عاقبت نومیدی حمید بن قحطبه از رحمت الهی
عبيد الله بزاز گفت: بين من و حميد بن قحطبه رفت و آمد بود و معامله با هم داشتيم. روزی بجانب او رفتم. همين كه شنيد من آمدهام مرا خواست. هنوز لباسهای سفرم را تغيير نداده بودم، هنگام نماز ظهر در ماه رمضان بود.
وقتی وارد شدم در حوضخانهای كه آب از وسط آن رد ميشد نشسته بود. سلام كردم و نشستم دستور داد آفتابه لگن و حوله بياورند. دستهای خود را شست. امر كرد من نيز دستهای خود را بشويم. امر او را اطاعت كردم. غذا آوردند.
من فراموش كردم كه ماه رمضان است و روزه دارم، در بين غذا خوردن بخاطرم آمد. دست از خوردن كشيدم.
حميد گفت: چرا نميخوری؟
گفتم: امير ماه رمضان است. من نه مريضم و نه علت ديگری وجود دارد كه موجب روزه خوردنم شود. قطعا شما يك ناراحتی داريد كه نميتوانيد روزه بگيريد.
حميد گفت: نه من هم هيچگونه ناراحتی ندارم و كاملا صحيح و سالم هستم.
در اين موقع اشك از گوشه چشمهايش جاری شد.
بعد از صرف غذا گفتم: چرا گريه كردی؟
گفت: نيمه شبی هارون الرشيد موقعی كه در طوس بود، از پی من فرستاد. وقتی پيش او رفتم ديدم شمعها روشن، شمشيری آخته جلو او است. غلامی نيز ايستاده است.
همين كه چشمش به من افتاد، سربلند كرده گفت: حميد تا چه اندازه از امير المؤمنين اطاعت ميكنی؟
گفتم: مال و جانم را فدای او ميكنم.
سر به زير انداخت و اجازه بازگشت به من داد.
هنوز مختصر زمانی نگذشته بود كه به منزل رسيدم. پيك برای دومين بار آمده گفت: امير المؤمنين تو را ميخواهد.
با خود گفتم: انا لله ميترسم تصميم كشتنم را گرفته باشد. آن مرتبه با ديدن من خجالت كشيده باشد.
باز پيش او رفتم، سر بلند كرده گفت: تا چه حد حاضری مطيع امير المؤمنين باشی؟
گفتم: مال و جان و زن و فرزندم را فدايت ميكنم.
لبخندی زده گفت: اجازه داری برگردی.
باز رفتم. به منزل كه رسيدم طولی نكشيد خادم او آمده گفت: امير المؤمنين تو را ميخواهد.
بازگشتم ديدم به همان وضع اولی است.
سربلند كرده، گفت: تا چه اندازه از امير المؤمنين اطاعت ميكنی؟
گفتم: مال و جان و زن و فرزند و دينم را فدايت ميكنم.
جواب مرا كه شنيد خنديده گفت: اين شمشير را بگير، هر چه اين غلام دستور داد انجام بده.
شمشير را غلام برداشت و به من داد. مرا برد به خانهای كه درش بسته بود. درب را گشود وسط خانه چاهی بود. سه اطاق ديگر نيز قرار داشت كه درهای آن بسته بود.
يكی از درها را باز كرد. بيست نفر در ميان اطاق بودند، با مويهای پريشان و زلف ريخته، بعضی پيرمرد و برخی نيز جوان در غل و زنجير.
غلام گفت: امير المؤمنين دستور داده اينها را بكشی.
تمام آنها سيد علوی و فرزند علی و فاطمه زهرا عليهما السلام بودند. يكی يكی آنها را بيرون آورد، من گردن زدم، بدن و سرهای آنها را ميان چاه ميانداخت.
باز در ديگری را گشود. بيست نفر ديگر از سادات علوی و فرزند فاطمه و علی عليهما السلام در آنجا به زنجير بسته بودند.
