامین و حفظ می كرد. همین مسئله باعث شد كه كارگران دوروزی بهتر و با اشتیاق بیش تر كار كنند. جالب است بگویم كه حتی شركت فرانسوی و مسئولین ان هم رضایت بیشتری پیدا كردند. این سه سال به من نشان داد كه همیشه كار، فكر و احساس درست، نتیجه ی مثبت می دهد.

مسئولان شركت فرانسوی كه خیلی از كار من راضی بودند به نشانه ی قدردانی پیشنهاد كردند كه من به دفتر مركزی شركت در پاریس بروم و ان جا كار كنم. در همین فاصله برادرم محمد خان به تهران رفته بود و موفق شده بود از وزارت طرق و شوارع عامه (راه و ترابری) 700 تومان به عنوان كمك هزینه تحصیلی برایم بگیرد. به این ترتیب با این پول و حمایت شركت فرانسوی همه ی ما به پاریس رفتیم. در پاریس زمینه های مناسبی برای ادامه تحصیل وجود داشت. ابتدا هر دو برادر در رشته ی حقوق تحصیل كردیم. یك سال حقوق خواندیم. من خیلی جدی درس می خواندم و به ان رشته علاقه مند شده بودم و دائم كتاب های ان رشته را مطالعه می كردم. در دادگاه های عمومی – خصوصی و بین المللی به عنوان كاراموز شركت می كردم ونزد یكی از وكلای معروف فرانسوی به عنوان دستیار كار می كردم. بعد ها در تهیه و تنظیم نطق ها و پروتكل های بین المللی در كنفرانس های فضا و هسته یی توانستم از ان چه در این رشته اموخته بودم استفاده كنم.

ناگفته نماند كه مادم همواره نسبت به رشته یی كه انتخاب كرده بودیم نگران بودند و می گفتند اگر فردا شما قاضی و یا وكیل شدید و رای درستی صادر نكردید و یا دفاع نادرستی انجام دادید من زیر خروارها خاك جواب خدا را چه باید بدهم. خلاصه ایشان در مورد كارهای حقوقی و قضایی احساس مسئولیت و نگرانی خاصی می كردند.

یك سال از اقامت ما در پاریس می گذشت. روزی غروب با برادرم روی صندلی كنار رود سن نشسته بودیم. مرد افلیجی را دیدیم كه سال قبل در همین پارك با لو اشنا شده بودیم ولی دیگر راحت راه می رفت. به خودمان جرات دادیم و از پسرش كه همراهش بود جریان را پرسیدیم. پسر او چگونگی معالجه پدرش را برای ما توضیح داد. بلافاصله این اتفاق باعث شد هر طور شده كاری بتوانیم بكنیم تا مادر افلیج ما هم معالجه بشوند.

با همین امید هر دو رشته ی حقوق را رها كردیم و در رشته ی پزشكی تحصیل كردیم. شب و روز مشغول مطالعه دروس پزشكی شدیم. من در طول 4 سال و برادرم طی 6 سال درسمان را تمام كردیم. امكانی پیش امد تا بتوانم در بیمارستان دانشگاه پاریس مشغول به كار شوم. خیلی زود حوصله ام سر رفت. من چون چشمانم خیلی ضعیف بود- به دلیل مطالعه زیاد در كودكی و نداشتن پول برای خرید عینك – چشمم به شدت میوپ (نزدیك بین) بود. ضمنا استیگمات هم بود (چشمانم تورش داشت) علاوه بر این ها چشمم دوبینی داشت هر خطی را دو تا می دیدم یعنی دیپلوپیا داشتم كه برای دیدن باید عینك پریسماتیك (یعنی منشور) می گذاشتم تا هر خط را یكی ببینم. برای همین وقتی می خواستم چیزی بنویسم باید عینكم را بر می داشتم و تقریبا چشمم را به 3 یا 4 سانتی متری كاغذ نزدیك می كردم. به همین دلیل چیزهای خیلی ریز را از ان فاصله خیلی بهتر از معمولی می دیدم. همین مسئله باعث شد انترن های دیگر كه زورشان می امد رگ بیمار را پیدا كنند از این حالت چشم من سر در بیاورند و یاد گرفته بودند كه هر وقت رگ مریضی سخت پیدا می شد زود به سراغ من بیایند تا این كار را برایشان انجام بدهم. یك روز از دست ان ها خیلی خسته شدم با خودم گفتم این دیگر چه رشته ی تحصیلی است. این كه نشد كار. باید از صبح تا شب بیایم و برای این حضرات رگ مریض پیدا كنم. از طرف دیگر هر مریضی را كه معاینه می كنم تعداد دنده هایش با مریض دیگر مساوی است. در بیروت سوریه و عربستان هم هر چه پل می ساختیم محاسبه یكی بود. كافی بود محاسبه برای یك پل را بدانی تا بتوانی بقیه پل ها را هم طبق همان محاسبات درست كنی. این ها كه نشد رشته ی تحصیلی خلاصه تصمیم گرفتم رشته ی تحصیلی خود را عوض كنم و چیزی را انتخاب كنم كه مثل پزشكی بدون فرمول نباشد و ادم را كمی اذیت كند.

حس كنجكاوی بی انتها

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۶:۳
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۲/۱۱-۲۲:۰:۵۳
    • کد مطلب:127
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1847

پیش از این كه پدر به صحبت شان ادامه بدهند از ایشان پرسیدم:

- دلیل شما برای این همه تحصیل و مطالعه حس كنجكاوی بود؟

پدر لبخندی زدند و گفتند:

- بله فكر می كنم یك جور كنجكاوی بود.

و بعد با شوخی و خنده اضافه كردند:

دنبال رشته یی می گشتم كه كمی ادم را اذیت كند به همین دلیل رشته ی ریاضیات عمومی را شروع كردم. بعد از دو سال فارغ التحصیل شدم و به سراغ رشته ی ریاضیات محض رفتم. بعد از یك سال باز حس می كردم حس كنجكاویم مرا دنبال چیز دیگری می فرستند. مثل كسی كه سرش را بالا می كند و به اسمان نگاه می كند و فضای لایتناهی را می بیند. حتما مشاهده ی ستاره ها و افلاك برای عده یی معمولی است اما عده دیگری را به كنجكاوی وامی دارد. حالا كه موضوع اسمان ها و كهكشان ها را مطرح كردم برایت بگویم كه اسمان مرا در خود غرق می كرد. این كنجكاوی باعث شد به طرف نجوم روی بیاورم. به این ترتیب رشته ی ستاره شناسی را انتخاب كردم و بعد از این كه ستاره شناس یا به قول فرنگی ها استرونومیست شدم در ارتفاعات كوه های آلپ با تلسكوپ های بزرگ و قدیمی ان روز در یك رصدخانه ی معروف در فرانسه شروع به كار كردم.

باید بگویم من و خواهرم در كودكی همراه پدرم كه قرار بود در كنفرانسی شركت كنند به پاریس رفتیم. یك روز یكشنبه كه كنفرانس تعطیل بود پدرم ما را به همان ارتفاعات بردند تا بتوانیم همان تلسكوپی كه ان وقت ها با ان كار می كردند از نزدیك ببینیم. پدرم ان جا را به ما نشان دادند. یعنی در واقع ان محل تحقیقات ستاره شناسی چون قدیمی شده بود ان را دولت فرانسه تبدیل به یك محل موزه مانندی برای ستاره شناسی كرده بود. باید اقرار كنم اروپایی ها و تمام كشورهای پیشرفته به عكس ما جاهای قدیمی خود را به هر نحو شده حفظ می كنند تا محلی باشد برای اموزش جوانان ان ها تا با گذشته كشورشان بهتر اشنا بشوند.

بگذریم در ان جا تلسكوپی غول پیكر با صندلی اهنی بود. تلسكوپ با دست كنترل می شد. كه من و خواهرم با ان در شب به رصد ستاره ها پرداختیم. بازدید از رصد خانه قدیمی به ما نشان داد در زمان های قدیم وسایل و امكانات امروزی نبود. حالا همه چیز به مراتب اسان تر شده است. ستاره شناس امروزی پشت كامپیوتری می نشیند و تكمه های ان را می زند و خود كامپیوتر زمان حركت های لازم را به تلسكوپ می دهد. زوایای تلسكوپ به صورت خودكار عوض می شود. حاصل ردیابی محاسبات زوایای جدید را نیز كامپیوتر انجام می دهد. همه عملیات روی صفحه نمایشگر كامپیوتر نوشته می شود و ستاره شناس یادداشت می كند. تازه این وسایل در اتاق كار یا در منزل ستاره شناس هست. اما در گذشته مجبوپر بودند بروند روی قله كوه الپ همان جا زیر تلسكوپ بنشینند و چشمانشان را روی دوربین تلسكوپ بگذارند و شب تا صبح نگاه كنند و همه ی محاسبات را با دست و زیر برف و بوران انجام بدهند. پدرم برای ما تعریف كردند كه این كارها را باید در هوای فوق العاده سرد قله های الپ كه 12-13 درجه زیر صفر در تابستان و 37-38 درجه زیر صفر در زمستان بود انجام می دادند.

همین كار سخت و طولانی در ان سرمای شدید باعث شد بعد از دو سال كار ممتد سینوزیت و پنومونی (ذات الریه) و سینه پهلو بگیرند كه تا این اواخر همه به محض باد خوردن سینوزیت شان به شدت ناراحت شان می كرد. پدرم همیشه اصرار داشتند كه باید مواظب بود بدن مریض نشود و گرنه هرگز بیماری از تن خارج نمی شود. به دلیل همین سینوزیت پدرم مجبور بودند همیشه در زمستان ها كلاه سرشان بگذارند – وقتی هوا سرد بود – هنگامی كه از منزل خارج می شدند كلاه شاپوی ضخیم به سر می گذاشتند. اگر این كار را نمی كردند بلافاصله سینوزیت شان شروع به اذیت می كرد. كافی بود فقط كمی عرق كنند.

پدرم گفتند:

ریه ام وقتی چركی شد دیگر مثل اولش سالم نشد. ان موقع حدود 5 یا 6 ماه مریض و بستری شدم. اوایل در بیمارستان تحت مراقبت بودم و بعد هم مجبور بودم در خانه استراحت كنم.

وقتی دیدم مدت ها باید در رختخواب بمانم و پولی هم برای گذران زندگی ندارم سراغ یكی از هم كلاسی های فرانسوی ام رفتم كه پدرش خیلی پولدار بود. رفتم تا از او برای این مدت كه باید در خانه می ماندم كمی پول قرض بگیرم. به او گفتم چون حدود 6 ماه نمی توانم كار كنم مقداری پول برای اجاره خانه معالجه و غذا لازم دارم و بعد از یك سال به تدریج این پول را به تو خواهم داد. او پذیرفت و پولی كه لازم داشتم برایم تهیه كرد. او از خانواده پولداری بود و برای او این مقدار پول هیچ بود. دو سه ماهی نگذشته بود كه پشیمان شد. ولی رویش نمی شد حضوری این مطلب را به من بگوید. برای همین نامه ای نوشت و زیر در اتاقم در خوابگاه دانشكده گذاشت و تقاضا كرد پولش را به او پس بدهم. وقتی نامه را خواندم و دیدم چطور زیر قولش و مهلتی كه داده بود زده خیلی ناراحت شدم. اما از طرف دیگر خنده ام گرفت زیرا او در یك صفحه نامه كوتاه پنج یا شش غلط املایی فاحش داشت. بلافاصله فكری به مغزم رسید. نامه یی به او نوشتم و به او گفتم مانعی ندارد پول را پس خواهم داد اما به شرط ان كه خودت را اماده كنی تا یك امتحان دیكته فرانسه كه زبان مادریت است از تو بگیرم. با این كه تو یك فرانسوی هستی و تحصیلات عالیه كرده یی اما باز همه در یك صفحه نامه ان هم به زبان فرانسه این همه غلطهای بزرگ داری. ضمنا باید همه مردم فرانسه خجالت بكشند كه پسر وزیر اقتصادشان زبان فرانسه بلد نباشد ان هم زبان مادری اش را! پس از این كه نامه ام را دریافت كرد خیلی خجالت كشید و ناچار پذیرفت و دیگر تا پایان وقت تعیین شده جرات مطالبه پولش را پیدا نكرد.

شاید برایت جالب باشد اگر بگویم در ان زمان من تقریبا همه رمان ها (كتاب قصه ها) را خوانده بودم حتی رمان های پلیسی را.

نكته جالب دیگر ان كه چون مجبور بودم دائم در رختخواب بخوابم و حس می كردم بی مطالعه وقتم تلف می شود همان موقع به این فكر كردم كه از رشته ی جدیدی به نام مهندسی برق كه شاخه جدیدی بود و به تازگی در دانشگاه های فرانسه راه افتاده بود و رشد كرده بود اگاه شوم. می دانستم كه كارخانه های برق و راه آهن برقی فرانسه به شدت نیاز به مهندس برق دارند. در مدتی كه بستری بودم برادرم كتاب های مهندسی برق را از دانشكده پلی تكنیك فرانسه یعنی اكول سوپر یوردو الكتریسیته پاریس برایم می اورد.

وقتی پدرم این حرف ها را می زدند، با خود فكر كردم: «باز هم یك رشته ی جدید؟» عجب حوصله ای! عجب توانایی، و عجب حس كنجكاوی و روحیه جست و جوگری! بی خود نیست، كه چشم پدر به عینك ضخیم احتیاج دارد. این همه مطالعه، شب و روز درس خواندن، و این فشارها چشم پدر را، به این روز انداخته، باز هم ول كن نیستند، و شب و روز مشغول مطالعه و یادگیری هستند. واقعا مگر بدون عشق می شود، این همه مطالعه و كار كرد؟

پدرم گفتند:

آقا بیژی، در دنیا دانسته های انسان، در مقایسه با ان چه نمی داند، خیلی ناچیز است. حیف است، وقت را تلف كنیم. آدم وقتی می بیند، كسانی هستند كه چشم شان سالم است، و چیزی نمی خوانند، حیفش می آید. زمان می گذرد، و برای هیچ كس هم، متوقف نمی شود. انسان وقتی كمی مطالعه می كند، تازه می فهمد، كه چیزی نمی داند. چه بهتر كه ادم مواظب باشد، و قدر لحظه لحظه عمرش را بداند، به خصوص وقتی سالم است. وقتی جوان تر است و حوصله دارد، باید بیش تر از وقتش استفاده كند. وقتی انسان چیزی می اموزد ان گاه می فهمد كه هیچ چیزی در زندگی، ارزشی بالاتر از اموختن را ندارد. خواندن، فهمیدن، آگاه شدن، مثل یك نوع عبادت و تشكر از زحمات و دستاوردهای خداوند است.

بگذریم چون تقریبا از درس های رشته ی مهندسی برق، هر چه لازم بود، خوانده بودم، در امتحان ورودی پلی تكنیك فرانسه (اكول سوپوریور دو الكتریسیته دو پادیس) پذیرفته شدم، و از رشته ی مهندسی برق، بعد از دو سال فارغ التحصیل شدم.

یادم می آید، برای این كه در ان دوران گرسنگی نكشیم، رفتم و نقشه كامل پاریس را گرفتم. نام خیابان ها، ایستگاه ها، پارك ها و محل های مهم را حفظ كردم، تا بتوانم راننده تاكسی بشوم، و مخارج خانواده را بدهم.

بعد از فارغ التحصیلی، یعنی گرفتن فوق لیسانسم در رشته برق، سعی كردم، در همین رشته كار پیدا كنم. راه آهن برقی فرانسه، تازه راه افتاده بود، و می خواست گسترش پیدا كند، و به مهندس برق احتیاج فراوانی داشت. درخواستی، برای ان ها فرستادم. وقتی برای مصاحبه دعوت شدم، خیلی خوب امتحان دادم، و استخدام شدم.

هنوز یك سالی از كارم نمی گذشت، كه به خاطر كوشش زیاد، و رضایت استادم، مو سیو میشل كه سمت بالایی در راه آهن داشت، به عنوان سرپرست بخش تعمیرات لوكوموتیو، انتخاب شدم. این سمت من برای فرانسوی هایی كه تخصصی داشتند، و در ان بخش كار می كردند، خوشایند نبود. با وجود كار خیلی خوب و جدیتی كه داشتم و بسیاری از مسئولیت های ان ها به گردنم بود، چون یك خارجی مسئول ان ها شده بود، ناراحت بودند. برای همین گاه و بی گاه و حتی رو در روی من، در بسیاری از مواقع نارضایتی، و ناخرسندی خود را بروز می دادند. من به روی خودم نمی اوردم، اما آتش حسادت، همچنان دورن شان شعله ور بود. وقتی می دیدند، نه تنها بدگویی ها و خراب كاری های ان ها به میشل اثری نمی كند، و رئیس مرا بیرون نمی كند، بلكه دائم توجه بیش تری به من دارد، تصمیم گرفتند، خودشان دست به كار شوند، و زهر چشمی از من بگیرند. چند نفر از ان ها با دست و بال كثیف، و ظاهری ظاهرا درمانده، پیش من امدند، و گفتند ما هر كاری می كنیم قطع برق دكل اصلی را، نمی توانیم رفع كنیم، بهتر است شما بیایید، و از نزدیك اشكال را، بررسی و رفع كنید. من هم كه از همه چیز بی خبر بودم، با ان ها راه افتادم، و به سراغ ایستگاه برق رفتم. دكل حدود 10 متر، ارتفاع داشت. وقتی به بالای دكل رسیدم، و شروع كردم به اندازه گیری، ان ها از داخل ایستگاه پایین، ناجوانمردانه جریان برق را وصل كردند. بی اختیار روی پاهایم كوبیده شدم، وبه شكل باور نكردنی یی از روی دكل بلند شدم، و از آن بالا به پایین، سقوط كردم…

با این كه سال ها از این ماجرا می گذشت، و پدر صحیح و سالم پیش من نشسته بودند، نمی دانم چرا حس كردم، خودم سقوط كردم. تمام تنم، خیس عرق شده بود. عرق در چشم هایم می ریخت، و چشم هایم می سوخت. با پشت دست پلك هایم را، پاك كردم. متوجه شدم، پدرم با حالت عجیبی دارند، به من نگاه می كنند، انگار چشم هایم داشت، از حدقه بیرون می زد. پدركه از هیجان و ناراحتی من ترسیده بودند، فوری دستمال شان را، از جیب روبدوشامبرشان بیرون آوردند، و به من دادند، تا عرق هایم را پاك كنم. بعد لیوان آبی را،كه برای خوردن قرص هایشان، كنار دستشان گذاشته بودند، به من تعارف كردند، و با حالت مهربان و ملایمی،گفتند:

- این قدر ناراحت نباش. می بینی كه سالم هستم. چرا این قدر نگرانی؟

من فورا گفتم:

- بله، بله. معذرت می خواهم. وقتی پرت شدید، چه اتفاقی افتاد:

پدرم با خونسردی، وبا همان لبخند مخصوص و آرامشان،گفتند:

بله، خدا كمكم كرد. درست مثل زمانی، كه دركویرگم شده بودم. از معجزه یی كه اتفاق افتاد معلوم شد،كه خدا به من لطف دارد. اتفاقأ بعد از این ماجرا بود، وقتی به هوش آمدم، با خودم فكركردم،كه خدا یك بار دیگر به من گفت، هنوز با تو كار دارم!

