×

درباره میز من طلبه هستم

مسیر «هویت‌یابی» از انسان شناسی آغاز و سپس به سرمنزل عقل شناسی، دین شناسی، اسلام شناسی و شیعه شناسی می‌رسد.
ادامه این سیر دقیق علمی، کامل‌ترین هویت، یعنی «هویت طلبگی» را رقم می‌زند.
×

آرزوی رخصت...!


یا علی! ای آقای من!
ای نور خدایی در دل تاریکی‌ها!
ای ستون دین!


تو را سپاس می‌گویم که در سایه لطفت قدمی برداشتم.


تو، تویی!
و من، کمتر از مورچه در بارگاه سلیمان!
تو را از پیش‌کش کاری چنین اندک برتر می‌دانم؛
اما آرزومندم رخصت دهی تا کار ناچیزم را به نام تو زینت بخشم.
اگر چنین گردد متواضعانه بسی شادمان و مفتخرم.
شاید خدای از تقصیراتم بگذرد و آن را خالص بپذیرد.


تو پدر یتیمان و همسر بیوه زنان و حامی بی‌کسانی!
و من یتیمی غریب!
و خوب می‌دانی غم سنگین یتیم را، آن هم یتیمی غریب.
تو بر من منت گذاری اگر به افتخار این هدیه رخصت فرمایی،
و من سر به آسمان سایم اگر قبولت افتد.


آقای من ای علی فدایت گردم.


*****


مولای ياعلی!
يا نور الله فی ظلمات الارض!
يا عمود الدين!


أشکرک علی اتمام عملی هذا فی ظلک.


أنت أنت؛
و أنا أقل من النمل الی سليمان؛
فأُجِلّک من هديتی إليک؛
لکن أرجوک أن تأذن لی فی تزيين عملی هذا الحقير القلیل،
بوضع اسمک المقدس عليه،
سرورا و فخرا مع التواضع؛
لعل الله يتجاوز عن­تقصيری ويقبله خالصا


إنک زوج الارامل و ابو اليتامی و کافل الايتام،
و أنا يتيم غريب،
و أنت أعلم بشدة هموم اليتيم خاصةً إذا کان غريبا؛
فامنن علی بهذا الفخر!


مولای ياعلی روحی فداک!

×

جستجوی پیشرفته

جستجو در میزهای
دامنه جستجو


×

ارتباط با ما

info@aashtee.org :پست الکترونیک ما
rss
بسم الله الرحمن الرحیم
سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۴
۹ شوال ۱۴۴۶
ابزار
  • نمایش دو ستون
  • نمایش درختواره
  • نمایش متن مقاله
  • بستن متن‌ها
درختواره

نماز ملا عباس تربتی در مسجد گوهرشاد و مسجد مخروبه و سرمای طاقت فرسا

  • نویسنده:برگ سبز
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۸/۲۹-۱۸:۴۴:۲۸
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۵/۰۸/۲۹-۱۸:۲۴:۱
    • کد مطلب:18729
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2455

هنگامی که از سن من در حدود نه یا ده سال گذشته بود و در شهر تربت مقیم بودیم، اواسط زمستان بود که هیزم ما تمام شد.

در آن زمان مردم شهر نشین کرسی‌های خود را با آتش ذغال گرم می‌کردند و مردم روستاها با آتش هیزم که غالبا آن هیزم، «بته»هایی بود که از بیابان جمع می‌کردند و یک نوع آن «درمنه» نامیده می‌شد و نسبتا بهتر بود.

حمامهای شهر و روستاها نیز همگی با هیزمهای بیابان و کاه و پهن خشک شده حیوانها گرم می‌شد.

ما هنوز به آن جا نرسیده بودیم که برای زمستان ذغال بخریم، هیزم و «بته» ما هم تمام شد.

پدرم عازم کاریزک گشت که هیزم بیاورد. مرا نیز چون هیچ گونه تفریح و گردشی در تربت نداشتیم و دلتنگ بودیم با خود برد.

دو شب در کاریزک بودیم تا آن که یک بار هیزم و خورجینی از بعضی لوازم خوردنی زمستانی فراهم کردند.

شب دوم یک ساعت به اذان صبح مانده از کاریزک برای رفتن به تربت به راه افتادیم. زیرا اگر می‌ماندیم تا آفتاب برآید یخ زمین باز می‌شد و راه پیمودن با الاغ در میان گل، کار دشواری بود.

شب بسیار سردی بود. آسمان صاف بود و ستارگان درشت و درخشان بودند، ولی سردی هوا گوش و گردن و دست و پا را می‌سوزاند.

دو الاغ داشتیم که یکی را هیزم بار کرده بودند و خورجین را بار یکی دیگر کرده و مرا روی آن سوار کردند.

مردی بود به نام «شیخ حبیب» از دوستان و مریدان پدرم تا روستای «حاجی آباد» که در راه کاریزک به تربت است و سه کیلومتر با کاریزک فاصله دارد همراه ما آمد.

