×

درباره میز من طلبه هستم

مسیر «هویت‌یابی» از انسان شناسی آغاز و سپس به سرمنزل عقل شناسی، دین شناسی، اسلام شناسی و شیعه شناسی می‌رسد.
ادامه این سیر دقیق علمی، کامل‌ترین هویت، یعنی «هویت طلبگی» را رقم می‌زند.
×

آرزوی رخصت...!


یا علی! ای آقای من!
ای نور خدایی در دل تاریکی‌ها!
ای ستون دین!


تو را سپاس می‌گویم که در سایه لطفت قدمی برداشتم.


تو، تویی!
و من، کمتر از مورچه در بارگاه سلیمان!
تو را از پیش‌کش کاری چنین اندک برتر می‌دانم؛
اما آرزومندم رخصت دهی تا کار ناچیزم را به نام تو زینت بخشم.
اگر چنین گردد متواضعانه بسی شادمان و مفتخرم.
شاید خدای از تقصیراتم بگذرد و آن را خالص بپذیرد.


تو پدر یتیمان و همسر بیوه زنان و حامی بی‌کسانی!
و من یتیمی غریب!
و خوب می‌دانی غم سنگین یتیم را، آن هم یتیمی غریب.
تو بر من منت گذاری اگر به افتخار این هدیه رخصت فرمایی،
و من سر به آسمان سایم اگر قبولت افتد.


آقای من ای علی فدایت گردم.


*****


مولای ياعلی!
يا نور الله فی ظلمات الارض!
يا عمود الدين!


أشکرک علی اتمام عملی هذا فی ظلک.


أنت أنت؛
و أنا أقل من النمل الی سليمان؛
فأُجِلّک من هديتی إليک؛
لکن أرجوک أن تأذن لی فی تزيين عملی هذا الحقير القلیل،
بوضع اسمک المقدس عليه،
سرورا و فخرا مع التواضع؛
لعل الله يتجاوز عن­تقصيری ويقبله خالصا


إنک زوج الارامل و ابو اليتامی و کافل الايتام،
و أنا يتيم غريب،
و أنت أعلم بشدة هموم اليتيم خاصةً إذا کان غريبا؛
فامنن علی بهذا الفخر!


مولای ياعلی روحی فداک!

×

جستجوی پیشرفته

جستجو در میزهای
دامنه جستجو


×

ارتباط با ما

info@aashtee.org :پست الکترونیک ما
rss
بسم الله الرحمن الرحیم
پنج شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۴
۱۱ شوال ۱۴۴۶
ابزار
  • نمایش دو ستون
  • نمایش درختواره
  • نمایش متن مقاله
  • بستن متن‌ها
درختواره

ملا عباس تربتی فانی در خدمتگزاری

  • نویسنده:برگ سبز
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۸/۲۹-۱۸:۳۸:۱۵
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۵/۰۸/۲۹-۱۸:۲۳:۸
    • کد مطلب:18728
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 2804

نمونه‌ی دیگری از این سفرها را ذکر می‌کنم که خودم همراهش بودم.

پدرم بیشتر از همه جا به ده اصلی خود ما «کاریزک ناگهانی‌ها» [می‌رفت] که در پانزده کیلومتری شرقی تربت حیدریه و ابتدای جلگه زاوه واقع است و خودش متولد و بزرگ شده در آن ده بود و تا حدود چهل سالگی ساکن آن ده بود و ولادت این جانب نیز در همان ده بوده است و یگانه عمه‌ام و با دیگر خویشاوندان پدری مقیم آن بوده‌اند و مختصر ملک مزروعی ما نیز در همان ده بود. [پدرم] بیشتر از همه جا، گاه به گاه، به کاریزک می‌رفت.

روزی در ایام پاییز بود. به این جانب گفت: من امروز به کاریزک می‌روم تو هم میل داری بیایی؟ گفتم: بلی.

ظهر که شد نماز ظهر و عصر را در خانه خواند و بسته‌ی کتابهایش را با عصایش برداشت و هر دو پیاده به راه افتادیم…

باری همراه پدر به راه افتادیم.