قضیه از این قرار بود،كه از قضا روز قبل یك كامیون بزرگ شن آ ن جا خالی كرده بودند، چون می خواستند شن ها را، زیر ریل های راه آهن و بین تراورس ها پهن كنند، ولی این كار، هنوز انجام نشده بود. شن ها همان جا مانده بود. من درست وسط آن شن ها سقوط كردم، و از مرگ نجات یافتم. فقط پای چپم كمی آسیب دید. خودت می بینی، كه هنوز كه هنوز است. وقتی هوا سرد می شود. زانوی چپم درد می گیرد، و این برای همان سقوط از دكل است. من بارها امتحان كرده ام، وقتی جایی از بدن آدم صدمه می بیند، یا می شكند، ممكن است، مدتی بعد درد آن خوب بشود، ولی همیشه آن ناراحتی، در آن نقطه باقی می ماند. مئل این است،كه منتظر می ماند تا یك روز بدن ضعیف شود، و برای آن بیماری فرصتی پیش بیاید، تا دوباره سر برآورد. مثل نوبه مالاریا، كه بعد از سرما خوردگی به من دست می دهد، و بعد سرو كله تب های شدید مالاریا بیدا می شود، آن هم بعد از این همه سال. خلاصه وقتی به هوش آمدم، مرا به كلینیك بردند، و خوشبختانه بیش از 4 یا 5 روز بستری نشدم، و خیلی زود سركار برگشتم. البته باید بگویم،كه این موضوع، برای مهندسین و تكنین های فر انسری بسیار بد تمام شد، و موجبات پیشرفت بیشتر مرا، فراهم كرد.

بی اختیار گفتم:

- باباجون، خدا را صدهزار مرتبه شكر. چقدر این ماجرا عجیب و غریب است، اما می خواهم بدانم، كه آیا شما، از این كه در راه آهن برقی فرانسه كار می كردید، راضی بودید؟ آیا آن حس جست وجوگری وكنجكاوی شما، با این كار ارضا می شد؟

پدرم گفتند:

مدتی ازكار من در راه آهن برقی فرانسه می گذشت، كه یك روز صبح خیلی زود، برای تعمیر قطارها، روی بالكن مخصوص، كه از روی آن با نردبان به سراغ لوكوموتیوها و واگن های خراب می رفتیم، وكار تعمیرات را انجام می دادیم، رفته بودم. از آن بالا به انتهای ریل هایی،كه از زیر بالكن عبور می كرد، نگاه می كردم، و می دیدم كه همه ی این خطوط موازی (ریل ها)، در افق به هم می رسند. به فكر فرو رفتم، به زندگی، به هدفم و به آرزوهایم، فكر می كردم. با خودگفتم: آیا مفهوم زندگی همین است. این كه هر روز صبح بروم سركار، و لوكوموتیوها را تعمیر بكنم، تا روشن بشود، و بروند آن طرف پاریس، و دو ساعت بعد برگردند سرجایشان؟ فكركردم، كه حتما مفهوم زندگی خیلی فراتر ازكاری است، كه من انجام می دهم. من چیزی می خواهم كه دائم نو بمانند، آدم را با فرمول ها و محاسباتش، اذیت كند، و به فكر وادارد.

فكركردم،كار برق به درد كسی كه خیلی كنجكاوست نمی خورد. فكركردم، كه تمام شغل هایی كه تاكنون داشته ام، و تمام رشته هایی،كه در آن تحصیل كرده ام، هنوز رضایت خاطر مرا جلب نكرده اند.

با همین تفكر، به سراغ دكتر ژانه رفتم، كه در اكول سوپریور استادم بود، و با من رابطه ی خیلی خوب و نزدیكی داشت. ژانه و میشل، هر دو استادان من، در پلی تكنیك فرانسه بودند.

یادم می آید، هر وقت یك دستگاه برقی را سوار می كردیم، وكار نمی كرد، می آمدم به مسیو میشل می گفتم. بدون استثنا جواب می داد، سیم هایش شل است. می گفتم نه، و خاطر جمع بودم،كه وقت كافی صرف كاركرده ام. میشل ازكارگاه سراغ دستگاه می آمد، و خوب دستگاه را نگاه می كرد. بعد یكی از سیم ها را می گرفت، و می كشید و سیم از جایش در می آمد. می گفت: همین سیم شل بود. باكمال تعجب، همان سیم را محكم می كردم، دستگاه راه می افتاد. این حاصل درست فكركردن یك استاد مجرب وكاركشته بود.

من به هر دو این استادانم، علاقه زیادی داشتم. خیلی اوقات به خانه مسیو ژانه می رفتم، و با او صحبت می كردم. وقتی این بار به منزلش رفتم، و فكرهایم را، در مورد یكنواخت بودن كار تعمیرات و مهندسی برق، در راه آهن برقی فرانسه برایش گفتم، حوصله اش سر رفت، و با عصبانیت زیاد گفت:

من كه نمی فهمم تو چه می گویی، این چه وضعی است: هر چند سال یك بار رشته ی تحصیلی ات، حوصله ات را سر می برد، و از آن بهانه می گیری، و رشته ی دیگری را شروع می كنی.

همسر مهربان آقای دكتر ژانه، كه همیشه نسبت به من خیلی لطف داشت، این بار، كه باكمال تعجب شاهد عصبانیت شوهرش، نسبت به من بود، نتوانست طاقت بیاورد. وسط داد و بیداد شوهرش دخالت كرد، و به دكتر ژانه گفت: اگر تو نمی توانی به مسیو حسابی كمك كنی، شاید استادت پروفسور فابری، كه از برجسته ترین اساتید فیزیك در دانشگاه سوربن، و شخص بسیار مهربان و نكته سنجی است، بتواند به اوكمك كند.

خلامه با میانجی گری همسر دكتر ژانه، دكتر دو سه هفته زحمت كشید، تا توانست از پروفسور فابری، فیزیكدان معروف آن روز فرانسه، و شاید بهتر است بگوییم جهان بود، برایم وقت بگیرد. فابری آن روزها، ازمشهورترین فیزیكدان های جهان بود، و انتر فرومتری را، هم اختراع كرده بود،كه به نام خودش ثبت شده بود. بالاخره من و دكتر ژانه، پیش دكتر فابری رفتیم، پروفسور فابری، چون شخصیت برجسته و تراز اولی بود، به همان نسبت گرفتاریش زیاد بود! ولی برعكس دكتر ژانه، برای شنیدن افكار من خیلی حوصله به خرج داد، و دقیقا به حرفهایم گوش داد، و اجازه داد حدود یك ساعت تمام دیدگاه هایم را، برایش بگویم. این نكته بسیار جالب است،كه من بارها آن را تجربه كرده ام. افرادی كه عمق دارند و سطحی نیستند، و اشخاص برجسته یی هستند، اصولا با حوصله اند و به جوانان جست و جوگر وكنجكاو، فرصت اظهارنظر می دهند. حتی به نظر من، چنین افرادی مشخصه ویژه یی دارند، كه از سایرین قابل تمیز است، زیرا اصولا آن ها به خوبی می دانند، چطور و به چه نحو زیبا و پسندیده یی به مراجعه كننده خود نگاه كنند، و چطور به صحبت های او،گوش كنند. فابری، علاوه بر این كه این دوكار را، به بهترین نحو انجام می داد، بلكه دائما از من طوری سوال می كرد، كه من بتوانم بیش تر توضیح بدهم. او بعد از شنیدن حرف هایم گفت: احساس می كنم روحیه ی تو، یك روحیه ی علمی است. « ووز اوه لسپری سیانتیفیك » «I esprit scientifique vous avez ». شاید در علوم پایه، چیزی مثل فیزیك بتواند تو را راضی كند.

بعدها درباره ی طرز فكر و اظهارنظر فابری، خیلی فكركردم. در واقع پروفسور فابری، چیزهایی مثل مهندسی و پزشكی را، بیش تر تكنیك می دانست. به نظر او، چیزی كه كنجكاوی مرا ارضا می كرد، رسیدن به ریشه ی موضوع یا پدیده بود. پروفسور فابری، همیشه به فكركردن و اندیشه، اهمیت می داد. او اهمیت مغز را، والاتر از حركت انگشتان می دانست. امروز در جهان توسعه یافته، این طرز فكركاملا رعایت می شود، یعنی بیش ترین توجه به علوم پایه، معطوف می شود.

آن روز با شتاب، به پروفسور فابری گفتم: خیلی خوب است. من فیزیك خواهم خواند.

پروفسرر تبسمی كرد، وگفت: البته انتخاب خوبی است. ولی به خواسته ی شما نیست. نتیجه ی امتحان شما هم مهم است. پروفسور روز مشخصی را، تعیین كرد. سؤالاتی را به من داد، وحدود یك ماه بعد را برای آزمون تعیین كرد. وقتی كه موعد مقرر فرارسید، به سالن امتحانات، كه به شكل هال گرد و بزرگی بود، راهنمایی شدیم. دور تا دور اتاق را كابین های كوچكی گذاشته بودند،كه هر داوطلب در یكی از این اتاقك ها قرار می گرفت، و منتظر فابری می ماند، تا او بیاید و از او امتحان بگیرد. من نفر دوم بودم. نفر اول دختر خانمی بود،كه فابری برای امتحان به سراغش رفت. دو سه دقیقه بیش تر طول نكشیده بود،كه صدای داد و بیداد فابری بلند شد، وخطاب به آن خانم جوان گفت: تو بی سواد، می خواهی دكترای فیزیك بگیری؟ بهتر است بروی مهندس بشوی، و...

همان طور كه منتظر استاد، روی صندلی نشسته بودم، به خودم لرزیدم. یك لحظه احساس كردم، من هم باید منتظر شنیدن چنین حرف هایی باشم. آخر من هم مهندس بودم. وقتی فابری، برای امتحان به كابین من آمد. اوراقی كه پاسخ امتحانم را، رویش نوشته بودم به او دادم. قسمتی مربوط به اندازه گیری های یك گالوانومتر و قسمت دیگر محاسباتی بود، برای ساخت یك الكترودینامو. وقتی اوراق را به پروفسور فابری دادم، جرات نكردم، چیزی بگویم. بسیار نگران بودم. محاسبات، طراحی و نهایتأ نقشه های اجرایی من، حدود 20 برگ نقشه بود، كه طی یك ماه، تهیه كرده بودم. چون می خواستم، هر چه زودتركار را تمام كنم، متأسفانه حتی شب ها نمی خوابیدم. ساعت 6 بعدازظهر، آتلیه تعطیل می شد، و من به سلف سرویس (رستوران دانشكده) كه شبانه روزی بود، می آمدم، تا آن جا كارم را ادامه بدهم. شب پنجم، روی نقشه ها و محاسباتم بیهوش شدم. گارسن و كارگرهای غذا خوری، كه مرا می شناختند، روی دست مرا به بهداری (كلینیك) دانشكده بردند. 23 ساعت بعد حالم جا آمد، ولی باید اقراركنم، كه دیگر هرگز حالم مثل سابق نشد. به نظرم یك چیزی، در سرم یا در بدنم، پاره شد. آن جا، به این نتیجه رسیدم، كه خداوند سلامتی را، به ما عطا كرده است، تا آن را درست حفظ كنیم، و بتوانیم بیش تر و بهتر، به خدا خدمت كنیم.

بگذریم، وقتی پروفسور فابری نقشه ها و محاسبات مرا دید، گفت: تو چرا رفتی مهندسی خواندی: تو باید از اول فیزیك می خواندی!

هیج وقت، این قدر خوشحال نشده بودم. شاید بتوانم به جرات بگویم،كه آن موقع یكی از بهترین لحظه های زندگی ام، بود. یا بهترین انتخابی، كه آینده و خط مشی زندگی ام  را، تعیین می كرد.

من كه با شنیدن این ماجرا، شور و شعف آن زمان پدرم را، احساس می كردم، از ته دل خوشحال شدم، وگفتم:

- ان شاءالله بقیه ماجرا هم، به همین شیرینی باشد. پدر تبسمی كردند وگفتند:

- خوب، بله زندگی همین است، پر از فراز و نشیب است، تلخی و شیرینی دارد. همه چیز می گذرد. مهم این است كه آدم یاد بگیرد، وقتی كار یا زندگی سخت می شود، میزان طاقت او، در سختی ها كمی بیش تر از مشكلی باشدكه پیش آمده است. اما باید انسان تجربه یی كه به دست می آورد، فراموش نكند. قدر توانایی ها و نعمت های خود را بداند، و به بهترین شكل، از آن بهره ببرد.

كنفرانس هسته ای ژنو

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۶:۴
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۲/۱۱-۲۲:۱:۱۳
    • کد مطلب:128
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1846

آن شب، وقتی می خواستم از پدرم خداحافظی كنم، و بروم خاطرات ایشان را، در اتاقم بنویسم، پدرم گفتند: امشب، پیش از آن كه بخوابی، بیا بالا در دفترم با شما كار دارم. وقتی به دفتر پدر رفتم، ایشان پیش از من، پشت میزشان نشسته بودند. من هم روی صندلی مخصوص خودم، كنار میزشان نشستم، پدرم با نگاهی مهربان، نافذ و پر از مسئولیت، به من نگاه كردند، وگفتند: من پس فردا، برای شركت در كنفرانس هسته یی، به ژنو (سوئیس) می روم. باید قول بدهی، مواظب مادر و خواهرت باشی و هر كاری كه مادر گفتند انجام بدهی، درس هایت را خوب بخوانی، و اگر خواهرت چیزی لازم داشت و منطقی بود، برایش آماده كنی. اگرهم خودت چیزی خواستی صبركن، تا من از سفر بیایم.

وقتی پدر خبر سفرشان را به من دادند، دلم از جا كنده شد. آخر وقتی پدرم در خانه بودند، همه چیز بود. وقتی نبودند، به اصطلاح ما بچه ها، خانه پر از خالی می شد. نمی دانستم از غصه و ناراحتی، چه بگویم، حتی قطع شدن درس دادن پدرم از یك طرف، و قطع شدن تعریف ماجرای زندگیشان از طرفی دیگر، مرا ناراحت می كرد. حتی طاقت یك شب، دوری از پدر را نداشتم. به هر حال، برای این كه پدرم را خوشحال كنم، حرف هایشان را پذیرفتم، و درباره ی برخی كارهایی كه باید انجام می دادم، از پدرم سؤالاتی كردم. پدرم فهرستی ازكارهایی كه باید انجام می دادم، و اولین آن ها درس خواندن بود، به دستم دادند. فهرست را، روی كاغذ تمیزی، یادداشت كرده بودند. قول دادم، همان طور كه پدرم می خواهند، عمل كنم. پدر دستشان را، به طرفم درازكردند. فهمیدم می خواهند جلوتر بروم، تا مرا ببوسند. ازجایم بلند شدم، و به طرفشان رفتم. صورت پدرم را، مثل همیشه غرق بوسه كردم، و خدانگهدارگفتم. وقتی می خواستم از اتاق بیرون بروم، پدرم دوباره مرا صدا كردند، وگفتند:

- صبح با خواهرت مشورت كن، و ببین سوغاتی چه چیزی لازم دارید، تا برایتان بیاورم.

خوشحال شدم، و فورا و بدون معطلی، و از ایشان خواست، تا برایم یك دوربین فیلم برداری، بیاورند.

پدرم هم خندیدند، وگفتند:

- بله، الان یادداشت می كنم. فقط یادت نرود، صبح به خواهرت هم بگو چه چیزی لازم دارد، برایش بیاورم.

گفتم:

- بله، بله چشم. حتما می گویم.

وقتی از اتاق خارج می شدم، خوشحال بودم كه حداقل سرگذشت پدرم، به جای خوبی رسیده است. و تا وقتی كه ایشان از سفر برگردند، می توانم به خاطرات پدر فكركنم.

موعد سفر پدرم، فرا رسید. ساعت 5 صبح، باید به فرودگاه می رفتیم. هر وقت پدرم می خواستند، به سفر بروند، ما همراه ایشان تا فرودگاه می رفتیم، ولی هنگام بازگشت، خودشان با تاكسی به منزل می آمدند. مشهدی اسماعیل، راننده دانشكده علوم، كه خارج از وقت اداری برای ما كار می كرد، آمده بود، تا ما را برای مشایعت پدر، به فرودگاه ببرد. مادر، در سینی مثل همیشه قرآن، آب، آرد، سبزی و آ ینه را، حاضر كرده بودند. آن را جلو آوردند. وقتی پدر از راهرو عبور می كردند، دولا شدند، و به آیینه نگاه كردند، و انگشتانشان را در آرد فرو كردند، قرآن را بوسیدند، بعد خداحافظی كردند، و راه افتادیم. مادرم، آب كاسه را، كه مقداری سبزی هم در ان بود، پشت سر پدر بر زمین ریختند.

وقتی به فرودگاه رسیدیم، حال دگرگونی داشتم. پدر با لبخند همیشگی خود، و با چهره یی آراسته، مهربان و بامحبت؛ توجه همه را، به خود جلب می كردند. محال بودكسی در جمع، ایشان را ببیند، حتی بدون آن كه بشناسدشان، ناخود آگاه یك حس احترام، نسبت به پدرم پیدا نكند. ایشان بار خود را تحویل دادند، و با هم به طرف در خروجی راه افتادیم. از آن جا دیگر ما نمی توانستیم جلوتر برویم. از پدر خداحافظی كردیم، و ایشان رفتند، اما من و خواهرم بی اختیار فریاد زدیم:

- باباجون، باباجون.

پدرم فورا متوجه شدند، و برگشتند، و برایمان دست تكان دادند. آن قدر قشنگ و ظریف دست تكان می دادند، كه حاكی از ادب و تربیت شان بود. یادم افتاد، كه یك روز همین طرز دست تكان دادن برای بدرقه كنندگان را، از روی كتاب آداب معاشرت (اتیكت) كه كتابی فرانسوی بود، به من و خواهرم یاد داده بودند. پدركلاهشان را، از سرشان برداشتند، و از دور برای ما تكان دادند.

روز دوشنبه بود، و ما روز جمعه آش پشت پای پدرم را، خوردیم. مادرم، متخصص پختن آش های خوشمزه ی تفرشی بودند.

این سه هفته، مثل سه سال گذشت. خانه خالی بود، و انگار كسی در آن زندگی نمی كرد. حضور پدرم، گرمی خاصی به خانه می داد. نه تنها من، بلكه خواهر و مادرم نیز، همین احساس را داشتد.

مادر دائم به ما می آموختند،كه با دقت، دلسوزی، محبت، عشق و با هنرمندی، نسبت به پدر احساس مسئولیت بیش تری بكنیم.

پدر در سال دو یا سه بار، به سفر خارج می رفتند. دو سه روز اول برایمان خیلی طاقت فرسا بود، اما یاد گرفته بودیم، دوری ایشان را، تحمل كنیم.

پدر در اكثر مجامع علمی، كه مربوط به فیزیك بود، دعوت می شدند. البته بیش تر ازكنفرانس های فضا واتمی.

