آخوند را هم خیلی دوست داشتم، چون او را متدین واقعی شناخته بودم، مدلّس و طالب دنیا به هیچوجه نبود، فقط میخواست درس بگوید و تعطیل هم کم داشت و چنانچه تعطیل میشد از همه تعطیل میشد، ولو از مقدمات خوانها باشد و روزی که شروع میشد از همه شروع میشد و تدریس او به منزلهی قطب تدریس نجف شده بود.
و من بس که خوشم میآمد و میفهمیدم مطالب او را دلم میخواست در میان درس برقصم.
و در نوشتن درس فقه و اصول آخوند نیز عشق غریبی داشتم و با فکر و تأمل مینوشتم.
در تابستان که شبها کوتاهتر بود به هر دو درس نمیرسیدم بنویسم، صبح زود بعد از درس، یک ـ دو ساعت از آفتاب گذشته، اگر نانی داشتم میخوردم و به سرداب میخوابیدم تا اول ظهر که طلاب تازه فرش و دوشک خود را برداشته به سرداب میرفتند و من از سرداب بالا میآمدم به حجره داخل میشدم، مدرسه هم خلوت است، چایی میگذاشتم و نماز میخواندم و مشغول نوشتن بودم. اگر عرق هم اذیت میکرد پیراهن را میکندم فقط همان زیر جامه به پایم میماند و سرم هم برهنه بود تا وقتی که طلبهها از سرداب ساعت نه و ده[1] بیرون میآمدند من از نوشتن و مطالعه و چایی خوردن و نماز خواندن همه فارغ شده بودم.[2]
«برگ سبز» تحفه درویش
[1]- چون در آن زمان ساعتها را به اصطلاح امروز غروب کوک میگفتند ساعت 9 و 10 آن روز 3 و 4 بعد از ظهر امروز میشد.
آخوند را هم خیلی دوست داشتم، چون او را متدین واقعی شناخته بودم، مدلس و طالب دنیا به هیچوجه نبود، فقط میخواست درس بگوید و تعطیل هم کم داشت و چنانچه تعطیل میشد از همه تعطیل میشد، ولو از مقدمات خوانها باشد و روزی که شروع میشد از همه شروع میشد و تدریس او به منزلهی قطب تدریس نجف شده بود.
و من بس که خوشم میآمد و میفهمیدم مطالب او را دلم میخواست در میان درس برقصم.
و در نوشتن درس فقه و اصول آخوند نیز عشق غریبی داشتم و با فکر و تأمل مینوشتم...