و پیش از آنکه از شهر تربت خارج گردیم در یکی از کوچه‌های فقیر نشین کلبه گودی بود که در چوبی یک لتی آن به کوچه باز می‌شد و در بیرون در، مقداری خاکستر ریخته بود. یعنی زاغه‌ای بود که در کوتاه آن به کوچه باز می‌شد.

پدرم در آنجا ایستاد و گفت: از این ملا محمد قاینی احوال بپرسم و سر به درون کلبه کرد و پرسید: ملا محمد چطوری؟ او جواب داد و ایشان را به داخل کلبه دعوت کرد.

پدرم چند لحظه‌ای آنجا نشست و من در بیرون در بودم، نفهمیدم چیزی هم به او داد یا نه.

پس بیرون آمد و با هم به راه افتادیم.

در راه گاهی همچنان که می‌رفت نماز مستحب می‌خواند و گاه برای آن که من خسته نشوم مسأله‌ای فقهی یا آیه‌ای از قرآن یا مطلبی از علم اصول یا شعری از الفیه ابن مالک عنوان می‌کرد و می‌گفت در ترجمه‌ی این آیه یا در معنی این شعر یا مثلا در اعراب این کلمه چنین گفته‌اند، به نظر شما چه می‌رسد؟

و از این راه به طور غیر مستقیم مطلبی را به من می‌آموخت.

تا آنکه به نزدیک شش کیلومتر از راه را پیمودیم. در آنجا گفت: به نظرم تو خسته شده‌ای، قدری می‌نشینیم تا استراحت بکنی.

در کنار راه که زمین تمیزی بود نشستیم و او مشغول نماز خواندن شد.

در این هنگام مردی از اهالی روستایی که سه یا چهار کیلومتر دورتر از کاریزک بود و شش الاغ هیمه از کوه و صحرا جمع کرده و صبحگاهان به شهر برده و فروخته بود و اکنون به ده خود باز می‌گشت و ریسمانها را دسته کرده به هم بسته بر روی پالان الاغها آویخته بود و پالان الاغها پر از سیخها و خارهای بوته‌های هیمه بود و خودش بر یک الاغ سوار بود و پنج الاغ دیگر را با چوب می‌راند و در جلو خود می‌تازاند، از جانب شهر رسید.

چون چشمش به مرحوم حاج آخوند افتاد پیاده شد و جلو آمد و سلام و اظهار ارادت کرد و اصرار ورزید که بفرمایید سوار شوید.

هر کدام بر یکی از آن الاغها با همان پالان‌های سفت و درشت و پر از سیخ و خار سوار شدیم.

آن مرد می‌خواست الاغها را همچنان با چوبی که بر گرده و کپل‌های آنها می‌زد تند براند که پدرم گفت: نه عموجان، حیوانها را نزنید، بگذارید به حال خود بروند.

پس از آن گفت: لابد شما از دیشب، نیمه شب، اینها را بیابان برده هیمه بار کرده و به شهر برده‌اید؟

گفت: بلی.

پدرم گفت: خوب، کاه به اندازه کافی به اینها داده‌اید و گذاشته‌اید استراحت بکنند و پالانهای اینها را برداشته‌اید و نگاه کرده‌اید که پشت اینها زخم نشده باشد؟

آن مرد جواب مثبتی نداشت.

لهذا پدرم گفت: این حیوانها به شما خدمت می‌کنند، گناه دارد اگر به اینها رسیدگی نکنید یا بدن آنها را زخم کنید و چند جا را در کپل آنها نشان داد که با نوک تیز چوب زخم شده بود و مقداری به آن مرد درباره‌ی آن حیوانهای زحمتکش زبان بسته نصیحت و سفارش کرد.

پس از آن پرسید که شما اهل کدام ده می‌باشید؟

گفت: اهل فلان ده.

پرسید فرزند کی هستید؟

گفت: فرزند فلانی.

پرسید: پدر شما زنده است؟

گفت: عمرش را به شما داده.

گفت: خدایش رحمت کند، آدم بدی نبود. شما چند برادر و خواهر هستید؟

گفت که چند نفر هستیم.

پس از آن پرسید: مادر شما زنده است؟

گفت: بلی.

گفت: با مادرتان خوشرفتاری کنید. او بعد از پدر شما امیدش به شماست و ناگاه نباشید که برادر خواهرها بر سر تقسیم میراث با یکدیگر گفتگو کنید. مال دنیا ارزش ندارد.

