شیخ جعفر شوشتری، در مجلسی حضور داشت که بسیاری از اهل علم در آنجا بودند.
میان وی و یکی از علما گفتگویی به میان آمد و بحث طولانی شد و از آن عالم، کلمهای صادر شد که شایسته مقام شیخ نبود زیرا که وی رو به شیخ جعفر نمود و گفت: تو یک واعظ هستی، یعنی تو در سطح علمی بالایی نیستی.
حاضران از این گونه سخن متأثر شدند خصوصاٌ که طرف شیخ شوشتری بوده که آیتی در علم و تقوا است. همه ساکت شدند.
اما پس از چند لحظه، شیخ جعفر برخاست و دست آن عالم را، که نابینا بود، بوسید و از او معذرت خواست.
در این هنگام حاضرین، خصوصاٌ شاگردان شیخ شوشتری، از شیخ متأثر شدند و پس از پایان جلسه از او گله نموده گفتند: برای شما کافی نبود که واعظی به حساب آیی در حالی که عالم ربانی هستی تا اینکه دستش را ببوسی؟!
شیخ گفت: وقتی که به من گفت: تو یک واعظ هستی. این موضوع بر من بسیار گران آمد.
پس خواستم تا نفس خود را ادب نمایم، که به آن گفتم: تو را خوار خواهم کرد. من برخواهم خواست و دست او را در برا بر حاضران ببوسم. آنگاه، میان من و نفسم، به نزاع پرداختم زیرا که نفس، این را از من نمیپذیرفت. اما سرانجام بر آن، چیره شدم و آنچه را دیدید، انجام دادم.
و این گونه است که انسان باید به نفس خود توجه کند و آن را در میان امیال و زیاده رویش، خوار و افتاده...