×

درباره میز رسانه دینی

هر چیزی که بتواند پیام دین را به دیگران منتقل سازد، رسانه دینی است.
موضوعات دینی مجموعه‌ای است گسترده و با شاخه‌های متنوع، چون معارف، اخلاقیات، دستورات و... که در این میز با قالبهای متنوع ارایه می‌گردد.
×

آرزوی رخصت...!


یا علی! ای آقای من!
ای نور خدایی در دل تاریکی‌ها!
ای ستون دین!


تو را سپاس می‌گویم که در سایه لطفت قدمی برداشتم.


تو، تویی!
و من، کمتر از مورچه در بارگاه سلیمان!
تو را از پیش‌کش کاری چنین اندک برتر می‌دانم؛
اما آرزومندم رخصت دهی تا کار ناچیزم را به نام تو زینت بخشم.
اگر چنین گردد متواضعانه بسی شادمان و مفتخرم.
شاید خدای از تقصیراتم بگذرد و آن را خالص بپذیرد.


تو پدر یتیمان و همسر بیوه زنان و حامی بی‌کسانی!
و من یتیمی غریب!
و خوب می‌دانی غم سنگین یتیم را، آن هم یتیمی غریب.
تو بر من منت گذاری اگر به افتخار این هدیه رخصت فرمایی،
و من سر به آسمان سایم اگر قبولت افتد.


آقای من ای علی فدایت گردم.


*****


مولای ياعلی!
يا نور الله فی ظلمات الارض!
يا عمود الدين!


أشکرک علی اتمام عملی هذا فی ظلک.


أنت أنت؛
و أنا أقل من النمل الی سليمان؛
فأُجِلّک من هديتی إليک؛
لکن أرجوک أن تأذن لی فی تزيين عملی هذا الحقير القلیل،
بوضع اسمک المقدس عليه،
سرورا و فخرا مع التواضع؛
لعل الله يتجاوز عن­تقصيری ويقبله خالصا


إنک زوج الارامل و ابو اليتامی و کافل الايتام،
و أنا يتيم غريب،
و أنت أعلم بشدة هموم اليتيم خاصةً إذا کان غريبا؛
فامنن علی بهذا الفخر!


مولای ياعلی روحی فداک!

×

جستجوی پیشرفته

جستجو در میزهای
دامنه جستجو


×

ارتباط با ما

info@aashtee.org :پست الکترونیک ما
rss
بسم الله الرحمن الرحیم
دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۴
۸ شوال ۱۴۴۶
ابزار
  • نمایش دو ستون
  • نمایش درختواره
  • نمایش متن مقاله
  • بستن متن‌ها
درختواره

خاطرات جسته و گریخته پیاده‌روی اربعین

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۱۶-۲۰:۳۸:۳۴
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۱۶-۲۰:۳۸:۳۱
    • کد مطلب:15642
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 38667

پیش از این در «آیا می‌دانید اربعین…» گفتیم:

در روایات زیارت اربعین از نشانه‌های ایمان شمرده شده است.

نمی‌دانم این روایت باعث شده که عراقی‌ها به زیارت اربعین اهمیت بیشتری بدهند یا چیز دیگر. هر چه هست تقید عراقی‌ها به زیارت اربعین خیلی استثنایی است.

یکی از تقیدات بسیار جالب و برجسته آنها در زیارت اربعین این است که از اقصی نقاط عراق با پای پیاده به زیارت امام حسین علیه السلام مشرف می‌شوند. این که گفتم از اقصی نقاط، این را باید باز کنم یعنی مثلا از ام القصر که تقریبا تا کربلا که بیش از ششصد کیلومتر راه است و…

حالا جمعیت بالایی آن هم از همه نقاط راه بیفتند چه اتفاقی می‌افتد؟!

البته فعلا که اوضاع امنیتی عراق جور دیگری است زیارت پیاده از مسیرهای شمالی و غربی کم شده بیشتر مسیرهای جنوبی و شرقی است.

اما با این همه، سال به سال بر جمعیت زایرین پیاده افزده می‌شود.

به خصوص که حالا چند سالی است خبرهای این حرکت شگفت انگیز به نقاط دیگر جهان هم رسیده و کم و بیش از خیلی کشورهای دیگر هم در پیاده روی اربعین شرکت می‌کنند.

معلوم است که چنین حادثه‌ای پر است از خاطرات ناب ناب.

اگر بخواهی همه آنها را ثبت و ضبط کنی باید چشمی داشته باشی به وسعت تمامی این حرکت استثنایی…

چشمی که در تمامی مسیرهایش باشد…

چشمی که لحظه به لحظه این حرکت را ببینی… (تقریبا پانزده روزه)

اما چنین نیست و چنین هم نمی‌تواند باشد.

علاوه بر آن چه گذشت دیدن احساسات و عواطف خودش هنر می‌خواهد و درک آن هنری دیگر و گفتنش هم…

از معرفتی که پشت همه این قصه‌هاست دیگر نمی‌توان سخن گفت!

این است که ثبت و ضبط این حادثه آن چنان که باید و شاید شدنی نیست.

از این رو به خاطرات جسته و گریخته‌های آن بسنده می‌کنیم.

 

در پایان توجه شما را به دو نکته جلب می‌کنم:

نخست این که پیش از این در سایت آشتی با خرد گزیده‌ای از سفرنامه «پیاده تا کربلا» از دوست عزیزمان آقای سمیر پوریان پور منتشر ساخته‌ایم. این سفرنامه بسیار سودمند و مطالعه آن ارزشمند است.

دوم هم این که هر چند خاطرات اربعین از زبان یک نفر نقل می‌شود، اما منبع آن افراد مختلفی هستند.

کاسه‌ای از اقیانوس

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۹/۰۵-۴:۴۶:۱۳
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۲۱-۷:۳۲:۵۹
    • کد مطلب:15651
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 395

این پیاده روی اربعین یک حادثه منحصر به فرد است، آن هم در کل جهان!

منحصر به فردنش هم مربوط به دوران کنونی نیست، اصلا تاریخ چنین حرکتی را در خود سراغ ندارد.

حالا رسانه‌ها چقدر خیانت می‌کنند، به آن کاری ندارم.

با خودت فکر می‌کنی، آمارهای اخیر، از شرکت جمعیتی بین بیست تا سی ملیون در این پیاده روی خبر می‌دهند، البته بیش از سی ملیون هم شنیده‌ای اما به همین بسنده می‌کنی.

حالا این چنین سفری، یعنی سفری که از تمامی مسیرهای ممکن، دور و نزدیک، مردم پیاده راه می‌افتند، آن هم این چنین جمعیتی، آن هم کاملا مردمی، آن هم با تأمین تمامی نیازها، آن هم در طول حدود دو هفته، آن هم با این همه تهدید و عربده کشی ناصبیان جنایتکار، آن هم…

اصلا جز معجزه چیزی هست؟! نه! آیا معجزه‌ای به این بزرگی سراغ دارید؟!!!

هیچ شک نداری که انعکاس چنین واقعه‌ای، آن چنان که باید و شاید، اصلا و ابدا ممکن نیست. حتی برای کسانی که سالهای سال توفیق پیاده روی داشته‌ٔاند.

اما با این که اقیانوس به کاسه نیاید، باز هم بد نیست تا جای ممکن کاسه‌هایی از این اقیانوس را به دیگران نشان دهی.

که البته هم وصف العیش نصف العیش هست، هم دیگران خیلی بی‌خبر نمایند و هم…

این است که با خودت گفتی تا جایی که خدا توفیق دهد، جسته و گریخته خاطرات را قلمی کنی.

البته از خاطراتی که به چشم خودت دیده‌ای شروع می‌کنی و بعد هم خاطراتی که افراد کاملا مورد اعتماد. 

دمیدن شکوفه‌های ایثار

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۱۶-۲۰:۴۲:۲۶
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۱۶-۲۰:۴۲:۴۷
    • کد مطلب:15643
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 578

در یکی از سفرهایت تقریبا غروب آفتاب بود که وارد خاک عراق شدی. تقریبا امکاناتی وجود ندارد، همان سالهای اول را می‌گویم.

سوز زمستان هم دارد نامردی خودش را می‌کند. با همه تدابیری که کردی تا اعماق جانت سرما را حس می‌کنی، نه، سرما بیرحمانه در وجودت نفوذ می‌کند.

روی سکوی سیمانی سردی نشسته‌ای، منتظر بقیه همراهانت هستی.

دستی دراز می‌شود، یک اورکت درست و حسابی.

یکه می‌خوری به او می‌گویی مگر تو خودت سرما نمی‌خوری؟

پاسخ می‌دهد: دو تا آورده‌ام.

در این شرایط، دیگر بی هیچ حرفی اورکت را به تن می‌کنی. کم کم مزه گرم شدن را حس می‌کنی. اما تا گرم شده هنوز خیلی فاصله داری.

نمی‌دانی این بنده خدا، در سفری که باید سبک بار باشی، چرا دو تا اورکت با خودش آورده!

اما رمز این ندانسته در میان راه برایت گشوده می‌شود.

البته واقع‌اش را بخواهی در میان راه نه، چند سال بعد که یکی از همرانت آن حادثه میان راه را برایت تعریف کرد.

انشاء الله آن جریانش را هم به موقع‌اش خواهی گفت.

فقط این نشانه را اینجا می‌گذاری که اسمش محمود بود.

من هم منتظر می‌مانم، تا در لابلای همین جسته گریخته‌ها، هر جا از محمود گفتی کلید رمز را پیدا کنم.

این هم یک راننده است

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۱۷-۶:۳۶:۵۳
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۱۷-۶:۳۷:۱۳
    • کد مطلب:15644
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 611

همه‌تان سر جمع شدید. دیگر کاملا غروب شده و هوا هم به شدت نامرد.

همه با هم دو تا اتوبوس شدید.

به خاطر تأخیرهایی که برای سر جمع شدن‌تان پیش آمد، هوا تاریک شده بود که اتوبوسها راه افتادند.

صد البته نماز هم نخواده‌ای، چون امکاناتش نبود.

راننده مقصد را خواست، گفتی نزدیکترین نقطه به مسیر زائرین پیاده.

کمی گذشت، راننده پرسید با کسی قراری دارید؟ گفتی نه.

گفت وقتی برسی موکبها خوابیده‌اند، از غذا خبری نیست! گفتی باشد، یک جور سر می‌کنیم.

گفت برویم موکب ما. گفتی کجاست؟ جایش را برایت توضیح داد. یکی دو منزل نزدیکتر به کربلا بود. با تعداد روزهای برنامه ریزی شده‌ات جور در نمی‌ٔآمد. گفتی نه، همان نزدیک نقطه به پیاده‌ها خوب است.

وسط راه اتوبوسها ایستادند، حالا نماز هم نخوانده‌ای، تشنه و گرسنه هم هستی، اینها هم دارند تأخیر می‌ٔکنند، دلت شور می‌زند.

مدتی طول کشید. در همین جلز و ولز بودی که سر و کله یک سبد به دست پیدا شد، نارنگی صلواتی.

سر و کله دومی هم پیدا شد، بسته‌های آب معدنی.

بالاخره سر و کله راننده‌ها پیدا شد، با نان و پنیر.

وقتی با آنها صحبت کردی معلوم شد این بندگان خدا با خودشان فکر کرده‌اند زائران امام حسین دیر وقت می‌رسند، گرسنه و تشنه هم هستند، باید برایشان فکری کرد.

به اولین آبادی که می‌رسند، به چند تا مغازه قصه را می‌گویند.

خودشان نان را به عهده می‌گیرند و می‌خرند.

هر کدام از اهالی محل هم بانی چیزی می‌شوند.

این حساب راننده‌هایی است که برای کاسبی آمدند مرز.

دلت تکان می‌خورد!

اما هنوز به موکبهایی که فقط برای خدمت زوار آمده‌اند نرسیده‌ای…!!!

پذیرایی افسانه‌ای

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۱۸-۵:۷:۳۴
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۱۷-۱۶:۳۴:۳۱
    • کد مطلب:15646
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 566

خستگی کلافه‌ات کرده، البته تنها تو را نه، همه را کلافه کرده، اما بعضی‌ها در همان شرایط سخت چرتی می‌زنند و…

اما تو در این شرایط هیچ وقت خوابت نمی‌برد.

نماز مغرب و عشاء‌ را هم نخوانده‌ای و این بیشتر کلافه‌ات می‌کند.

صبر می‌کنی شاید یکی دو ساعته دیگر به مقصد برسی.

اما دیگر دارد دیر می‌شود، ساعت حدود ده شبهای زمستانی است.

به راننده می‌گویی برای نماز جایی نگه دار.

البته رانندگان عراقی بیشتر به نماز مقید هستند، بنده خدا تقصیر نداشت، جایی پیدا نمی‌کرد که بشود نماز خواند.

بالاخره توی راه، دو سه تا اتاق گلی محقر پیدا کرد که رویش پرچم امام حسین زده بودند.

این پرچم هر جا باشد، یعنی ما در خدمت زوار هستیم.

شاید این چند اتاق توی بیابان محل سکونتشان بوده، اما این ایام که می‌شود آن را تبدیل به موکب یا همان هیئت خودمان کرده‌اند.

دو تا اتوبوس، وضو گرفتید و نماز خواندید، حداقل یک ربع بیست دقیقه‌ای طول کشیده.

می‌خواهید سوار اتوبوسها شوید که سینی پشت سر سینی می‌رسد.

نمی‌دانی راننده‌ها به صاحب موکب چیزی گفته‌اند، یا خودشان متوجه شدند که این جمعیت زوار چیزی نخورده‌اند.

در همان آخر شب که نوعا از خستگی زود هم می‌خوابند، این بندگان خدا از خواب بیدار شده، ضربتی نان پخته، با تخم مرغ و سیب زمینی دو تا اتوبوس را سیر کردند.