آنگاه گفت: در فکر پدر از دنیا رفته خود هم باشید. اینها آدمهای بدی نبودند. لیکن چون مسئله دان نبودند ممکن است حقوق واجبه‌ای به گردن آنها باشد یا نمازهایی از آنها فوت شده باشد. اینها بر گردن شماست که باید ادا کنید.

پس گفت: شما نماز خود را که می‌خوانید؟

گفت: بلی.

گفت: حمد و سوره خود را درست یاد دارید؟

گفت: یک چیزی می‌خوانیم.

گفت: بخوانید تا گوش کنم.

آن مرد حمد و سوره را خواند و پدرم چندین بار از اول تا به آخر یکی یکی کلمات را با اعراب و قرائت صحیح به او تلقین کرد.

آنگاه مقداری زیاد او را نصیحت کرد که چون برای کارهای زراعتی به مزرعه می‌روید چشم شما پاک باشد و به زنان و دختران مردم که معمولا در کارهای زراعتی گاهی شرکت دارند نگاه نکنید.

و چون زمین خود را خیش می‌زنید مقداری از خاک زمین خود را به طرف زمین همسایه بدهید و بر عکس نکنید.

و هنگامی که حقابه خود را می‌گیرید قدری از حق آب شما به حق شریک پیش از شما و بعد از شما برود، نه بر عکس.

و در هنگام عبور و مرور از میان زراعتهای کشته مردم عبور نکنید.

و مواظب حیوانها باشید که از علف و زراعت دیگران نخورند.

تا این زمان شاید در حدود سه کیلومتری از راه را پیموده بودیم که پدرم گفت: خوب عموجان ما دیگر پیاده می‌شویم و شما به راه خود بروید. اما حیوانها را آزار ندهید و پیاده شد و آنچه آن مرد اصرار کرد که سوار باشد قبول نکرد.

ما پیاده شدیم و آن مرد از ما جلو افتاد و رفت.

مقارن غروب به میان زمینهای زراعتی کاریزک رسیدیم که مردم محل به آنها می‌گویند: «آیش».

در جویی آب می‌رفت. پدرم می‌خواست تجدید وضو کند، از مردی که در آنجا بود پرسید: در این ساعت آب سهم کیست؟ گفت: سهم فلان کس. چون دانست که در آن ساعت آب سهم صغیر و یتیمی نیست به من گفت: من در اینجا تجدید وضو می‌کنم و از همین جا به مسجد می‌روم، تو برو به خانه‌ی عمه‌ات خستگی رفع کن و بگو روی بام مسجد اعلام کنند که مردم برای نماز حاضر شوند.

درباره‌ی سهم آب باید توضیحی بدهم: آب قنات ده را در گردش چهارده شبانه روز به چهارده سهم تقسیم می‌کردند و هر کس مالک قسمتی از یک سهم بود. مثلا یکی مالک یک هشتم یک سهم بود، یعنی سه ساعت که به آن می‌گفتند هشت یک، و یکی مثلا مالک یک چهارم بود، یعنی شش ساعت که به آن می‌گفتند چهار یک شبانه روز و یکی فرضا مالک نصف یک سهم بود، یعنی دوازده ساعت که به آن می‌گفتند یک طاقه و چون تعیین مدت روی محل خورشید و سایه اشخاص بود در روز، و روی ستارگان بود در شب، و شب و روز همیشه مساوی نیستند هر کس سهم آبش را در گردش یک چهارده شبانه روز، در روز می‌گرفت و در گردش دیگر در شب، یعنی یک بار فرضا یک چهارم از روز را آب می‌گرفت و بار دیگر یک چهارم از شب را و به این طریق از لحاظ مدت حقش متعادل می‌گشت.

گاه می‌شد که شخصی فوت کرده بود و وارثان صغیری داشت که هنوز به حد بلوغ نرسیده بودند یا در میان وارثانش صغیر هم وجود داشت.