روزی كه قرار بود، پدرم از سفر برگردند، من و خواهرم از خوشحالی در پوست مان نمی گنجیدیم. از همه مهم تر این كه، دیگر به انتظار زنگ تعطیلی مدرسه نمی نشتیم.

زیرا مادر با ناظم مدرسه صحبت كرده بودند، و اجازه گرفته بودند. ما را دو ساعت زود تر از مدرسه، به خانه بیاورند.

پدرم، خودشان از فرودگاه، به خانه می آمدند، ما به انتظارشان در خانه می ماندیم.

بالاخره صدای زنگ خانه، بلند شد. من و خواهرم قرار گذاشته بودیم، با دوچرخه به طرف در خانه برویم، تا زود تر برسیم.

یكی ازكارهای زیبای پدرم این بود،كه به محض رسیدن از سفر، بی آن كه به وقت یا ساعت، روز یا شب توجهی كنند، اول چمدان هایشان را باز می كردند، و سوغاتی های ما را می دادند. سوغاتی هایی كه نه تنها برای من و خواهرم آ ورده بودند، بلكه برای تمام اهالی خانه، و اقوام نزدیك و دوستان خیلی نزدیك، می آوردند. به هیچ وجه استراحت را، در مواقع ورود از سفر برای خود جایز نمی دانستند، حتی بعد از سفری طولانی وخسته كننده، همیشه بیش ترین وقت را می گذاشتند، تا اطرافیانش را خوشحال كنند. حتی برای بچه های راننده دانشكده علوم، سوغاتی می آوردند.

پدر، به محض این كه از سفر به خانه می رسیدند، شروع می كردند به تعریف از سفر خود. نكاتی به یاد ماندنی، زیبا، آموزنده و شادی بخشی، از سفرشان برایمان تعریف می كردند و دائم از مادر و من و خواهرم می پرسیدند، خوب شما تعریف كنید. حتی از حال مرغ و خروس ها،گربه ها و تك تك حیوانات خانه، می پرسیدند.

پدر همیشه در سفرهایشان، ساكی مخصوص با خود داشتند. در كف ساك نایلنی انداخته بودند، گونه های گیاهی را، كه ویژگی یا زیبایی خاصی داشت، و در ایران یافت نمی شد، با خاكش در آن ساك می گذشتند، و می آوردند، تا در باغچه خانه بكارند. این گیاه های نایاب را، معمولا دوست پدرم « مسیو كورنو » كه از اساتید دانشكده كشاورزی دانشگاه ، ژنو در سوئیس، و رئیس باغ های شهر ژنو بود، با دستورالعمل مخصوص برای نگهداری آن ها، به پدر می دادند. این بار سوغات، نهال كوچك سروی بود. زیپ ساك را بازكردند. طبق معمول، در ته ساك مقداری خاك بود، و نهالی كه از سوزنی ها و خانواده سرو بود، و میوه های كوچك قرمز رنگ، و بسیار زیبایی داشت.

جا دارد، به یك سوغات داخل كشور، اشاره كنم. روزی كه من و مادر و خواهرم و پدر، به بندر انزلی رفته بودیم. میهمان آقای عابدی و آقای دكتر فرشاد بودیم، كه از همكاران پدرم در دانشكده علوم بودند. برادر آقای عابدی، كه در بندر انزلی زندگی می كرد، روزی ما را با قایق به تالاب انزلی برد. وقتی از میان نیلوفرها عبور می كردیم، پدرم پرسیدند:

- آیا می شود نمونه یی از نیلوفرهای مرداب را، به تهران برد؟

آقای عابدی، بلافاصله به داخل مرداب شیرجه یی زد، و از ته مرداب چند ساقه نیلوفر آبی را، با ریشه بیرون كشید، و دست پدرم داد. پدرم آن ها را در شیشه ی آبی گذاشتند، و دور دهانه ی شیشه را، با پارچه یی به دقت بستند، و آن را به تهران آوردند. بعد آن ها را داخل گلدان هایی كاشتند، وگلدان ها را، از كف حوض قرار دادند. نیلوفر های آبی بعدها ریشه كردند، و الان بیش از 35 سال است،كه حوض خانه ما، پر از نیلوفر های آبی بسیار زیباست.

ساعاتی بعد از رسیدن پدرم به خانه، مشغول كاشتن نهال سرو شدیم. خاك را، طبق دستورالعمل حاضركردیم، و به اندازه یك چاله ی بزرگ خاك باغچه را عوض كردیم، تا آن سرو در خاك مناسب خودش، كاشته شود.

در همین اوقات، پدرم از موضوعات جالب و دیدنی، صحبت می كردند. می دانستم، كه مهم ترین موضوع برای پدر، اطلاع از وضع درس های من و خواهرم است. می خواستند بدانند، در غیابشان چه كرده ایم. برای این كه محكی زده باشم، گفتم:

- به نظر شما، اگر فردا شب درس را شروع كنیم، خوب است؟

پدرگفتند:

- بله البته، ولی چرا از فردا شب؟ شاید ازهمین امشب هم بشود.

گفتم:

- آخر شما خسته هستید و...

هنوز حرفم تمام نشده بود،كه پدرگفتند:

همیشه فرصت برای استراحت كردن، پیدا می شود. وقت را نباید از دست داد! امشب وقت كافی داریم، كه درس های مدرسه ی شما و خواهرت را، مرور كنیم. ببینم در این مدت كه من نبوده ام، چه چیزهایی یاد گرفته اید؟

ان شب، دو ساعت ریاضی و فیزیك كار كردیم. در مورد درس های دیگر نیز، مرور كوتاهی داشتیم. سه ربع ساعت از نیمه شب گذشته بود. پدر از زحمت هایی، كه مادر برای درس خواندن ماكشیده بودند، خوشحال شدند، و خیلی از مادر تشكركردند. وقتی می خواستم از جای خودم، و از كنار میز درس بلند شوم، گفتم:

- اگر اجازه بدهید، فردا شب، من سؤال هایم را، درباره ی دستگاه تلگرافی كه نقشه اش را، قبلا برایم كشیده بودید، و من در این مدت آن را ساخته ام، ولی كار نمی كند، از شما بپرسم، و اشكالاتش را رفع كنم. حالا برویم سراغ خاطرات شما.

اما همان طور كه حدس می زدم، پدرم با لبخند هشدار دهنده یی گفتند:

- اول درس، بعد دستگاه تلگراف، و بعد خاطرات.

البته انتظاری جز این جواب را، نباید از ایشان می داشت. برای پدرم اول درس، بعد تجربه و بعد از همه ی آن ها، چیزهای دیگر مطرح بود. پدر را بوسیدم، و از اتاق خارج شدم. برای شب بعد با اشتیاق، لحظه شماری می كردم. شب بعد فرا رسید، و درس تمام شد، و اشكالات تلگراف هم، رفع شد. چند دقیقه یی از شب گذشته بود، و من با اشتیاق، منتظر شنیدن خاطرات پدرم بودم.

پدر سرشان را، از روی نقشه ی تلگراف بلندكردند، و به شوخی گفتند:

- اول یك عینك بده، تا عینكم را پیداكنم!

عینك شان را پیدا كردم، و به دستشان دادم. پدرم عینكشان را به چشم زدند، و مرا خوب نگاه كردند. ناخود آگاه احساس كردم، چهره ی پدرم روشن تر شده، و كمی چاق تر و سرحال تر، به نظر می رسند.گفتم:

- باباجون معلوم است،كه الحمدالله سفر به شما خوش گذشته است، هم رنگ پوست تان روشن تر شده، و هم چاق تر شده اید.

پدر گفت:

- بله، نفسی كشیده ام، شاید به خاطر دور بودن از بعضی كارشكنی های اداری، شاید هم به خاطر نظم خوب آن طرف ها و ملاحظه ی احترام به قانون، آرامش بیش تری داشتم.

بعد نزدیك یك ربع ساعت، از بازدیدی كه در سفرشان از یك مركز شتاب دهنده هسته یی بسیار بزرگ و پیشرفته، به اسم مركز اتمی سرن داشتند. صحبت كردند. این مركز، از نظر اهمیت در اروپا درجه اول را دارد. پدرم، توسط یكی از شاگردانشان، در دانشگاه تهران،كه حالا از مدیران مركز اتمی سرن بود، به آن جا دعوت شده بودند. در این سفر، همین شاگرد، امكانات كامپیوتری آن جا را، به مدت سه هفته در اختیار پدرم قرار داده بود،كه در این فرصت، 13 معادله نظریه ی بی نهایت بودن ذراتشان را، در آن جا حل كرده بودند. یكی از اخلاق های پسندیده ایشان،كه من هرگز آن را فراموشی نمی كنم، این بودكه، محال بود، پدر جای دیدنی بروند، موضوع جالبی بخوانند، خبر جالبی بشنوند، ولو علمی ترین خبر هم باشد، وما را به نحوی، در جریان قرار ندهند. هر سنی كه داشتیم، هر طور كه بود، و با هر زبانی كه می شد، ما را در جریان مسائل جدید و جالب توجه، قرار می دادند.

به یاد آوردم، كه پدرم برای حل یك معادله از نظریه ی خود، باید شش ماه زحمت می كشیدند، و اگر به اشتباهی بر می خوردند، شش ماه وقت می گذاشتند، تا آن اشتباه را پیدا كنند. پدر معادلات خود را، با مداد و روی كاغذ شطرنجی،كه باعث می شد بتوانند ریز بنویسند، و اگر اشتباهی شد، آن را پاك كنند، انجام می دادند.

روزی به پدرگفتم:

- بهتر نیست چند ماه بروید به ژنو، درمركز سرن سوئیس، تا زودتر تعدادی از معادلات خود را، به نتیجه برسانید.

پدرگفتند:

- نه، هرگز. آن وقت این كار به اسم سوییسی ها، تمام می شود! من می خواهم به اسم ایران و دانشگاه تهران، تمام بشود.

اقرار می كنم، كه این پاسخ تكان دهنده ترین، صریح ترین و عاشقانه ترین پاسخی بود، كه از یك دانشمند شنیدم.

پدر، از این سفر یك قوطی با خود آورده بودند، وكنار دست شان گذاشته بودند. قوطی را به من دادند، وگفتند:

- این دستگاه یك كایگر است، و تشعشعات اتمی را نشان می دهد. یعنی یك شمارنده است. اگر یادت باشد، از سفر قبلی خود،كه برای افتتاح مركز اتمی هند رفته بودم، یك تكه اورانیوم آوردم. می توانی فردا صبح این كایگر، وآن تكه اورانیوم را بیاوری، تا میزان پرتو دهی آن را با هم اندازه بگیریم، تا كمی بیش تر از تشعشعات اتمی بدانی.

بعد از این بود،كه پدرم متوجه بی تابی من شدند، و به من گفتند:

- آیا شما یادت مانده است،كه ما به كجای خاطرات رسیده بودیم؟

مثل آدمی كه منتظر و بی تاب این سؤال باشد، فورا گفتم:

- بله، به جایی كه شما توانسید، یك رشته ی تحصیلی تازه پیدا كنید. به آن جا رسیدیم، كه قرار شد شما در دانشگاه سوربن، با استاد برجسته یی مثل پروفسور فابری، فیزیك بخوانید.

پدرم گفتند:

بله، با تلاش و اشتیاق خیلی زیاد، پس از سه سال دكترای فیزیك خودم را، با درجه ممتاز و تبریك هیئت ژوری گرفتم. باید برایت بگویم، كه معمولأ این طور نمی شود، و به همین دلیل دانشگاه سوربن در این مواقع برای فارغ التحصیلش، امتیازهای خاصی  قایل می شود، و معمولا این نوع فارغ التحصیلان را، جذب می كند.

دیدار با اینشتین

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۶:۵
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۲/۱۱-۲۲:۱:۵۶
    • کد مطلب:133
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2061

فكر می كنم بد نباشد، حالا كه حرف فیزیك شد، به سراغ دانشمند دیگری هم برویم. من چند نظریه در تحقیقاتم در زمینه ی فیزیك ارائه كردم. یكی حساسیت سلول های فتوالكتریك، دیگری عبور نور از مجاورت ماده بود و آخری هم نظریه ی بی نهایت بودن ذرات بود. در این نظریه ها لازم بود، مطالبم را با اساتید علم فیزیك، مطرح كنم.

برای همین سفرهایی به اروپا كردم، و در كشورهای مختلف، با دانشمندانی مثل بور، فرمی، بورن، دیراك و شرودینگر ملاقات كردم. نظر آن ها این بود،كه چون نظریه های من خیلی پیچیده است، بهتر است به سراغ پروفسور اینشتین بروم، و موضوعات خود را با او، مطرح كنم. من اطلاعات لازم را نوشتم، و به دپارتمان پروفسور اینشتین، در دانشگاه پرینستون پست كردم. من از میان چند هزار داوطلبی، كه تقاضاهایشان را، برای ارائه كارهایشان، برای پروفسور اینشتین فرستاده بودند، به عنوان یكی از پنج نفر انتخاب شدم، كه می توانستم در كرسی اینشتین حضور پیدا كنم، و مطالب مورد نظر را، با او مطرح كنم. این موقعیت، یكی از شیرین ترین خاطرات عمر من است. از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. بلافاصله به پرینستون آمدم، و برای ملاقات با اینشتین، به كرسی او رفتم. با دستیار یا به اصطلاح آسیستان او، پروفسور شتراووس ملاقات كردم.

او خود فیزیكدان معروفی بود. دو روزكامل، برای بررسی نظریه من، وقت گذاشت.

اصولا رسم آن مركز علمی همین بود. بعد از دو روز گفت:نظریه ی شما خیلی پیشرفته به نظر می رسد،  متأسفانه بررسی آن از حد من خارج است. بهتر است موضوع را، با خود اینشتین، در میان بگذارید. به این ترتیب، برای اولین بار، با بزرگ ترین مرد فیزیك جهان، آلبرت اینشتین روبه رو شدم. از این لحظه، دیگر او استاد من بود. اولین دیدارم را، با او هرگز فراموش نمی كنم. برجسته ترین نكته، سادگی بی اندازه او بود.

پیراهن كشی، و كفش خیلی معمولی پوشیده بود. چهره یی آرام، مهربان و باتوجهی داشت. بسیار متواضع بود. وقتی حرف می زد، بسیار مؤدب و صمیمی بود. این حالات او با بسیاری از علمای دیگر متفاوت بود، و از همه مهم تر، دقت بیش از حد او، نسبت به مخاطبش بود. هر وقت به عنوان یك استاد، این حالات و روحیه او را، به یاد می آورم، برای من خیلی غرورانگیز و لذت بخش است. او با كمال سادگی، مهربانی و حوصله مرا پذیرفت. یك ربع قبل از من، به محل ملاقات آمده بود. در اتاق انتظارش به استقبال من آمد، و مرا به اتاق كارش برد. اتاق كار او، وسایلی بسیار ساده داشت.

تعارف كرد، تا روی مبل بنشینم، خودش هم روی مبل كنار من، نشست. پس از این كه .« نظریه ی بی نهایت بودن ذرات » ، را، برای استاد بیان كردم نظریات مرا شنید. به ورقه های محاسبات من، كه چندین دفترچه ی بزرگ بود، نگاهی انداخت. نكاتی را خواند، و لبخندی زد، و گفت:بهتر است، به من فرصت بدهید.

طبیعی هم بود، از فرد برجسته یی چون او غیر از این هم انتظار نمی رفت. حدود یك ماه، با دستیار او مرتب صحبت می كردم، و او به من می گفت:پروفسور، مشغول مطالعه نظریه ی شماست، و عمیقأ روی آن كار می كند.

یك ماه بعد، وقت ملاقات و جلسه بعدی بحث من، با اینشتین تعیین شد. وقتی به دیدار او رفتم، برخوردش بسیار صمیمی تر بود، و با علاقه ی بیش تری به من نگاه می كرد.

وقتی دركنار هم قرارگرفتیم، با سادگی گفت:در طول این یك ماه، خوب مرا مشغول كردید، به عنوان كسی كه در فیزیك تجربه یی دارد، باید با شهامت به شما بگویم، نظریه ی شما در آ ینده یی نه چندان دور، علم فیزیك را در جهان متحول خواهدكرد.

باورم نمی شد كه چه شنیده ام. انتظار هر سخنی غیر از این را، داشتم. حس كردم چشمانم برق می زند، دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بكشم. اینشتین هم با لبخندی كه زد، به نظرم آمد، احساس مرا كاملا درك كرده است.

اینشتین گفت:ولی این را هم باید بگویم،كه ترتیبی كه در حال حاضر برای آن انتخاب كرده اید، ترتیب سیمتریك (متقارنی) نیست. باید روی آن بیش تر كار كنید.

تا اینجای كار، پروفسور اینشتین كمال دقت و حوصله را، از خود نشان داده بود، و واقعا دور از انتظار من بود. قسمت جالب تر موضوع، آن بودكه باز هم مرا، رها نكرد.

مسلما، اگر او مانند یك پدر، به آینده من فكر نكرده بود، ارائه تحقیقات برای من، بسیار مشكل می شد. او به دستیار خود، دكتر شتراووس دستور داد، تا آزمایشگاه مجهزی برای ادامه ی تحقیقات برایم پیدا كند. ایشان تلگراف هایی به امضای اینشتین، به دانشگاه های مختلف پیشرفته، و معروف امریكا، برای یافتن آزمایشگاهی برای ادامه كار من زد، و نتیجه گرفت. یك آزمایشگاه پیشرفته اپتیك (آزمایشگاه نور و دیدگانی)، در دانشگاه شیكاگو، با حضور من و انجام دادن تحقیقاتم، موافقت كرد.

به یاد می آورم، در قطاری كه از پرینستون به شیكاگو می رفتم، مدام در فكر گفته ی پروفسور اینشتین بودم، كه می گفت: این نظریه ی شما، در حال حاضر نظریه  زیبایی نیست!

با خود می اندیشیدم، این زیبایی كه در آیات قرآن، یا در دیوان حافظ، یا در شعر و عرفان ما ارزشمند است، حتما در فیزیك هم وجود دارد. اگر غیر از این بود، اینشتین این طور روی این موضوع، تاكید نمی كرد. باید احساس آن زمانم را، این طور بیان كنم، كه من هم با فكر یافتن این زیبایی ها بود، كه سفر كردم و تحقیقاتم را، ادامه دادم.

دانشكاه شیكاگو، بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیز آزمایشگاه های متعدد و معتبر آن بود. من در یك لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیك، مشغول به كار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده بودند. از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یك هتل بسیار خوب بود. آدم باورش نمی شد، این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود كه همه چیز را، برای دلگرمی محققین و اساتید، فراهم كرده بودند. نكته خیلی مهم و حائز اهمیت، آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود.

یك نمونه از آن مربوط به میزی می شد،كه در آن آزمایشگاه به من داده بودند، این میز كشوی كوچكی داشت، از روی كنجكاوی آن را بیرون كشیدم، و با كمال تعجب، چشمم به یك دسته چك افتاد. دسته چك را برداشتم، و متوجه شدم، تمام برگ های آن امضا شده است. فورأ آن را نزد پروفسوری كه رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود بردم، چك را به او دادم، و گفتم:ببخشید استاد، كه بی خبر مزاحم شدم. موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است، ظاهرا این دسته چك مربوط به پژوهشگر قبلی بوده، و دركشوی میز من جا مانده است، و اضافه كردم، مواظب باشید، چون تمام برگ های آن امضا شده است، یك وقت كم نشود.