تمام هم نمی‌شد هر چی می‌خوردید باز هم سینی بعدی می‌رسید.

تا بالاخره به اطرافیان اشاره کردید بس کنید این بندگان خدا آخر شبی حسابی به زحمت افتادند.

وقتی داری خاطراتت را مرور می‌کنی، می‌گویی چقدر شبیه افسانه است. اما وقتی خودت به چشم خودت دیدی، چه باید بگویی؟!

بعضی‌ها بعضی پذیرایی‌های آن چنانی از ما بهتران را که تعریف می‌کنند، می‌گویند پذیرایی افسانه‌ای.

از این جهت که فکر می‌کنی، می‌بینی این پذیرایی محقرانه، در آخرهای شب، آن هم بدون هیچ امکانات، افسانه‌ای ترین پذیرایی عمرت بوده.

توطئه برای خدمت

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۱۹-۲:۲۳:۱۱
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۱۹-۱۹:۱۳:۵۶
    • کد مطلب:15647
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 616

بالاخره حدود یازده دوازده رسیدید به مسیر پیاده‌ها. همه جا سوت و کور بود، بعد از خستگی پیاده روی روزانه همه غرق خواب بودند.

راننده‌ها با نیروهای امنیتی و صاحبان موکبها صحبت می‌کردند جا پیدا کردن آن هم برای نزدیک به صد نفر در آخر شب خیلی آسان نیست. به خصوص که خیلی‌ها ناوارد بودند و می‌خواستند از جمع جدا نشوند.

مسئول یک موکب خوشحال آمد که من جا دارم. یکی دیگر هر پرید وسط که جای من بهتر است اما کمی فاصله دارد.

چند نفر رفتند موکب دومی را ببینند چه جور است.

موقتا نشستی تا خبر بیاورند صاحب موکب اولی برای این که زوارش را از دست ندهد با لب پر خنده با دستش به گلویش اشاره می‌کند که آن جا نروید اگر بروید سرتان را می‌برند.

دارد توطئه می‌کند که زائرش را از دست ندهد. شاید کسی بترسد و از موکب او نرود!

توطئه زیاد دیده و شنیده‌ای اما توطئه برای خدمت به زوار امام حسین علیه السلام، این را دیگر ندیده‌ای!

پایکوبی نیمه شب

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۰-۶:۱۴:۲۰
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۱۷-۱۶:۳۵:۱۲
    • کد مطلب:15648
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 558

چند نفری که برای دیدن موکب دوم رفتند برگشتند تقریبا ده دقیقه‌ای طول کشید.

آهسته به تو گفتند که جایش خیلی تمیز است.

اما مسئول موکب اولی نگران نگاه می‌کند نکند توفیق خدمت پیدا نکند!

با خودت فکر می‌کنی نکند با رفتن به موکب دومی به اولی بی احترامی بشود می‌گویی همین جا بمانیم.

اما چند نفری که از موکب دومی به طمع شکار زائر آمده‌اند نمی‌خواهند ثوابی را از دست بدهند.

می‌گویی ده دوازده نفر به خاطر احترام به موکب دومی بروند.

صبح که برگشتند گفتند اهالی موکب دومی توی راه از خوشحالی هوسه می‌کردند.

هوسه رسمی است میان عربها که در مواقع خاصی مثل عزاداری و خوشحالی یا احترام انجام می‌ٔدهند.

بندگان خدا از خوشحالی این که ده دوازده تا زائر امام حسین گیرشان آمده نیمه شب پایکوبی می‌کردند!

از پایکوبی‌های شبانه چیزهایی شنیده‌ای، اما این جورش را دیگر نشنیده بودی!

خدمت بی منت نماینده مجلس به زائر

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۱-۶:۵۱:۱۹
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۲۱-۷:۲۰:۴۴
    • کد مطلب:15649
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 587

صبح شد صبحانه آوردند و صرف شد.

آمدی بیرون برای حرکت، هر چه دیرتر بنجنبی غروب به مشکل می‌خوری.

البته مشکل از این جهت که تمام مسیر را نمی‌توانی پیاده بروی و الا هر جای راه هم که بمانی، پیدایت می‌کنند و تو را به منزل می‌برند.

همه همراهانت از موکب بیرون آمدند و لوازم همراهشان را کنار هم چیدند.

دود از کله‌ات بلند می‌شود، چقدر اسباب آن با ساکهای بی‌دوام آن هم سفر اولی‌ها و…؟!

چه خاکی باید بر سرت بکنی! این جور که اصلا نمی‌شود راه رفت! این وضعیت به شوخی و تفریح بیشتر شباهت دارد، تا سفر پیاده، آن هم حدود سیصد کیلومتر! (از این مسیر تا نجف و از نجف تا کربلا)

چند دقیقه‌ای چتکه می‌اندازی، نتیجه چه کنم چه کنم‌هایت این شد که وانتی بگیری و ساکها را جلو بفرستی.

اما پس از همه‌ی اما و اگرها، کاملا مأیوس شدی، راه‌ها به شدت امنیتی است، یعنی هر ماشینی از هر راهی نمی‌تواند وارد مسیر پیاده‌ها شود.

بعد از این که تلاش زیادی کردی، اما نتیجه‌ای نگرفتی متحیر ماندی که چه کنی.

یادت آمد از بنده خدایی که هم صاحب تجربه بود، هم در مسیر آشنا زیاد داشت. اما او هنوز ایران است. با همه مشکلات با او تماس می‌گیری و او یک شماره تلفن می‌دهد.

نمی‌دانی این شماره تلفن چقدر کار ساز است، اما چاره دیگری هم نداری.

تماس می‌گیری با عربی خراب به طرف مشکلت را می‌گویی، او هم آدرس می‌گیرد و بی هیچ منتی و معطلی می‌گوید منتظر باشید.

نمی‌دانی این هم مثل بقیه وانتهایی است که منتظرش شدی، ولی خبری از آنها نشد است یا نه؟

اما چاره‌ای نیست. ساعت حدود ده صبح است، پیادگان عمده مسیر را صبح طی می‌کنند.

پس از انتظاری کشنده و تماسهای متعدد، سر و کله یک آدم با ماشین شاسی بلند پیدا می‌شود به دنبالش هم یک وانتی بزرگتر از نیسان.

از تأخیر عذر خواهی می‌کند، آخر مسیر پیاده‌ها خیلی امنیتی است هر ماشینی اجازه ندارد وارد این مسیر شود.

معلوم می‌شود این بنده خدا هم که توانسته بیاید، نماینده مجلس استان بوده.

تازه با این که هم حرفش هم خیلی برو بوده، با چه مشکلاتی خودش را برای خدمت به زائر امام حسین رسانده.

زائری که نه تا به حال او را دیده و شاید هم دیگر هیچ وقت او را نبیند.

ساکها که بار می‌شوند، گویا کوه بزرگی از روی شانه‌هایت برداشته شد.

خوشحال راه می‌افتی، با خودت فکر می‌کنی نماینده مجلس و این قدر مشتاق خدمت به زائر امام حسین! آن هم خاکی خاکی، بدون هیچ تکبر و افاده‌ای!

چقدر از اخلاقش کیف می‌کنی و حسرت می‌خوری که خودت این جور نیستی!

شب هم که شد این بنده خدا، تمامی همراهانت را در خانه خودش و چند برادرش پذیرایی کرد.

امام حسین با این دلها چه کرده است که این جور شخصیتهایی، نوکری برای زوارش را افتخار می‌دانند!

بوی دیگری می‌آید

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۲-۵:۵۵:۷
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۷/۰۶/۰۵-۱۸:۱۶:۶
    • کد مطلب:15650
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 603

خیلی‌ها تو را دیدند، دیگر نمی‌خواهد بگویی به چه مشقتی از نقطه صفر مرزی گذشتی، اصلا گفتن هم ندارد.

آن ور هم شلوغ و پلوغ است، چند متری مانده است تا از موج متراکم جمعیت خلاص بشوی، اما این چند متر، معلوم نیست چند ساعت طول بکشد.

یادت نمی‌آید که شب از نیمه گذشته است یا نه.

اما هیچ توانی برایت باقی نمانده، خودت را به دست موج جمعیت سپرده‌ای، بی هیچ مقاومتی این طرف و آن طرف می‌روی.

سرگردان و حیران منتظر دست تقدیر.

البته این که هنوز بر پا هستی، مدیون همین موج جمعیت است و الا توان ایستادن در تو باقی نمانده. اگر دورت خالی بشود فورا به زمین می‌افتی.

رنگ رخسارت چه نشان می‌دهد، نمی‌دانم، اما می‌دانم که سرباز عراقی از میان جمعیت پرس شده، به تو اشاره کرد که بیا، اما نه جمعیت اجازه می‌دهد و نه توانی در تو باقی مانده که جمعیت را بشکافی.

وقتی سرباز عراقی فهمید کاری از دستت ساخته نیست، خودش جلو آمد دستت را گرفت و با فشار از میان جمعیت بیرونت آورد.

نفسی تازه کردی، اما هنوز دقایقی دیگر کار اداری داری، این چند دقیقه هم چگونه گذشت بماند.

وقتی وارد خاک عراق شدی، تعجب کردی، موکبها آماده هستند و مشغول فعالیت، چایی، غذا، آب و…

قبلا از اینها خبری نبود. اما حالا عشق به خدمت گزاری به زائر، موکبهای عراقی‌ها را تا پشت مرز هم کشیده، خیلی جالب است.

با همه تشنگی و خستگی، رمقی برای رفتن به طرف موکبها نداری، گوشه‌ای می‌نشینی و در واقع خودت را رها می‌کنی.

که دستی دراز می‌شود، استکانی جایی داغ و شیرین!

چقدر مناسب حالت است، منقلب می‌شوی.

هنوز با فضای مسیر پیاده روی، کیلومترها فاصله داری، اما گویا نم نم بویش می‌آید.

چای اول را تمام می‌کنی، چای بعد می‌آید و همچنین تا وقتی که خودت می‌گویی بس است.

ظرف غذا هم آمد، گمان می‌کنی که چیزی شبیه آش یا سوپ.

زنده شدی!

آری خودش است، بوی خوش موکبهای حسینی و احساس افتخار در خدمت به زایر امام حسین علیه السلام.

اولین قدم پیاده

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۲-۵:۵۹:۲۰
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۲۲-۶:۰:۷
    • کد مطلب:15652
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 604

اولین بار است که توفیق پیدا کرده‌ای. مسیرهای ماشینی را طی کرده‌ای، حالا رسیده‌ای به مسیر پیاده‌ها.

سیل است! سیل آدمهای مختلف!

کنار این سیل هم، هیئتهای خدمتگزار که عراقی‌ها به آن موکب می‌گویند، با بساط پذیرایی‌شان، بلندگوها هم نوحه پخش می‌کنند.

اشکت جاری می‌شود، هق هق‌ات را می‌خواهی پنهان کنی، نمی‌شود و بالاخره رسوا می‌شوی.

یک قطره در اقیانوس، چقدر کوچک است؟!

احساس می‌کنی اصلا در مقابل این عظمت هیچ هستی، هیچ…!!!

فریاد برای خدمتگزاری

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۳-۷:۳۷:۳۷
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۲۳-۷:۳۷:۳۵
    • کد مطلب:15653
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 560

فریادهای بلند، و اگر هم تا به حال ندیده باشی، خشن، همه جا بلند است.

چه خبر است؟ چه می‌گویند؟ چرا این قدر داد و بیداد؟

همه یک حنجره شدند، همه با هم فریاد می‌کشند!

همه فریادها عربی است، آن هم عربی شکسته، یکی را پیدا می‌کنی که برایت ترجمه کند.

اهلا بیکم، خوش آمدید!

علی ویاکم، دست علی به همراهتان!

فخرنا خدمتکم، افتخار ما خدمتگزاری شماست!

باز هم اشک امان نمی‌دهد…

این دیگر چه جور دعوت کردن است؟!

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۳-۷:۳۸:۶
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۲۳-۷:۳۸:۴
    • کد مطلب:15654
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 554

وسط راه ایستاده با هیکل درشتش، سیبیلش هم بد جوری خودنمایی می‌کند، دو دستش را کاملا از هم باز کرده، یعنی اصلا نمی‌گذارم بروی.

اینها کم است، یک قمه هم دستش گرفته!

اما در میان همه این اوضاع و احوال ناجور، اگر یک چیز را نبینی، باید رنگت بپرد.

چیز دیگری است که مثل لکه نجسب می‌ماند و به هیچ جای این شبیه نیست!

و آن لبخندش است!

یک لبخند ملیح، در این قیافه عجیب و غریب، همه چیز را بر عکس می‌کند.

با همان لبخند آسمانیش، می‌گوید نمی‌شود رد شوی و بگذری، باید بمانی، باید پذیرایی شود!

می‌گویی همین الان از نهار بلند شده‌ای، اصلا جایی برای خوردن باقی نمانده.

او هم پاسخت را می‌دهد، اصلا نمی‌شود!

تو گیر افتاده‌ای، در آخر به مصالحه راضی می‌شود، لااقل یک چای!

وقت چای خوردنت هم که نیست.

اما از این همه محبت (البته با بند و بیل خشن آن)، نمی‌شود گذشت.

راهت را کج می‌ٔکنی به طرف خیمه.

سه تا ماساژور فوری

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۴-۷:۴:۴۴
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15660
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 611

عادت به پیاده روی نداری، آن هم روزی سی چهل کیلومتر. این است که خیلی ذله می‌شوی.

در مسیرهای اصلی، همه جا امکان استراحت هست، از صندلی بگیر تا متکا و پتو.

اما مشت و مال حسابی، بعد از خستگی پیاده روی خیلی می‌چسبد.

این هم، در اکثر جاها پیدا می‌شود، از ماساژ دستی بگیر تا ماساژور برقی.

این مشت و مال یا به قول شما ماساژ هم، خودش عالمی دارد.