پدرم در موقعی که آب سهم صغیری بود در آن شب وضو نمی‌گرفت و با آب چاهی که در خانه بود وضو می‌گرفت، هر چند حق وضو گرفتن در هر آب و نماز خواندن در هر زمین برای انسان هست و شرعا اشکالی ندارد و پدرم به دیگران چنین توصیه‌ای نمی‌کرد، اما خودش شخصا این را رعایت می‌کرد.

باری من به خانه عمه‌ام رفتم و چون شنید که پدرم مستقیما به مسجد می‌رود خیلی داد و فریاد کرد و پرسید که روزه داشت؟ گفتم: بلی روزه داشت و چون بعد از ظهر از شهر خارج شدیم، وانگهی مسافت به حدی نبود که مسافر شناخته شود و بعد از اینها کاریزک را هم وطن خودش می‌داند، روزه‌اش را نشکست.

چای حاضر کردند. من چای خوردم و دسته جمعی روانه مسجد شدیم.

در ان زمان مردم ده اول غروب، شام می‌خوردند بنا بر این تا شام خوردند و به مسجد آمدند و مسجد از مرد و زن پر شد نزدیک به یک ساعت از شب گذشت.

و مرحوم حاج آخوند در همه‌ی این مدت در محراب مسجد برای خودش نماز می‌خواند.

آنگاه اذان گفته شد و نماز جماعت منعقد گردید. نماز مغرب با تعقیبات و نوافل آن و نماز عشا همچنین خوانده شد.

پس از آن پدرم ملاهای ده را گفت که همگی یکی پس از دیگری به منبر رفتند.

چون روش او چنین بود که هر گاه در شهر در مجلس روضه دعوت داشت و احیانا در وسط منبر او منبری دیگری می‌رسید، از منبر پایین می‌آمد و می‌گفت: شما بفرمایید که از کار خود باز نمانید، من بعدا منبرم را تمام می‌کنم.

آن شخص به منبر می‌رفت و خودش مشغول نماز می‌شد.

و هرگاه به یکی از روستاها می‌رفت و مجلسی ترتیب می‌یافت، چون در روستاها مانند شهر همیشه از این گونه مجالس منعقد نمی‌گردد، تمام روضه خوانهای محل را پیش از خودش به منبر می‌فرستاد.

و هرگاه آنها جمله‌ای را غلط می‌گفتند یا مطلب ناصحیحی بیان می‌کردند در حضور جمع چیزی نمی‌گفت و در خلوت که خودش بود و آن شخص، خیلی مؤبانه می‌گفت: این مطلب صحیح نیست، یا این عبارت صحیحش چنین است.

پس از آنها خودش به منبر می‌ٰرفت و می‌خواست که موعظه و مسائل یک سال را در یک شب به آنها بگوید.

لهذا فروان موعظه می‌کرد و یکی یکی از موارد جزئی زندگی را که خودش به همه‌ی آنها وارد بود به عنوان مثال ذکر می‌کرد و مردم را از حساب الهی و جواب روز قیامت می‌ترسانید.

و مسائل دینی را که بیشتر مورد حاجت و ابتلای آنها بود برای مرد و زن می‌گفت.

و روضه فراوان می‌خواند و خودش بیش از همه می‌گریست.

پس یا الله می‌گفت و منبر را ختم می‌کرد.

و چون از منبر پایین می‌آمد مردم ده یکی یکی، هر کدام مطلب و سؤالی داشتند مدت زیادی او را همچنان سرپا نگه داشته مطالب خود را می‌گفتند و همه را می‌شنید و جواب می‌گفت و هیچ علامتی از خستگی و ملال در او دیده نمی‌شد.

به مردم درباره فقرای دیه بسیار سفارش می‌کرد.

آن شب نیز تا همه این کارها خاتمه یافت اقلا چهار ساعت از شب گذشت.

در این هنگام مردم متفرق شدند و عمه‌ام جلو آمد و سلام و احوال پرسی کرد که به اتفاق به سوی خانه برویم.

از در مسجد که بیرون آمدیم دیدیم مردی با الاغ ضعیفی به انتظار ایستاده و گفت: جناب حاج آخوند بفرمایید. گفت: به کجا؟ گفت: به فلان ده که مردم منتظرند.

