آیة الله شیخ جعفر کاشف الغطاء در شرایطی به ایران رفت که سفرش مورد نیاز بود، زیرا که بعضی از مرامها فعال شده بودند به گونهای که میرفت تا بر اجتماع چیره شوند، خصوصاً که بعضی از اولیای امور آنها را پذیرفته بودند.
شیخ رفت و با هیئت حاکمه تماس گرفت و کتاب ارزشمند خود کشف الغطاء را در آنجا نوشت.
وی در مجلس یکی از امراء به ایراد سخن پرداخت و گفت:
هر گاه مؤمن چهل روز از خوردن حرام، پرهیز نماید، خداوند او را از خوردن غذای حرام، عصمت میبخشد.
هنگام صبح، آن امیر به بعضی از مأمورانش دستور داد تا گوسفندی را به زور بگیرند. گوسفند را آورد و همه غذا را از آن تهیه کردند و شیخ از آن غذا خورد.
پس از پایان شام، آن امیر به شیخ گفت: دیروز گفتید اگر مؤمن از حرام پرهیز کند خداوند او را از خوردن غذای حرام، حفظ مینماید. در حالی که همه آنچه خوردی، غذای حرامی بوده است.
شیخ گفت: چگونه؟
امیر گفت: من به این مأمور دستور دادم گوسفندی را به زور بگیرد و او آن را آورد و ههی غذا از همان گوسفند بوده است.
شیخ اندکی تأمل نمود و سپس آن مأمور را احضار کرد و گفت: داستان چه بوده است؟
گفت: من به خارج از شهر رفتم و کشاورزی را دیدم که گوسفندی به همراه داشت، او را کتک زدم و زندانی ساختم و گوسفند را از او گرفتم.
شیخ گفت: آن مرد را نزد من بیاورید.
او را آوردند و از او پرسیدند: داستان تو چه بوده است؟
گفت: من از اهالی روستای… هستم. شنیدهام که عالم ما از نجف اشرف آمده و دوست داشتم تا گوسفندی را به وی هدیه نمایم. هنگامی که به نزدیکی شهر رسیدم، این مأمور پس از آنکه مرا کتک زد و بازداشت نمود، آن را از من گرفت.
[معلوم شد که این غذا از حلالترین غذاها برای شیخ جعفر کاشف الغطاء بوده است.]
منبع: کتاب داستانهایی از نجف اشرف، صفحهی 84 با اندکی تصرف
آیة اللهشیخ جعفر کاشف الغطاء در شرایطی به ایران رفت که سفرش مورد نیاز بود، زیرا که بعضی از مرامها فعال شده بودند به گونهای که میرفت تا بر اجتماع چیره شوند، خصوصاً که بعضی از اولیای امور آنها را پذیرفته بودند.
شیخ رفت و با هیئت حاکمه تماس گرفت و کتاب ارزشمند خود کشف الغطاء را در آنجا نوشت.
وی در مجلس یکی از امراء به ایراد سخن پرداخت و گفت:
هر گاه مؤمن چهل روز از خوردن حرام، پرهیز نماید، خداوند او را از خوردن غذای حرام، عصمت میبخشد.
هنگام صبح، آن امیر به بعضی از مأمورانش دستور داد تا گوسفندی را به زور بگیرند. گوسفند را آورد و همه غذا را از آن تهیه کردند و شیخ از آن غذا خورد.
پس از پایان شام، آن امیر به شیخ گفت: دیروز گفتید اگر مؤمن از حرام پرهیز کند خداوند او را از خوردن غذای حرام، حفظ مینماید. در حالی که همه آنچه خوردی، غذای حرامی بوده است.
شیخ گفت: چگونه؟
امیر گفت: من به این مأمور دستور دادم گوسفندی را به زور بگیرد و او آن را آورد و ههی غذا از همان گوسفند بوده است.
شیخ اندکی تأمل نمود و سپس آن مأمور را احضار کرد و گفت: داستان چه بوده است؟
گفت: من به خارج از شهر...