آدم موجه و با شخصیت، با تواضعی وصف ناشدنی زیر پایت می‌نشیند و لبخند به لب و با حوصله تمام پاهایت را می‌مالد، افتخار هم می‌کند که تو این اجازه را به او داده‌ای!

و…

یکی از مسیرهای نسبتا خلوت را انتخاب کرده‌ای، به حسب ظاهر هم امکانات این مسیر کمتر است.

در همین مسیر، پس از خستگی تمام، روی صندلی کنار راه نشستی.

تو هم مثل بقیه آدمهای سختی نکشیده، قیافه‌ات در هم است و متوجه دور و برت هم نیستی که…

بلافاصله شش دست را حس می‌کنی، یک نفر شانه‌هایت را می‌مالد و دو نفر هم پاهایت را، هر پایی را یک نفر!

چشمانت گشاد می‌شود، خوب که نگاه می‌کنی، می‌بینی بچه‌ّهایی حدود ده ساله هستند، تعجبت زیادتر می‌شود!

احساس می‌کنی که چیزی به قلبت فشار می‌آورد، بعد از آن هم بُغضی ناشی از انقلاب درونی گلویت را می‌فشارت.

تنها کاری که می‌کنی، به یکی از همراهانت می‌گویی یادگاری…

و او هم دست به دوربین می‌برد.

و بعد هم لبخندی بر لبت می‌نشیند، آن هم البته با چاشنی اشک…

این همه جمعیت کجا غیبشان زد؟!

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۴-۷:۴:۴۸
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15661
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 530

ناچار شدی بعضی از همراهانت را به نجف برسانی، و حالا خودت هم سوار ماشین شده‌ای که به پیاده‌ها ملحق شوی.

داری معکوس، مسیر پیاده‌ها را طی می‌کنی تا به همراهان پیاده‌ات برسی.

از دور رگه‌های سیاهی را در بیابان می‌بینی، اگر پرچم‌های «یا حسین» که در دامن باد می‌رقصند، را نبینی، نمی‌توانی تشخصی دهی که این خطهای سیاه، جمعیت فشرده زائرین پیاده است.

نمی‌دانم لانه‌های بزرگ مورچه را در بیابان دیده‌ای یا نه؟ از دور انبوهی از مورچه را می‌بینی که در تکاپوی رسیدن به مقصد هستند.

گاهی که به مسیر پیاده‌ها نزدیک می‌شوی، ماشین‌های زیادی را می‌بینی که سر ماشین را کج کرده و رو به جمعیت ایستاده‌اند.

اما کم کم غروب می‌شود، کم کم این رگه‌های سیاه کم رنگ و کم رنگ‌تر می‌شود، تا جایی که دیگر از این سیاهی اثری دیده نمی‌شود.

راننده ماشین هم دارد با شوق و ذوق برایت توضیح می‌دهد: این ماشینها برای بردن زوار آمده‌اند، تا با بردن زائر به خانه‌شان برکت را به خانه‌شان ببرند.

دیگر جاده خالی خالی شده، اما گهگاهی چند نفر را در گرگ و میش غروب می‌بینی که دور هم گُلّه نشسته‌اند.

می‌پرسی چرا اینها توی تاریکی نشسته‌اند؟

جوابت را می‌دهد، منتظر کسی هستند که بیاید و به خانه‌شان ببرد؟

می‌گویی اینجای بیابان کی دنبالشان می‌آید؟ می‌گوید عراقی‌های نمی‌گذارند زائری بر زمین بماند.

دقایقی بعد، دیگر حتی از یک نفر هم اثری نمی‌بینی، تا چه رسد به آن جمعیت انبوه!

مثل این که مورچه‌ها به خانه‌هایشان رفته‌اند، البته یعنی عراقی‌ها آنها را به خانه‌هایشان برده‌اند!

اگر صبح زود، یعنی توی گرگ و میش، قبل از زدن خورشید هم بیایی، همین منظره را می‌بینی اما معکوس!

بیابان خالی، در عرض چهل پنجاه دقیقه از جمعیت سیاه می‌زند!

تمرین خدمتگزاری

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۵-۶:۳:۱۰
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15662
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 628

خسته نشستی که بزرگواری زیر پایت می‌نشیند و مشغول ماساژ می‌شود.

این، همه جا هست.

اما پس از لحظاتی می‌بینی این بنده خدا با اشاره چشم و سر با کسی حرف می‌زند، نگاه می‌کنی، بچه سه چهار ساله‌اش است.

با این اشاره، پسر بچه می‌دود و کنار پدرش می‌نشیند، او هم مشغول ماساژ می‌شود.

البته ماساژ که نه، این قدر دستهایش کوچک است که فکر می‌کنی دارد با پاهایت بازی می‌کند.

تازه می‌فهمی چه شده!

پدر، دارد فرزندش را با فرهنگ خدمتگزاری به زائر، تربیت می‌کند!

در همین اثناء چشمت به بچه سه چهار ساله دیگری می‌افتد که اطرافت پرسه می‌زند.

از نگاهش می‌فهمی که او هم می‌خواهد وارد گود شود، گود خدمت گزاری!

اما رویش نمی‌شود.

حالا رقابت است یا چیز دیگر، نمی‌دانم، فضای اربعین همه را زیر و رو می‌کند، حتی بچه‌های کم سن و سال را.

نگاه حسرتبارش، تو را وادار می‌کند که لبخندی بزنی.

او هم این لبخند را به خوبی می‌فهمد.

دو دست دیگر برای ماساژ اضافه می‌شود.

البته تمرین ماساژ، برای وقتی که این دو سه ساله‌ها برای خودشان مردی شوند!

خاک پای زوار بهترین کود کشاورزی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۵-۶:۳:۱۲
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15663
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 567

در مسیرت بارها و بارها دیده‌ای که کسی جلو موکب را جارو می‌کند.

خب جارو برای تمیزی است و خوب هم هست.

اما بعضی جاها وسط بیابان که پر از خاک و ماسه است، این دیگر جارو کردن ندارد.

تا این که شبی مهمان شیخ عشیره‌ای شدی.

از برکات خدمت به زائر سخن می‌گفت.

گفت و گفت تا رسید به مطلبی که مشکل جارو کردن وسط بیابان را حل کرد.

گفت ما این خاکها را جمع می‌کنیم و به جای کود در زمینهای کشاروزی می‌ریزیم، از هر کودی بهتر عمل می‌کند!

تازه دوزاری تو جا افتاد که چرا جلو موکبها را جارو می‌کنند!

معلوم باشد که این بنده خدا پسرش مهندس کشاورزی است و استاد دانشگاه.

دو روز است دختر بچه‌ام گریه می‌کند

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۶-۶:۵:۴۹
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15664
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 606

بعضی از مسیرها سر بردن زائر به خانه دعوا می‌شود. به قول معروف تقاضا بیشتر از زائر است.

برای همین هم اهالی شهر بعدی مسیر، از صبح زود زائرین را برای خودشان رزرو می‌کنند.

میزبان تو نزدیک غروب تو را در انتهای جاده پیدا کرده، با هم می‌روید که بقیه همراهان را سر جمع کنید.

جوانی جلو دو نفر از همراهانت را گرفته، با التماس سختی می‌خواهد زائر ببرد به خانه‌اش.

میزبان تو از ترس این که زائرش کم شود (با این که بیست سی نفر یا بیشتر زائر داشت) به تو گفت عربی صحبت نکنی تا آن بنده نفهمد عربی می‌دانی.

وقتی رسیدی جوانک داشت همچنان با تواضعی وصف ناشدنی و دلشکستگی تمام التماس می‌کرد.

می‌گفت دو روز است که آمده‌ام دم مسیر، ولی زائر گیرم نیامده!

می‌گفت دختر خردسالم هی روی زانوهایش می‌زند و گریه می‌کند و می‌گوید مَشّٰایَه مَشّٰایَه (زائر پیاده می‌خواهم زائر پیاده می‌خواهم)!!!

می‌گفت…!!!

منقلب شدی، رو به میزبان کردی من از دل شکستن این جوانک می‌ترسم، می‌ترسم که امام حسین چوبم بزند، چند تا زائر به او بده.

موافقت نمی‌کند.

به او گفتی من چون به تو قول داده‌ام می‌آیم، اما مسئولیت دلشکستگی این جوان و دخترش با تو…!

اگر قول دادی باید دلت سنگ باشد

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۶-۶:۵:۵۳
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15665
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 598

قول دادن پیشاپیش از چند جهت خوب است، چون جایت یک طرفه شده و هر کجا بمانی دنبالت می‌آیند.

اما مشکلاتی هم دارد، یکیش را قبلا گفتم.

این هم یکی دیگرش.

نزدیک غروب است، میزبان امشبت، صبح از تو قول گرفته، شایدم دو روز قبل الان یادت نمانده.

بالاخره باید به خانه‌اش رفت.

دیگر غروب است و پایان یک روز خستگی، واسطه آن بنده خدا تو را پیدا کرده، خودش قوی هست و تند تند می‌رود، تو هم مجبوری نبالش بدوی.

اما نفست تنگ شده و سینه‌ات می‌سوزد.

به شوخی به او می‌گویی، خیلی بی‌رحمی! و او تنها می‌خندد.

دیگر وارد شهر شده‌ای و جمعیت زیادی هم در جستجوی شکار زائر.

تا چشمانشان به تو می‌افتند، به سرعت به طرفت می‌آیند و دعوت و التماس شروع می‌شود.

تو هم یاد گرفته‌ای، یعنی به تو یاد داده‌اند، می‌گویی عِدْنٰا مُعَزِّب (میزبان داریم) مَحْجُوز (رزرو شده).

تا اینجایش طوری نیست.

اما صحنه‌هایی تکرار می‌شود که بد جوری با دلت بازی می‌کند.

واکنشها به پاسخ منفی تو مختلف است.

یکی لبخند تلخ می‌زند و می‌گوید زائر گیریم نیامد، یکی می‌گوید پنج تایم جور نشد، یکی می‌گوید دست خالی مانده‌ام…

یکی زود دست از سرت برمی‌دارد تا سراغ دیگری برود، یکی تا جایی که صدایش را می‌شنوی التماست می‌کند…

یکی با لبخند پر محبتی بدرقه‌ات می‌کند، یکی آه پر حسرت می‌کشد…

و یکی هم گریه می‌کند…!!!

تحملش سخت نیست؟!

این انسانیت را کجای دنیا سراغ داری؟!

خطابه استاد دانشگاه جلو موکب

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۷-۶:۲۷:۳۱
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15666
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 573

خسته و کوفته خیابانها شهر را طی کردی که خبر خوشحال کننده می‌رسد، آنجاست، همان موکب، نشانت می‌دهد.

دیگر هیچ نایی برای خوش و بش کردن نمانده، اما…

اما دقت که می‌کنی، می‌بینی خود استاد دانشگاه جلو موکب ایستاده و مشغول خطابه است…

دارد سخنرانی می‌کند، آن هم خیلی غراء و فصیح…

دارد مدح امام حسین می‌گوید…

دارد به زائران امام حسین خوش آمد می‌گوید…

دارد…

تا می‌رسی چند ثانیه متوقف می‌شود، روبوسی می‌کند و تو روی یک صندلی خودت را رها می‌کنی.

اما او باز هم با همان هیجان، با همان فصاحت، با هم خلوص، با همان صفا، با همان… در مدح امام حسین گلو پاره می‌کند!

سیدی که دیوانه خدمت به زائر است

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۷-۶:۲۷:۳۴
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15667
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 876

این سفر دست تقدیر برنامه‌ات را عوض کرد. مسیر اصلی را ول کردی، مسیر خلوت تری را انتخاب کرده‌ای.

از اول صبح هم رزرو شدی برای خانه سید بزرگواری، سفارش اکید هم شده‌ای که به همه بگویی میزبان داری.

این همه تأکید را اصلا نمی‌فهمی.

اما وقتی راه می‌افتی، کم کم معلوم می‌شود که در این مسیر سر پیدا کردن زائر دعواهاست.

از بعد از ظهر به بعد، یکسره ماشین جلو پایت توقف می‌کند و به اصرار می‌خواهند قول بگیرند.

خستگی راه یک طرف، طولانی بودن راه باقی مانده یک طرف، رد کردن این همه میزبان از همه خسته کننده تر…!

غروب هم که می‌شود، سید خودش می‌آید، معلوم شد دو برادرند.

با ماشین وانتی بزرگتر از نیسان آمد و با وسواس تمام همه مهمانهایش را جمع کرد.

جمعیت زیادی را در خانه خودش و برادرش جمع کرده،

سر سفره که نشستی دیدی سفره‌اش هم آن چنانی است.

بدون این که کسی بفهمد شروع کردی به شمارش مهمانها، تا زیر راه پله هم نشسته بودند.

شصت و سه نفر را تو شمردی.

این سفره‌اش بود، خدمات دیگرش بماند.

البته یک قصه جالب دارد که مربوط به شستن لباس زوار است. البته قصه خودش که نه، قصه زنش.

آن یکی را دیگر نمی‌شود از قلم انداخت، حیف است.

پس منتظر قصه زن سید حسین باشید.

همه چیز حساب می‌شود

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۸-۵:۵۵:۵۰
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۲۳-۱۹:۵۳:۱۶
    • کد مطلب:15668
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 651

دو سه سال است که در نقطه‌ای از مسیر مهمان سید حسین می‌شوی.

البته درستش این است که تو را به هر طریقی پیدا می‌کند و به زور به خانه‌اش می‌برد.

سال سوم چهارم بود که قصه‌ای نقل کرد که بسیار جالب است.

سید حسین از قول زنش گفت:

زائر زیادی مهمان داشتیم بعد از این که شام آنها را دادم و ظرف و ظروف را شستم، نوبت به شستن لباسهای زائرین رسید.