پروفسور با لبخند تعجب آوری، به من گفت:این دسته چك را، دانشگاه برای شما، مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده كرده است، تا اگر در هنگام آزمایش ها، به تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به كمپانی های سازنده تجهیزات، اطلاع بدهید. آن ها تجهیزات را، برای شما می آورند، و راه می اندازند، و بعد فاكتوری به شما می دهند.

شما هم مبلغ فاكتور شده را، روی چك می نویسید، و تحویل آن كمپانی می دهید. به این ترتیب آزمایش های شما، با سرعت بیش تری، پیش می روند.

توضیح پروفسور، مرا شگفت زده كرد، و از ایشان پرسیدم:بسیارخوب، ولی این جا اشكالی وجود دارد، و آن امضای چك های سفید این دسته چك است! اگر كسی از این چك سوء استفاده كرد، شما چه خواهیدكرد؟

با لبخند بسیار آموزنده یی چنین پاسخ داد: بله، حق با شماست. ولی باید قبول كنید، كه درصد پیشرفتی،كه ما در سال بر اساس این اعتماد به دست می آوریم، قابل مقایسه با خطایی كه ممكن است اتفاق بیفتد، نیست.

این نكته، تذكر یك واقعیت بزرگ و آموزنده بود. نكته یی ساده،كه متأسفانه ما دركشورمان، نسبت به آن بی توجه هستیم.

یك روزكه در آزمایشگاه، مشغول كار بودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا به شكلی غیر معمول، نگاه می كند. وقتی متوجه شد،كه من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخند بسیار جذابی كنارم آمد، وگفت: آقای دكتر حسابی، شما تازگی ها چقدر صورتتان شبیه به افراد آرزومند شده است: آیا به دنبال چیزی می گردید، یا گم گشته خاصی دارید؟

من كه از توجه پروفسور، تعجب كرده بودم با حالت قدرشناسی گفتم: بله، من مشغول تجربه ی نظریه ی خودم، در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم. برای همین، اگر یك فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با عیار بالا داشتم، از آزمایش های متعدد، روی فلزهای معمولی خلاص می شدم، و نتایج بهتری را در فرصت كم تری به دست می آوردم؟ البته این یك آرزوست.

او به محض شنیدن خواسته ام،گفت: پس چرا به من نمی گویید؟

گفتم: آخر خواسته من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله ی برنز، و میله ی آهنی تجربیاتی داشته ام، ولی نتایج كافی نگرفته ام، و می دانم كه دستیابی به خواسته ام، غیر ممكن است.

پروفسور، وقتی حرف های مرا شنید، از ته دل خنده یی كرد، و اشاره كرد، همراه او بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه امدیم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمی كه تلفنچی وكارمند جوان آن جا بود، سفارش شمش طلا داد، و خداحافظی كرد، و رفت. من كه هنوز باورم نمی شد، فكر می كردم پروفسور قصد شوخی دارد، و سر به سرم می گذارد. با نومیدی به تعطیلات آخر هفته رفتم. در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه كه به آزمایشگاه آمدم، دیدم جعبه یی روی میز آزمایشگاه است. یادداشتی هم از طرف همان خانم تلفنچی، روی جعبه قرار داشت، كه نوشته بود شمش طلا (میله ی طلا)، به طول 25 سانتی متر، و با قطر 5 سانتی متر، با عیار بسیار بالایی به میزان 24 ، كه تقاضا كرده اید، نتایج بسیار خوبی برای كار تحقیقی شما، امیدوارم این به دست دهد.

با ناباوری، ولی با اشتیاق و امید به آینده یی روشن،كارم را شروع كردم. شب و روز مطالعه و آزمایش می كردم، تا بهترین نتایج را، به دست آوردم. حالا دیگر نظریه ام شكل گرفته بود، و مبتنی بر تحقیقات علمی عمیق و گسترده یی شده بود.

بعد از یك سال، كه آزمایش های بسیار جالبی را، با نتایج بسیار ارزشمندی، به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم، و شمش طلا (میله) خرد شده، و تكه تكه را،كه هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را، داخل یك جعبه، روی میز خانم تلفنچی گذاشتم. به محض این كه، چشمش به من افتاد، مرا شناخت، و با لبخند پر مهر و امیدی، از من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را به دست اوردید؟ فورا پاسخ دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، به دست اورده ام. به همین دلیل نزد شما آمده ام، كه شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران هستم، زیرا این شمش، دیگر آن شمش اولی نیست، و در جعبه را بازكردم، و شمس تكه تكه شده را، به او نشان دادم. و برسیدم حالا باید چه كاركنم؟ چون قسمتی از این شمشی را، بریده ام، سوهان زده ام، و طبیعتأ مقداری از طلاها دور ریخته شده است. خانم تلفنچی، با همان روی خوش، لبخند بیش تری زد، و به من گفت: اصلا مهم نیست، نتایج آزمایش شما، برای ما مهم است.

مسئولیت پس دادن این شمش، با من است. من كه به كلی متعجب شده بودم، شمش را داخل جعبه، روی میز اوگذاشتم، و خارج شدم. وقتی با قدم های آرام، و تفكری ژرف، از آن چه گذشته است، به خوابگاهم می آمدم، به این مهم رسیدم، كه علت ترقی كشورهای توسعه یافته، همین اطمینان خاطر، و احترام كاركنان مراكز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی كافیست شما در یك مركز آموزشی، دانشگاهی و یا تحقیقاتی كار كنید، دیگر فرقی نمی كند،كه شما تلفنچی باشید یا استاد، مجموعه آن مراكز در كشورهای پیشرفته، دارای احترام هستند، و بسیار طبیعی است،كه وقتی دست یك پژوهشگری، در امر تحقیقات و یا تمام تجهیزات باز باشد، و دارای احترامی شایسته باشد، حاصلی به جز توسعه علمی، در پی نخواهد داشت.

فتح قله‌های مرتفع

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۳/۱۲/۱۸-۱۵:۴۶:۶
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۳/۰۴-۶:۳۰:۹
    • کد مطلب:132
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1861

شایان ذكر است كه، استاد در طول 90 سال عمر پر بركتشان، تنها دو صفحه خاطرات پر بار زندگی خویش را، به رشته تحریر (اتوبیوگرافی) در آوردند، و آن دو صفحه، مربوط می شود، به همین جلسه دوم دفاع نظریه شان، با پروفسور اینشتین، كه دراین جا، شمه یی از آن را، از نظر شما می گذرانیم:

مجددا به پرینستون برگشتم، با تمام اطمینانی كه به كارم داشتم، وقتی می خواستم از نظریه ام دفاع كنم. دچار دلهره شدم، زیرا نمی دانستم اینشتین چه كسی را، برای شنیدن تجریبات و دفاع مجدد من، معرفی خواهدكرد. چون اصولا دیگر در مرحله ی دوم دفاع، بایستی به طور طبیعی، یكی از افراد كرسی او، دفاع مجدد را، بر اساس دیدگاه های اینشتین، انجام می داد. وقتی جواب درخواستم، به دستم رسید، باكمال تعجب ملاحظه كردم، اینشتین خودش پذیرفته،كه در جلسه ی دفاعیه ی من شركت كند. هرچند این موضوع برایم هیجان انگیز بود، ولی اضطراب امانم نمی داد. سرانجام روز دفاع از نظریه فرا رسید. من با تشویشی فراوان، وارد اتاقی شدم، كه اعضای ژوری در آن نشسته بودند. با كمال شگفتی دیدم اینشتین، خودش بود، كه در جلسه دفاع تز من حاضر شده است. به عقب برگشتم هم غرق شادی شدم، و هم در فكر فرو رفتم، زیرا اگر من به عنوان یك شاگرد، دلم شور می زد، و یك ربع ساعتی را، زود تر به جلسه امتحان، مراجعه كرده بودم، پس معلوم می شد،كه اینشتین هم بیش تر از من، برای این جلسه دفاع تز من، یعنی شاگردش احترام قائل بود.

و یا حتی نگران بوده است، اگر نه زودتر از من، در جلسه حاضر نمی شده است. طاقت نیاوردم، دوباره از لای در، نگاهی به داخل اتاق انداختم، ولی این بار، بیش تر اطراف اتاق را، نگاه كردم. چیزی كه تعجب آور بود حضور یعنی دعوت تعداد دیگری از پروفسورهای درجه اول فیزیك دانشگاه پرینستون بود، كه آن ها هم در سمت دیگری از اتاق جلسه دفاع نشسته بودند. نكته بسیار جالبی، كه در ذهن من نقش بست، این مسئله مهم بود، كه اینشتین با دعوت اندیشمندان ومحققین دیگر، در جلسه دفاع، نشان داده بود،كه 8 مغز بیش تر از 1 مغز ارزش دارد. یعنی به این ترتیب، زمینه تفكر گسترده تری را، اینشتین برای دفاع تئوری من ایجاد كرده بود. یعنی از یك طرف، سایر اساتید را، هم صاحب اندیشه و ارزش قلمداد كرده بود، و از طرف دیگر تفكر، و نتیجه گیری شخصی خودش را كافی ندانسته بود. او با این روش، و با این نحوه ترتیب جلسه دفاع، ثابت كرده بود، كه به هیچ وجه، برای تفكر خود، روحیه استبدادی ندارد، و اجازه می دهد، عده بیش تری در یك مباحثه علمی، شركت كنند، و با مجموعه نظرات متخصصین، شاگرد او راهنمایی شود، و نه تنها با فكر و نظر شخصی خودش.

به هر حال، وارد اتاق شدم، باكمال تعجب، به محض این كه چشمش به من افتاد...

البته اظطراب من،كاملا طبیعی بود. زیرا از یك طرف، ملاحظه خود اینشتین، در جلسه دفاع بود، از طرف دیگر، دعوت آن جمع پروفسورها، علاوه بر خودش در آن جلسه بود، از یك سو، حضور آن ها قبل از ساعت مقرر، حتی قبل از من، به عنوان یك شاگرد در جلسه، از سوی دیگر، احترام اینشتین و سایر اساتید به من به عنوان یك شاگرد، در حدی كه همگی جلوی پای من بایستند. از طرف دیگر، ابراز محبت بزرگ اینشتین بود،كه آسیستان خود را، از كنار دستش بلند كرد، و مرا به جای او نشاند. و بلافاصله شروع كرد، از من سؤالات مربوط به تحقیقات تئوری ام، در یك سال گذشته را، پرسیدن.

نكته بسیار شگفت آور این بودكه، از نوع سؤالات پیدا بودكه، او در طی یك ماه قبل، دقیقا 300 صفحه گزارش من را، خوانده و نگفته است كه من پروفسور اینشتین هستم، عقل كل جهانم و نیازی به خواندن تحقیقات شاگردانم ندارم. و جالب تر از نكات یاد شده بالا، آشنایی سایر حاضرین، با نوع سؤالات اینشتین بود،كه معلوم بود با جملات تكمیلی كه یكی از آن ها، پس از طرح سؤال، توسط اینشتین مطرح كرد، كه این مجموعه 300 صفحه گزارش من را، آن ها هم خوانده اند.

این پیرمرد  60 ، 70 ساله، بزرگ ترین و مشهور ترین فیزیك دان جهان، در مقابل من كه جوان بودم، تمام قد ایستاده، و ابراز احترام كرد. او لبخندی دلنشین، بر لب داشت.

خشكم زده بود. ازخجالت قرمز شده بودم. همراه با اینشتین، همه ی آن مردان بزرگ عالم فیزیك، جلوی پایم بلند شدند. دست و پاپم را گم كرده بودم. با آن كه در سالن چند صندلی بود، ولی درحضور آن ها و احترامی كه می گذاشتند، آن قدر شگفت زده شده بودم، كه نمی دانستم چه كنم. پروفسور اینشتین، وقتی متوجه حال من شد، دستیار خود را، كه در نزدیكی خودش نشسته بود، به جای دورتری هدایت كرد، و مرا روی صندلی كنار خودش نشاند. آن قدر هول كرده بودم،كه حرف زدن هم یادم رفته بود. او وقتی مرا مضطرب دید، فورا سعی كرد، محیط را تغییر دهد. با حرف های دوستانه فضا را، برای من صمیمی كرد. محبت های معمولی می كرد. مثلا از من پرسید: آیا در شیكاگو، بودید هوا سرد می شد؟ گفتم: خوب، بله شیكاگو اصلا جای سردی است. به خصوص در زمستان ها. سپس، اینشتین رو به یكی از پروفسورها كرد، و پرسید: پروفسور، آیا در مدتی كه شما، در شیكاگو و در همین دانشگاه، تحقیق می كردید، مجبور می شدید از گوشی های مخصوص، روگوشی های مخصوص، با پشم های طبیعی گوسفند، و فنر نگهدار، برای محافظت ازگوش های خود، درمقابل سرما، استفاده كنید؟ او هم با لبخندی جواب داد: بلی، بلی. چاره یی نبود، سرما خیلی شدید بود. گوش ها هم كه حساس ترین قسمت بدن هستند. بعد اینشتین با لبخندی بسیار مهربان و چشمانی كنجكاو. سؤال جالب تری كرد. پرسید:آقای دكتر حسابی، آیا روزها، بیش تر سرد میشد یا شب ها؟ گفتم:خب، البته شب ها، چون خورشید نبود بیش تر سرد می شد. و بعد افاضه كردم: البته بعضی از شب ها كه سرما به 30 درجه زیر صفر می رسد، برای خواب راحت، از پتوبرقی استفاده می كردم (یادآور می شود،كه تمام این وسایل، ازگوشی گرفته تا پتوی برقی در حال حاضر،در موزه پروفسور حسابی، برای بازدید علاقمندان موجود، و بسیار جالب است.)

سپس اینشتین، با لبخند بیش تری ادامه داد: بلی، اتفاقا وقتی این جا هوا سرد می شود، من هم از همین پتوها، استفاده می كنم. آیا پتوی شما هم مثل پتوی برقی من، هنگامی كه خیلی گرما می دهد، باید پریزش را، از برق در آوریم؟ گفتم: خیر، مال من ترموستات دارد، و خودش خاموش می شود. به هر حال، بعد از این صحبت های صمیمانه، و بسیار معمولی و دوستانه، كمی هم از اوضاح آزمایشگاه درشیكاگو برسید، و خلاصه با این توجه وظرافت اینشتین،كم كم حالم بهتر شد، و به خود مسلط شدم.

حالا وقت آن رسیده بود،كه به دستور استاد پای تابلو بایستم، و از نظریه ی خود دفاع كنم. طبیعی بود،كه هر استادی به شاگردش می گوید: برو پای تخته، اما اینشتین انسان دیگری بود. چشمان فوق العاده پرمهری داشت. بالاخره با حالتی بسیار مؤدبانه، از من پرسید: آیا شما تصور می كنید، چنان چه پای تابلو بروید، ممكن است برایتان راحت تر باشد؟

من كه از آن همه فروتنی، مهر و ادب متعجب شده بودم، با خود فكركردم او چقدر مؤدب است. خواسته ی به این روشنی و سادگی را، به شكل سؤال مطرح می كند.

من هم فورا، از استاد اجازه خواستم، و پای تابلو رفتم. مدام با خود فكر می كردم، درست نیست، وقت انسان بزرگی مثل اینشتین را، بیهوده تلف كنم. برای همین با عجله ی هر چه بیش تر، معادلاتم را،كه مربوط به نظریه ام بود، روی تابلو نوشتم، و آزمایش ها وكارهای انجام شده، و نتایج تحقیقاتم را، بیان كردم. اینشتین كه از عجله و سرعت من، از بیان ونوشتن پای تخته متعجب شده بود، بعد از دو یا سه دقیقه، با حالتی خاص از من پرسید: چرا این قدر عجله می كنید؟

فورا گفتم آخر در برابر استاد برجسته، و متشخص ارزشمندی چون جنابعالی، نباید وقت زیادی تلف كنم. ارزش وقت شما، خیلی بیش از این حرف هاست.

اینشتین مجددا، با چشمانی پر از محبت، و با كمال فروتنی، و صدایی فراموش نشدنی، و با خونسردی بسیار، جواب داد: نخیر! نخیر، اشتباه می كنید: این جا شما پروفسور حسابی هستید[1]، و من شاگرد شما هستم. فرض كنید دارید، با یكی از دهها شاگرد خود، محبت می كنید. به هیچ وجه عجله نكنید. وقت من و همكارانم،كاملا در اختیار شماست.

او مرا استاد خود، خطاب كرده بود. چقدر ارزشمند بود. اصلا باوركردنی نبود. چقدر اینشتین، مؤدب و فروتن بود. این صفت های یك مرد ارزشمند و برجسته است. از خوشحالی، در پوست خود نمی گنجیدم. می خواستم پرواز كنم. آن روز نه تنها به بلند ترین قله ی آرزوهایم، رسیده بودم، بلكه انسان بزرگی را، با تمام خصوصیات منحصر به فردش، درك و احساس كرده بودم. فكر می كردم، بزرگ ترین درس زندگی را، از او آموخته ام. باید اقراركنم، كه این جمله ی استاد، تمام عمر رفتارم را، عوض كرد. من فهمیدم، وقتی انسانی وجود ارزشمندی دارد، به همان اندازه مؤدب، متواضع و فروتن نیز هست.

بیش از یك ساعت پای تابلو، معادلات و نتایج كارم را، می نوشتم، و توضیح می دادم!

اینشتین و سایر استادهایی، كه او برای جلسه دفاع من دعوت كرده بود، با دقت نظارت می كردند، و موضوع های مطرح شده را، به بحث می گذاشتند. حتی گاهی اوقات، وقتی یكی از استادان می خواست، با سؤالات خود مرا منحرف كند، اینشتین فوری حس می كرد، و خودش پاسخ می داد، تا موضوع از دست من خارج نشود. وقتی دفاع من تمام شد. اینشتین، رو به من كرد، و گفت: دكتر حسابی، به شما تبریك می گویم. این نظریه ی شما زیبا، متقارن و قابل دفاع است.

در این جا لازم است، اشاره كنم، بعد از این تایید اینشتین بود، كه نشان « كوماندور دولالوژیون دونور »، بزرگ ترین نشان علمی كشور فرانسه، به من تعلق گرفت.

خداوند عالم، خیلی رحیم است. بعد از آن همه سختی و مصیبت، حالا اتفاقات خوب و بزرگ، یكی یكی از راه می رسیدند. فكركردم، كه اگر روزهای سخت و دردناكی، در زندگی انسان باشد، و در همان حال با امید تلاشی كند. و علی رغم خستگی و سختی ها، راه خود را ادامه بدهد، خداوند درهای سعادت و خوشبختی را به روی او می گشاید.

شاید جالب باشد، اگر به خاطره یی اشاره كنم! این خاطره مربوط به بازگشت مجدد من، به دانشگاه پرینستون است. در این دوره اینشتین اجازه داد، در كرسی او مشغول تحقیق بشوم. این دیگر برایم باوركردنی نبود. حتی تصورش را، هم نمی كردم. امكان پژوهش، در كرسی استاد مسلم فیزیك جهان، برای من در آن روزها، بهترین و پیشرفته ترین، مقام علمی جهان بود. این آرزوی ژرف، با ویژگی های علمی و اخلاقی، افتخاری بزرگ بود، كه خداوند نصیبم كرده بود.

