خاقانی گفته است: داستانی را به یاد میآورم که پدرم آن را شاهد بوده است، وی میگوید:
عالم و واعظ زاهد، شیخ جعفر شوشتری در قسمت شمالی صحن حیدری، نزدیک تکیه، منبر وعظ برای مردم داشت و من مجلس وعظ او را حاضر میشدم.
وی بسیار اثر گذار بود و گفتارش نافذ. در اطراف منبرش، هزاران نفر از فقها و علما و بازرگانان و اهالی شهر جمع میشدند و هر روز یک ساعت و یا بیشتر صحبت میکرد و بعد خطبهاش را پایان میداد و به نماز مغرب میپرداخت.
روزی، شخصی از اهل زهد آمد و از او خواست تا فردا، مردم را موعظه کند و عواقب زشت رفاه طلبی را به آنان بفهماند، زیرا که پارچهای خارجی با نام «کرسود» به عراق وارد شده که قیمتش دهها برابر پارچههای معمولی یعنی «قدک» یا پارچه رنگ شده با رنگ آبی بود، که اغلب طبقات بیشتر لباسهای آشکار خود را از آن میساختند
(و گفته بود) با این موعظه، شما در برابر بیگانه مقاومت میکنید که از سرزمین ما سود نبرد و ثروت ما را غارت نکند و نیز مساوات بین ثروتمند و فقیر را پایدار میسازید.
شیخ، این مطلب را از وی پسندید.
همین که روز دوم شد و شخص درخواست کننده منتظر بود که به آن مطلب بپردازد، شیخ چنان بود که گویی این درخواست از او نشده بود. آن شخص علل تأخیر را موجه دانست و تصور نمود که روز بعد، به این موضوع خواهد پرداخت. اما وی، باز هم چنین نکرد.
وی گفت: شاید برای شیخ نظر دیگری پیش آمده و او به آنچه در نظرش میآید، آگاهتر است.
آن شخص همچنان در مجالس موعظه شیخ حاضر میشد و به سخنانش گوش فرا میداد.
تا اینکه شیخ، در روز دهم، موضوع را با قدرت و شدت تمام مطرح کرد و بحث را گسترش داد.
آنان که لباسشان از این پارچه بود، آرزو میکردند که به زمین فرو روند تا از مشاهده انتقاد کنندگان آسوده شوند.
پس از پایان یافتن موعظه، آن درخواست کننده نزد شیخ آمد و دستش را بوسید و گفت: خداوند تو را جزای خیر دهد ولی دوست دارم سبب تأخیر را بدانم که در خلال آن شاید بعضی از مردم آنچه را از آن نهی نمودید، خریداری کرده باشند.
شیخ، نفس عمیقی کشید و به او گفت: برادر، دیدم که از چیزی نهی نکنم که شاید خود همانند آن را داشته باشم و لذا بر آن شدم تا ابتدا به حساب خود برسم و دیدم که من خود من چیزی از آن را ندارم.
پس سراغ همسرم رفتم و نزد وی چیزی نیافتم.
سپس نزد کسانی رفتم که خود، آنان را سرپرستی میکنم و یا بر آنها مستقیماٌ تأثیر میگذارم، همچون برادر زادهام و همسرش و دامادم و دخترم.
و پس از جستجویی که ده روز به طول انجامید، مطمئن شدم به عدم وجود چیزی که قصد انتقاد آن را دارم و لذا تأثیر موعظه را در دلها فراوان یافتی.
منبع: کتاب داستانهایی از نجف اشرف،صفحهی 119 با اندکی تصرف
خاقانی گفته است: داستانی را به یاد میآورم که پدرم آن را شاهد بوده است، وی میگوید:
عالم و واعظ زاهد، شیخ جعفر شوشتری در قسمت شمالی صحن حیدری، نزدیک تکیه، منبر وعظ برای مردم داشت و من مجلس وعظ او را حاضر میشدم.
وی بسیار اثر گذار بود و گفتارش نافذ. در اطراف منبرش، هزاران نفر از فقها و علما و بازرگانان و اهالی شهر جمع میشدند و هر روز یک ساعت و یا بیشتر صحبت میکرد و بعد خطبهاش را پایان میداد و به نماز مغرب میپرداخت.
روزی، شخصی از اهل زهد آمد و از او خواست تا فردا، مردم را موعظه کند و عواقب زشت رفاه طلبی را به آنان بفهماند، زیرا که پارچهای خارجی با نام «کرسود» به عراق وارد شده که قیمتش دهها برابر پارچههای معمولی یعنی «قدک» یا پارچه رنگ شده با رنگ آبی بود، که اغلب طبقات بیشتر لباسهای آشکار خود را از آن میساختند
(و گفته بود) با این موعظه، شما در برابر بیگانه مقاومت میکنید که از سرزمین ما سود نبرد و ثروت ما را غارت نکند و نیز مساوات بین ثروتمند و فقیر را پایدار میسازید.
شیخ، این مطلب را از وی پسندید.
همین که روز دوم شد و شخص درخواست کننده منتظر بود که به آن مطلب بپردازد، شیخ چنان بود که گویی این درخواست از او نشده بود. آن شخص علل تأخیر را موجه...