لباسها واقعا زیاد بود و شب هم دیر وقت. صبح زود هم لباسهایشان را لازم داشتند. تا سحر با سید حسین مشغول لباس شویی بودیم، اما هنوز هم کوهی از لباس باقی مانده بود.

صبرم تمام شد و مشغول غر زدن به سید حسین شدم که دیگر این قدر زائر نیاور که نمی‌توانم جمع و جور کنم.

نزدیک اذان صبح شده بود و توانی دیگر باقی نمانده بود. رفتم گوشه اتاق دراز کشیدم، از شدت خستگی خوابم برد تا خوابم برد در خواب دیدم زن بزرگواری با لباس سیاه تشریف آورد. فهمیدم حضرت زینب سلام الله علیها هستند.

مشکلات را با او در میان گذاشتم، ایشان به لهجه عراقی فرمود:

چرا بی صبری می‌کنی؟! این که چیزی نیست! همه‌اش حساب می‌ٔشود!

بلافاصله از خواب بیدار شدم. سید هنوز مشغول لباس شستن بود. خوابم را برای او تعریف کردم.

از آن چه اتفاق افتاده بود، منقلب شده بودم. برخواستم و دوباره سراغ لباسها رفتم، تا صبح گریه می‌کردم و به سرم می‌زدم و لباس می‌شستم.

آه یا زینب! تمام شد!

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۸-۵:۵۵:۵۳
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15669
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 569

واقعا برای خدمت به زوار زحمت طاقت فرسایی می‌کشد.

همیشه هم سر زائر با همه دعوایش می‌شود.

به او می‌گویم چه خبرت است؟! چند تا زائر به دیگران بده تا آنها هم خوشحال شوند.

می‌گوید تا وقتی من از زائر سیر نشوم زائر به کسی نمی‌دهم.

می‌گویم با چند تا زائر سیر می‌شوی می‌گوید خانه‌ام کوچک بود برای خدمت به زائر وسیع کردم، اما سیر نشدم. الان هم دارم حسینیه می‌سازم که جای بیشتری برای زائر داشته باشم.

مرتب هم آه می‌کشد و تکرار می‌کند: آه یا زینب… آه یا زینب…

زمزمه‌های خودش را دارد. اشکهایش هم جاری است…

بعد هم خداحافظی‌اش گله است، با تلخی می‌گوید فلانی یک سال به انتظار نشستم، تمام شد، تمام شد، تا سال دیگر باید به انتظار بنشینم…

و همین جور حرف می‌زند و گریه می‌کند…

آن چنان منقلب است که بغض را به گلو تو هم مهمان کرده و چشمانت را هم خیس…

تمام نمی‌کند، دیگر دارد دیر می‌شود، عقب می‌مانی…

ناچار راه می‌افتی و او را با حال خودش پشت سر می‌گذاری… 

ما منتظر زوارمان هستیم

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۹-۱۰:۲۸:۳۴
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۲۹-۱۰:۳۱:۱۶
    • کد مطلب:15670
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 610

دیگر وقت خداحافظی است. همه بیرون خانه ایستاده‌اید تا راه بیفتید.

میزبانت در همین حال و هوای بدرقه زوار جلو می‌آید مثل این که کاری دارد

گویا حرفی دارد، حرف مهم هم هست که نمی‌تواند از آن بگذرد.

بالاخره به زبان می‌آید و می‌گوید:

دو سه شب پیش (او دقیقا گفت کدام شب اما تو یادت رفته، فقط می‌دانی دور و بر هشتم ماه صفر بود) شب زمستانی سردی بود.

انتظار رسیدن زوار امام حسین را می‌کشیدیم، انتظاری سوزنده‌تر از ذغال گداخته.

چرا که زیارت اربعین به در خانه‌ها رسیده بود (کنایه از این که بسیار نزدیک بود و ما در آستانه رسیدن زوار قرار داشتیم).

مشغول مقدمات پذیرایی زوار بودیم، ظروف و پتوها و… را آماده می‌کردیم.

به همین خاطر، به شدت خسته بودم.

به خواب رفتم، در خواب دیدم، مادرم فاطمه زهرا با لباس عزاء تشریف آورد و آمد در همان اتاق پذیرایی زوار در صدر مجلس نشست. زینب کبری هم ایشان را همراهی می‌کردند.

خدمتشان رسیدم و سلام دادم. بعد از عرض ارادت، پرسیدم علت تشریف فرمایی شما چیست؟

حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: به پیشواز زائرین ابا عبد الله آمده‌ام!

شور و شوق آمادگی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۳۰-۶:۴۱:۴۳
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۳۰-۶:۴۷:۳
    • کد مطلب:15671
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 659

بیست و هشت محرم است. با یکی از میزبانان عراقی کاری داری، از طریق فیسبوک با او تماس می‌گیری.

وقتی حال و احوال پرسی تمام می‌شود، از او راجع به جریانی می‌پرسی.

(این جریان پیش از با عنوان«ما منتظر زوارمان هستیم» گذشت.)

بعد، کمی از اوضاع و احوال خودش نقل می‌کند. می‌بینی نقلش بد نیست. تصمیم می‌گیری آن را هم در اینجا بیاوری.

این شما و این هم اوضاع احوال او:

ما مشغول آماده شدن برای خدمت به زوار هستیم.

بسیار هم خوشحالیم.

امروز برای خرید مرغ و برخی نیازهای دیگر با فروشنده‌ها تماس گرفتم.

ما منتظر دیدار شما هستیم.

پایان تماس.

با خودت زحمات طاقت فرسایی که پیش این کشیده‌اند و تو دیده‌ای را مرور می‌کنی.

هزینه‌های سنگینی هم که خرج زوار امام حسین علیه السلام می‌کنند، کنارش می‌بینی.

باز هم این اشتیاق برای خدمتگزاری زوار!

نمی‌توانی تعجبت را پنهان کنی!

شهر متروکه

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۲۹-۱۰:۲۹:۱
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15672
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 619

وقتی آمارهای جمعیت زوار را می‌شنوی، دهانت باز می‌ماند. در سالهای مختلف دور و بر بیست ملیون می‌چرخیده، حالا چند ملیون پایین یا چند ملیون بالا!

وقتی خودت در این سیل خروشان شناوری، باور کردنش آسان است.

اما برای دیگران که نقل می‌کنی باورش برایشان سخت است.

در میان راه یک خانوادگی توجه‌ات را به خود جلب می‌کند، همه با هم راه می‌روند، کم جمعیت هم نیستند.

سر صحبت را باز می‌کنی، از کجایی؟ از ناصریه.

می‌گویی امسال زوار زیادتر شده! می‌گوید همه خانه و زندگی را رها کرده‌ایم!

تعجبت را که می‌بیند، می‌گوید شهر ما ناصریه متروکه شده! اصلا شهر خالی شده! کار و کاسبی همه چیز تعطیل تعلطیه!

می‌گویی خالی بودن شهر خطرناک نیست؟

می‌گوید به امام حسین سپرده‌ایم.

سفر ششم دختر نه ساله بصره‌ای

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۸/۳۰-۶:۴۱:۴۴
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۸/۳۰-۶:۴۶:۷
    • کد مطلب:15673
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 553

این سفر، همه‌اش برایت عجیب است.

عجایبش هم یکی دو تا نیست.

یکیش همین یک دلی و گرمی مردم در مسیر است.

حتما از این خانواده سی ملیونی باید صحبت کنی. اما حالا باشد برای بعد.

در مسیر حرکت، می‌بینی خیلی‌ها خانوادگی آمده‌اند.

دختر بچه خرد سالی توجه‌ات را جلب می‌کند، همین طور که داری نگاهش می‌کنی، پدرش متوجه می‌شود و سلامی و لبخندی حواله‌ات می‌کند.

می‌پرسی از کجایی؟ می‌گوید بصره. می‌پرسی همه‌اش پیاده؟ می‌گوید آری.

می‌گویی حتی این دختر بچه؟ می‌گوید آری.

می‌گویی مگر چند سالش است؟ می‌گوید نه سال.

وقتی تعجبت را می‌بیند، می‌گوید این سفر ششم‌اش است!

با خودت حساب و کتاب می‌کنی، می‌بینی از بصره تا کربلا حدود چهار صد پانصد کیلومتر است!

لبخند پلیس

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۱-۶:۶:۵۸
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۰۱-۶:۲:۴۶
    • کد مطلب:15685
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 663

دیگر غروب شده و هوا تاریک. جمعیت چند صد نفری کاروانی که تو با آن آمده‌ای جلو منزل یکی از خیّرین شهر جمعند. همه زوار در این جا پذیرایی می‌شوند، البته خانه گنجایش این جمعیت را ندارد. برای همین هم همه همسایه‌ها به یاری آمده‌اند.

عده‌ی زیادی از اهالی شهر هم برای بردن زائر آمده‌اند. بچه‌ای با اصرار می‌خواهد چند زائر ببرد، اصرارش غیر عادی است، وقتی جویا می‌شوی می‌گوید اگر دست خالی به خانه بروم پدرم مرا تنبیه می‌کند.

اتفاقا اداره پلیس هم در همین خیابان کم عرض است. با توجه به فضای امنیتی عراق معلوم می‌شود که خیلی احترام به زوار گذاشته‌اند که در یک منطقه‌ی این چنینی، از بند و بست امنیتی خبری نیست.

خیابان از جمعیت موج می‌زند، چشمت به چند نفری می‌افتد که وسط خیابان راه را بر موتور پلیس بسته‌اند، ولی خودشان متوجه نیستند. یک نفر خارج از جمع که متوجه معطلی پلیس می‌ٔشود، می‌خواهد جلو برود و تذکری بدهد. ولی پلیس با اشاره می‌گوید کارشان نداشته باش. تا این که خودشان متوجه سد معبر پلیس می‌شوند و کنار می‌روند، پلیس هم با لبخندی پر محبت به زوار، به آهستگی گاز موتورش را می‌گیرد و می‌رود. نه از های و هوی خبری است و نه از اعتراض، حتی به اندازه یک اخم، آن هم در کشور درگیر جنگ و کاملا امنیتی!

همه‌اش به یک جا ختم می‌ٔشود، اینها زوار امام حسین علیه السلام هستند و بس!

دستم از پذیرایی زوار خالی بود

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۱-۶:۷:۱
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۰۱-۶:۴:۱۶
    • کد مطلب:15686
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 578

ده بیست نفری سر سفره یکی از عراقی‌ها نشسته‌اید، میزبان هم تمام تلاشش را می‌ٔکند که در حد امکانات کم نگذارد.

بعد از تمام شدن شام، صحبت گل کرده تا می‌رسد به برکات امام حسین و خدمت به زوار آن حضرت.

صاحب خانه می‌گوید تا همین چند روز پیش دستم خالی بود. ناراحت بودم از این که چیزی ندارم تا از زوار پذیرایی کنم.

تنها راه گذران زندگی هم یک ماشین است که با آن مسافر کشی می‌کنم.

به امام حسین متوسل شدم که آقا مرا محروم نساز.

مسافر بغداد به تورم خورد، بغداد هم که رسیدم باز مسافر دیگر و همین طور…

تا این که دیدم به مقدار پذیرایی از زوار رسید. آمدم خرید کردم و سفره امشب برقرار شد.

از امام حسین ممنونم که مرا شرمنده نکرد و از خدمت به زوار بی نصیب نساخت.

او همین جور مشغول شکرگزاری است و تو هم غرق در فکر…

در فکر اینی که این آقا تنها موجودیش همین سفره بود که…

خیلی هم خوشحال است که…

اما وقتی برمی‌گردی که خودت را حساب کنی می‌بینی که…

فوری رد می‌شوی اصلا نمی‌شود فکرش را بکنی…

فقط دو کلمه در فکرت جولان می‌دهد تعجب و شرمندگی.

شرمندگی از خودت که…

و تعجب از امام حسین که با این دلها چه کرده! 

سوسول‌ها هم امام حسین را می‌شناسند

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۲-۶:۱۲:۳۸
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۰۴-۸:۵۱:۰
    • کد مطلب:15689
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 603

به هر کس سفر اولی است می‌گویی روز اول مراعات کن، نه تند برو و نه طولانی، انرژی ذخیره شده داری نمی‌فهمی چقدر به بدنت فشار می‌آید. اگر با این انرژی و روحیه راه بروی، روز دوم می‌افتی.

اما در بیشتر وقتها گوش شنوایی پیدا نمی‌کنی.

او هم مثل خیلی‌های دیگر قبول نکرد و بادی به غبغب انداخت که من مرد کارم و مرد کوه، من فلان من بهمان.

روز دوم که شد، از چهره‌اش معلوم بود که پنجر شده و درد می‌کشد.

مدتی به خودش نیاورد، اما کم کم به لنگش افتاد، کم کم رفت سراغ چوب دستی و…

آخرش هم نشست که پایم مویه کرده و…، خیلی هم اصرار می‌کرد.

کاریش نمی‌شود کرد، نه دیروز چیزی را قبول کرد و نه امروز قبول می‌کند که مویه در کار نیست و تنها مشکل همان مراعات نکردن روز اول است.

بالاخره مجبور شدی از پیاده‌ها جدا شوی که این آقا را ببری بیمارستان.

کنار جاده می‌ایستی، ماشین مدل بالایی می‌آید، دو تا جوان شیک  و هم تو ماشین.

ماشین ترمز می‌زند و با احترام سوارت می‌کند. سوار می‌شویم، می‌گویی مستشفی یعنی بیمارستان، خودش خوب بلد کجا برود.

بیمارستان پیاده شدی، پزشک و عکس برداری و…

معلوم شد مشکلی نیست تازه دوزاری رفیقت جا افتاده و شاید هم کمی گوشش آویزان.

وقت حساب و کتاب بیمارستان است، جوان جلو آمد حساب شده، هر چه از تو اصرار از او انکار!

چاره ای نیست راه می‌افتی که برگردی.

