شیخ جعفر شوشتری در اواخر عمرش به ایران رفت و در هر شهری که وارد می شد به خطابه و وعظ می پرداخت. موعظههایش آثاری بزرگ در صفای دلها و تأثیر نفوس داشت و مجلس وعظ وی پر از جمعیت میشد و حتی امراء و اولیای امور نیز در مجلس وی حاضر میشدند.
شیخ، این داستان را در یکی از مجالس خود نقل نمود: یکی از ایرانیان، از درد فقر، رنج میبرد. پس به هند رفت و در آنجا به کارگری پرداخت و توانست که یکصد روپیه تهیه کند. اتفاقاٌ یکی از همسایگانش را دید و از وی درباره خانوادهاش پرسید و از او خواست تا آن مبلغ را به خانوادهاش برساند زیرا آنها را در حالت نیاز رها کرده بود. آن همسایه پذیرفت و او پول را به وی داد و گفت: ده روپیه برای خودت بردار و نود روپیه را به خانوادهام تحویل ده. همسایهاش بشدت خود داری نمود که چیزی از آن پول بردارد اما سرانجام با خواسته دوستش موافقت نمود ولی صاحب مال به او گفت: بیست تا را بردار و هشتاد تا را به خانوادهام بده. وی خود داری کرد و نپذیرفت. صاحب مال گفت: سی تا را بردار و هفتاد تا را به خانوادهام برسان. و همچنان افزایش می داد تا اینکه بر سر این امر توافق حاصل شد که هشتاد بردارد و بیست روئیه را به خانواده اش تحویل دهدو با او شرط نمود هنگام رسیدنش، آنها را تحویل دهد زیرا که خانوادهاش بسیار نیازمند بودند.
شیخ سپس گفت: آیا میدانید چکار کرد؟ وی بیست روپیه را تحویل نداد و همه صد روپیه را برداشت.
مردم به ناسزاگویی او پرداختند و صدای آنها به بدگویی از آن شخص بلند شد، درحالی که شیخ ساکت بود.
پس از آنکه ساکت شدند، گفت: چرا آن مرد را ناسزا میگویید در حالی که همه شما مانند او هستید!
خداوند سبحان، اموال را به شما داد و از شما خواست که خمس آن را بدهید اما شما امتناع نمودید.
آنها به خود آمدند و گویا خواب بودند و بیدار شدند و پولها را نزد شیخ آوردند.
شیخ از پذیرفتن آنها عذر خواست زیرا که بیمار بود و نمیتوانست آنها را به مستحقان برساند و به آنها دستور داد آنها را به نیازمندان بپردازند.
منبع: کتاب داستانهایی از نجف اشرف، صفحهی116 با اندکی تصرف
شیخ جعفر شوشتری در اواخر عمرش به ایران رفت و در هر شهری که وارد می شد به خطابه و وعظ می پرداخت. موعظههایش آثاری بزرگ در صفای دلها و تأثیر نفوس داشت و مجلس وعظ وی پر از جمعیت میشد و حتی امراء و اولیای امور نیز در مجلس وی حاضر میشدند.
شیخ، این داستان را در یکی از مجالس خود نقل نمود: یکی از ایرانیان، از درد فقر، رنج میبرد. پس به هند رفت و در آنجا به کارگری پرداخت و توانست که یکصد روپیه تهیه کند. اتفاقاٌ یکی از همسایگانش را دید و از وی درباره خانوادهاش پرسید و از او خواست تا آن مبلغ را به خانوادهاش برساند زیرا آنها را در حالت نیاز رها کرده بود. آن همسایه پذیرفت و او پول را به وی داد و گفت: ده روپیه برای خودت بردار و نود روپیه را به خانوادهام تحویل ده. همسایهاش بشدت خود داری نمود که چیزی از آن پول بردارد اما سرانجام با خواسته دوستش موافقت نمود ولی صاحب مال به او گفت: بیست تا را بردار و هشتاد تا را به خانوادهام بده. وی خود داری کرد و نپذیرفت. صاحب مال گفت: سی تا را بردار و هفتاد تا را به خانوادهام برسان. و همچنان افزایش می داد تا اینکه بر سر این امر توافق حاصل شد که هشتاد بردارد و بیست روئیه را به خانواده اش تحویل دهدو با او شرط نمود هنگام رسیدنش، آنها را تحویل دهد زیرا که خانوادهاش بسیار نیازمند بودند.
شیخ سپس گفت: آیا میدانید چکار کرد؟ وی بیست روپیه را تحویل نداد و همه صد روپیه را برداشت.
...