گفت: امير المؤمنين دستور داده اينها را نيز بكشی.
يكی يكی را بيرون آورد، من گردن زدم و بدنشان را ميان همان چاه انداخت. اين بيست نفر نيز تمام شد.
در اطاق سوم را گشود. در آنجا بيست نفر از فرزندان فاطمه زهرا و علی عليهما السلام بودند، با مويهای پريشان و زلفهای ريخته در غل و زنجير.
گفت: امير المؤمنين امر كرده كه اينها را هم بكشی.
شروع كرد يك يك آنها را بيرون آورد، من گردن زدم، بدنشان را در همان چاه انداخت. نوزده نفر را كشتم. پيرمردی كه موئی ژوليده داشت باقيماند. روی بمن كرده گفت:
مرگ بر تو باد! ای بدبخت! چه عذری خواهی آورد وقتی خدمت جد ما برسی با اينكه شصت نفر از اولادش را كشتی كه پدر و مادر آنها علی و فاطمه بودند.
در اين موقع دستهايم به لرزه افتاد و بدنم شروع به لرزيدن كرد. غلام با چهرهای خشمآلود به من نگاه كرد و تهديد نمود. آن پيرمرد را هم كشتم، بدنش را ميان چاه انداخت.
در صورتی كه من شصت نفر از اولاد پيامبر را كشته باشم، ديگر روزه و نماز برايم چه سودی دارد. من يقين دارم كه در آتش جهنم مخلد خواهم بود.
این هم نتیجه نا امیدی و یأس از رحمت خداوندی که درخانه رحمتش همیشه باز است و یاس از او رجاء به او را میگیرد
عَنْ عَبْدِ الْعَظِيمِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْحَسَنِيِّ قَالَ حَدَّثَنِي أَبُو جَعْفَرٍ ص قَالَ سَمِعْتُ أَبِي يَقُولُ سَمِعْتُ أَبِي مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ ع يَقُولُ... أَكْبَرُ الْكَبَائِرِ الْإِشْرَاكُ بِاللَّهِ يَقُولُ اللَّهُ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ بَعْدَهُ الْإِيَاسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ- إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُون...[1]
[1]- الكافي (ط - الإسلامية) ؛ ج2 ؛ ص285
عاقبت نومیدی حمید بن قحطبه از رحمت الهی
عبيد الله بزاز گفت: بين من و حميد بن قحطبه رفت و آمد بود و معامله با هم داشتيم. روزی بجانب او رفتم. همين كه شنيد من آمدهام مرا خواست. هنوز لباسهای سفرم را تغيير نداده بودم، هنگام نماز ظهر در ماه رمضان بود.
وقتی وارد شدم در حوضخانهای كه آب از وسط آن رد ميشد نشسته بود. سلام كردم و نشستم دستور داد آفتابه لگن و حوله بياورند. دستهای خود را شست. امر كرد من نيز دستهای خود را بشويم. امر او را اطاعت كردم. غذا آوردند.
من فراموش كردم كه ماه رمضان است و روزه دارم، در بين غذا خوردن بخاطرم آمد. دست از خوردن كشيدم.
حميد گفت: چرا نميخوری؟
گفتم: امير ماه رمضان است. من نه مريضم و نه علت ديگری وجود دارد كه موجب روزه خوردنم شود. قطعا شما يك ناراحتی داريد كه نميتوانيد روزه بگيريد.
حميد گفت: نه من هم هيچگونه ناراحتی ندارم و كاملا صحيح و سالم هستم.
در اين موقع اشك از گوشه چشمهايش جاری شد.
بعد از صرف غذا گفتم: چرا گريه كردی؟
گفت: نيمه شبی هارون الرشيد موقعی كه در طوس بود، از پی من فرستاد. وقتی پيش او رفتم ديدم شمعها روشن، شمشيری آخته جلو او است. غلامی نيز ايستاده است.
همين كه چشمش به من افتاد، سربلند كرده گفت: حميد...