معلوم شد مردی که در بین راه به ما رسید و شرحش گذشت، چون به ده خود رسیده گفته است که حاج آخوند می‌رفت به کاریزک، و این مرد دیگر که حس دینی داشته و فکر کم، الاغی برداشته و به راه افتاده که می‌روم حاج آخوند را می‌آورم که در اینجا به منبر بروند، بی آن که اهل ده او را فرستاده باشند.

در آن ساعت، هوا را هم ابر تاریکی فرا گرفته بود و باران ریزی که با سوز همراه بود فرو می‌ریخت.

پدرم سخن او را باور کرد و گفت: من با این مرد می‌روم. تو می‌خواهی برو و استراحت کن.

لکن با آن که تازه در اوان بلوغ بودم، روا ندیدم آن مرد را تنها بگذارم و همراهش رفتم.

و عمه‌ام ناامید به خانه برگشت.

مرا که پاهایم در اثر پیاده روی درد گرفته بود، سوار بر الاغ کردند و پدرم و آن مرد، پیاده در آن شب تاریک و سرد به راه افتادیم.

فاصله آن ده تا ده ما سه کیلومتر بیشتر نیست و پس از شاید سه ربع ساعت یا کمتر رسیدیم.

اما یک خانه در آن ده چراغش روشن نبود و همه مردم خوابیده بودند و در هیچ جا هیچ کس انتظار ما را نمی‌کشید.

پدرم و من به دنبالش در تاریکی از میان خندق ده گذشتیم و راه مسجد را در پیش گرفتیم و آن مرد رفت که بالای بام اعلام کند و مردم را به مسجد بکشاند.

مسجد تاریک بود و پا را که روی حصیرش گذاشتیم خاک زیادی زیر پا می‌آمد و پیدا بود که نه کسی در این نزدیکی‌ها برای نماز خواندن به مسجد آمده و نه کسی خاک آن را رفته است.

در تاریکی، پدرم به جانب محراب رفت و به نماز ایستاد و من روی حصیر خاک آلود نشستم.

و چه بگویم از خستگی و گرسنگی و هجوم خاک و هجوم کک‌ها که پاهایم را ریز ریز می‌کردند بر من چه می‌گذشت.

تا زمانی که آن مرد فریاد کشید و مردم ده از خواب برخواسته رو به مسجد آوردند و یک نفر چراغ سفالی مسجد را که در کنج پایه‌ای جای داشت و با فتیله‌ای پنبه‌ای که آن را با دست به هم تابیده و در روغن خشخاش خوابانده بودند روشن می‌شد، روشن کرد و تدریجا مسجد از مرد و زن پر گشت.

و مرحوم حاج آخوند به منبر رفت، یکی از همان منبرهای یک شب برای یک سال از موعظه و مسئله و روضه تا یا الله کشیدند و مدتها او را هم چنان سر پا نگهداشتند. هر کدام چیزی می‌گفتند و می‌پرسیدند و جواب می‌شنیدند و در او ابدا آثار خستگی و ملالت نمایان نبود.

کم کم مردم از مسجد بیرون رفتند به سوی خانه‌هایشان و از آن مردی هم که به دنبال ما آمده بود نشانی نبود. پدرم و من همچنان در مسجد ماندیم.

هنگامی که آخرین کس می‌خواست از در بیرون برود پدرم گفت یک نفر ما را به خانه‌اش ببرد و او برگشت و گفت بیایید به ما خانه ما.

همراه آن مرد در تاریکی رفتیم. بالاخانه‌ای داشت که از کنار دیوار اتاق یا کلبه زیرین که همه با خشت خام ساخته یا کاهگلی اندود شده بود با جا پاهای کوچکی که فقط یک پا را می‌شد در آن جا گذاشت به بالا می‌رفت.

آن بالاخانه اتاقی بود خشتی و کاهگلی که در وسط آن مربعی را به ابعاد تقریبا هفتاد سانتی متر به اندازه تقریبا پانزده سانتی متر گود کرده و در وسط آن مربع گودال مدوری به اندازه یک کاسه ایجاد کرده و همه را به کاهگل اندوده بودند و این را می‌گفتند گودال کرسی که در همه خانه‌های روستایی و بسیاری از خانه‌های شهری در آن زمان چنین چیزی بود.

