یکی از نوههای محترم مرحوم آیة الله العظمی شیخ محمد حسن مامقانی از آشیخ عبدالرضا کفایی خراسانی از پدرش آمیرزا احمد، فرزند آخوند خراسانی این چنین نقل کرد:
تازه درس پدرم آقای آخوند میرفتم. یک روز پدرم بعد از درس فرمود که آمیرزا احمد حاج شیخ مریض است برویم عیادت ایشان.
اطلاق عنوان «حاج شیخ» بعد از زمان شیخ انصاری غالبا به شیخ محمد حسن انصراف داشت.
به منزل ایشان رفتیم. دیدیم اتاق ایشان نصفش با حصیر فرش شده و نصفش خالی است، مقداری هم کتاب بود و یک تشک مندرس خیلی عجیب و غریب.
این خیلی عجیب است، چون اگر نگاه کنید آقا نجفی قوچانی میگوید که تنها شهریه نجف، شهریه آشیخ محمد حسن بوده است.
علتش این بوده که سابقا شیعیان آذربایجان و باکو، مقلد مرحوم بودند و عجیب این بود که بعد از سقوط شوروی سابق، هنوز هم شیعیان منطقه مقلد شیخ محمد حسن بودند.[1] با این همه مقلد، خودش این جوری زندگی میکرد.
آمیرزا احمد ادامه داد که وقتی ما رفتیم آنجا، مرحوم آخوند خیلی از شیخ محمد حسن تعریف کردند و از بیماری ایشان اظهار ناراحتی کرده و برای شفای ایشان دعا نمودند.
در همین ضمن نهارشان را آوردند که یک آب زردی بود.
مرحوم حاج شیخ حسن فرمودند: من کاری نکردم که سهم امام مصرف کنم. سهم امام را نمیخواهم، همین زندگی زیادی است.
بعد هم گریه کردند و فرمودند من نمیتوانم جواب این مقدار مصرف را هم بدهم.
مرحوم پدرم (آخوند خراسانی) با ناراحتی از منزل شیخ محمد حسن بیرون آمد.
به منزل که رسیدیم، خادمی به نام مشهدی حسن داشتیم، پدرم به او گفت چادرشبی (پارچه بزرگی که رختخواب را در آن میبندند) را بیاور، آورد، آخوند یک تشک و یک لحاف و یک بالشت در آن گذاشتند و گفتند چادرشب را ببندید.
بعد به من (میرزا احمد) فرمود با مشهدی حسن برو منزل حاج شیخ و بگو والله و بالله این رختخواب از حقوق شرعی تهیه نشده است. ملک شخصی من است که به شما هدیه میدهم، ممنون میشوم اگر آن را بپذیرید.
رفتم و به شیخ محمد حسن گفتم آقا (آخوند) سلام رساندند و گفتند این رختخواب از حقوق شرعی نیست، محبت کنید آن را قبول کنید.
شیخ محمد حسن گفت چادرشب را باز کنید، باز کردم، گفت آن بالشت را به من بدهید، آن را برداشت.
دیدم بالشتی که زیر سر دارد دو تا کتاب است که رویش پارچهای کشیده شده است. معلوم شد ایشان بالشت نداشته و دو تا کتاب را بالشت خود کرده بود.
بعد هم گفت با این کتابها که میخوابیدم گردنم خیلی درد میکرد، تحمل این درد فعلا برایم مشکل است، لذا مستحق بالشت شدم.
بعد هم فرمود بقیه را برگردان.
من (میرزا احمد) هر چه اصرار کردم که بقیه را هم قبول کنند نپذیرفتند و گفتند این بالشت را هم چون آقا فرستادند، من برداشتم و الا نمیگرفتم.
شیخ محمد حسن 83 سالش بود در این آخر عمری هنوز بالشت نداشت. با این که آن همه وجوهات شرعیه پیشش میآمده، نه خودشان، نه پسرشان چیزی از آن وجوهات مصرف نمیکرد.
[1]ـ ناقل سه نفر را نام برد که پس از سقوط شوری سابق به آذربایجان شوروی رفته و دیده بودند که مردم از پیش از زمان اختناق کمونیستی تا کنون به رساله عملیه آشیخ محمد حسن عمل میکنند. یعنی چند نسل حتی پس از فوت ایشان از ایشان تقلید میکردند.
آخوند یک تشک و یک لحاف و یک بالشت در آن گذاشتند و گفتند چادرشب را ببندید.
بعد به من (میرزا احمد) فرمود با مشهدی حسن برو منزل حاج شیخ و بگو والله و بالله این رختخواب از حقوق شرعی تهیه نشده است. ملک شخصی من است که به شما هدیه میدهم، ممنون میشوم اگر آن را بپذیرید.
رفتم و به شیخ محمد حسن گفتم آقا (آخوند) سلام رساندند و گفتند این رختخواب از حقوق شرعی نیست، محبت کنید آن را قبول کنید.
شیخ محمد حسن گفت چادرشب را باز کنید، باز کردم، گفت آن بالشت را به من بدهید، آن را برداشت.
دیدم بالشتی که زیر سر دارد دو تا کتاب است که رویش پارچهای کشیده شده است. معلوم شد ایشان بالشت نداشته و دو تا کتاب را بالشت خود کرده بود.
بعد هم گفت با این کتابها که میخوابیدم گردنم خیلی درد میکرد، تحمل این درد فعلا برایم مشکل است، لذا مستحق بالشت شدم.
بعد هم فرمود بقیه را برگردان.
من (میرزا احمد) هر چه اصرار کردم که بقیه را هم قبول کنند نپذیرفتند و گفتند این بالشت را هم چون آقا فرستادند، من برداشتم و الا نمیگرفتم...