در مباحث پیشین روشن شد که میان «منطق دلم میخواهد» و «اراده» تناقض است.
اما اراده و اختیار ویژگی بارز انسانیت است که کاملا برای همگان مشهود و ملموس است.
از این رو حذف اراده و اختیار از صفحه انسانیت هزینه سنگینی دارد و به همین دلیل کمتر کسی به آن تصریح میکند.
حاصل دست به دست هم دادن همه این مسایل، ایجاد فضایی مهآلود است که تشخیص بود و نبود اراده را دشوار کرده است.
از این رو بایسته است برای درک تناقض میان این دو («منطق دلم میخواهد» و «اراده») شواهد بیشتری ارایه دهیم.
مهمترین شاهد در این قضیه بحث «محبت» است.
در میان احساسات متنوعی که وجود دارد، «محبت» و دوستی امتیاز ویژهای دارد. همین امتیاز ویژه نیز سبب شده است که بیشتر مورد توجه قرار بگیرد. این توجه ویژه، بستری برای سوء استفاده از محبت را برای برخی فراهم آورده است.
شاید شما هم این جمله را بسیار شنیده یا دیده باشید «محبت که گناه نیست».
متأسفانه این مطلب به ادبیات و فرهنگ ما نیز سرایت کرده و محبت امری غیر اختیاری و کاملا مثبت جا افتاده است.
به عنوان نمونه در یکی از کتب درسی دوره ابتدایی[1] حکایت کودکی آمده است که برای تحصیل ناچار شده از روستا خارج شود. پایان بخش فضای احساسی ترسیم شده با نامه نگاری میان این کودک و خواهرش، این شعر است:
کسی که با کسی دل داد و دل بست
به آســونی نـمی تـونه کشه دسـت
اگــر آمــد شــدن را ره بـبنــدنـد
هـمون راه مـحبت کی توان بست؟!
با هزاران تأسف این ادبیات به حوزه ادبیات دینی نیز نفوذ کرده است و اندک نیست که سخن از عشقی به میان میآید که سرشت انسان آن را رقم زده است و انسان در آن کارهای نیست.
ریشهی این مسئله به نگرش «انسان غریزه محور» با «منطق دلم میخواهد» باز میگردد.
آیا به راستی چنین است و دربسته و سربسته، همیشه و همه جا، بی هیچ قید و شرطی «محبت گناه نیست»؟!
همچنان که گفته شد اگر انسانیت را مساوی إشباع غرایز و ارضاء احساسات بدانیم، چارهای جز این نداریم که انسان را فاقد اختیار و اراده بدانیم.
در این دستگاه تنها چیزی که معنا دارد جذب و دفع است.
این مطلب به معنی تنزل انسان، تا حد یک آهن ربا است؛ قطبی از آن جاذب است و قطبی دافع. طبق این نگرش انسانیت چیزی بیش از این نمیتواند باشد.
البته اگر دقیقتر بخواهیم بیندیشیم خیانتی که این نگرش به انسانیت کرده است بسیار فاجعهآمیزتر از این است.
توضیح این که جاذبه و دافعه در آهنربا، از آنِ خود آهنرباست. از این رو هر چیزی که در میدان آن قرار گیرد، جذب میشود.
اما تعریف غریزه محوری برای انسان، به معنی این است که انسان پیوسته متأثر از نیروهایی است که آن نیروها انسان را به خود جذب میکنند نه این که انسان اشیاء دیگر را به خود جذب کند.
در این دستگاه انسان همان براده آهنی است که پیوسته در سیطره جذبهی آهنرباست و یا همانند خاشاکی است که با هر بادی جا به جا میشود.
اما فاجعه به این جاست پایان نمیپذیرد؛ چرا که براده آهن تنها از یک نوع نیرو متأثر میشود، اما انسان میان هزاران نیروی جاذبه و دافعه سرگردان است!
با این توضیح فشرده روشن شد که گل سر سبد دستگاه آفرینش در نگرش غریزه محوری، تا کجا تنزل پیدا میکند و چه اندازه پست و بیارزش میگردد!!!
البته لازمهی منطق «محبت که گناه نیست» فرقی میان محبتها نیست. محبت به هر چیزی که باشد، انسان معذور است و گناهی بر گردن او نیست!
خواه محبت به ناموس دیگران باشد، خواه قتل عام هزاران بیگناه و خواه…!
این لازمه، بسیار وحشتناک است؛ از این رو طبیعی که حاشا شود و مورد انکار قرار گیرد. اما واقعیت این است که با تفسیر و تبیین «منطق دلم میخواهد» و ریشهیابی آن چارهای جز پذیرش این نتایج وحشتناک نداریم.
محبت تنها یک مصداق از احساسات است. شاید بتوان گفت انسان هزاران احساسات و تمایلات دارد که برخی از آنها احساساتی چون خشم، کینه، حرص نفرت و… است.
اگر پای تمامی این احساسات، آن هم به شکل یله و رها باز شود، چها خواهد شد!
در یک سخن در پشت تعریف انسان به غریزه محوری و پوششهای رنگینی چون «منطق دلم میخواهد» و «محبت که گناه نیست»، غولی وحشتناک را به جای انسان قالب زدهاند.