دوباره ماشینش را می‌آورد، سوارت می‌کند، می‌آید توی مسیر پیاده‌ها.

چشمت به جمعیت است که همراهانت را پیدا کنی. بعد از پیدا کردن آنها اشاره می‌کنی راننده هم می‌ایستد.

می‌خواهی تشکر کنی که او با اصرار شماره‌ات را می‌خواهد تا برای شب مهمانت کند.

هر چه می‌گویی داری از این شهر می‌روی، می‌گوید هر کجا باشی دنبالت می‌آیم، شب پیش ما بمان، صبح تو را به هر کجا خواستی می‌رسانم!

با چه گرمی هم خدا حافظی می‌کند، اصلا منتظر تشکر تو هم نمی‌شود!

این هم از این دو جوان به ظاهر سوسول عراقی!

اصلا پای امام حسین به میان می‌آید همه ظاهرها رنگ می‌بازد رنگ امام حسین بالا می‌آید!

پذیرایی مهندس کشاورزی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۲-۶:۱۰:۵۵
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15690
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 567

امشب مهمان یک مهندس هستی مهندس کشاروزی

خانه دو طبقه خوبی دارد در هر دو طبقه هر جا که امکانش داشته از زائر پر کرده

حتی اتاق خوابش را هم در اختیار زوار قرار داده

پذیراییش هم بماند

در تمام این مدت زن و بچه‌هایش توی آشپرخانه هستند و مشغول تدارکات و پذیرایی زوار.

تو به خستگی او و خانواده‌اش فکر می‌کنی و بریز و بپاش‌هایش و این که پس از رفتن زوار باید این خانه تمیز کند و دوباره منظم کند.

اما خودش خیلی خوشحال مشغول به رتق و فتق امور زواری که نه تا به حال آنها را دیده و نه بعدا خواهد دید!

پهلوان هم که باشی تاول‌وعرق‌سوز به‌زمینت‌می‌زند

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۳-۱۰:۰:۷
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۰۳-۱۰:۰:۵۰
    • کد مطلب:15691
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 550

در پیاده روی پهلوان هم که باشی دو چیز از پا می‌اندازدت.

یکی عرق سوز شدن لای پاها، یکی هم تاول پا.

عرق سوز شدن پاها بیشتر مشکل افراد چاق است. اگر رعایت نکنی پاهایت بدجوری زخم می‌شود، تا گرفتار نشوی نمی‌فهمی که مشکل چقدر جدی است.

از تجربه دیگران باید استفاده کنی تا دچار نشوی، آن هم دو چیز است یکی بهداشت (حمام رفتن و شستن لای پاها با صابون و تعویض لباس زیر) یکی هم خشک کردن پس از دستشویی رفتن.

اما در تاول، هر چند سنگینی وزن، چندان بی تأثیر نیست، اما بیشتر به خاطر کفش است.

کسی که یک سفر آمده باشد، می‌داند چه کفشی بپوشد.

بهترین تجربه هم در مورد کفش، دمپایی ابری فشرده است، آن نه چسب پا که به پا فشار بیاید و نه گشاد که بازی کند. اگر به کفش دیگران هم نگاه کنی می‌بینی، اکثر عراقی‌ها از همین دمپایی‌ها استفاده می‌کنند.

با همه اینها، آنهایی که مسیرشان طولانی است بی مشکل نیستند.

یکی از همراهانت می‌گوید پایش تاول زده، تا اینجایش تقریبا عمومی است. اما او با هر قدمی ناله‌ای هم می‌کند. بدون این که به روی او بیاوری با خودت می‌گویی این قدر هم ادا در آوردن ندارد.

تا این که به یک منزل مانده به نجف رسیدی، اسم این شهر المناذره است که به زبان محلی ابوالصخیر می‌گویند. دو ساعت به غروب معلمی راهت را می‌گیرد و خیلی مؤدبانه و متواضعانه به خانه‌اش دعوتت می‌کند.

وقتی اطراق کردی، زن صاحب متوجه پای همان خانمی می‌شود که تاول زده. چیز نمی‌گذرد که برادر صاحب خانه با یک بسته از داروخانه می‌ٔآید، پماد استریل، باند، مسکن و چند چسب بزرگ به اندازه کف پا. اشاره می‌کنی که اینها را به اندرونی ببرند تا پای همان خانم را ببندند. اما بعد معلوم می‌شود یک بسته دیگر مثل همین هم برای خانمها خریده‌اند.

وقتی از چسبهای بزرگ می‌پرسی، معلوم می‌شود آن بنده خدا که در راه خیلی آه ناله داشت بیشتر از نصف پایش تاول زده! آن هم تاول‌های بزرگ!

به فکر فرو می‌روی، این آدم توی ایران، آدم صبوری دیده نمی‌شد (حالا که خودش نیست، شاید هم خیلی نازک نارنجی بود) اما اینجا با این پاها کیلومترها راه رفته!

حالا که صحبت از تاول شده، باید از تجربیاتت هم بگویی.

از راهکارهای جالبی که توی این زمینه دیده‌ای تنها یکیش خیلی کار ساز است.

آن هم دوختن تاول است که از زائرین پیاده یاد گرفتی.

خوب به یاد داری در یکی از سفرها به منزل رسیدی. غالب همراهان کف اتاق ولو بودند.

اما یکی از زوار با این که خودش هم خیلی خسته بود، از کوله پشتی‌اش نخ و سوزنی برداشت و آمد سراغ تک تک افراد، پاهایشان را به دقت نگاه می‌کرد، اگر تاولی می‌دید، سوزن را از یک طرف تاول رد می‌کرد و از طرف دیگر خارج می‌کرد، بعد هم نخ آن قیچی می‌کرد و می‌گذاشت همان جا بماند.

اولش که نفهمیدی چقدر این کار مفید است، اما بعد از دوختن یکی دو تاول پای خودت، فهمیدی کاری است کارستان! چرا که از یک طرف پوست روی تاول اصلا پاره نمی‌شود و خودش محافظ پوست زیری است، از طرف دیگر آب تاول هم خالی می‌شود.

تا اینجای کار را با سرنگ هم می‌شود انجام داد. آنی که مهم است این است که نخ باقی مانده مثل سوپاپ عمل می‌کند، نمی‌گذارد دوباره زیر تاول آب جمع شود. اینش برایت خیلی جالب بود.

خلاصه دیدی همین زائر خسته، با تمام تواضع و محبت پای تک تک زائرها را نگاه کرد و هر کدامشان نیاز به دوختن داشت دوخت.

با تعجب نگاهش می‌کردی!

نه خستگی خودش را دید، نه بوی عرق پاهای خاک آلود را و نه غرورش را، گویا از هیچ کدام از اینها اصلا خبری نیست!

جواب سریع حضرت ام البنین

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۳-۱۰:۱:۱۷
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15692
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 704

داری در عالم خودت راه می‌روی.

دو نفر از همراهانت هم نزدیک تو با هم حرف می‌زنند. یکی از آنها بد جوری می‌لنگد. برای همین هم با تو راه می‌رود، تویی که از ناتوانی آخر همه هستی.

شنیدی که دارد از رفیقش گله می‌کند که من دارم از درد پا می‌میرم، تو به فکر من نیستی و تنها مشغول لعن و سلام زیارت عاشورا هستی؟!

رفیقش فکری می‌کند، پس از چند لحظه می‌گوید من از یک از روحانیون شنیدم هر وقت در سفر مشکلی داشتی به حضرت ام البنین متوسل شو.

رفیق لنگ هم معطل نمی‌کند، تسبیحش را برمی‌دارد و مشغول صلوات برای حضرت ام البنین می‌شود.

تو هم کنار اینها هستی و این صحنه را می‌بینی و حرفهایشان را می‌شنوی.

هنوز از این صحنه پنج دقیقه نگذشته که به چشم خودت می‌بینی دو زن کاملا محجبه، نیم متری تو بر زمین نشستند، از ساکشان پمادی درآوردند و بدون یک کلمه حرف به رفیق لنگت دادند، بعد هم بلند شدند و رفتند.

رفیقت ایستاد و پماد را به پایش مالید.

چند دقیقه‌ای نگذشت، که رفیق لنگ تو فراموش کرد پایش درد می‌کند. روز بعد هم دیدی که از همه رد کرد و جلوتر از همه حرکت می‌کرد.

گله از حضرت ابوالفضل

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۴-۸:۴۳:۳۳
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۰۴-۸:۴۳:۳۱
    • کد مطلب:15694
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 602

نهار را خوردی و پا شدی خیلی مجال استراحت نیست.

هم روزها کوتاه است هم بعد از ظهرها توان صبح را نداری.

بعد از کمی راه رفتن برای استراحت نشستی.

وقت راه افتادن دوباره یکی از همراهانت بلند نشد و رو به بقیه گفت شما بروید

پرسیدی چرا گفت دیگر نمی‌توانم

حق هم داشت، بعد از تصادف وحشتناک و چند عمل جراحی و چند پلاتین، تازه دارد پیاده هم می‌آید.

الان یادت نیست روز چندمش بود که از راه ماند سه چهار روز قبل نجف و یکی دو روز هم بین نجف و کربلا

بالاخره گفت بروید کاریش نمی‌شود کرد

تصمیم گرفتی با بقیه به راه ادامه بدهی که این بنده خدا هم چند کیلومتری با ماشین بیاید.

چند قدمی که رفتی یکی دیگر از همراهانت پا شل کرد نگاهش کردی گفت این بچه تندتر از این دیگر نمی‌تواند بیاید بچه‌اش چهار پنج ساله بود.

این خانواده سه نفری هم جدا شد.

تا نزدیک غروب رفتی اما بیشتر از این دیگر صلاح نیست چون جمعیت آن قدر زیاد است که دیرتر از این جا خواب به راحتی پیدا نمی‌شود.

برای همین هم بعد از ظهرها زودتر توقف می‌کردی

جای مناسبی برای شب پیدا کردی و با همرانت اتراق کردی

از یکی خواهش کردی که برو در مسیر بنشین شاید همراهان عقب مانده را ببینی، همان تصادفی را می‌گویم و آن خانواده‌ای به خاطر بچه‌شان عقب ماندند.

چیزی نگذشت که تصادفی سر و کله‌اش پیدا شد اولش که تعجب نکردی چون قرار بود چند کیلومتر با ماشین بیاید

پرسیدی چه کردی گفت وقتی که رفتی دلم شکست از حضرت ابوالفضل گله‌مند شدم که نتوانستم تمام مسیر را پیاده طی کنم باید چند کیلومتری سوار ماشین شوم.

با دل پر و غرغرکنان راه افتادم اما تسبیحم را هم دستم گرفتم و مشغول صلوات فرستادن شدم آن هم برای هدیه به حضرت عباس.

همین جور آمدم که چشمم به شما افتاد.

در همین اثنا آن خانواده عقب افتاده هم رسیدند آن هم بدون سوار شدن به ماشین.

باز جمع مان جمع شد.

معلوم شد مسیر خیلی خیلی هم عادی طی نمی‌شود و پشت پرده خبرهای دیگری هم هست!

کشیک شبانه کودک خردسال

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۴-۸:۴۴:۲
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15695
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 541

شب از نیمه گذشته است، بلند می‌شوی که به بیرون بروی.

همه همراهان هم غرق در خواب.

حق هم دارند، این سومین روز پیاده روی است و هنوز هم پنج منزل تا نجف دارند.

خیلی مراعات می‌کنی که سر و صدایی ایجاد نکنی که مبادا مزاحم خستگان شوی.

اما تا پایت را به حیاط می‌گذاری و در اتاق را به آهستگی و با احتیاط کامل می‌بندی، بلافاصله در اتاق دیگری باز می‌شود و کودک پنج هفت هشت ساله‌ای در آستانه در ظاهر می‌شود.

تعجب می‌کنی که این بچه این وقت شب چرا بیدار است.

تعجبت آن وقت بیشتر می‌شود که به سراغ تو می‌آید و با همان حال و هوای کودکانه‌اش می‌پرسد: کاری؟ چیزی؟

معلوم می‌ٔشود پسر صاحب خانه است.

می‌پرسی مگر نخوابیده‌ای؟ می‌گوید نه، هیچ شب نمی‌خوابم.

می‌پرسی چرا؟ می‌گوید شاید زوار کاری داشته باشند، شاید سگهای روستا را ببینند و بترسند، شاید…

این هم از کودک خردسال صاحب خانه که به خاطر زوار از خواب راحتش چشم پوشیده!

خدمتگزاری به زائر امام حسین فرهنگ و اعتقاد عراقی‌هاست آن هم در اربعین، اما…

اما یک کودک خرسال و چشم از خواب راحت پوشیدن!

اما یک کودک و خردسال و این همه معرفت!

این دیگر برایت خیلی عجیب است!

فقط خواستی که بگویی عجیب است، آن هم خیلی خیلی!

وقتی تصویر این بچه را در کنار بچه‌های خودت می‌گذاری، می‌بینی اصلا نمی‌شود مقایسه کرد! هرگز!

همه جا، یک صدا نوحه

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۵-۶:۲۵:۹
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15696
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 595

معمولا هر موکبی برای خودش دم و دستگاه صوتی دارد. دستگاه بعضی‌هایشان هم درست و حسابی است.

اصلا آن چنان صدا در صدا می‌پیچد که اوج هیئتها در ظهر عاشورا را به یادت می‌اندازد.

اما این همه قصه نیست. یک باره از توی جاده که گاهی هم با مسیر پیاده‌ها فاصله‌اش زیاد است، صدای نوحه بلند می‌شود، برمی‌گردی، می‌بینی تریلی است که نوحه پخش می‌کند، یا موتور است که رویش بلندگو نصب کرده یا ماشین شخصی و یا…

همه اینها یک طرف.

اما کم نیست ماشین‌‌های انتظامی و نظامی هم که نوحه پخش می‌کنند، جالب‌تر از همه آمبولانسها هستند.