در آن گودال وسط، آتش می‌ریختند یا به اصطلاح «بته»ی هیزم را همان جا برمی‌افروختند و پس از آن که شعله تمام می‌شد و آتش بی دود و شعله باقی می‌ماند، کرسی را در آن چاله مربع قرار می‌دادند که چهارپایه کرسی در چهار کنج آن قرار می‌گرفت و قیدهای کرسی مساوی لبه آن مربع می‌گشت و در اطرافش که فرش نمدی یا تشکچه‌ای انداخته بودند می‌نشستند و لحاف را بر روی کرسی می‌کشیدند.

و هنگامی که می‌خواستند بخوابند، لحاف را از روی کرسی برداشته، بر روی نهالی که در یک طرف اتاق پهن می‌کردند می‌کشیدند و می‌خوابیدند و کرسی برهنه و آتشدان آن بی آتش می‌ماند تا صبح.

آستر لحاف مردم ده در آن زمان و همچنین آستر «نهالی» همه کرباس آبی بود که در خم‌های رنگرزی با نیل، رنگ آبی می‌کردند و تا زمانی که نو بود، دست و پای آدمی که به آن مالیده می‌شد رنگ می‌گرفت.

خلاصه کلام آن که وارد اتاق آن مرد شدیم. کرسی برهنه در چاله خود قرار داشت و لحاف آن روی فرزندان افتاده در یک جانب اتاق خفته بودند.

ما هم در گوشه‌ای که نمدی افتادی بود نشستیم.

اکنون شب از نیمه گذشته، پدرم از دیشب تا کنون چیزی نخورده و من نیز از ظهر که نهار خورده‌ام غذا نخورده‌ام، اما خستگی و بی‌خوابی، گرسنگی را از یادم برده است.

آن مرد دو گرده نان تافتون و یک بادیه ماست تازه که در خانه داشت برای ما آورد. نان تافتون را با ماست خوردیم و صاحبخانه برای ما رختخواب افکند که بخوابیم.

من از بس که ککها می‌گزیدند نتوانستم بخوابم. پدرم نیز نیم ساعتی یا بیشتر استراحت کرد.

و چون سحر نزدیک شد، برخواست، بیرون رفت و تجدید وضو کرد و آمد در تاریکی ایستاد نماز شبش را خواند.

در این مواقع که شخص دیگر در اتاق بود چنان آهسته نماز می‌خواند و می‌گریست که مزاحم خواب دگران نباشد. چنان چه در خانه خودمان در شهر، چون همه در یک اتاق می‌خوابیدیم بسیاری از شبها می‌شد که من بیدار می‌گشتم و احساس می‌کردم که پدرم آهسته «العفو» می‌گوید و می‌گرید.

باری سپیده صبح دمید و اذان بلند گفتند.

خود پدرم نیز همیشه خواه در خانه خود ما یا در هر جای دیگر که بود در هنگام طلوع صبح صادق با بانگی نه خیلی بلند اذان می‌گفت.

پس همگی به مسجد رفتیم و مردم ده، مرد و زن، بیش از شب گذشته در مسجد جمع شدند و نماز خوانده شد.

و پیش از خودش ملاهای ده را به منبر فرستاد.

و آن گاه خودش یکی از همان منبرهای مفصل را به پایان رسانید و به مردم سفارش کرد که مسجد را تمیز گرداند و آن را غریب نگذارند.

و مدتی ایستاده به سخنان این و آن پاسخ داد.

و در این هنگام که بیش از یک ساعت از آفتاب برآمده بود از مسجد بیرون آمدیم و چند نفری ما را تا بیرون ده بدرقه کردند و پدرم و من در هوای آفتابی پیاده روانه کاریزک شدیم و خوشبختانه آن روز مرحوم حاج آخوند روزه نگرفت.

پدرم هیچ نوع دود در تمام عمرش نکشید ولی چای می‌خورد.

در خانه عمه پیش از ظهر چای و نهار و شاید هم میوه صرف شد و نماز ظهر و عصر در مسجد کاریزک خوانده شد و پس از نماز به منبر رفت.

و از مسجد که بیرون آمدیم روانه ده «حسین آباد» شدیم که با کاریزک سه یا چهار کیلومتر فاصله دارد و با اندکی فاصله در کنار راه کاریزک به تربت است.