هیج ثروت و پست و مقامی نمی توانست، جای یك لحظه آن را بگیرد.

در همان دوره تحقیقاتم در دانشگاه پرینستون، دركنار بهترین استاد جهان، و در شرایطی كه همه گونه امكانات علمی و پژوهشی فراهم بود، یك روز عصركه از آزمایشگاه به خوابگاه می رفتم، ناخودآگاه صدای شن ریزه های خیابان های دانشگاه، كه زیر پایم جابه جا می شد، مرا به دوران كودكی برد. صدایی آشنا، از روزهای خوش كودكی، و از خانه ی زیر بازارچه قوام الدوله، درگوشم می پیچید. صدای شن های دور باغچه خانه كودكی ام. صدای شن هایی كه در چهار یا پنجاه سالگی، با آن خیلی آشنا بودم. انگار به خود آمدم. با خودم گفتم: آیا این وظیفه ی من است،كه در خارج بمانم، و دستم را در سفره ی خارجی ها بگذارم؟ به من چه مربوط است،كه در این دانشگاه آمریكایی بمانم، و دو نفر یا دو میلیون نفر آمریكایی را، با سوادكنم. من باید به كشور خودم برگردم. دست را در سفره خودمان بگذارم، و جوانان كشورم را دریابم. و با جوانانی كه از علم و دانش فرار می كنند، و درس نمی خوانند، دعوا كنم.

یك لحظه از خودم، خجالت كشیدم. احساس بدی، به من دست داد. خاطرات كوتاه، اما شیرین كودكی، در آن خانه با حیاط شنی، یاد وطن را، در من زنده كرد. همان جا تصمیم گرفتم، به میهنم بازگردم.


[1]- پروفسور اینشتین، با احترامی كه برای آقای دكتر حسابی قائل بودند، ایشان را پروفسور مینامند. ضمنا پروفسور حسابی، در سنین جوانی، موفق به اخذ درجه ی پروفسورا شدند .

بازگشت به ایران

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۳/۱۸-۱۲:۵۴:۵۰
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:9935
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 3515

به ایران آمدم، و اتاقی در خیابان مهدی خان، رو به روی بلورسازی، نزدیك میدان شاپور، برای سه نفرمان یعنی خودم، عمو و مادربزرگ شما كرایه كردم.

برای یافتن كار به هر اداره یی كه مراجعه می كردم، می گفتند ما به شما احتیاجی نداریم.حدود سه ماه گذشت، و من هیچ كاری پیدا نكردم. باز همان مشكلاتی كه در بیروت، با آن دست به گریبان بودیم، داشت خودنمایی می كرد.

نگران پرداخت اجاره خانه بودم.نمی خواستم مادرم را ناراحت كنم، اما بالاخره دلم را به دریا زدم! و یك شب موضوع را به مادر گفتم، كه نتوانسته ام كاری پیدا كنم.

خانم از من پرسیدند: پس صبح می روی شب می آیی، كجا كار می كنی؟

گفتم: من هیچ كجا كار نمی كنم. من دائم به دنبال كار می گردم.

بالأخره مادرم فكری كردند، و به من گفتند: بهتر است بروی پیش آقای نصر السلطان (آقای عسگری، نوه‌ی دایی مادری ما)، كه هم در دیوان عالی كشور، و هم در وزارت دارایی، خیلی نفوذ دارند، او دستش باز است، و حتما به توكمك می كند.

من هم اطاعت كردم، و نزد آقای نصر السلطان رفتم. شخص بسیار مهربان، دقیق و موقری بود. وقتی برایشان توضیح دادم، چه تحصیلاتی كرده ام، خیلی تحت تاثیرقرارگرفتند، و به من گفتند: چرا نمی روی یك كار آزاد راه بینداری: با این همه معلومات حیف است به كار دولتی گرفتار بشوی، برو كارخانه یی برای خودت درست كن و مستقل باش.

به ایشان گفتم:  كار آ زاد احتیاج به سرمایه دارد.

ایشان گفتند: این حرف ها چیست كه شما می زنید؟ برو نزد پدرت، و هرچه می خواهی از او بگیر. وقتی كسی چنین پدر ثروتمندی دارد، كه دیگر نگران پول و سرمایه نباید باشد. پدر شما، آقای معز السلطنه از ثروتمندان كشور است. نزد او برو و مشكلات و مسائل خود را بیان كن، و هدف خود را، برای راه انداختن كار آزاد به او بگو، و از ایشان كمك بگیر.

اول فكركردم، شاید صلاح نباشد، ولی بعد تصمیم گرفتم، راهنمایی فرد با تجربه یی مثل نصر السلطان را،گوش بدهم. به خودم گفتم شاید بعد از این همه سال، اوضاع عوض شده باشد. بالاخره پدر بود، و طبیعی بود كه می تواند به داد فرزندش برسد.

آن وقت ها پولدارها، یعنی اعیان تهران، زمستان ها در قشلاق و تابستان ها در ییلاق به سر می بردند. منزل زمستانی آقای معز السلطنه، در سه فصل سال، در باغ بزرگ خیابان سپه بود، و فصل تابستان را در تجریش، چهار راه حسابی به سر می برد؛ كه هوای بسیار خوبی داشت، و هنوز باغ ها را نابود نكرده بودند، تا جای آ ن همه زیبایی را، برج های زشت سیمانی بگیرد. زیرا دره ی مقصود بیك، محل عبور نسیم توچال بود. از طرفی چون رودخانه مقصود بیك، هم از آن جا می گذشت، معروفیت و شهرت ویژه یی داشت.

فصل تابستان بود، و پدرم در باغ ییلاقی خود، در تجریش به سر می بردند، كه به سراغ ایشان رفتم. تمام مدتی كه در راه بودم، یعنی فاصله ی تهران تا تجریش را، كه آن وقت ها راهی نسبتا طولانی هم بود، با خود فكر می كردم. شاید بعد از این همه سال، اوضاع خوب شده باشد. خودم هم حالتی بین كنجكاوی و دلهره، برای دیدن پدرم داشتم.

دائم با خودم فكرمی كردم بالاخره پدر هست، و مسلما دلش می خواهد مرا ببیند تصور می كردم، هر چه باشد احساس پدری، چیز دیگری است. با این همه نمی توانستم دودلی را، كه در ته ذهنم وجود داشت، از خودم دور كنم. با این فكر و خیال ها، به پل تجریش، مقصود بیك، چهار راه حسابی، و منزل پدر رسیدم. وقتی در زدم باغبانش، حاجی محمد زاهدی، كه مردی میانسال و نسبتا خوش رو بود، و قد متوسط و چشمانی خوش و چهره یی گلگون داشت، در را به رویم بازكرد.

پرسید: شما كی هستید، و چه كار دارید؟

طبق رسم آن زمان، خودم را محمودخان، پسر آقای معزالسلطنه معرفی كردم. البته این را باید اضافه كنم، كه لباس وكلاه من كاملا فرنگی مآب (اروپایی)، و لهجه ی من چیزی بین عربی، فارسی و فرانسه بود، و مسلما نه تنها حاج محمد، بلكه هر شخص دیگر را، كمی متعجب می كرد.

باورش نشد، كه من خودم را پسر ارباب او، معرفی كرده باشم. گفت: همین جا صبركنید.

در را بست و رفت، و بعد از نیم ساعتی (كه دیگر داشت حوصله ام هرمی رفت، و ناامید هم می شدم)، پیشكار پدرم، كه جوان تر وكمی صورت و دهانش كج بود،كمی هم موهایش ریخته بود، و زرنگ و با هوش و جست و جوگر، به نظر می رسید، در را بازكرد.

دوباره خودم را معرفی كردم. اما خیلی محكم تر. با لبخندی خاص، گفت: بله بله شما باید یكی از پسرهای آقا باشید، كه در خارج ازكشور بودید؟ گفتم بله. فورا گفت: بله من فورا شناختم، دلم گواهی داد. ضمنا از ابروان پهن شما هم پیداست، كه فرزند آقا باشید! دست مرا گرفت كه ببوسد، دستم راكناركشیدم.

گفت: قربان، من غلامعلی عسگری (معروف به غلامعلی خان) نوكر شما هستم. با این كه سواد ندارم، ولی تمام كارها و حساب و كتاب آقای معز السلطنه را، اداره می كنم. من درباره ی شما مطالبی را، از آقا و سركار خانم همدم الاوله، شنیده ام. در خدمت هستم. تشریف بیاورید.

معلوم بود،كه خیلی سیاستمدار است. بهتر است بگویم خیلی كار كشته و محتاط بود.

وقتی مرا به داخل راهنمایی می كرد، یك كلمه بروز نداد،كه چیزهایی را می داند، و اصلا نگفت كه ورود مرا قبلا به پدرم، خبر داده است.

از داخل در چوبی بزرگ سبز باغ، كه مخصوص عبور كالسكه و اتومبیل بود، یك درِ كوچك باز شد و من وارد شدم. غلامعلی خان از پشت سرم می آمد. مرا با دست به طرف ساختمان اصلی، كه در وسط باغ قرار داشت، راهنمایی كرد. مرتب با كلماتی مثل خوش آمدید! سر افراز فرمودید! برخورد خوب و پذیرای خودش را، نشان می داد.

موقعی كه به پایین پله های بزرگ سنگی ساختمان رسیدم، پدرم، بالای پله های ساختمان منتظر ایستاده بود.كاملا معلوم بود، كه قبلا توسط غلامعلی خان از آمدن من، مطلع شده بود. پیژاما و روی آ ن روبدوشامبر بسیار زیبا و با شكوهی، به تن و سیگاری به لب داشت.

به محض این كه از پایین پله ها او را دیدم، سلام كردم، و با حالت خوشحالی، شاید بهتر است بگویم ذوق زده، و طبق معمول هر فرزندی، كه مدت بسیار زیادی پدرش را ندیده باشد، شروع كردم از پله ها بالا رفتن، كه ایشان را ببوسم. بعد از این كه جواب سلام خشك و بسیار سریعی داد، از همان بالای پله ها، ولی بسیار سریع گفت: بگو بگو محمود. بگوچه می خواهی؟ بگو؟ چرا بالا می آیی؟ من هنوز گوشهایم خوب می شنود، خیلی هم خوب می بینم. از همان جا بگو.

یعنی باید از همان پایین، حرف را می زدم. و نباید به طرف ایشان می آمدم، و نزدیك شان می شدم. چون دیدم كه به من اجازه بالا آمدن از پله ما، و رفتن به داخل خانه را نداد، فكركردم بهتر است خودم را بیش تر، معرنی كنم. از موفقیت هایم بگویم، تا او بهتر بداند كه با آدم معمولی رو به رو نیست، و دیگر فرزندش، درس خوانده است.

ابتدا اشاره یی به موفقیت های تحصیلی ام كردم، و شروع كردم تندتند به صحبت در مورد مداركم.

طبیعی بود،كه او به عنوان پدر می باید، برای آگاهی از موفقیت های تحصیلی من، مشتاق و علاقه مند باشد، و بخواهد بداند كه طی این سال ها، چه موفقیت های خوبی،كسب كرده ام.

شروع كردم برایش رشته های تحصیلی یی را كه خوانده بودم، توضیح دادم. بعد از گفتن دو یا سه رشته ی تحصیلی، دیدم پدرم چهره اش درهم رفت. اخمی كرد، و دیگر حوصله نكرد به حرف هایم گوش بدهد. با صدای نسبتا بلندی، دستش را كه سیگاری بین انگشتش بود، به طرف من بلند كرد وگفت: تحصیل كرده یی كه كرده یی. هر چه خوانده یی، خوانده یی. مگر برای من درس خوانده یی؟ برای خودت خوانده یی. مگر می خواهی علامه ی دهر شوی؟ یكی از این ها هم برایت زیاد است!

با كمال تعجب دریافتم، نه تنها خوشحالش نكرده ام، بلكه اصلا جای این حرف ها نیست. باید خیلی سریع، به سراغ اصل مطلب می رفتم خواسته ی اصلی ام را، مطرح می‌كردم. چون ممكن بود، دستور بدهد، دیگر مرا راه ندهند. چشمم به غلامعلی خان افتاد، كه دستش را به حالت احترام، جلوی سینه جمع كرده بود. سرش راكاملا خم كرده بود، و خیس عرق شده بود. به نظرم رسید،كه او هم شگفت زده شده است. و البته، خجالت هم كشیده بود. و به قول خودش، كه بعدها هم برایم تعریف كرد، به حالت سكته افتاده بود.

فورا صحبتم را عوض كردم، و این طور ادامه دادم: بنده بررسی كردم، و متوجه شدم كه با قدری سرمایه می توانم كار آزادی، برای خودم راه بیندارم تا خودم، مادرم و برادرم را تا كارش راه بیفتاد، اداره كنم. یعنی تا موقعی كه برادرم، بتواند مطبی در تهران بازكند. برای انجام دادن این كار، جنابعالی موافقت بفرمایید، تا 800 تومان به عنوان یك سرمایه مختصر، به من قرض بدهید، با این پول یك كارخانه ی چوب بری، درست خواهم كرد، چون در این جا كارخانه ی چوب بری وجود ندارد، و نجارها الوارهایشان را، با اره مشاء (دوطرفه) می برند، الوارها صاف در نمی آ ید، و به كار فرنگی كاری نمی خورد. تجار و نجارها مجبور هستند، چوب مورد نیازشان را، از روسیه وارد كنند. این چوب های وارداتی، برایشان گران در می آید، و اگر این كارخانه را بنده، با این سرمایه راه اندازی كنم، به طور قطع، قیمت چوب های این كارخانه، به مراتب ارزان تر از چوب روسی در خواهد آمد، وكار این كارخانه رونق، خواهد گرفت. بنده ان شاءالله ظرف مدت یك سال، این پول مرحمتی جنابعالی را، با هر میزان سودی كه تعیین كنید، به شما برمی گردانم.

آقای معز السلطنه، به محض شنیدن حرف های من، با صدایی بلند فریاد زد: من از كجا 800 تومان بیاورم، به تو بدهم: چرا دست از سرم برنمی داری؟ خیال می كنی، من روی گنج قارون نشسته ام؟ باز آمدی این جا در باغ سبز دیدی؟!

و پشتش را به من كرد، و وارد ساختمان شد. چشمانم سیاهی رفت. دلم فرو ریخت. مگر ممكن است، بعد از این همه سال…؟

لازم به ذكر است، كه آقای معز السلطنه، تا سال 1333 ه.ش. در قید حیات بودند و از زندگی مرفهی برخوردار بودند.

پدرم خطاب به من گفتند: آقا بیژی جون، مقایسه یی كن و ببین، وقتی شما یا خواهرت یك نمره خوب می گیرید، من و مادرت، چقدر خوشحال می شویم. مگر می شود یك پدر نسبت به فرزندانش، این قدر بی مهر باشد؟

وقتی برگشتم، تا به طرف در باغ بروم، متوجه شدم غلامعلی خان كنار من نیست. خیلی تعجب كردم. اصلا نفهمیدم، او كی از كنار من رفته است. معلوم بود، كه حتی او هم آن قدر خجالت كشیده است،كه نتوانسته بایستد. از طرفی هم شاید آن قدر حالم بد بوده، كه اصلا متوجه رفتن او نشدم. دیگر هیچ جای تاملی نبود. سرم را پایین انداختم، و به طرف در باغ رفتم. نمی توانستم راه بروم. سرم گیج می رفت، و نزدیك در كوچه، پشت آلاچیق باغ، آن قدر چشمانم سیاهی رفت، كه مجبور شدم، به یك درخت كاج تكیه بدهم، و پای آن بنشینم. با خود می گفتم آیا گرسنگی در بیروت باز دارد، تكرار می شود: به مادرم چه بگویم؟ خرج خانه... از آن بدتر اجاره خانه و در نهایت گرسنگی را، چه كاركنم؟ آیا دوباره باید نان خشك دور كوچه ها را، به جای غذا جمع كنم؟ آیا مثل موقعی كه در پاریس مهندسی برق می گرفتم، و برای كمك خرج خانه، رانندگی تاكسی یاد گرفته بودم، حالا باید دوباره همان كارها را، شروع كنم؟

وقتی به خودم آمدم، كه حاج محمد باغبان، با پسری كه دستش را گرفته بود، بالای سرم ایستاده بود، و با لحن آرامی گفت: آقا چشم ما روشن من نشنیده بودم، حضرت آقا مو سلطنه (منظورش معزالسلطنه پدر من بود)، بجز آقا مهدی خان، كه همبازی اسماعیل پسر من است، پسر دیگری دارند، ولی غلامعلی به من گفت، كه او می دانسته كه شما در خارج هستید، و بعد ادامه داد، كه من شمرونی هستم (یعنی اهل شمیران هستم). سال های سال است، كه در خدمت پدر بزرگ شما و بعد پدرتان كار می كنم.

خاطرم می آید، درست در پشت سر شما یعنی جلوی باغچه، كنار حوض مرحوم آقای حاج یمین الملك، معزالسلطان پدربزرگ تان، منظورم آقای علی حسابی است، به اتفاق پدرتان، جناب آقای معزالسلطنه (حاج آقا عباس حسابی) تشریف می آوردند، در باغ گردش كنند. ماشاءالله ماشاءالله آن قدر دست و دل باز بودند، كه به محض این كه چشم شان، به بچه های من می افتاد، دستشان را در جیب مبارك شان می كردند، یك مشت

اشرفی، پول طلا و نقره در می آوردند، و با دست مبارك شان می پاشیدند، توی باغچه و بچه های من می دویدند، تا آن ها را پیدا كنند و بردارند. این اسماعیل، كه از همه بچه های من بزرگ تر و زرنگ تر بود، و…

خدا می داند چقدر حالم بد شده بود. در واقع حاج محمد، می خواست از دست و دلبازی پدر و پدربزرگم صحبت كند، و مرا شاد كند. اما او نمی دانست كه من دلم سال های سال بوده است كه از جور پدر و از بسیاری واقعیات وحشتناك خون شده است، دیگر جای هیچ صحبتی نبود. از جایم بلند شدم، خداحافظی كردم، و به داخل كوچه آمدم. از كوچه باغ های بسیار با صفای آن جا، كه جوی آبی هم از وسط آن می گذشت، و صدای آرام بخش آب، قطره های اشك مرا، همراهی می كرد می گذشتم و چهچهه ی بلبل ها دل آتش گرفته، مرا آرام می كرد، و نسیم توچال كه از دره مقصود بیگ می گذشت، صورتم را نوازش می كرد، و به من دلداری می داد، برای تسلای خاطر خود، این شعر را زمزمه می كردم:

ماآزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون كشید باید از این ورطه رخت خویش

مرد فیزیک در تهران جایی ندارد

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۳/۲۸-۹:۲۰:۵۲
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:12043
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1531

پدرم ناگهان احساس كردند، خسته شده اند. با عجله به ساعت شان نگاه كردند؛ ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب را، نشان می داد. از موعد همیشگی، خیلی گذشته بود. عینك شان را به چشم زدند، و رو به من كردند، و گفتند:

خیلی دیر شد. تازه باید آلمانی هم بخوانم. شما هم باید استراحت كنی، تا صبح به درست برسی.