توی مسیرهای فرعی مثل نخلستانها یا صحراها هم وقتی از دور صدای پخش نوحه به گوش خسته‌ات می‌خورد، حالت را به جا می‌آورد.

اصلا گویا عراق در اربعین یک پارچه بلندگو است و یک صدا نوحه!

این صحنه‌ها بارها و بارها چشمانت را بارانی می‌کند و دلت را آسمانی…

گاهی حس می‌کنی در کربلا هستی همان کربلا سال شصت و یک…

گاهی هم همراه اسراء…

گاهی از صمیم دل تأسف می‌خوری که یا اباعبدالله یا لیت کنت معک…

گاهی…

این هم عالمی است برای خودش!

سی چهل کیلومتر در باران

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۵-۶:۲۵:۳۰
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۰۵-۶:۲۶:۱۰
    • کد مطلب:15697
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 566

صبح که راه می‌افتی، همه جا آثار بارندگی شب گذشته را می‌بینی.

خوشحال هستی که شب باران باریده و حالا از آن خبری نیست.

اما بغض آسمان هم چنان پر پر است.

ولی با پر شدن خیابانها، بغض آسمان هم می‌ترکد، اول آسمان آهسته آهسته می‌گرید، اما گاهی هم بغضش را شلاق وار به صورتت می‌کوبد.

هم نگرانی که با این باران حدود سی چهل کیلومتر را چطوری باید طی کنی.

و هم با خودت می‌گویی امروز دیگر پیاده‌ها کمتر هستند و جاده خلوت.

اما هر چه جلوتر می‌روی، جاده شلوغ‌تر می‌شود و شلوغ‌تر، گویی اصلا با روزهای آفتابی فرقی ندارد.

تقریبا هیچ جایی برای استراحت نیست، بیشتر خیمه‌ها را آب برداشته.

تقریبا از پذیرایی هم خبری نیست، کنده‌ها همه خیس.

تقریبا همه لباست خیس شده و شده آب چکان.

تقریبا سرما همه را کرخ کرده.

اما باز هم جاده پر است از آدمهایی که لباسشان رنگ گل گرفته و همگی یک رنگ شده.

یک رنگی لباسهایشان هم مثل دل‌هایشان است!

باز هم جاده پر است از آدمهای خسته‌تری که تلاش می‌کنند همچنان بروند و بروند!

باز هم جاده پر است از…

وقتی با خودت چتکه می‌زنی نمی‌توانی حساب و کتاب را درست سر جمع کنی که جور در بیاید!

اصلا این همه سختی و این همه آدم نمی‌شود!

یک روز تمام زیر باران، با تمام لباس خیس، بدون پذیرایی درست حسابی و بدون گرم شدن، راه رفتن کار تو نیست، اصلا شاید کار هیچ کس نباشد!

یک جای حساب می‌لنگد، یک چیزی را به حساب نیاورده‌ای که جمع و تفریقت درست در نمی‌آید!

فکر می‌کنی. پیدایش می‌کنی. آه درست شد!

پایان همه اینها کربلاست!!!

پای عنایت و توفیق عام حسینی است که همه محاسبات را زیر و کرده و حساب و کتابها با هم جور در نمی‌آید!

آری اگر گوشه نگاه او نباشد هرگز نمی‌توانی چند قدمی راه بروی، تا چه رسد به سی کیلومتر در باد و باران قدم زدن!

آن نگاه گرم است که به دلت گرمی داده و اراده‌ات را محکم ساخته.

آن محبت رحمانی امام حسین است که به تن رنجور و بیمار و خسته‌ات توان داده تا غروب در زیر باران راه بروی، بی آن که بیمار شوی و زمین‌گیر!

ای کاش این سفره همیشه گشوده باشد!

زائر رنجور و صاحبخانه کیفور

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۶-۸:۵۳:۳۷
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۰۶-۸:۵۴:۴۱
    • کد مطلب:15699
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 551

یک روز بارانی سخت را پشت سر گذاشته‌ای و هنوز چند کیلومتری تا شهر بعدی فاصله داری.

ساعات آخر روز، گاهی خورشید خودنمایی می‌کند، یعنی گریه آسمان دارد تمام می‌شود و همچنین فشار بر زوار پیاده.

اما باز شدن ابرها و غروب، دست به دست هم داده تا سرما را به عمق بدن سرما زده‌ات، بهتر نشان دهد.

همه تلاشها برای رسیدن به شهر است، در نقطه‌ای از جاده، تراکم میزبانها را مشاهده می‌کنی، اول خوشحال می‌شوی که بالاخره نزدیکی‌های شهر رسیده‌ای.

اما با اولین میزبان سمج روبر می‌شوی، او می‌خواهد هر جور شده مهمانش را جور کند و تو می‌خواهی هر جور شده به شهر برسی.

می‌پرسی چقدر تا شهر فاصله هست؟ می‌‌گوید خیلی مانده. یادت نیست گفت پنج کیلومتر یا ده کیلومتر.

با شنیدن فاصله، پاهایت سست می‌شود و میزبان هم خوشحال که شگردش کار ساز شد.

یکی از دوستان عراقی، همانی که قبلا از او در مطلبی با عنوان ‍خطابه استاد دانشگاه جلوی موکب از او یاد کردی، او می‌گفت: چند جا دروغ گفتن جایز است، یکیش این که وقتی زائر خسته در آخر مسیر، می‌پرسد چقدر مانده، ما بیست کیلومتر را می‌گوییم یک کیلومتر!

خودت هم بارها، در آن ده کیلومتر آخری از صاحبان موکب شنیده‌ای که وصلتم وصلتم یعنی رسیدید رسیدید!

خلاصه با این شگرد مثبت عراقی‌ها، برای تشویق بیشتر زائر خسته به تلاش بیشتر آشنا بودی که فاصله زیاد را کم می‌گفتند.

اما این یکیش را دیگر ندیده بودی که کسی برای شکار زائر از وسط راه، فاصله باقی مانده را زیاد کند تا زائر از رسیدن به شهر مأیوس شود و راضی شود همراه میزبان به خانه‌اش برود.

این شد که تو گول حرف این بنده خدا را خوردی که تا غروب به شهر نمی‌رسی، پس باید یک جایی اتراق کنی، به خصوص که تمام لباسهایت هم خیس و آبچکان بود.

راضی شدی که پیاده روی امروزت را تمام کنی، سوار ماشینش شدی و او هم پیچید توی جاده فرعی، شاید خیلی هم رفت، معلوم شد که خانه‌اش توی روستاست.

ترجیح تو در این شرایط خستگی و خیسی و سرما، خانه شهری مرتب است، اما دیگر آمده‌ای و باید با همین شرایط بسازی.

تقریبا غروب گذشته بود که وارد منزل میزبان شدی، منزلی ساده و با امکانات روستایی.

خودت را برای هر شرایطی آماده کرده‌ای.

اما میزبان با خوشحالی تمام، تلاش می‌کند امکانات موجودش را بسیج کند تا جای ممکن به مهمانش بد نگذرد.

اول از همه برای هر کدام‌تان دشداشه‌ای (پیراهن عربی) آورد و لباسهایتان را در آوردید.

یک سری لباسها را برد اندرونی که زن و بچه‌هایش بشویند، اما بعضی های دیگر را نمی‌شد شست، چون تا صبح خشک نمی‌شدند.

بنده خدا نردبانی آورد داخل اتاق و لباسها را از آن آویزان کرد زیرش هم چراغ والور گذاشت.

بیرون هم، همه جا گل، مسیر دستشویی هم مشکل و…

با این وضع تا نماز مغرب و عشا را خواندی و نوبت به استراحت رسید چها گذشت بماند.

حالا بعد از نماز پتو را دور خودت پیچاندی که گرم بشوی و تازه میزبان هم کارهای اولیه‌اش تمام شده و پای تو نشسته.

تلفنش را برمی‌دارد و هی به این و آن زنگ می‌زند، ها فلانی تو زائر داری؟ من چند تا زائر دارم، چنین و چنان…

از قیافه بشاش و لحن صحبتش معلوم می‌شود که خیلی خوشحال است و دارد به دیگر پُز می‌دهد.

حال و اوضاع تو هم که معلوم است!

اما با این همه رنجوری، تو هم داری کیف می‌کنی که میزبانت را کیفور می‌بینی.

این جور پذیرایی دیگر نوبر است

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۶-۸:۵۵:۱۰
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15700
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 555

به ورودی شهر نزدیک می‌شوی.

در مسیرهای قبل از نجف، این جور وقتها شاهد اخلاص و صفای عراقی‌های منتظر زوار هستی.

هر کسی به شکلی تلاش می‌کند خودی نشان دهد.

از بادبادکی که بچه‌های با پرچم یا حسین هوا کرده‌اند بگیر، تا خلاقیت هایی در پذیرایی و خوشامد گویی!

همین جور که داری می‌روی یک نقطه جاده شلوغ تر دیده می‌شود، این صحنه‌ها را زیاد دیده‌ای، عده‌ای جلو زائر را می‌گیرند تا به زور از او پذیرایی کنند، حالا با میوه یا آبمیوه یا کیک و کلوچه و…

اما یک باره با صحنه‌ی جدیدی روبرو می‌شوی، یکی وسط جاده روی دو زانو نشسته و سینه بزرگی روی سرش پر از انواع میوه.

با فاصله تقریبا ده متری یکی دیگر، و همین جور شاید بیست نفری به صف، با تواضع همراه با خلاقیت خود، زوار خسته را شگفت زده کرده‌اند.

با همه خستگی نتوانستی رد شوی، برگشتی بدون این که میوه‌ای بخوری این صحنه را تماشا می‌کردی و کیف می‌کردی.

بعضی از همراهانت هم دوربینهایشان در آوردند، عکس‌ها را به بعضی از شبکه فرستادند، عکسهای جالبی شد در اینترنت هم پخش شد.

الان که داری می‌نویسی، بغض گلویت را می‌فشارد و اشک هم راه خودش را باز کرده!

این از تو که فقط شاهد بودی.

اما وقتی تصویر یکی از سینی به سرها، در آینه چشمت می‌آید که دارد از شدت اخلاص زار می‌زند…

دیگر نمی‌شود نوشت…

این حسین چه شمعی است که…

این پذیرایی چقدر قیمت دارد؟

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۷-۷:۳۰:۷
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:15701
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 576

اول صبح است، تازه وارد جاده اصلی شده‌ای و تازه نفس حرکت می‌کنی.

یک لحظه صحنه‌ای را می‌بینی و رد می‌شوی.

اما یک باره برایت جالب می‌آید و بر می‌گردی.

پیرزنی را می‌بینی که در شانه جاده، فرشی را پهن کرده، از خیمه و میز و صندلی خبری نیست.

چند فلاکس بزرگ چای و یکی دو تا سینی پر از استکان آماده، و خودش هم در کنارش نشسته.

این تمام موکب این پیره زن است!

خلوص و معنویت در طبق اخلاصش موج می‌زند.

این چای، خوردن دارد!

می‌خواهی برگردی، اما چند قدمی رد شده‌ای، رویت نمی‌شود معکوس جمعیت برگردی، آن هم برای یک چایی که همه جا فراوان است.

رو به راه می‌گذاری و فقط حسرتش نصیبت می‌شود!

نیتهای طلایی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۷-۷:۳۰:۵۴
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۰۷-۷:۳۰:۵۹
    • کد مطلب:15702
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 599

مسیر قبل از نجف با بعد از نجف خیلی فرق می‌کند، همه چیزش هم فرق می‌کند.

صحنه‌های نادری قبل از نجف دیده می‌شود که منحصر به فرد است.

اما بعد از نجف هم، حال و هوای خودش را دارد.

تقریبا موکب به موکب چسبیده است و اگر در این مسیر موکب جدیدی بخواهد راه بیفتد پیدا کردن جا، اگر محال نباشد، بسیار سخت است.

جمعیت هم که ماشاء الله!

به همین خاطر بیشتر افراد در مسیر نجف به کربلا، شب را در موکبها به سر می‌کنند و خیلی کم به منازل اهالی این مسیر مهمان می‌شوند.

خود این موکبها هم در شب حال و هوایی دارد.

تو هم مثل بقیه وقتی می‌خواهی شب را در موکبی اتراق کنی، دنبال جای خوب می‌گردی که پتو زیاد داشته باشد و تر تمیز باشد و…

وقتی پتوها ته می‌کشد، مشکلاتی هم شروع می‌شود که مثلا کی پتو اضافه برداشته و…

یک گوشه تاریک موکب، چشمت به یکی از همراهانت می‌افتد، می‌شناسیش.

به جای پتو رفته فرش دم در موکب را برداشته که وضعش معلوم است، اصلا تمیز نیست که بماند، خیلی هم پر خاک است.

چند قدم که جلو می‌روی، متوجه تو می‌شود، به سرعت همین فرش کذایی را روی سرش می‌کشد که تو او نشناسی و ریا نشود.

فرش این قدر پر خاک است که با عجله این بنده خدا، گرد و خاکش به هوا بلند می‌شود.

بنده خدا خوشحال که توی این تاریک روشنی گوشه موکب، تو او را نشناختی و نیتش خراب نشد.

هنوز هم وقتی به او فکر می‌کنی، حسرت اخلاصش را می‌خوری.

این بنده خدای همانی است که قبلا ذکر خیرش رفت، اسمش محمود بود. 

صبح هم که از خواب بلند شد، سر و رویش پر از خاک بود.

خیلی هم خوشحال که خاک زائر امام حسین رویش نشسته.

آخر در روایات نقل شده غبار زوار امام حسین نمی‌گذارد آتش جهنم اثر کند.

زن و شوهر ترکمان

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۸-۸:۵۰:۴۳
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۰۸-۸:۵۱:۴
    • کد مطلب:15707
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 591

لابلای جمعیت زن و شوهری را می‌بینی که از دیگران متفاوت هستند، قیافه و لباس و… فرقهایی دارد.

