یک شب از درس آخوند که ساعت 2 (از شب گذشته) تمام میشد آمدم به حجره، اجزای طبخ را به تاس کباب نمودم، از برنج و آب و نمک و روغن و به کورهی آتش گذاردم و مشغول نوشتن شدم که جزوه را روی کتابی میگذاشتم و دو زانو مینشستم و بازوها را به روی زمین ستون میکردم و خم میشدم و مینوشتم و به همین هیکل مشغول نوشتن میشدم و گاهی که فکر میکردم، جیگارهای در حال فکر میکشیدم.
در شبی از شبها همین طور نوشتم و فکر کردم تا درس را تمام کردم، سر بلند کردم که طبیخ بخورم و بخوابم. دیدم آفتاب از سوراخ پنجره به حجره افتاده، آمدم بیرون که یک ساعت زیادتر از آفتاب گذشته، طبیخ جوشیده و سرد شده. متحیر ماندم که طبیخ بخورم و یا چایی بگذارم علیالرسم و یا بخوابم.
حالا قوای ادراکیه متوجه نوشتن بوده و خواب نیامده، زانو چرا به درد نیامده؟! ادرار چرا نیامده؟! با آن که شبی تا ساعت چهار، یک- دو مرتبه ادرار میکردم و سحر هم همین طور.
میرزای قمی که این همه فکور بوده و یک مرتبه چنین قضیه رخ داده، داستانها میگویند.
و این معجزهها از روی عشق است که به درس و فکر در آن و نوشتن او را داشتم و عشق قوای طبیعیه را نیز از کار میاندازد.[1]
یک شب از درس آخوند که ساعت 2 (از شب گذشته) تمام میشد آمدم به حجره، اجزای طبخ را به تاس کباب نمودم، از برنج و آب و نمک و روغن و به کورهی آتش گذاردم و مشغول نوشتن شدم که جزوه را روی کتابی میگذاشتم و دو زانو مینشستم و بازوها را به روی زمین ستون میکردم و خم میشدم و مینوشتم و به همین هیکل مشغول نوشتن میشدم و گاهی که فکر میکردم، جیگارهای در حال فکر میکشیدم.
در شبی از شبها همین طور نوشتم و فکر کردم تا درس را تمام کردم، سر بلند کردم که طبیخ بخورم و بخوابم. دیدم آفتاب از سوراخ پنجره به حجره افتاده، آمدم بیرون که یک ساعت زیادتر از آفتاب گذشته، طبیخ جوشیده و سرد شده. متحیر ماندم که طبیخ بخورم و یا چایی بگذارم علیالرسم و یا بخوابم.
حالا قوای ادراکیه متوجه نوشتن بوده و خواب نیامده، زانو چرا به درد نیامده؟! ادرار چرا نیامده؟! با آن که شبی تا ساعت چهار، یک- دو مرتبه ادرار میکردم و سحر هم همین طور.
میرزای قمی که این همه فکور بوده و یک مرتبه چنین قضیه رخ داده، داستانها میگویند.
و این معجزهها از روی عشق است که به درس و فکر در آن و نوشتن او را داشتم و عشق قوای طبیعیه را نیز از کار میاندازد.[1]
«برگ سبز» تحفه درویش
[1]- سیاحت شرق ص...