بیش از این هر دو، خسته می شدیم.

پدرم، كاملا متاثر و دلشكسته، به نظر می رسیدند. از جایم بلند شدم، غرق بوسه شان كردم. چشمان مهربان و نگاه عمیقشان، پر از شادی شد. خداحافظی كردم، و از اتاق نشیمن پایین، بیرون آمدم.

وقتی به اتاقم رسیدم، حالت خاصی داشتم. اندوه و شادی در وجودم، موج می زد. احساسات و افكار غریبی، بر من چیره می شد. به قول معروف یك چشمم می گریست، و چشم دیگرم می خندید! به افتخارات پدرم می اندیشیدم. به انسانی كه با وجود تنهایی، و نامهربانی نزدیكان، می توانست بزرگ ترین كرسی فیزیك جهان را، تسخیر كند. سرنوشت پدرم، تمام ضمیرم را، اشغال كرده بود. تا فردا شب هم صبر نداشتم، چه رسد، به شب های بعد. اما پدرم به قول و قرار، اعتقاد داشتند.

شب دیگر هم فرا رسید، سر ساعت موعود، 10 شب در جای خودم، دركنار میز بغل صندلی مخصوص پدرم نشستم، و سلام كردم. چهره شان را خوشحال دیدم.

نسخه ی قدیمی دیوان حافظ در دست شان بود. پدرم گفتند:

- همیشه حافظ، بهترین حرف را می زند. دیشب حرف آخر را زد. امشب هم با او، شروع می كنیم.

پدر دیوان حافظ را، گشودند. همان طور كه عینك شان را برداشته بودند، و سرشان را، توی كتاب برده بودند، لبخند بسیار دلنشینی زدند، وگفتند:

حافظ هم ما را خوب شناخته است، می گوید:

درد عشقی كشیده ام كه مپرس

زهر هجری چشیده ام كه مپرس

گشته ام در جهان و آخر كار

دلبری برگزیده ام كه مپرس

آن چنان در هوای خاك درش

می رود آب دیده ام كه مپرس

بی تو دركلبه گدایی خویش

رنج هایی كشیده ام كه مپرس

بعد سرشان را، از روی كتاب بلند كردند، و عینك شان را، به چشم زدند، و از پشت عینك، نگاه بسیار عمیقی به من انداختند، و با لحن طنز آمیزی گفتند: چندین شب است،كه من به یك سؤال شما، پاسخ می دهم. آیا خسته نشده ای؟

گفتم: باباجون، اختیار دارید، چه فرمایشی می كنید، باوركنید ساعت به ساعت، حساس تر وكنجكاوتر می شوم. سرگذشت زندگی شما از عجیب، عجیب تر و از شنیدنی، شنیدنی تر است. فكر می كنم، اگر این شب ها، صد سال هم طول بكشد، باز من همین اشتیاق را دارم. شما چقدر مهربان و محجوب هستید، كه تا امروز خاطرات خود را، برایم نگفته بودید! اگر حافظ زنده بود، هر شب می آمد، تا سرنوشت شما را گوش كند، و چه بسا یك دیوان شعر هم، برای شما می سرود، تا بهترین الگو را، برای فرزندان ایران ما، به جا بگذارد.

بعد مثل بچه یی كه آرزو و اشتیاق شنیدن یك داستان پر ماجرای نیمه كاره را، داشته باشم،گفتم:

باباجون، بهتر است حالا بگویید،كه وقتی از پیش « بزرگ بزرگ » رفتید منزل، چه كردید؟

بد نیست، دوباره این نكته را توضیح بدهم،كه چون اسم بزرگ بزرگ را، یك بار من و خواهرم، برای پدر بزرگمان ادا كردیم، پدرم برای احترام به انتخاب ما، وقتی در جمع خودمان بودیم، این اسم را به كار می بردند.

پدرم گفتند: به نظرم شما حوصله خوبی داری.

بعد از این كه از منزل پدرم بیرون آمدم، به خانه رسیدم. دیگر شب شده بود. مادرم وقتی چهره مرا دیدند، فورا متوجه شدند،كه من خیلی ناراحت هستم. آن قدر از من سؤال كردند، و علت ناراحتی ام را جویا شدند، تا تمام ماجرا را، برایشان گفتم.

مادرم با ناراحتی بسیار،گفتند: شما نباید بدون مشورت با من، به دیدن معز السلطنه می رفتی.

- آقای نصرالسلطان مرا، آن جا فرستاد.

مادرم، با حالتی كمی عصبانی، جواب دادند: فرقی نمی كند.در هر صورت، باید با من مشورت می كردی. بهتر است، فردا صبح باز نزد نصرالسلطان بروی، و از طرف من، از او بخواهی، كه هركاری می‌تواند، برایت انجام بدهد.

روز بعد، وقتی به دیدن آقای نصرالسلطان رفتم. ایشان فورا نتیجه ی ملاقات من و پدرم را، پرسید. وقتی برایش توضیح دادم، فوق العاده ناراحت شد.

اگر بعد یادم بیاوری، برایت می گویم كه آقای نصر السلطان به خاطر بی مهری پدرم، نسبت به ما چه انتقامی از او، گرفت.

آقای نصرالسلطان فكركردند،كه فنی ترین و تخصصی ترین جایی، كه ممكن است تحصیلات من به دردشان بخورد، وزارت طرق و شوارع عامه است. جایی كه اكنون می‌گویند، اداره راه و ترابری. بالاخره بعد از طی مراحلی، به توصیه آقای نصرالسلطان، در این وزارتخانه پذیرفته شدم.

برای شروع كار پنج الاغ و سه تفنگچی به من دادند، و گفتند كه باید بروی، و راه بوشهر به بندر لنگه را، نقشه برداری كنی. بنا بر این راهی سفری شام، كه هیچ چیز از آن منطقه و راه هایش، نمی دانستم. وقتی به قم رسیدم، نخست وزیر هم برای بازدیدی به این شهر، آمده بود. شهركوچكی بود، و به خاطر حضور نخست وزیر، همه چیز تحت كنترل بود. كسی هم به نخست وزیر خبر داده بود، كه پسر معزالسلطنه هم، به آن جا آمده است. دنبال من فرستاد، و به خدمت ایشان رسیدم. شخص موجه و بسیار دقیقی بود. وقتی از تحصیلات، و بعد از ماموریتم پرسید،كنجكاو شد وگفت: دلم می خواهد بدانم، برای شخصی با این میزان تحصیلات، و برای چنین ماموریتی، چقدر خرجی داده اند؟

گفتم: فعلا هیچی. ولی با من قراردادی بسته اند، تا بعدكه ماموریت انجام شد، و به تهران بازگشتم، 700 تومان، بابت وجهی كه برادرم، از وزارت راه قرض كرده بود، و به بیروت آمده بود كسر كنند، و 200 تومان به من بدهند.

نخست وزیر متعجب شد، و با حالتی نگران از من پرسید: خوب به فرض این كه، این طور باشد. ولی مخارج طول سفر شما، ازكجا باید تامین شود؟

پاسخ دادم: گفته اند اگر خرجی بخواهم، می توانم از تلگرافخانه، به مركز اطلاع بدهم، تا پول برایم بفرستند.

ایشان با حالتی متغیر ادامه داد:تلگراف! ازكجا؟ مگر شما نمی دانی كه فقط قنسولگری انگلیس تلگرافخانه دارد، و آن هم در بوشهر است. كسی را هم آن جا راه نمی دهند. علاوه بر آن، تا شما به آن جا برسی، از گرسنگی می میری. تازه خیال كرده یی با وجود تلگراف زدن، پول به دستت می رسد؟ چطور شما نفهمیدی، كه این ها نمی‌خواسته اند، كه مهندس بالای سرشان باشد، و شما را به این سفر فرستاده اند، كه از شر شما خلاص بشوند، و بعد ادامه داد، كه من به شما توصیه می كنم، از همین جا با كاروان من، به تهران بازگردید؛ و در دفتر من، در نخست وزیری به صورت مشاور، خدمت كنید، تا ما از معلومات شما بیش تر، استفاده كنیم.

گفتم آخر بنده قراردادی دارم، و نمی توانم خلاف آن رفتاركنم.

نخست وزیر، كه دید من ساده تر و بی تجربه‌تر از این حرف ها هستم، دیگر در این مورد حرفی نزد، چون فهمید فایده یی ندارد.

اوكه شخص بسیار مهربان و دلسوزی بود، وقتی دید من حتی اوضاع و احوال مملكت را نمی دانم، و در حال و هوای آن طرف دنیا هستم، نسبت به روحیه و عادات من كنجكاو شد، و با علاقه ی خاصی تلاش كرد، اقلا من از او خرجی راه را بگیرم، ولی دید من زیربار نمی روم. جالب است بگویم،كه به خاطر من سفرش را سه روز عقب انداخت. در طی این سه روز، دائم با من صحبت می كرد، وبالاخره موفق شد، دویست تومان تحت عنوان قرض الحسنه، به من بدهد. به خاطر می آورم، كه وقتی من در برابر اصرار او، برای قبول پول انكار می كردم، خنده اش می گرفت، و از سادگی من تعجب می كرد.

مرگ بی قداره

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۴/۱۳-۹:۵۴:۶
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:12113
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 1915

با آن پول راه افتادم، و ماموریتم را آغاز كردم. سفر پر ماجرایی بود، و دو سال طول كشید. گاهی قبایل محلی ما را، دستگیر می كردند، و سؤال می كردند، كه چرا به این جا آمده اید؟ به یاد می آورم، یك روز از كنار صخره و دره یی عمیق، عبور می‌كردیم. عده یی از یك عشیره ی محلی برسرمان ریختند، و دستهایمان را بستند، و ما را نزد رئیس عشیره خود بردند. من هم درست نمی توانستم فارسی حرف بزنم. وقتی فارسی حرف می زدم، لغات عربی زیادی در گفتارم بود، و لهجه ی عربی داشتم. درك جملاتم كار ساده یی نبود.

خیلی خصوصی برایت می گویم، كه من همیشه فرانسه فكر می كردم، و فارسی حرف می زدم.

وقتی با رئیس عشیره حرف می زدم، موقع سؤال و جواب با او، اشكالات زیادی، در فهم مقصودش داشتم. به هر حال متوجه شدم، كه او می گفت: برای چه به این جا آمده اید؟

من هم در كمال سادگی و درستی، به اوگفتم: من مهندس هستم. برای نقشه برداری این جا آمده ام. نقشه ها را به تهران می برم، وزارت طرق، بر اساس این نقشه ها به این جا راه می‌کشد تا سربازها بیایند و شما را خلع سلاح کنند بعد که تفنگهای شما را گرفتند شما تابع دولت مرکزی میشوید.

رئیس عشیره که از حرفهای من شاخ در آورده بود خنده‌ی بلندی سر دارد و به مباشرش رو کرد و گفت یک خرجی به اینها بده و رهایشان کن بروند این که رئیسشان باشد این حرفهای عجیب و غریب و آن لباس فرنگی مآب خنده دارش که این همه حرفهای بی خود می‌زند وای به حال بقیه شان؟

ما را رها کردند و مشابه این موضوع چندین بار اتفاق افتاد، اما در واقع خدا کمک می‌کرد و خلاص می‌شدیم.

در همین مسیر چند بار هم گرفتار افسران انگلیسی شدیم، اما با زبان و معلوماتی که داشتم آنها را مجاب می‌کردم و ما را رها می‌کردند.

در بیابان گرم جنوب مجبور بودیم از آب، آب انبارها و چاله‌ها بنوشیم.

باید همیشه با پارچه آب را صاف می‌کردیم، به این صورت که باید آب را در دستمال یا جورابمان می‌ریختیم تا قبل از نوشیدن صافش کنیم، تا کرمها و تخم کرمهای آب جدا شوند، در جوراب گیر کنند تا آب صاف شده داخل کاسه را بخوریم.

یادم می‌آید روزی که یکی از همراهانم خیلی تشنه بود مستقیم به طرف یک برکه رفت و سرش را داخل آب کرد و نوشید طول این کرم که پیوک نامیده می‌شود، گاه تا یک متر هم می‌رسد. اگر هنگام بیرون کشیدن از بدن دو نیمه شود، خطرناک و کشنده است. بعد از مدتی تخم کرمها در بدنش تبدیل به کرم شدند. کرمها از توس ساق پا یا دستش بیرون می‌آمدند محلی ها وارد بودند با چوبهایی شبیه چوب کبریت کرمها را می‌گرفتند و دور چوب می‌پیچیدند تا آرام آرام از بدنش بیرون بیاورند. موقع پیچاندن کرم دور چوب اگر سر کرم قطع می‌شد باید دو یا سه هفته صبر می‌کردند تا مجددا کرم سرش را بیرون بیاورد و مجددا همان کار را بکنند.

با تمام مواظبتها من و همراهانم اسهال خونی گرفتیم و باید بگویم که به حال مرگ افتادیم و با مقداری نمک میوه كه از خارج با خود آورده بودم، و در این سفر همراهم بود، نجات پیدا كردیم.

یكی از همراهانم، كه حالش خیلی بد بود، و اهل تنگستان بود، شخصیتی بسیار سلحشور داشت. شبی كه در اغما بود، و فكر می كرد شب آخر زندگیش است، در حالی كه سرش روی زانوی من بود، اشاره كرد، سرم را جلوی دهانش ببرم، بعد با صدای ضعیفی، كه با زحمت شنیده می شد گفت: خواهش می كنم قداره مرا بیاورید، و به من ببندید، تا بدون قداره نمیرم. چون مرگ بی قداره، برای یك مرد تنگستانی ننگ است.

من هیچ وقت، این خاطره را، فراموش نمی كنم. عملا فهمیدم كه همین عرق ملی، شجاعت و تعصب عمیق آن ها، باعث شده است، چنین اسطوره هایی در تاریخ ما خلق كرده باشند.

گاهی از مسیری می خواستیم برویم، و محلی ها می گفتند، راه خطرناك است، باید اتراق كنید. بعد از یك ماه،كه راه را دنبال می كردیم، می دیدیم یك قبیله را، راهزن ها سر بریده اند، و مال و اموالشان را، غارت كرده اند. بدن مرده ها را، لاشخورها خورده بودند. تصاویری كه همیشه مرا، خیلی ناراحت می كند.

گاهی محلی ها به ما می گفتند، مثلا بعد از طی فلان بیابان، به یك درخت می رسید، وبعد راهتان را عوض كنید، و به فلان سمت بپیچید، و... ولی وقتی به آن درخت می‌رسیدیم، با كمال تاسف می دیدیم، كاروان های رهگذر، بدون كوچك ترین ملاحظه یی آن درخت را، بریده اند و سوزانده اند. افسوس می خوردم، وقتی می دیدم دركشوری كه درخت این قدر ارزش و احترام دارد، و در طول تاریخ، برای حفظ آن، این قدر سفارش شده است، حالا این طور، به آن بی اعتنایی می شود. درست مثل كسانی، كه امروزه باغ ها را نابود می كنند، و به جای آن برج می سازند، به جای این كه برج را در بیابانی بسازند، و شهر جدید را با فضای سبز جدید، بسازند.

غذا در این مسیر خیلی نایاب بود، و آن را به سختی تهیه می كردیم. خلاصه بعد از 2 سال نقشه را، هرطور بودكامل كردم، و به تهران برگشتم. وقتی نقشه ها را، روی میز آقای بیات، معاون وزارت راه، كه خودش ما را، به این ماموریت فرستاده بود،گذاشتم و با شور و اشتیاق شروع كردم به توضیح دادن، كه مثلا این جا شیب جاده است، این جا ارتفاعات است، این جا فاصله گذاری است، این ها با این اشل تهیه شده است. ایشان دو سه دقیقه بیش تر، حوصله نكرد. اول نگاهی به نقشه ها كرد، و بعد نگاهی به من وگفت: دو سال است رفته یی برای خودت گشته یی، و حالا برگشته یی، روی كاغذها را، خط خطی كرده یی آورده یی جلوی من گذاشته یی؟!

هر كار كردم، توضیحات فنی لازم را بدهم، بیهوده بود. به حرف هایم گوش نمی داد. از شیب جاده گفتم، از فاصله گذاری گفتم، مقیاس و اشل را تعریف كردم. هیچ اثری نداشت. فهمیدم دارم، وقت تلف می كنم. اصلا او معنی این كار علمی را، نمی فهمید. به خودم گفتم ایشان كه معاون اجرایی، یا به قول خودشان عملیات وزارتخانه است، و از نقشه سر در نمی آورد، وای به حال بقیه كاركنان این مجموعه. فكركردم، باید كاری انجام بدهم. آن قدر به این طرف و آن طرف رفتم، و در راه پله ها و راهروهای وزارتخانه منتظر ماندم، تا مسیر عبور وزیر را پیدا كردم، و یك روز بالاخره خودم را به سر راه وزیر رساندم. در حالی كه معاون وزیر، متوجه من شده بود، و مرا چپ چپ نگاه می كرد. دلم را به دریا زدم، و به سرعت جلو رفتم. در حالی كه با او تندتند پله ها را طی می كردم، خودم را به وزیر رساندم، و درست هنگامی كه وزیر می خواست، سوار كالسكه اش بشود، با لهجه بسیار صحیح فارسی،كه با دو سال قبلم اصلا قابل مقایسه نبود - چون در تمام این دو سال ماموریت نقشه برداری، در هر روستا یا دهی وارد می شدم، شروع به جمع آوری لغات درست اصیل فارسی می كردم، و چون اتیمولوژی بلد بودم، ریشه یابی هم می كردم، و به كمك افراد باسواد محلی،كه كم هم نبودند، فارسی را خوب تمرین كرده بودم، و آرزو داشتم روزی بتوانم برای تمام لغات علمی جدید، معادل فارسی پیدا كنم (كه البته استاد این كار را بیش از 70 سال ادامه دادند)-

به وزیر در كمال سادگی و صراحت گفتم: حضرت آقای وزیر، شما كه یك وزارتخانه تخصصی مثل وزارت راه دارید، چطور در این وزارتخانه، حتی یك مهندس ندارید، كه بتواند نقشه را بخواند؟

او كه از صراحت من تعجب كرده بود، كنجكاو شد، و اجازه داد كه من ماجرا را، برایش شرح بدهم. كسانی كه دوروبر وزیر بودند، از این كه من واقعیات را می گفتم، ناراحت شدند.

وزیر در جواب خواسته ی من گفت: شما نمی دانید؟ اگر مهندس بخواهیم، باید از فرنگ بیاوریم، و برای این كار بودجه و پول كافی، در اختیار نداریم.

فورا در جوابش گفتم: آقا پول نمی خواهد، فقط جا می خواهد. درجایی مثل یك اتاق می شود، كار را شروع كرد. من در یك اتاق، هرعده كه مهندس بخواهید، برایتان تربیت می كنم.

به نظر می آمد، وزیر در مورد حرف های من هم علاقه مند، و هم متعجب شده است.