دو سه روز است که گهگاهی آن دو را با هم می‌بینی.

یک مرتبه که در فصله کمی با تو حرکت می‌کردند، سر صحبت باز شد، یادت نیست تو از او چیزی پرسیدی، یا او حال و احوالی کرد.

می‌پرسی از کجایی؟ می‌گوید از شمال یا شمال غرب، شهرش را هم گفت که یادت نمانده (طوزخورماتو یا تلعفر یا…)

خیلی خونگرم برخورد می‌کند، معلوم می‌شود از ترکمانهای عراق است.

حال و هوای خوبی دارند، معمولا دستهایش را پشت کمرش می‌گیرد و با انحنای خاصی راه می‌رود.

با همه آرامشی که دارد، دلشکستگی و مظلومیت به خوبی در چهره‌اش دیده می‌شود.

به یکی از همراهانت که از ترکهای فارس است اشاره می‌کنی با او ترکی حرف بزند، بعد از کمی کلنجار رفتن، می‌گوید زبانشان با ما فرقهای زیادی دارد.

خودت از او به عربی شکسته بسته می‌پرسی چرا از این مسیر (جنوب) می‌آیی؟ می‌گوید به خاطر اشرار خبیث. وهابی‌ها امنیت برای ما نگذاشته‌اند، برای همین با ماشین می‌آییم بصره و از بصره راه می‌افتیم.

با خودت فکر می‌کنی شیعیان همه جا مظلوم هستند، حتی همین عربهای عراق با این که اکثریت جمعیت کشورشان را تشکیل می‌دهند، خیلی مظلوم هستند.

حالا این اقوام کوچک، مثل شیعیان ترکمن یا شبک یا حتی کردهای شیعه چه ظلمی که نمی‌کشند!

این شیعه ترکمن مظلوم هم یکی از ملیونها نفری است که اربعین را غنیمت شمرده و خودش را به سیل شیعیان یعنی مظلوم‌ترین مظلومان عالم سپرده.

بر دوش همه این مظلومین پرچم یا حسین خودنمایی می‌کند، پرچمی که فریاد می‌زند ریشه مظلومیت ما کربلا است و مظلومیت ارثی است که فاطمه زهرا به ما رسیده است! 

من برای تو دعا می‌کنم اما تو…!

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۰۸-۸:۵۱:۳۰
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۰۸-۸:۵۱:۵۰
    • کد مطلب:15708
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 834

وقتی چند سال از یک مسیر پیاده روی کنی، آشنایانی بیشتری پیدا می‌کنی.

البته آشنا که چه عرض کنم، صمیمیت فوق العاده این جمعیت ملیونی بیشتر از آشنایی است.

اما به هر حال در این مسیر علاوه بر این صمیمیت، صمیمتهای ویژه‌ای هم پیدا می‌شود که گاهی هم از ارتباط فامیلی قوی‌تر می‌شود.

خودت هم می‌دانی پذیرش این حرف برای همه آسان نیست.

برای همین لازم می‌دانی شاهد صدقی را نقل کنی.

سید حسین یکی از میزبانهایی است که در لابلای قصه‌های پیش از ذکر خیرش رفت، هر ساله پیش از اربعین و با شروع پیاده روی اربعین چند بار زنگ می‌زند و قول می‌گیرد که به خانه او بروی.

در یکی از سالها نزدیک به صد نفر همراه تو بودند به جهاتی صلاح ندانستی با همه این جمعیت بر او وارد شوی.

برای همین تصمیم گرفتی متفرق شوید و هر کس به خانه‌اش دعوت کرد قبول کنی.

جمعیت همراهانت همه در جاده متفرق هستند، مسیر هم خیلی کوتاه نیست، حدود چهل تا چهل و پنج کیلومتر.

یکی دو ساعت مانده به غروب، خسته و کوفته راه می‌روی که چشمت به سید حسین می‌افتد، سید حسین غضبناک از ماشینش پیاده شده و با عصبانیت به طرفت حمله‌ور می‌شود.

نه سلامی نه علیکی شروع کرد به داد و بیدا!

من برای تو روز عاشورا در کربلا دعا می‌کنم تو زائر را می‌بری جای دیگر!

من شبهای قدر در حرم امیرالمؤمنین برای تو دعا می‌کنم تو زائر را می‌بری جای دیگر!

من یک سال چشم به اربعین دوخته‌ام تو زائر را می‌بری جای دیگر!

باید سید حسین بمیرد، از روی قبرش رد بشوی و بروی جای دیگر!

تو همچنان مبهوت و متحیر از روحیات این سید، فقط به او نگاه می‌کنی و می‌خندی.

جوابی هم برایش نداری.

تنها کاری که از دست تو برمی‌آید این است که تسلیم شوی.

دعوت با کلاس

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۱۱-۱۱:۰:۲۶
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۰۹-۶:۲۴:۳۱
    • کد مطلب:15712
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 555

دعوت به پذیرایی از شاخص‌های بسیار جالب پیاده روی اربعین است.

انواع و اقسام دعوتها را در طول راه می‌بینی، از دعوتهایی که اشک را در چشمانت جمع می‌کند تا دعوتهایی که خنده را به لبانت مهمان می‌کند.

نزدیک غروب است، تقریبا یک ساعت دیگر باید راه بروی که ماشین مدل بالایی نزدیکی تو توقف می‌کند.

آقا و خانمی که سر وضعشان بسیار مرتب دیده می‌شود، جلو می‌آیند، آقا به طرف تو و خانم هم به طرف خانواده‌ات.

آقا خیلی محترمانه می‌گوید، امشب منزل ما را متبرک کنید، ما افتخار خدمتگزاری شما را پیدا کنیم، تبلیغاتش هم هست، حمام، ماشین لباسشویی و…

لابد خانم هم با ظرافت بیشتری مشغول دعوت است.

اما تو پیش از این به دیگری قول داده‌ای، با شرمندگی معذرت خواهی می‌کنی و او هم خیلی با ادب خداحافظی می‌کند و می‌رود سراغ یکی دیگر.

وقتی یکی از همرانت این دعوت با کلاس را می‌بیند، به شوخی یا جدی می‌گوید ای کاش به کسی قول نداده بودیم!

همه چیز فدای دعوت زائر

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۱۱-۱۱:۰:۳۴
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۰۹-۶:۲۵:۰
    • کد مطلب:15713
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 530

در بعضی از جاها پذیرایی این قدر زیاد است که باید از دست عراقی‌های مخلص فرار کنی.

اذان ظهر که بلند می‌شود، هر جا که باشی می‌ایستی برای نماز خواندن.

حالا اگر شرایطش هم فراهم باشد، نهارت را هم همانجا می‌خوری و الا تا جایی که می‌توانی به پیاده روی ادامه می‌دهی.

تازه نمازت را خوانده‌ای، اما آمادگی برای نهار خوردن نداری پا می‌شوی و راه می‌افتی.

سر ظهر هم هست و انواع و اقسام دعوتها هم هست، همه را رد می‌کنی چون هنوز وقت نهار خوردنت نرسیده.

البته رد کردن این دعوتهای مخلصانه، چندان هم آسان نیست، چه از جهت فرار کردن از اصرارهای آن چنانی و چه از جهت تواضع و اخلاص عراقی‌ها.

همین جور موکب پس از موکب را رد می‌کنی و به راهت ادامه می‌دهی.

یک باره با صحنه‌ای روبرو می‌شوی که بی هیچ تأملی راهت را کج می‌کنی به طرف موکب.

اصلا نمی‌شود فکر این را بکنی که وقت نهارت شده یا نه، فقط باید بپذیری!

چند نفر از اصحاب موکب را می‌بینی که به حالتی شبیه سجده، پیش پایت خم شده‌اند، آن هم با ریش سفید و سن بالا!!!

استغفر الله!

اصلا تصور این صحنه را می‌کردی؟!!!

پنج کشته تریلی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۱۱-۱۱:۱:۱۳
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۱۰-۶:۲۷:۱۹
    • کد مطلب:15714
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 544

تقریبا دیگر به شامیه رسیده‌ای. مجبور هستی چند دقیقه کنار فروشنده‌ای بایستی که کارش فروش چوب و حصیر است.

با ایستادن تو صاحب مغازه هم به احترام تو می‌آید و با تو هم کلام می‌شود.

دارد اتفاق جالبی را نقل می‌کند که باورش اصلا آسان نیست.

می‌گوید دیروز همین جا تریلی از مسیرش خارج شد با زوار تصادف کرد.

پنج زائر در دم جان باختند، پلیس آمد و راننده را دستگیر کرد تا پرونده‌اش را تکمیل کند و تحویل مقامات قضائی بدهد.

برای تکمیل پرونده، باید بستگان زائران کشته شده پیدا شوند تا صورت جلسه شود.

به هر طریقی بود  بستگانشان مطلع شدند و در پاسگاه حاضر شدند.

با خودت به ادامه جریان فکر می‌کنی که پس از آن چه اتفاقی افتاد.

صاحب مغازه ادامه می‌دهد که بله، وقتی صاحبان جنازه‌ها آمدند، با پلیس دعوا کردند که چرا راننده تریلی را زندان کرده.

آنها گفتند وقتی زائر از خانه بیرون می‌آید، دیگر مال ما نیست، مال امام حسین است.

امام حسین خودش می‌داند با زائرش! به ما ربطی ندارد! فی سبیل الحسین!

صاحب مغازه دارد حادثه‌ای که خودش شاهد بوده را برایت شرح می‌دهد و تو خیال می‌کنی دارد افسانه می‌گوید!

پنج جنازه، از پنج خانواده، روی زمین مانده! حداقل دیه چربی که دارد!

اما حسابهای چرب‌تری هم هست!

فی حساب الحسین! فی سبیل الحسین! فی محبة الحسین! فی…!

اما همه حسابها به یک چیز ختم می‌شود، حسین… حسین… حسین…!

باز به خودت فرو می‌روی، برای امثال تویی که بویی از معرفت امام حسین نبرده‌ای اینها افسانه است!

وقتی دیگران در معرفت گوی سبقت را ربودند

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۱۱-۱۱:۱:۲۳
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۱۰-۶:۲۷:۵۵
    • کد مطلب:15715
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 519

دقیقا یادت نیست که شهر حیدریه را (که به خان النصف شهرت دارد)رد کرده‌ای یا نه.

دقیقا هم یادت نیست که یکی به اربعین مانده بود یا دو روز.

اما دقیقا یادت هست که جمعیت مثل سیل موج می‌زد و هر لحظه فشرده و فشرده‌تر می‌شد.

راه رفتن هم دیگر آسان نبود، باید مواظب می‌بودی که پایت به پای نفر جلویی نخورد.

فشردگی جمعیت با قدمهای خسته که به زمین کشیده می‌شدند، دست به دست هم داده بودند و گرد و خاک زیادی را هوا کرده.

خورشید بعد از ظهری، از روبرو کاملا به صورتت می‌تابید.

هوا چندان گرم نیست، اما تکاپوی پیاده روی عرقت را درآورده.

دانه‌های عرق آشکارا روی پیشانیت خودنمایی می‌کند، تابش خورشید از روبرو هم این را بیشتر نشان می‌دهد.

یکی از کنارت رد می‌شود، چه می‌شود که برمی‌گردد و نگاهی به چهره خسته‌ات می‌اندازد.

یادت نیست که اجازه‌ای خواست یا نه، عذرخواهی کرد یا نه، اما دقیقا یادت هست که دستش را به طرف صورتت آورد و از عرق‌های پیشانی‌ات برداشت و به صورت خودش مالید.

بلافاصله سرعت گرفت و چند قدمی جلو رفت، کسی را صدا کرد، نوجوانی بود که خیال کردی پسرش هست.

او را هم آورد و دوباره دستی به پیشانی عرق کرده‌ات کشید و به صورت جوانک مالید.

این صحنه ناگهانی، آن هم به این سرعت، آمد و تمام شد، اما تو هنوز در شوک هستی.

تازه بعد از رفتن آن زائر عراقی، داری با خودت حلاجی می‌کنی.

عرق زائر!

آن هم زائر امام حسین!

آن هم زائر غریب و خسته!

آن هم در آستانه اربعین!

آن زائر عراقی در این عرق چه دید و به چه نیت آن را به سر و صورت خودش و بچه‌اش مالید؟!!!

احساس کردی که معرفت او با معرفت تو خیلی فرق می‌کند!

توفنده‌ترین اقیانوس انسانی!

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۰۹/۱۱-۱۱:۲:۳۱
    • تاریخ اصلاح:۱۳۹۴/۰۹/۱۱-۷:۳۲:۴
    • کد مطلب:15719
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 536

اگر زیارت اربعین مال دیگران بود، شاید هزاران خبرنگار اعزام می‌کردند، از زمین و هوا هم پوشش می‌دادند، عکسهای ماهواره‌ای می‌گرفتند و…

اگر اربعین مال دیگران بود، به خوبی نشان همه می‌دادند، چقدر هم بزرگش می‌کردند و…

اگر اربعین مال دیگران بود چقدر به آن فخر می‌کردند و به رخ این آنش می‌کشیدند و…

اگر اربعین مال دیگران بود…

اما حالا که اربعین مال ماست، چقدر از کمّ و کیفش خبرداریم؟!

اصلا وقتی صحبت از سی ملیون زائر می‌شود، خود ما چقدر با شک و تردید نگاهش می‌کنیم؟!

واقعا یک عکس هوایی از تمامی مسیرهای اربعین داریم؟!

واقعا از تعداد مسیرهای پیاده روی خبر داریم؟!

واقعا طولانی‌ترین مسیرها را می‌ٔدانیم چند کیلومتر است؟!

اصلا می‌دانیم اولین زائرها، یعنی ساکنین دورترین مسیرها، کی راه می‌افتند؟!