آواخر روز به حسین آباد رسیدیم و پدرم گفت: برویم از «خلیل محمد» عیادت کنیم که بیمار است.

خانه خلیل محمد در درون قلعه حسین آباد بود.

قلعه، عبارت بود از فضای مربع مستطیل که دور آن را بارویی کشیده بودند و در چهار گوشه‌اش چهار برج داشت که البته همه اینها را از گل رس لگد شده می‌ساختند و در درون آن، دور تا دور، یعنی در هر چهار ضلع حجره‌هایی برای حیوانها یا انبار غله و کاه می‌ساختند و در چهار گوشه آن پلکانهایی بود که روی پله‌ی آنها را با قطعه سنگهای آب شسته‌ای که از رودخانه می‌آوردند مفروش می‌کردند و چون بالا می‌رفتیم حجره‌هایی به ردیف ساخته شده بود که از جلو همه اینها یک مهتابی متصل و سراسری می‌گذشت. و چون سقفها با خشت خام گنبدی ساخته می‌شد مهتابی نامبرده صاف و مسطح نبود. بلکه گنبدهای حجره‌های زیرین، نیم کره‌های کاهگلی در سطح مهتابی تشکیل می‌دادند و همه این حجره‌ّها از زیر و بالا با خشت ساخته شده، و درها، چوبی و غالبا یک لتی بود و چون در زمستان در داخل آنها آتش می‌افروختند سقفهای آنها سیاه بود.

داخل فضای قلعه نیز همیشه پر از پهن گاو و الاغ و گوسفندان بود و در یک جانب این قلعه که غالبا جانب قبله بود دروازه دو لتی تخته‌ای بزرگ و بلندی بود که از آن جا وارد قلعه می‌شدند.

خلیل محمد پیرمردی بود که در یکی از این حجره‌ها در حال بیماری افتاده، و زن و پسران بزرگش در اطراف بودند و بیماری پیرمرد که نمی‌دانم چه بود سنگین بود و در همان بیماری فوت کرد.

در داخل این حجره کم نور و گرم و پر از مگس، در کنار آن بیمار ساعتی نشستیم و پدرم مقداری آن مرد بیمار را دلداری داد و به پسرانش سفارش‌هایی کرد.

و غروب فرارسید و برای نماز به مسجد حسین آباد که در بیرون از چهار دیواری قلعه ساخته شده بود رفتیم.

نماز مغرب و عشاء و منبر بعد از نماز به همان نحوی که قبلا شرح داده شد، انجام گرفت. لکن این قلعه ملایی نداشت که پیش از پدرم به منبر برود و بعد از نماز خودش به منبر رفت.

خوشبختانه مرحوم «آقا شیخ جواد» که مالک حسین آباد بود و او فرزند مرحوم «حاج شیخ یوسفعلی» پدر بزرگ خاندان «روحانی»ها  و «تربتی»ها می‌باشد، آن شب برای سرکشی به ملک خود به حسین آباد آمده بود و به مسجد آمد و بعد از مسجد ما را به خانه خودش برد که باغی بود در بیرون قلعه و اتاقی داشت که با گچ، سفید شده بود و با قالی و قالیچه مفروش بود و اتاقش شاه نشینی داشت که از آن سر در دولتی که بالای درها شیشه‌های رنگانگ داشت، مانند خانه‌های خوب شهر، به باغ باز می‌شد و نوکران مؤدب شهری داشت.

سفره آوردند و پیش از سفره آفتابه لگن برنجی کار روسیه با حوله آوردند. شام، برنجی بود که به خوبی پخته شده بود با خورش و ماست تازه بسیار اعلاء.

پس از شام در همان اتاق در رختخواب تمیزی خوابیدیم و آن شب برای من روح و ریحان و جنت نعیم بود.

از باطن پدرم خبر ندارم، ولی در ظاهر حال و اعمالش هیچ تفاوت دیده نمی‌شد بین شبی که در این گونه اتاق یا اتاقهای خوانین «دولت آباد» و «نیاز آباد» و در رختخواب چیت یا مخمل یا اطلس که از پنبه یا پر، گشته بود بخوابد، یا شبی که در خانه ای روستایی و رختخوابی کرباسی که از پشم پر گشته بود.