بحث محبت تنها یک شاهد از حذف اراده و سلب اختیار از انسان در دستگاه انسان غریزه محور است که برای آسان شدن هضم مطلب، آن را گواه گرفتیم.
اما ریشه اختیاری بودن محبت، اصل مسئله اختیار و اراده انسان است که انشاء الله در فرصت مناسب به آن میپردازیم.
اختیار به معنی ارادهمندی است. ارادهمندی هم بر اساس سمت و سوی اراده، گاهی از احساسات متأثر میگردد و گاهی بر اساس خردورزی رقم میخورد.
لازمهی اختیار و ارادهمندی انسان، این است که مدیریت اراده فقط و فقط توسط خود انسان رقم میخورد.[2] مقصود از این مطلب این است که تنها تعیین کننده در سکّانداری اراده خود انسان است و بس.
با حفظ مفروض بحث، به مرحله دوم میرویم و آن این که سکّان اراده خویش را به ناخدای خرد میسپاریم یا کشتی اراده را تسلیم امواج احساسات میکنیم.
روشن است که اگر آزادانه و با اختیار، کشتی اراده را به امواج احساسات سپردیم، دل در گرو احساسات قرار میگیرد و تمامی حرکتهای ما در راستای تمایلات و غرایز خواهد بود. اما این گرو بودن دل، با آزادی و اختیار کامل رقم خورده است.
البته پس از سپردن آزادانهی اراده به امواج احساسات، دیگر معنی ندارد که از احساسات و تمایلات سرپیچی نماییم. به سخن دیگر پس از این که کشتی اراده را به جریانات احساسات سپردیم، خود خواسته دست از اختیار خود برداشتهایم و در واقع به اختیار خود، خویش را اسیر و تسلیم کردهایم.
بر این اساس، محبتِ خود خواسته از اختیاری بودن خارج شده و دل بیاختیار در چوگان غرایز میچرخد.
اگر در این مرحله واقعا اختیاری هم نباشد، این عدم اختیار ناشی از یک ریشه است و آن ریشه تصمیم و اراده بر سپردن دل به امواج احساسات است.
ناگفته پیداست که هر لحظه میتوانم از این تصمیم برگردم و سکّان اراده را به خرد واگذار نمایم.
البته با دل سپردن به احساسات، احساسات و غرایز تقویت شده و بازگشت دشوارتر میگردد؛ اما هرگز این دشواری به معنی ناشدنی بودن بازگشت نیست.
پس از سرسپردگی به احساسات، دوست داشتن آن چه موافق غرایز و هوسها باشد، لازمه این سرسپردگی است و اگر غیر این باشد با سرسپردگی به احساسات تنافی دارد.
اما این لازمه قهری ریشه در سرسپردگی به احساسات دارد.
با توجه به آن چه گذشت سپردن سکّان اراده به امواج احساسات، بالاترین خیانت به انسانیت و بدترین گناه است.
تا این جا بحث بر اساس شاخه اول یعنی سپردن اراده به احساسات بود.
شاخه دوم، سپردن سکّان اراده به چراغ خرد است در این صورت ارادهمندی در همه جا از جمله در مورد محبت بر اساس واقعیتهایی است که با خرد روشن میگردد.
این شاخه مربوط به انسان خرد محور است که انشاء الله در آینده به آن میپردازیم.
[1]ـ فارسی چهارم دبستان سال 1387 صفحه 15 درس «سالهای دور از خانه»
[2]ـ این مطلب تبصرههای مهمی دارد که انشاءالله در جای خودش مطرح خواهد شد.
در مباحث پیشین روشن شد که میان «منطق دلم میخواهد» و «اراده» تناقض است.
اما اراده و اختیار ویژگی بارز انسانیت است که کاملا برای همگان مشهود و ملموس است.
از این رو حذف اراده و اختیار از صفحه انسانیت هزینه سنگینی دارد و به همین دلیل کمتر کسی به آن تصریح میکند.
حاصل دست به دست هم دادن همه این مسایل، ایجاد فضایی مهآلود است که تشخیص بود و نبود اراده را دشوار کرده است.
از این رو بایسته است برای درک تناقض میان این دو («منطق دلم میخواهد» و «اراده») شواهد بیشتری ارایه دهیم.
مهمترین شاهد در این قضیه بحث «محبت» است.
در میان احساسات متنوعی که وجود دارد، «محبت» و دوستی امتیاز ویژهای دارد. همین امتیاز ویژه نیز سبب شده است که بیشتر مورد توجه قرار بگیرد. این توجه ویژه، بستری برای سوء استفاده از محبت را برای برخی فراهم آورده است.
شاید شما هم این جمله را بسیار شنیده یا دیده باشید «محبت که گناه نیست».
متأسفانه این مطلب به ادبیات و فرهنگ ما نیز سرایت کرده و محبت امری غیر اختیاری و کاملا مثبت جا افتاده است.
به عنوان نمونه در یکی از کتب درسی دوره ابتدایی[1] حکایت کودکی آمده است که برای تحصیل ناچار شده از روستا خارج شود. پایان بخش فضای احساسی ترسیم شده با نامه نگاری میان این کودک و خواهرش، این شعر است:
...