«خبر داد ما را جناب آقای سیّد ابوالحسن قزوینی از سیّد عالم ربّانی، آسیّد اسدالله اصفهانی – که از اصحاب ناحیهی مقدّسه است – ؛ گفت:
با مرحوم شیخ بزرگوار، خاتمة المحدّثین و بدر النّورین، الحاج میرزا حسین النّوری – نوّر الله مرقده – مشرّف به کربلا شدیم، در بین راه همی میفرمود: فلان کتاب و فلان کتاب را خیلی طالب هستم، هرچه جستجو میکنم گیر نمیآورم، امّا در این سفر از حضرت سیّدالشّهداء – علیه السّلام – خواهم گرفت، و مرتّب این گفتگو را تکرار میفرمود.
تا وارد کربلا شدیم. از کفشداری مرحوم سیّد هاشم – گوشهي غربی ایوان – به حرم مطهّر مشرّف، و چون از زیارت فارغ شدیم بیرون آمده، نزدیک کفشداری، مخدّرهای را دیدیم دو کتاب به روی دست گرفته. مرحوم میرزای نوری پرسید: این کتابها چیست؟ زن گفت: مالِ فروش است. کتابها را نگاه کردیم، همان دو کتابی بود که میخواستیم!
میرزا فرمود: چند میفروشی؟ گفت: بیست و دو قِران. میرزا به من فرمود: هرچه پول داری بده. آنچه من و ایشان داشتیم شش قِران بیشتر نبود. به زن دادیم، و با خود گفتم: ما اکنون وارد شدیم، خوراک نخوردهایم، همهی پولمان همین بود، آن هم برای خرید کتاب صرف کرد، باقی پول کتاب را از کجا میآورد؟! پس به زن گفت: با ما بیا.
رفتیم به بازار حراج. عبای خود را فروخت، باز کم بود. عمامه را فروخت، باز کم بود. قبا را فروخت، و بالأخره کفش خود را نیز فروخت. پولها را داد به زنِ صاحب کتابها تا رفت. بر تن آن جناب نماند مگر عرقچین که کلاه زیر عمامه بود، و پیراهن و زیرجامه! گفتم: مولانا این چه حال است که بر خود آوردی؟ فرمود: سهل است، ما درویش هستیم! به همان وضع آمدیم وارد صحن شدیم. بعض آقایان و دوستان را دیدار کردیم. رفتند لباس آوردند و ایشان پوشیدند.
مؤلّف گوید: حضرت میرزای نوری از بزرگان علمای شیعه و رؤسای شریعه در آن وقت بود. خودم در ناحیهی مقدّسه در دار الشّرعِ ایشان رفتم، غلام و کنیز و خدم و حشم و جلالت فوقالعاده، بلکه در خیلی جهات، دستگاه ایشان اوسع از دستگاه حضرت میرزای شیرازی – أعلی الله مقامه – بود؛ مثلاً خانهی ایشان بزرگتر از همهی خانههای سامرّا بود، باغچهی بزرگی در کنارش. آب شیرین که از شط برای صحن مقدّس میآمد و به آبانبار صحن میرفت، در باغچهی ایشان جاری بود، و منحصر به خانهی ایشان بود.
با این زندگانی، ببین در راه کتاب و علم، سر و پای برهنه، بیعمامه و قبا و کفش و عبا، در کوچه و بازار و صحن روان شود و ابداً منافی جاه و جلال و علم و سنّ و سال خود نیابد. آری! این رفتار، دستوری است برای لاحقین، و انموذجی است بالنّسبه به سابقین. فجزاه الله عن الجمیع أفضل جزاء الشّائقین!».
(سیّد هادی حائری خراسانی؛ حکایات و کرامات، ص۷۱ – ۷۳)
منبع: کانال چراغ مطالعه محدث نوری
«خبر داد ما را جناب آقای سیّد ابوالحسن قزوینی از سیّد عالم ربّانی، آسیّد اسدالله اصفهانی – که از اصحاب ناحیهی مقدّسه است – ؛ گفت:
با مرحوم شیخ بزرگوار، خاتمة المحدّثین و بدر النّورین، الحاج میرزا حسین النّوری – نوّر الله مرقده – مشرّف به کربلا شدیم، در بین راه همی میفرمود: فلان کتاب و فلان کتاب را خیلی طالب هستم، هرچه جستجو میکنم گیر نمیآورم، امّا در این سفر از حضرت سیّدالشّهداء – علیه السّلام – خواهم گرفت، و مرتّب این گفتگو را تکرار میفرمود.
تا وارد کربلا شدیم. از کفشداری مرحوم سیّد هاشم – گوشهي غربی ایوان – به حرم مطهّر مشرّف، و چون از زیارت فارغ شدیم بیرون آمده، نزدیک کفشداری، مخدّرهای را دیدیم دو کتاب به روی دست گرفته. مرحوم میرزای نوری پرسید: این کتابها چیست؟ زن گفت: مالِ فروش است. کتابها را نگاه کردیم، همان دو کتابی بود که میخواستیم!
میرزا فرمود: چند میفروشی؟ گفت: بیست و دو قِران. میرزا به من فرمود: هرچه پول داری بده. آنچه من و ایشان داشتیم شش قِران بیشتر نبود. به زن دادیم، و با خود گفتم: ما اکنون وارد شدیم، خوراک نخوردهایم، همهی پولمان همین بود، آن هم برای خرید کتاب صرف کرد، باقی پول کتاب را از کجا میآورد؟! پس به زن گفت: با ما بیا.
رفتیم به بازار حراج. عبای خود را فروخت، باز کم بود. عمامه را فروخت، باز کم بود. قبا را فروخت، و بالأخره کفش خود را نیز فروخت. پولها را داد به زنِ صاحب کتابها تا رفت. بر تن آن جناب نماند مگر...