از سوابق و تحصیلاتم، سؤالاتی كرد. با تعجب به من نگاه كرد، و به همان آقای بیات معاونش روكرد، و دستور داد تا یك اتاق به من بدهند.

من هم بلافاصله، یك تابلو درست كردم، و بالای اتاق كوبیدم. و روی آن نوشتم:

«مدرسه‌ی مهندسی ایران، وزارت طرق»

این اولین مدرسه ی مهندسی در ایران، بود. از این جا، ماجرا خیلی جالب تر می شود. 

تأسیس‌اولین‌کلاس‌پرفسورحسابی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۰۹-۸:۳۵:۳۷
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۵/۱۲-۱۲:۳:۴۹
    • کد مطلب:13240
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2346

از سوابق و تحصیلاتم، سؤالاتی كرد. با تعجب به من نگاه كرد، و به همان آقای بیات معاونش روكرد، و دستور داد تا یك اتاق به من بدهند.

من هم بلافاصله، یك تابلو درست كردم، و بالای اتاق كوبیدم. و روی آن نوشتم:

«مدرسه‌ی مهندسی ایران، وزارت طرق»

این اولین مدرسه ی مهندسی در ایران، بود. از این جا، ماجرا خیلی جالب تر می شود.

اتاق را گرفته بودم، فیزیك، شیمی، ریاضیات، نقشه برداری و... خلاصه همه دروس را، باید خودم تدریس می كردم. كلاس، راه افتادم بود و استادی هم داشت، حتی یك نفر دانشجو پیدا نمی كردم، كه بیاید در كلاس بنشیند، و بخواهد مهندس بشود. مدتی گذشت، من بودم و فراش این مدرسه، او هم پیرمرد بود، تا او را می نشاندم، درس بدهم خوابش می برد. فكركردم، تا همین اتاق را از من نگرفته اند، كاری بكنم و باید تا دیر نشده، اقدامی كنم. به نظرم رسید، باید یك تفاوتی، برای حقوق دریافتی كسی، كه این مدرسه را طی كرده، و كسی كه تحصیلات خاصی ندارد، در استخدام وزارت راه، قایل شد.

دلم را به دریا زدم، و دوباره برای دیدن وزیر، تقاضای ملاقات كردم. در كمال تعجب خیلی فوری، به من وقت داد. وقتی به دیدنش رفتم، و تقاضای خودم را كه همان فراش، راهش را به من یاد داده بود، به اوگفتم: كه افراد معمولی، برای استخدام در وزارت طرق با 40 تومان پایه حقوقی استخدام می شوند، و پرسیدم كه آیا جناب وزیر، موافقت می‌كنند، كه شخصی كه در این مدرسه مهندس شده باشد، دو برابر آن یعنی 80 تومان حقوق بگیرد؟

وزیر، كه شخص بسیار آگاه و دلسوزی بود، محاسبات دقیقی را، در مورد دریافتی های یك مهندس فرنگی، روی كاغذ آورد، شد 800 تومان، و بعد به پیشنهاد خودش پایه ی 400 تومان را، برای مهندس ایرانی هنگام استخدام، پذیرفت.

این برایم قابل باور نبود. بعدها متوجه شدم، وجود چنین شخصیت هایی در ایران، در برابر هزاران بی اعتنایی، كار ساز و سازنده است، و موجبات حفظ و پیشرفت كشور را، به خوبی فراهم می آورند.

وقتی این موضوع اعلام شد، 11 نفر داوطلب برای مهندس شدن، آمدند. بعد از اتمام دوره سه ساله اول مهندسی، عده ی داوطلبین بعدی، به 28 نفر رسید. از همین موضوع فهمیدم، ایران جای علم است، و بچه های این مملكت، تقصیری ندارند. زیرا كسی اسباب و وسیله لازم را، برایشان فراهم نمی كنند. اگركسی پیدا شود،كه راه را برایشان به وجود بیاورد، خود بچه ها كار را، جلو می برند.

بعد از دو دوره دو ساله، حیفم آمد كه این مدرسه آموزش عالی، فقط در یك رشته دایر باشد. آرزو داشتم، درس ها عمومی تر بشود.

این احساس وظیفه، با همه مشكلاتی كه بر سر راه بود، مرا به ملاقات رئیس تعلیمات عالیه، كشاند. آقای اعتمادالدوله قره گوزلو، وزیر آموزش و پرورش، و فرهنگ و آموزش عالی آن زمان، بود. ایشان فرد بسیار مهربان، فهمیده و علاقه مندی بود.

فكركردم فقط لازم است ایشان را ببینم، و او را با نظریات خودم آشنا كنم، و برای تحقیق نظریاتم او را، تحریك كنم. ناگفته نماند، كه لفظ قلم صحبت كردن، و نحوه ی حرف زدنم، توجه او را جلب كرد. فكركردم، باید به شكلی كنجكاوی او را، برانگیزانم.

از همین رو، از ایشان پرسیدم: آیا شما می خواهید، این مملكت ساخته شود؟

ایشان كه از سؤال من متعجب شده بود، گفت: پس فكر می كنید، برای چه این جا نشسته ایم؟

ادامه دادم: پس اگر می خواهید، این مملكت ساخته شود، باید مطمئن باشید، كه روی هیچ نمی شود، چیزی ساخت!

مرحوم قره گوزلو از من پرسید: روی هیچ یعنی چه؟

گفتم: هیچ یعنی بی سوادی! به شرطی بچه های این كشور باسواد می شوند، كه معلم داشته باشند، و ما به شرطی موفق می شویم، كه معلمین ما با علوم نوین، آشنا باشند.

ایشان در پاسخ من گفت: ما خودمان این موضوع را می دانیم. خدا رحمت كند، مرحوم میرزا تقی خان (امیركبیر) صدراعظم را، از زمان ایشان، ما هر سال چهار معلم از روسیه و از فرانسه برای علوم می آوریم.

فورا و با تعجب گفتم: چهار معلم برای یك ملت؟ فكر نمی كنم، كافی باشد! این عده برای یك كشور بزرگ مثل ایران، خیلی كم است!

وزیر با كنجكاوی، از من پرسید: آیا صحبت هایی كه در این اتاق با شما می شود، بیرون از این اتاق هم بازگو می گردد؟ با اطمینان كامل به او پاسخ دادم: هرگز!

وزیركه اعتمادش به من جلب شده بود، درد دل عجیبی كرد. اوگفت:

دو سال است، كه حتی برای آوردن همین چهار معلم هم، پولی نداریم.

احساس كردم، این حرف را با دلسوزی و علاقه خاصی، گفت. من هم در راستای كمك به هدف هر دو نفرمان، گفتم: بودجه خاصی نمی خواهد. اگر شما دستور بدهید، دو تا اتاق به من بدهند، خودم با حمایت شما، یك چیزی مثل دارالمعلمین راه خواهم انداخت، و هر عده معلم كه خواستید، همین جا برای شما، تربیت می كنم.

وزیركه از این پیشنهاد من، خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود، به یاد واژه ی دكتر در ابتدای اسمم افتاد. به نظرم دلش برایم سوخت، و گفت: این درخواست ملاقات شما، بسیار جالب تنظیم شده بود. متن درخواست، با خط نسخ و امضای شما با خط نستعلیق و با انشای بسیار زیبا نوشته شده بود، این كار سلیقه ی چه كسی بوده است؟ كمی صبر كردم وگفتم: سلیقه ی مادرم. وقتی جناب وزیر دیدند، كه من در این سن، هنوز به یاد مادرم هستم، خیلی برخورد مهربان تری پیدا كرد، و گفت: مگر شما زیر درخواست كتبی، برای گرفتن وقت ملاقات ننوشته بودید « دكتر محمود حسابی »

فورا گفتم: بله، همین طور است.

او گفت: شما می گویی دكتر هستی؟

گفتم: بله.

او گفت خوب پس اگر دكتر هستید، بهتر است ما یك اتاق در اختیار شما بگذا ریم، تا روزها مریض ها را، این جا معاینه و معالجه كنید.

من كه متعجب شده بودم، گفتم: من دكتر فیزیك هستم جناب وزیركمی فكركرد، و پرسید: آقا، فیزیك یعنی چه؟

من كه بیش تر متعجب شده بودم، دیدم جای توضیح نیست، چون تازه با ایشان آشنا شده ام، و هر چه باشد در برابر وزیر فرهنگ، قرار دارم.

پیش خودگفتم: شاید اگر توضیح بدهم، ناراحت شود و رابطه یی كه تازه داشت شكل می گرفت، به هم بخورد.

فكری كردم وگفتم، باید به ایشان جوابی بدهم، كه برایش آشنا باشد فورا گفتم: فیزیك یعنی همان شیمی!

وزیر لبخندی زد، و با رضایت گفت: بله بله، می خواهی بگویی داروسازی؟

چاره یی نداشتم. جز این كه بگویم، بله!

آقای قره گوزلو، در حالی كه به نظر بسیار راضی می رسید، كه رشته ی تحصیلی مرا درك كرده است، از من پرسید: حالا بگویید ببینم چه می خواهید؟

گفتم: دو تا اتاق. تا یكی را كلاس، و دیگری را آزمایشگاه بكنیم.

اوكه انسان وارسته و فهمیده یی بود و به پیشرفت كشور علاقه داشت، فورا دستور داد، بالای دارالفنون، دو اتاق به من بدهند.

با ابتدایی ترین وسایل، كار را شروع كردیم، تا دارالمعلمین عالی راه بیفتد (تربیت معلم). در همان اتاق ها بود، كه یك روز فكر كردم، برای بچه ها رادیو بسازم. برای تهیه وسایل و ابزار آزمایشگاهی، به هركس كه به اروپا می رفت، سفارش می دادم. به یكی می گفتم، لامپ بیاورد. به دیگری كاپاسیتور و به یكی رزیستانس، به دیگری كندانسور و به بعدی ترانسفورماتور، و خلاصه به این شكل اولین آزمایشگاه، كه وسایلش، از طریق مسافرهای اروپا آماده می شد، راه افتاد. بعدكه وسایل رادیوكامل شد، شروع كردم، به ساختن رادیو. بعد از چند ماه كار، اولین رادیوی ایران ساخته شد.

رادیویی با ابعاد تقریبی یك متر در نیم متر، كه عكس آن را دیده ای.

حالا برق نداشتیم، تا رادیو را به كار بیندازیم. برای تهیه ی برق 80 تا استكان خریدم، وقتی آن ها را با یك گونی، به دارالمعلمین آوردم، بچه ها همه تعجب كردند، كه استادشان، گونی به دست آمده است. همه دنبال من راه افتادند. وقتی به آزمایشگاه پشت كلاس آمدیم، و جلوی بچه ها، در گونی را بازكردم، همه تعجب كردند. یكی از بچه ها كه معمولا خیلی شیطنت می كرد، از من پرسید: استاد چند تا استكان خریده اید؟

گفتم: 80 تا. بعد شنیدم كه زیر لب به هم كلاسی هایش،گفت: بچه ها شنیدید 80 تا استكان! چقدر زن و بچه استاد زیاد هستند!

همه بچه ها با هم زدند زیر خنده، من هم خودم خنده ام گرفت. برایشان توضیح دادم، كه چون برق نیست، باید خودمان برق درست كنیم. بچه ها ماتشان برده بود، مشغول شدیم. طبق درسی، كه به بچه ها داده بودم، نوشادر، فلز روی، گرافیت و... را آماده كردند. بعد استكان ها را، روی زمین چیدیم. با این وسایل، و با هر یك از استكان ها، یك پیل ولتا درست كردم، كه هر یك، حدود 1.3 تا 1.5 ولت برق می داد. بچه ها، همه تعجب كرده بودند. برق استكان ها را، سری كردیم. جمعا حدود 90 ولت، برق گرفتیم. آخر سر شاگردانم، با پیچاندن موج یاب رادیو، برای اولین بار صدای رادیو را، در ایران شنیدند. آوای موسیقی، از رادیو شنیده می شد. بچه ها از خوشحالی، بالا و پایین می پریدند. امواج از یك ایستگاه رادیویی، از باكو یعنی شمال دریای خزر، پخش می شد.

جرقه دانشگاه تهران

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۱۰/۰۹-۱۶:۵۴:۴
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۵/۱۲-۱۲:۳:۳۰
    • کد مطلب:13241
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 4428

رفته رفته، با كمك همین دانشجویان، چیزهای جدید و مختلفی ساختیم، كه در ایران وجود نداشت.یادم می آید، اولین ایستگاه هواشناسی، در كشور را، دایر كردیم.بعد از یك سال كار ممتد، و با كم ترین وسایل ممكن، در محوطه دانشسرای عالی، روی زمین اولین ایستگاه را سواركردیم.قرار شد آن را ببریم، و بالای پشت بام نصب كنیم.چند نردبان از همسایه ها گرفتیم، و با طناب آن ها را به هم بستیم.نردبان را به دیوار دانشسرا، تكیه دادیم.پای نردبان را گچ گرفتیم، تا تكان نخورد.حالا یك نردبان بسیار بلند شده بود، اما تكان می خورد، و تاب داشت.بچه ها جرات نمی كردند، از آن بالا بروند.اولین بسته را خودم برداشتم، و از نردبان بالا رفتم.وقتی بالای پشت بام رسیدم، بچه ها هم جرات پیداكردند، و كم كم بالا آمدند.بعد از شش ماه كار، اولین ایستگاه هواشناسی ایران را، در بالای پشت بام دانشسرای عالی، بر پا كردیم.تا آن موقع ما مجبور بودیم، اطلاعات هواشناسی را، از همسایه شمالی با ساعت ها اختلاف دریافت كنیم، و دیگر آن اطلاعات به درد نمی خورد.

با راه افتادن ایستگاه هواشناسی، مشكل ورود هواپیما به ایران، و بعضی مسائل علمی دیگر، حل می شد.

صحبت از هواپیما شد به خاطر می آورم، كه یكی از مشكلات آمدن هواپیما در آن روزها به ایران، نداشتن ساعت در ایران، بود. ساعت ها در ایران غروب كوك بود، و هر شهری یك ساعتی داشت، و ما فاقد وقت بین المللی بودیم. ساعت به معنای امروزی وجود نداشت. برای همین معلوم نبود، كه یك هواپیما چه وقتی باید به این جا برسد. با دانشجویان، یك گروه تشكیل دادیم. محاسبه عرض و طول جغرافیایی را آغازكردیم، و سپس با انگلستان مكاتبه كردیم. گرینیچ بین المللی هم، به ما جواب داد. حدود 24 دقیقه اختلاف داشتیم، تا بالاخره همان 30 دقیقه را، كه عددی سر راست بود، پذیرفتند و با 3.5 ساعت اختلاف، ساعت ایران تعیین شد.

پرسیدم باباجون، آیا همه این كارها در همین دو مدرسه، یا به اصطلاح مركز آموزشی دارالمعلمین عالی و دانشسرای عالی، انجام می شد؟

پدر گفت: بله، وقتی یك مركز علمی راه بیفتد، خود به خود تحول و پیشرفت، ایجاد می كند.

پدر ادامه دادند: پس از چندی، حكمت وزیر فرهنگ شد. شنیده بودم، آدم تحصیل كرده یی است. یك روز با آرزوی ترغیب او، برای ساخت دانشگاه در ایران، به دیدن او رفتم. بعد از كمی صحبت، متوجه شدم كه او هم كم و بیش، مرا می شناسد.

فكركردم، بهتر است از فرصت استفاده كنم. در ملاقات با او سخنم را، این طور شروع كردم:

تا همین اواخر، یعنی در قرن هفدهم، اگر كسی از اسپانیا، به ابن سینا یا به قول خودشان آویسن توهین می كرد، مجازات او اعدام بود. چطور یك دانشمند ایرانی، در مركز اروپا به این میزان، احترام داشته است؟! این موضوع نشان می داد، كه اروپاییان تا چه حد به علم ایرانیان، نیاز داشتند. ولی حالا چگونه است، كه ما برای معالجه ی شاه، باید پزشك از اروپا بیاوریم؟ یا برای ساختن پل، باید مهندس از آن جا بیاوریم؟

حكمت كه از این استدلال من، متعجب شده بود، با كنجكاوی و علاقه پرسید: منظور شما چیست؟

گفتم: تا بیش از این دیر نشده، باید اجازه بدهید جایی درست كنیم، تا خودمان دكتر و مهندس و متخصص، تربیت كنیم. تا نیازمند خارجی ها نباشیم، و بیش از این از اروپاییان، عقب نیفتیم.

حكمت كه به نظر می رسید، از پیشنهاد من خوشش آمده است، گفت: بروید و پیشنهاد خود را، روی كاغذ بیاورید، و برای من بفرستید.

من كه از مدت ها قبل در این فكر بودم، و در طی آن چند سال، قوانین دانشگاه های فرانسه و بلژیك را، جمع آوری كرده بودم، خیلی ذوق كردم، و سه ماه به طور شبانه روزی كار كردم، تا با استفاده از آن قوانین، طرحی برای تاسیس دانشكده تهران بنویسم، و طرح را برای حكمت بردم.

حكمت در حضور من، مقدمه ی طرح را مطالعه كرد، و به عنوان مثال با كمال سلیقه، واژه دانشگاه را برای اونیورسیته ، و واژه دانشكده را، برای فاكولته  كه من انتخاب كرده بودم، پذیرفت.

خلاصه اسم طرح شد: پیشنهاد تاسیس دانشگاه تهران.

بعد حكمت، طرح را برای بررسی و تصویب برای صدیق اعلم، رئیس تعلیمات عالیه، فرستاد. دو یا سه ماه، هر روز برای پاسخ، و در نهایت شروع كار، مراجعه می كردم، ولی هیچ جوابی، از طرف صدیق اعلم داده نشد. تصمیم گرفتم به دیدن او بروم. وقتی به دیدش رفتم، اول خوش و بشی كرد، ولی چند دقیقه بعد كه فهمید، نویسنده ی آن طرح من هستم، بدون كم ترین رو دربایستی فریادكشید، و گفت: چه كسی به شما گفته است، پایتان را در كفش خارجی ها بكنید؟ تربیت دكتر و مهندس كار خارجی هاست نه كار ما! تاسیس دانشگاه هفتاد سال، برای این مملكت زود است!

یعنی ما هنوز هم نمی توانستیم، در ایران دانشگاه داشته باشیم.

وقتی حالت او را دیدم، متوجه شدم، بیش از این صحبت كردن با او، اشتباه است.

دوباره به سراغ حكمت آمدم، و برایش گفتم صدیق اعلم چه گفته است، و به او گفتم:

چه لزومی داشت شما این طرح را، نزد صدیق اعلم بفرستید؟ مگر شما وزیر فرهنگ نیستید؟

حكمت گفت: چاره یی نیست، طبق دستور شاه، او رئیس تعلیمات عالیه است. صدیق اعلم را، شاه برای این كارها تعیین كرده است. بدون نظر او، من اجازه چنین كارهایی را، ندارم.

حكمت كه از ناراحتی و ناباوری من، تحت تاثیر قرار گرفته بود، درد دل كرد و گفت: همیشه با او دچار اشكال می شوم. همه جا كارش جلوگیری، و اشكال تراشی است. او نشسته است، كه ایراد بگیرد. فقط وقتی كاری انجام می شود، جلو می آید تا همه چیز را، به اسم خودش تمام كند. كسی هم جرات ندارد، حرفی بزند، چون او منتخب شاه است.