همچنین هیچ فرقی در حال او احساس نمی‌شد که بر سفره‌ای رنگارنگ که چلو و پلو و خورش‌ها و میوه‌ها در آن چیده شده بود بنشیند، یا آن نان تافتون و ماست را در شب سرد پس از یک روز روزه و خستگی بخورد.

بلکه می‌توانم بگویم که در خانه‌های فقراء و بر سفره‌های ساده که می‌نشست، روحا راحت‌تر بود و در مجالس اغنیاء همیشه می‌گفت این کارها اسراف است و نکنید.

او هر غذایی را می‌خورد.

در مجالس مهمانی که در آن زمان سفره را روی زمین پهن می‌کردند و مهمانها با شکم روی دو زانو افتاده، سر به پایین افکنده غذا می‌خوردند. او این کار را نمی‌کرد و همچنان راست می‌نشست و روی دو زانوی خود [را] دمر نمی‌انداخت.

و ظرف هر غذا را که پیش دستش بود، همان ظرف را به دست می‌گرفت و از همان یکی سیر می‌شد و از هر غذا، لقمه‌ای نمی‌‌خورد و پیش از آن که کاملا سیر شود دست از خوردن می‌کشید و هیچ باقیمانده در ظرف خود نمی‌گذاشت.

از این کار بدش می‌آمد و دیگران را نیز نهی می‌کرد و می‌گفت: چیزی در ظرف غذای خود باقی مگذارید که اگر دیگری بخواهد بخورد اکراه دارد و اگر دور بریزند اسراف است.

و نیز می‌گفت باقیمانده سفره و نیم خورده خود را برای مستخدمان مگذارید. بلکه برای آنها از دیگ غذا بکشید زیرا آنها نیز مانند شمایند و دلیلی ندارد که نیم خورده شما را بخورند.

او برای همه افراد در هر کار و هر مرتبه که بودند یکسان احترام قائل بود و برخورد خودش هم با حاکم شهر یا فلان متمول یا فلان مرد یا زن فقیر یکسان بود و چون متواضع بود برخوردش با همه متواضعانه بود. فقط در مقابل اشخاص عالم بیشتر کوچکی می‌کرد.

القصه مانند همه شبها آن شب هم گذشت و نماز صبح به جماعت در مسجد حسین آباد خواند شد و منبر با موعظه و مسئله و روضه برگزار شد و به تربت بازگشتیم.

ممکن است کسانی که این سرگذشت را بخوانند متحیر گردند که چطور یک نفر این همه نیرو دارد که بی سحری روزه بگیرد، صبحگاهان در شهر تربت به مسجد برود، نماز جماعت را اداء کند و به منبر برود و پس از آن سه یا چهار درس بگوید و جواب اشخاص بسیاری را که یا سؤال دینی داشته یا پول می‌خواسته‌اند بدهد و پس از ادای نماز ظهر و عصر پانزده کیلومتر را بپیماید که از آن مسافت در حدود سه کیلومترش را سوار بر پالان درشت و ناهموار الاغ بوده و در آن مدت یک سره همسفر خود را که صاحب آن الاغها باشد موعظه کند و برایش مسائل دینی را بگوید و قرائت حمد و سوره‌اش را تصحیح کند و چون به کاریزک رسیده بی آن که افطار کند یک راست به مسجد برود، یا نماز بخواند، یا در منبر موعظه کند و مسئله بگوید یا سر پا به پرسشهای مردم جواب بدهد، آن گاه در حدود چهار ساعت از شب گذشته به ده دیگر برود و مدتی همین منبر طولانی و پرسش و پاسخها و نمازهای بسیار در فاصله این منبرها ادامه یافته تا آن که نیمه شب یا از نیمه شب گذشته با نان و ماست افطار کند.

این حیرتی است که خود ما در همان زمان که شاهد و ناظر این اعمال بودیم داشتیم و متحیر بودیم که این همه نیرو در وجود این مرد از کجاست؟!

فضیلتهای فراموش شده صفحه 110-122

«برگ سبز» تحفه درویش

  • نظر خوانندگان
تا کنون نظر قابل انتشاری ثبت نشده است
  • نظر شما