و پدرم و او چون می‌خواستند هیزم‌ها را که به طرز خاصی بسته می‌شد بار الاغ کنند، دستکش‌های انبانی که در محل می‌ساختند به دست داشتند.

آن دو پیاده و من سواره، از عمه و شوهرش که در خانه آنها بودیم و به ما کمک کرده بودند خدا حافظی کردیم و به راه افتادیم.

در فاصله کاریزک تا حاجی آباد پدرم همچنان که پیاده می‌آمد، نماز شبش را خواند و شیخ حبیب نیز با او همراهی می‌کرد.

چون به حاجی آباد رسیدیم صبح دمید و در آن هوای سرد و باد تند و برّانی که می‌وزید، روی آن زمین‌های یخ زده که بدن انسان را خشک می‌کرد، مرحوم حاج آخوند جلو ایستاد رو به قبله، شیخ حبیب به او اقتدا کرد.

نخست اذان گفتند و سپس اقامه و نماز صبح را با همان طمأنینه و خضوع و توجهی خواند که همیشه می‌خواند، در حالی که از چشمان من از شدت سرما اشک می‌ریخت و دانه‌ّای اشک روی گونه‌هایم یخ می‌بست.

پس از نماز، شیخ حبیب به سوی کاریزک برگشت و ما راه تربت را در پیش گرفتیم و لازم نیست که بنویسم با چه مشقت نزدیک ظهر به تربت رسیدیم…

در سال 1300 شمسی پدرم مرا که شانزده ساله بودم برای ادامه تحصیل به مشهد برد و در مدرسه‌ای مرا جای داد و برای آن که من دلتنگ نگردم و انس بگیرم، با مادر و برادر و خواهرم همگی به مشهد آمدند و یک ماهی ماندند.

اواخر شعبان بود و پدرم می‌خواست به تربت برگردد. اما جمعی از مردم مشهد او را به اصرار در مشهد نگه داشتند.

آن ماه رمضان در مسجد گوهرشاد ، نماز ظهر و عصر را می‌خواند و پس از نماز به منبر می‌رفت. در نمازش مردم بسیار به وی اقتداء می‌ٔکردند و اغلب از «سرشناسان» متدین در مشهد بودند. من نیز گاهی در آن نماز جماعت حاضر می‌شدم.

این گذشت و سالهای دیگر گذشت تا آن که سال 1318 شمسی فرا رسید و من پس از داستانها که فعلا از این موضوع خارج است، از تهران برای دیدن پدر و مادرم به تربت رفتم و در آن زمان سه چهار سال بود که پدرم به سببی از تربت به کاریزک بازگشته بود و در ده زندگی آرامی را می‌گذرانید.

در بهار آن سال بارندگی زیاد شده بود و چون خانه‌های ده همه خشتی است، گنبدهای کوچک خشتی بسیاری از خانه‌ها خراب شده و به قول خود مردم، لمبیده بود. از جمله مسجد ده که دارای چهار چشمه به قول خودشان یعنی چهار گنبد کم ارتفاع خشتی از این قبیل بود. سه تایش به کلی فرو ریخته بود و از یکی دیگر نیمی ریخته و نیمه دیگر آن خرابه در هوا بر روی ستونی که در وسط این چهار چشمه است باقی مانده بود.

به سبب پیشامدهای آن چند سال، مردم در همه جا نسبت به امور دینی کم اعتناتر گشته بودند و از این رو هنوز کسی برای نوسازی مسجد اقدام نکرده بود و آوارهای فرو ریخته همچنان تپه خاکی، در کف مسجد باقی بود.

پدرم در زیر همان قسمت که نیمی از آن فرو ریخته بود، مقداری از آوارها را کنار زده و حصیر را پاکیزه کرده بود و سه نوبت نمازش را می‌رفت و در همانجا می‌خواند.

روزی من به ده آمده بودم، نهار خوردیم و خواستم استراحت بکنم، پدرم برخواست و وضو گرفت و به مسجد رفت.

من نیز غنیمت دانستم که نمازی پس از چند سال با آن مرد بخوانم. وضو گرفتم و به مسجد رفتم. از جانبی وارد شدم که او مرا ندید و آهسته جلو رفتم. در رکعت دوم نماز بود.

و خدا می‌داند که میان این نمازش در حال تنهایی، در میان آوارهای فرو ریخته مسجد این ده، با نمازی که آن روز در مسجد گوهرشاد به او اقتدا کردم و نیمی از صحن مسجد گوهرشاد و تمامی یک شبستان از جمعیتی که به او اقتدا کرده، پر بود، از لحاظ طمأنینه و قرائت و همه ذکرهای واجب و مستحب ذره‌ای تفاوت وجود نداشت.

یعنی آن داعی یا نیت یا عشق یا شوق که او را وادار به نماز می‌کرد، در هر دو جا یکسان بود و آن جز خدا نمی‌تواند باشد که: «و هو معکم اینما کنتم».

فضیلتهای فراموش شده صفحه 137 و 135

«برگ سبز» تحفه درویش

  • نظر خوانندگان
تا کنون نظر قابل انتشاری ثبت نشده است
  • نظر شما