گفتم: بالا خره باید كاری كرد.

حكمت كه معلوم بود، خودش هم به دنبال بهانه یی است تا بتواند به ترتیبی صدیق اعلم را، از سر راهش بردارد، گفت: تنها كاری كه می شود، انجام داد این است كه من برای شما وقت ملاقاتی جور كنم، تا به دیدن شاه بروید، و مسئله را با خودش مطرح كنید، و او را راضی كنید. اگر دستوری از شاه برسد، آن وقت است كه نه تنها صدیق اعلم، دیگر جرات مخالفت ندارد، بلكه شاید برای انجام دادن این كار جلو هم بیفتد.

توصیف رضاشاه را، با آن چكمه و شنل و عصا، شنیده بودم. اصولا مسئولین از ملاقات با او پرهیز می كردند، و وحشت داشتند. ولی ظاهرا بر اساس تجربیات حكمت، او تنها راه چاره بود.

تأسیس دانشگاه تهران

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۱۰/۲۷-۶:۲۶:۳۸
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۵/۱۲-۱۲:۱۰:۰
    • کد مطلب:13242
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 3143

هیچ وقت یادم نمی رود، من فقط به خاطر این كه بیش از این ها از اروپایی ها عقب نیفتیم، و هر طور شده دانشگاهی درست كنیم، قبول كردم، كه علی رغم همه ی نگرانی ها به دیدن شاه بروم.

حكمت هم با تلاشی زیاد، وقت ملاقاتی تنظیم كرد، و پیش شاه رفتم.

بیش از نیم ساعت، با شاه صحبت كردم. از ضرورت و اصول تاسیس دانشگاه، برایش گفتم. او با دقت به حرف های من، گوش می داد. این فرصت برایم خیلی غنیمت بود. حرف هایم كه تمام شد، شاه گفت: همه ی این ها كه توضیح دادید درست، ولی بگویید ببینم این دانشگاه، به چه درد می خورد:

فكر كردم باید چند مثال بزنم، تا موضوع و اهداف تاسیس چنین مركزی، برایش كاملا روشن بشود، و او را متوجه اهمیت آن بكنم.

گفتم: این كارخانه ی قند كهریزك، كه توسط آلمانی ها ساخته می شود، هزینه ی گزاف آن، تحمیل به بودجه ی دولت است. یا راه آهن سراسری، كه با این هزینه ی بسیار زیاد، و با گران كردن قند و شكر توسط آلمانی ها انجام می شود، و هزینه های آن بر دوش ملت است، یا راه های شوسه،كه دانماركی ها برایمان می سازند، همه ی بار سنگین مالی آن را دولت، باید تحمل كند. بیش تر این ها كار مهندسی است. این كارها یك حرفه است. فعلا اشكالی ندارد، كه لوكوموتیو و واگن ها را بیاوریم، ولی اگر كمك كنید، پنج سال بعد همان ها را هم می توانیم خودمان بسازیم، ولی دیگر برای راه سازی، از همین الان باید بگویم، كه نیازی به آلمانی ها نداریم. اگر پشتیبانی بشود، و خودمان بتوانیم مركزی، به اسم دانشگاه درست كنیم، تمام این حرفه ها را بچه های خودمان، یاد خواهند گرفت، و انجام خواهند داد: و دیگر برای هر كاری نیاز به خارجی ها نداریم. پول های زیادی كه به جیب فرنگی ها می ریزد، برای مملكت خودمان می ماند. با مقدار پول كم تری می توانیم، بچه های كشور خودمان را، برای این كارهای بزرگ و حتی بزرگ تر، تربیت كنیم.

رضاشاه كه معلوم بود، به این نكته ها خیلی دقت می كرد، خیلی خوشش آمده بود، و تحت تاثیر قرار گرفته، سؤال هوشمندانه ی جالبی كرد:

او پرسید: این آرزوهایی كه دارید، می گویید بعد از چند سال به نتیجه می رسد؟

گفتم: طول تحصیلات در رشته های مختلف، بین سه تا پنج سال است، از حالا می توانیم خودمان این كارها را، شروع كنیم، ولی بعد از این مدت، با كمك این فارغ التحصیلان، به سرعت انجام دهیم.

رضاشاه كه معلوم بود، كاملا تحت تاثیر قرار گرفته است، گفت: به حكمت بگویید، كه قانونی را بنویسد، و به مجلس ببرد. من هم برای انجام دادن این كارهایی كه گفتید، هركاری بتوانم انجام می دهم.

من بلافاصله به دیدن حكمت رفتم، و مژده ی نتیجه ی این ملاقات را، به او دادم. حكمت، كه در كمال ناباوری، حرف های مرا می شنید، بیش تر به خاطر این كه توانسته است، جلوی صدیق اعلم، قد علم كند، خوشحال شد. بلافاصله هیئتی را انتخاب كرد، تا لایحه ی قانونی تاسیس دانشگاه تهران را، مدون كنند.

جالب این جا بود، كه سه روز از ملاقات من با شاه نگذشته بود،كه یك حواله به میزان  100000 تومان برای ساخت دانشگاه تهران، از دربار برای حكمت رسید. میزان این حواله، به قدری برای حكمت عجیب و باور نكردنی بود، كه حد نداشت زیرا آن روزها معروف بود، كه یك كوچه و خانه هایش را به 100 تومان می خرند، ولی این میزان پول واقعا باور نكردنی بود.

قانون تاسیس دانشگاه تهران را، با استفاده از قوانین بلژیك و فرانسه به خط خودم نوشتم، و به نظر حكمت رساندم. حكمت هم آن را، به تصویب آن كمیته رساند، و سپس لایحه ی قانونی تاسیس دانشگاه را، به مجلس برد، تا به نظر كمیسیون آموزش (فرهنگ) برساند.

متاسفانه، طرح با اقبال، رو به رو نشد. وقتی دیدم، حكمت مایوس شده است، فورا به اوگفتم: منتظر تصویب مجلس نماند، چون ممكن است ماه ها یا سال ها طول بكشد، و پولی كه شاه برای این كار فرستاده، از بین برود. به اوگفتم خودش با شاه ملاقاتی كند، زمینی مناسب بگیرد، تا با آن پول كارهای ساختمانی دانشگاه را، شروع كنیم.

حكمت موافقت كرد، و قرار شد برای فضای لازم، تخمینی بزنم. بر اساس این محاسبه، حكمت به سراغ شاه رفت، و او موافقت كرد، كه زمین های دانشگاه، بیش از دو برابر میزان فعلی باشد. محل جلالیه آن روز برای این كار، اختصاص یافت.

همین طور هم شد، و من ساختمان دانشكده فنی را، به عنوان اولین كار ساختمانی و معماری خود در ایران، به كمك مسیو سیروی فرانسوی، كه فوق العاده به ایران علاقه مند بود، و خیلی هم مهربان و درس خوانده بود، شروع كردم. دیگر كارم در آمده بود.

هر روز از صبح تا ظهر به مجلس می رفتم، و با یك یك نماینده ها، صحبت می كردم.  تا متقاعد شوند، و بتوانیم رسما، كار تاسیس دانشگاه تهران را، با تصویب مجلس شروع كنیم.

بعد از دو سال دوندگی، یك روز رئیس كمیسیون فرهنگ در مجلس، به من گفت:

دكتر حسابی، بهتر است یك روز قرار بگذاریم، اعضای كمیسیون فرهنگ و آموزش مجلس را دعوت كنی، تا بیایند، جایی كه مشغول ساخت آن هستید، ببینند. من بلافاصله پیشنهاد او را پذیرفتم، و یك روز را، برای آن بازدید، معین كردیم. جالب ترین قسمت ساختمان دانشكده فنی، كارگاه و آزمایشگاه هایش بود، كه تقریبا تمام شده بود.

بازدید نمایندگان مجلس، بیش از نصف روز، به طول انجامید. وقتی از پله های دانشكده فنی پایین می آمدیم، رئیس كمیسیون، كه شخص بسیار فهمیده یی بود، درحضور همه ی نمایندگان رو به من كرد، وگفت: دكتر حسابی ما فهمیدیم كه شما درس خوانده هستی: (به نظرم منظور او این بود، كه نفهمیدیم چیزی كه تو می گویی، به چه دردمان می خورد.) بگو حكمت لایحه ی قانونی تاسیس دانشگاه را، به مجلس بیاورد. ما رای می‌دهیم. فورا به سراغ حكمت رفتم، و این بیان را، با شگفتی برای حكمت گفتم.

حكمت خیلی خوشحال شد، وگفت: بسیار خوب است.روزی كه من لایحه ی قانونی تاسیس دانشگاه را، به مجلس می برم، شما هم حتما با من به مجلس بیایید.

در ابتدا نكته ی ظریف فكر حكمت، در این كه او را همراهی كنم، به نظرم جالب نیامد. اما به خاطر آن كه، او در این موارد، از من تجربه ی بیش تری داشت، قبول كردم. روز موعود، همراه حكمت، در مجلس حاضر شدم. رئیس كمیسیون فرهنگ، حدود نیم ساعت در جلسه ی رسمی مجلس، از من تعریف كرد، و خواستار رای گیری، برای قانون تاسیس دانشگاه تهران شد. در نهایت، نماینده ها به لایحه رای دادند.

(حكمت همیشه به شوخی می گفت در واقع مجلس به شما رای داد!)، و به این ترتیب دانشگاه تهران، رسما شروع به كار كرد

من كه دیدم، ساعت 12 شب گذشته است، و پدر با نقل این همه خاطرات زیبا و شنیدنی خسته شدند،گفتم:

- باباجون، فكر می كنم شما خیلی خسته شدید. می خواهید تعریف بقیه ی خاطرات را، بگذاریم برای فردا شب؟

پدرم عینكشان را به چشم زدند، وگفتند:

- من خسته نیستم، اگر شما خسته هستی، بگذاریم برای بعد.

من كه از خدا می خواستم، بقیه ماجرا را بشنوم،گفتم:

- نخیر، اگر شما خسته نیستید، من دلم می خواهد، بقیه ی خاطرات شما را، بشنوم.

پدر، با همان حالت مخصوص و دوست داشتنی خودشان دوباره عینكشان را برداشتند، دستهایشان را، روی سینه شان گذاشتند، و در حالی كه با دست راست، لاله ی گوش خود را به آرامی لمس می كردند، این طور ادامه دادند…

و سر انجام...

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۱۱/۰۶-۹:۱۶:۳۲
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۵/۱۲-۱۲:۱۳:۲۱
    • کد مطلب:13243
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 3423

وقتی دكتر مصدق نخست وزیر شد، و دنبال افراد تحصیل كرده بود، مرا به عنوان اولین رئیس هیئت مدیره، و مدیر عامل شركت نفت انتخاب كرد. ماجرای ملی شدن صنعت نفت، موضوع بسیار سخت و عجیبی بود. من سعی كردم افراد برجسته یی را گرد هم بیاورم. 19 ماده برای روش تدریجی، دقیق انتقال شركت نفت انگلیس به دولت ایران را، تدوین كردم، ولی متاسفانه، با دخالت حساب نشده مكّی و به تحریكات نادرست او، و با تقدیم ماده واحده به مجلس، قبل از زمان تعیین شده توسط بقایی، این كار با مشكلات بسیار زیادی، روبه رو شد.

فكر می كنم، توضیح آن در این جا امكان پذیر نباشد، زیرا وقت بسیار زیاد می خواهد، و می ترسم، حوصله‌ات سر برود. فقط همین را برایت بگویم، وقتی لایحه به مجلس آمد، زنگنه كه عضو هیئت رئیسه بود، پشت تریبون رفت، و صحبت بسیار عجیبی كرد.

او گفت: این دكتر حسابی، كه مدیر عامل شركت نفت شده است، پست را حرام كرده است. در یك سالی، كه ایشان به شركت نفت رفته است، نه آجیل می گیرد، نه آجیل می دهد.

تقی زاده، هم كه رئیس مجلس بود، تا جمله او را شنید، تریبون مجلس را به دست گرفت، وگفت: بله، بله، درست است. اتفاقأ بنده هم شنیده ام. پیشنهاد می كنم، شخص دیگری برود .شخص دیگری، برود بهتر است.

خلاصه با این اعتراض، دیگر صلاح نبود آن جا بمانم.

پس از مدتی به پیشنهاد دكتر مصدق، وزیر فرهنگ (یعنی آموزشی و پرورش، ارشاد و علوم و آموزش عالی كه در آن روز همه با هم بود) شدم. مدتی كه در كابینه بودم، ارتباط نزدیكی با دكتر مصدق، پیدا كردم، به طوری كه او بر اساس این اعتماد، مسئولیت رسیدگی به اموال از كجا آورده یی را، به من داد.

معزالسلطنه، كه همیشه تصور نابودی یا حداقل درماندگی و عقب افتادن ما را می كرد، از شنیدن خبر چنین انتصابی، كاملا یكه خورد، و فكركرد بعد از این همه نامهربانی، حالا نوبت این است، كه من با او تسویه حساب كنم، و همه چیزش را بگیرم. در صورتی كه كاملا اشتباه می كرد.

به هر حال، خیلی زود به سراغ من آمد، وگفت: - دكتر محمودخان، شما كه نمی دانی، از روز اولی كه به ایران برگشتید من فكر كرده بودم خانه ی شمیران واقع در چهار راه حسابی، را كه خانه ی ییلاقی ماست به شما بدهم، حالا می خواهم این كار را بكنم!

قبول نكردم، و برایش پیغام دادم، خانه را نمی خواهم، و شما هم مطمئن باش، بر اساس دستورات مادرم، هیچ تعرضی به اموال شما نخواهد شد. نمی دانم شاید هم پدرم فكر كرده بود، با این كار گذسته را، جبران كند. فكر می كنم، او بر اساس خط مشی زندگی خودش باورش نشد، كه من او و اموا لش را در مصونیت نگه می دادرم.

بالاخره او فكر دیگری كرد، و به نزد پدر بزرگ مادری شما، یعنی آقای حائری، كه شخصیت محترم روحانی بود رفت، و او را واسطه كرد، تا خانه را قبول كنم.

آقای حائری، یك روز جمعه به خانه ی اجاره یی ما واقع در جاده ی قدیم شمیران، كوچه ی اسدی، نزدیك پل تجریش،كه از یكی از مدیران آموزش و پرورش، یعنی از همایون فر اجاره كرده بودم، آمدند، و مرا صدا كردند، و گفتند: آقای دكتر حسابی، شما كه به وسط برج می رسید، دیگر پولی ندارید تا به عنوان خرجی به دختر من بدهید، برای بچه ها هم كه شب عید حتی نمی توانید. كفشی و لباس خوب بخرید! شنیده ام امسال مجبور شدید كفشی كتانی برای آن ها بخرید، تا ارزان باشد. آیا اصلا این فكر را كرده اید،كه وزیر فرهنگ هستید، واصلا صلاح نیست، با این موقعیت دو اتاق از یك عضو وزارت فرهنگ اجاره كند؟ اصولا برای شما خوب نیست، خانه به دوش باشید. هر چند سال یك بار، از این خانه به آن خانه بروید. به هر حال ایشان پدر شماست، و می‌خواهد جبران گذشته را كرده باشد؛ به خاطر من، این خانه را بپذیرید.

به واسطه ی اصرار ایشان، و تمایل مادرتان، من این خانه را، از آقای معز السلطنه قبول كردم، كه خانه ی بزرگ و وسیعی بود. با وجود حقوق كم استادی دانشگاه، و عدم استخدام كلفت و نوكر، با زحمت شبانه روزی مادرتان آن را، برای شما حفظ كردیم.

پدرم لبخندی زدند، و ادامه دادند:

- حالا دیدی آقا بیژی چون، خدا خواست همه این ماجراها آخرش به صاحب خانه شدن ما، ختم شد. زمین بسكتبال درست كنی، جمعه ها دوستانت را بیاوری، و دوچرخه سواری كنی، بقیه ی داستان را، هم خودت می دانی.

چند سال بعد فكركردم، درسی كه همه ی عمر از شیخ اجل سعدی ، گرفتم، و همواره فرا راه زندگی ام بود، بر سر در خانه بنویسم. تا به هركسی كه از زیر سردر خانه رد می‌شود، به خصوص پدرم یاد آور شوم، كه آدم در زندگی هر كاری می تواند بكند، ولی هرگز نباید كسی را اذیت كند!

به جان زنده دلان سعدیا كه ملك وجود

نیرزد آنكه دلی را زخود بیازاری

لازم به ذكر است،كه بعد ازگذشت چند سال توانستم با نظارت علمی استاد برای خود خانه یی مجزا بسازم.

اكنون چند سال است، كه پروفسور حسابی، پدر علم فیزیك و مهندسی نوین ایران، و بنیانگذار دانشگاه و بسیاری از مراكز علمی، آموزشی، صنعتی، فرهنگی و پژوهشی كشور، رخ در نقاب خاك كشیده اند. هر جای خانه قدم می گذارم، جای پایشان را می‌بینم، و بوی خوش و بی همتایشان را حس می كنم. نیلوفر های آبی، كه سراسر حوض را پوشانده اند، همه ی گل ها و درخت های خانه، كه با دست ایشان، از اقصی نقاط ایران و جهان، گردآوری شده اند، جای ایشان را، سبز نگه داشته اند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، استاد با عشق به خودكفایی كشور، و با به گروگذاشتن همین تنها ملك زندگی خود، نزد بانك ها و تهیه ی وسایل آزمایشگاهی، و تجهیزات پژوهشی و صنعتی، درهمین خانه، بیش از 120 نفر از شاگردان خود: مهندسان، متخصصان، تكنسین های كار آزموده و استادان دانشگاه را، به كار و تحقیق مشغول كردند. حدودا 48 نوآوری در صنایع مكانیك، هیدرودینامیك، الكترونیك و اپتیك فیزیك، حاصل كار ایشان در 80 تا 90 سالگی است، و علاوه بر همه ی فعالیت های فرهنگی به دست آوردن دوستانی است، كه در این خانه جلسات هفتگی داشتند، كه هنوز هم هر هفته جمع می شوند، و ساعاتی را به یاد استاد، می گذرانند.

قدم در راه می گذارم، و پس از سفری چند ساعته به تفرش می رسم. عصر یك روز سرد و غم انگیز پاییز است. دركنار آرامگاه پروفسور حسابی می نشینم، و به پشتكار و سخت كوشی این مرد فرزانه می اندیشم. به صبر و شكیبایی ایشان، در برابر ناملایمات و سختی ها فكر می كنم، و نگاهم را از سنگ ساده ی آرامگاهشان می گیرم، و به آسمان بی انتها نگاه می كنم. آن چه كه خورشید نیمی از وجودش را، پشت كوه ها، پنهان كرده است. بی درنگ به عقب بر می گردد. به افق چشم می دوزم، تا طلوع حسابی های دیگری را، نظاره گر باشم...

پایان

  • نظر خوانندگان
مری۱۴۰۳/۱۱/۲۳-۱۷:۳:۲۰
مربوط به موضوع: زندگينامه پرفسور حسابی
بی نظیر بود.
سپاسگزارم
پاسخ‌ها
  • نظر شما