اصلا می‌دانیم از آغاز پیاده روی‌ها تا پایانش، بیش از دو هفته طول می‌کشد؟!

ای کاش یک عکس هوایی بود، از این عکسهایی که از تلفیق هزاران عکس درست می‌ٔشود، ای کاش یک عکس این چنینی بود، تا مستندی دقیق از عظمت این معجزه حسینی داشتیم و به همه نشانش می‌دادیم!

البته این «ای کاش‌ها» مال ماست و الا مطمئنا دشمن برای مطالعات خودش از این کارها کرده است.

به هر حال ما خیلی خیلی مقصریم.

هر جای دنیا که می‌خواهند چند ملیون آدم، آن هم توی یک شهر شلوغ راه  بیندازند، خیلی پیش از موعد دست به کار می‌شوند، چقدر برنامه ریزی می‌کنند، چقدر هزینه می‌کنند، چقدر از شگردهای روانی، اجتماعی، سیاسی و… بهره می‌گیرند، چقدر راست و دروغ می‌گویند، چقدر چنین چقدر چنان…

اما یک جمعیت واقعا بیست سی ملیونی…

اما یک جمعیت واقعا خود جوش…

اما یک جمعیت واقعا دست خالی…

اما یک جمعیت واقعا در بی امنی…

اما یک جمعیت واقعا ناشناخته…

اما یک جمعیت واقعا بی کس و کار…

اما یک جمعیت واقعا بی پشت و پناه…

اما یک جمعیت واقعا مظلوم…

اما یک جمعیت با یک دنیا دشمن…

خودشان راه می‌افتند…

خودشان پذیرایی می‌کنند…

خودشان مدیریت می‌کنند…

خودشان می‌افتند، خودشان بلند می‌شوند…

فقط خودشان هستند و خودشان…

نمی‌گویم کمکی نیست حالا از دولت عراق یا جاهای دیگر،

اما واقع مطلب این است که این حرکت مردمی مردمی است.

اما واقع مطلب این است که این حرکت شیعی خالص است.

اما واقع مطلب این است که بار اصلی روی دوش همین یک مشت شیعه مظلوم است، به خصوص شیعیان مظلوم عراق.

الان نمی‌خواهم از پذیرایی‌هایشان بگویم.

نمی‌خواهم از جهاد مالی‌شان حرف بزنم.

نمی‌خواهم از جهاد کاریشان صحبت کنم.

نمی‌خواهم از تعطیلی بیش از دو هفته‌ای کار و کاسبی‌شان بگویم.

نمی‌خواهم از صمیمت زائر و خدمتگزار بگویم.

نمی‌خواهم از خانواده چند ملیونی یک دل، یک دست و یک صدا بگویم.

نمی‌ٔخواهم از امنیت اخلاقی فوق العاده‌ی حاکم بر این مراسم بگویم.

به معنویت و نورانیتش هم اصلا و ابدا کاری ندارم.

تنها و تنها یک ورق از سیل جمعیت بس است!

اولین موج ورود زائر به کربلا کی شروع می‌شود، به آن هم کاری ندارم.

اما اوج و پایانش معلوم است، روز قبل از اربعین و شب اربعین.

به مسیرهای فرعی ورود به کربلا هم کاری ندارم.

مسیر اصلی ورود به کربلا چند تاست، آن را هم نمی‌دانم.

اما دو مسیرش شهره خاص و عام است، یکی نجف به کربلا، یکی هم حله به کربلا.

آخرین غروب مانده به شب اربعین، تمام عرض بزرگراه پر از زائر است!

آن هم فشرده، یعنی پا به پا می‌خورد، نمی‌توانی قدمهایت را بلند برداری!

این سیل فقط دیدنی است! نه به نوشتن می‌آید و نه به تصویر!

آنهایی که بارها فیلمهایش را تماشا کرده بودند، وقتی خودشان آمدند، با اصرار می‌گفتند این کجا و آن کجا؟! شنیدن کی بود مانند دیدن؟!

به تاریخچه پیاده روی‌ها هم کاری ندارم.

فقط از این جایش بگویم که وقتی شیعه مظلوم عراق آزاد شد… آزاد که چه عرض کنم، از اختناق مستبدی در آمد و در جنگ و ناامنی و تفرقه غرق شد!

به هر حال وقتی قدری رها شد، موج حرکت پیاده روی اربعین شروع شد.

موجی که دشمن را حیرت زده و غافلگیر ساخت!

موجی که سگان وهابی را وحشی‌تر کرد!

موجی که پاسخش را با نازنجک و بمب و گلوله دادند!

موجی که…

هر سال تهدید بیشتر شد و هر سال هم موج بزرگتر!

رسانه‌های دنیا هم مرده بودند و زبان بسته، رسانه‌هایی که از کاهی کوهی می‌ساختند، با تمام نامردی کله مرگشان را گذاشته بودند و چشم‌هایشان کور کور.

ولی دوست و دشمن، هر چه از غضب و حسادت سر پوش گذاشتند، این موج بزرگتر و بزرگتر شد، تا جایی که دیگر پوشاندش ناممکن شد و سکوت از آن رسوا کننده.

هنوز یادم نمی‌رود در یکی از اربعین‌ها شنیدم که رادیو اسرائیل به ناچاری واکنش نشان داده، آن هم این شکلی که بله در عراق مار سیاهی هست که سرش در کربلاست و دمش در بصره.

با خود خندیدم و با خود گفتم، آری این مار سیاه زهر گزنده‌ای هم دارد، که خیلی‌ها را بی‌تاب کرده و از شدت خشم و حسادت به خود می‌پیچیند!

والله این حرکت برخواسته از ذات تشیع است!

والله این حرکت به سود کل شیعه هست، با هر سلیقه و با هر مبنایی و از هر تفکری و از هر جناحی!

بیاییم ناسپاسی نکنیم و به فکر مصادره آن برای این و آن نیفتیم!

بیاییم قدر این حنجره سی ملیونی را بدانیم و فریادش را بلندتر کنیم!

بایید تمام قدرتمان، تمام وجودمان، تمام هستی‌مان را متمرکز کنیم و بلندتر و رساتر از همیشه فریاد زنیم:

لبیک یا حسین! لبیک یا حسین! لبیک یا حسین!

شیعه دشمن زیاد دارد، نه، اشتباه گفتم، شیعه غیر از دشمن چیزی ندارد، تمام عالم دشمن شیعه هستند!

این شیعه مظلوم، این شیعه محروم، این شیعه دیگر تحمل ظلم مضاعف را ندارد!

این شیعه احتیاج به وحدت دارد، این شیعه نیازمند یک دستی است، این شیعه تشنه هم صدایی است!

بیاییم بر محور واحد حسینی همه با هم یک فریاد بکشیم:

لبیک یا حسین!!!

مبادا حنجره‌ی سی ملیون نفری قطعه قطعه گردد!!!

مبادا توفنده‌ترین اقیانوس انسانی در جهنم منیّت‌های این و آن، بخار گردد!!!

مبادا…!!!

غذای 50 نفر 200 زائر اربعین را سیر کرد

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۷/۰۳-۶:۱۱:۳۱
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21653
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 630

سال 96 باز هم کریمانه احسان کردند و توفیق زیارت اربعین را رفیق این حقیر.

در این سفر مسیر حله را برای پیاده روی انتخاب کردیم. از شهر حله گذشته بودیم منزل بعدی مهمان بزرگواری شدیم.

بعد از شام به صحبت نشستیم از صاحبخانه پرسیدم دستگاه امام حسین علیه السلام پر از معجزه است آن هم در پیاده روی اربعین.

می‌خواهم آن چه به چشم خودت در ایام پیاده روی اربعین دیده‌ای برایم نقل کنی. گفت:

از یکی از مناطق نزدیک ما هر ساله موکب بزرگی برای زیارت اربعین راه می‌افتد. چون ما در مسیر آنها قرار داشتیم یک نهار در اینجا اطراق می‌کردند و مهمان ما بودند.

هر ساله پیغام می‌فرستادند که فلان روز به موکب شما می‌رسیم ما هم تدارک نهارشان را می‌دیدیم.

موکب ما برای روزهای عادی حدود 50 نفر برای نهار زوار پیاده تدارک می‌دید. اما روز ورود این موکب حدود دویست نفر بر تدارک ما افزوده می‌شد.

یک سال اشتباهی شده بود و ما از حرکت آنها بی‌اطلاع بودیم. یک باره موکب آنها بی‌خبر سر رسید و برای استراحت در موکب ما اطراق کردند. طبیعتا نهار مهمان ما بودند.

فرصت تدارک این دویست نفر نبود اما چاره‌ای نبود باید کاری می‌کردیم.

زوار را با پذیرایی میوه و چیزهای دیگر سرگرم نمودیم تا فکری بکنیم.

تمامی تدارک روزانه را با ماشین برای اینها آوردیم و بلافاصله هم دست به کار پخت و پز اضافه شدیم.

تدارک روزانه ما برای 50 نفر بود و با صرفه جویی حداکثر 75 نفر را جواب می‌داد

اما خدا گواه است که این غذا همه موکب دویست نفری را سیر کرد و نیازی نشد که از دیگهای جدید استفاده کنیم.

شفای بچه فلج در پیاده روی اربعین

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۷/۰۴-۱۶:۲۱:۸
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:21654
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 654

سال 96 باز هم کریمانه احسان کردند و توفیق زیارت اربعین را رفیق این حقیر.

در این سفر مسیر حله را برای پیاده روی انتخاب کردیم. از شهر حله گذشته بودیم منزل بعدی مهمان بزرگواری شدیم.

بعد از شام به صحبت نشستیم از صاحبخانه پرسیدم دستگاه امام حسین علیه السلام پر از معجزه است آن هم در پیاده روی اربعین.

می‌خواهم آن چه به چشم خودت در ایام پیاده روی اربعین دیده‌ای برایم نقل کنی. گفت:

خودم در میان زوار پیاده شاهد یک خانواده بودم که بچه سه چهار ساله‌ی فلجی داشتند و او را با کالسکه به زیارت می‌برند.

پدر که کالسکه را می‌راند ایستاد. تا کالسکه از حرکت ایستاد بچه فلج روی پای خودش ایستاد و به راه افتاد.

در ابتدا پدرش آن چنان شوکه شد متوجه شفای فرزندش نشد و بهت زده او را نگاه می‌کرد.

اما مادرش از خوشحالی فریاد زد و گریست. تازه پدرش متوجه شد که چه اتفاقی افتاده مردم هم متوجه شدند، غوغایی شد، صلوات می‌فرستادند و….

همه چیز به حساب فاطمه زهرا علیها السلام

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۷/۰۳-۶:۱۱:۴۵
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24017
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 558

سید لطیف از دوستان نجفی از شخص محترمی از اهالی نجف نقل کرد که من ایام پیاده‌روی اربعین به زوار خدمت می‌کردم. سالی هوا سرد بود زوار را به مضیف خانه‌ام بردم. زوار جوان بودند و خیلی با هم شوخی می‌کردند متکا به هم پرت می‌کردند و خنده و سر و صدا.

از رفتار سبک آنها خوشم نیامد، شب را پیش زوار نخوابیدم و به اتاق دیگری رفتم.

خواب که رفتم حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها را در خواب دیدم حضرت فرمود همه اینها را به حساب من بگذار.

از خواب پریدم و از رفتار خودم پشیمان شدم به سرم می‌زدم و گریه می‌کردم.

بعد رفتم پیش همان زوار با روی خوش از آنها پذیرایی کردم.

از این گونه جریانات روشن می‌شود که همه زوار امام حسین علیه السلام برای حضرت زهرا سلام الله علیها عزیز هستند.

نقل به مضمون

اعتراض امام حسین علیه السلام به خراب کردن موکب بچه‌ها

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۷/۰۴-۱۶:۲۱:۱۳
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24018
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 579

سید لطیف از دوستان نجفی نقل کرد دوران بچگی در روستا زندگی می‌کردیم.

ایام محرم بچه‌های روستا با برگ خرما اتاقکی درست کرده بودند، با چادرهای کهنه سیاهی زده بودند و و در آن جمع می‌شدند و عزاداری می‌کردند.

معلوم است که بعد از پایان مراسم‌شان، به حسب طبیعت بچگی شلوغ می‌کردند و مزاحم مردم اطراف محل عزاداری‌شان می‌شدند.

پدرم برای خلاص شدن از اذیتهای آنها، اتاقک آنها را خراب کرد که نزدیک خانه ما جمع نشوند.

شب امام حسین علیه السلام را در خواب دید حضرت از او گله کردند که چرا مجلس ما را بهم زدی.

از خواب بیدار شد و خوابش را برای مردم نقل کرد. بعد همه مردم همکاری کردند و محل مناسبی برای عزاداری بچه‌ها درست کردند بلندگو آورند ضبط آوردند غذا پختند و…

بزرگترها هم در مجلس شرکت کردند.

به این ترتیب پایه موکب اهالی روستای ما گذاشته شد.

از این گونه جریانات روشن می‌شود که عزاداری برای امام حسین علیه السلام چقدر مورد عنایت حضرت قرار دارد.

نقل به مضمون

خدمتهای بزرگی که دیده نمی‌‌شود

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۷/۰۵-۲۱:۴:۳
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24019
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 601

خدمتهایی که موکب‌داران به زائر پیاده می‌کنند بسیار گسترده و خیلی هم متنوع است.

مثلا امسال که هوا گرم‌تر از سال قبل بود سایبانهای مفصلی که روی جاده زده بودند یا آبپاشی‌ها خودش را به خوبی نشان می‌داد.

یا رشته کشی لامپ وسط جاده برای زائری که از گرما بیشتر شب راه می‌رود این هم خوب دیده می‌شود.

اما طبیعی است که با خستگی شدید زوار همه خدمات آنها دیده نمی‌شوند.

امسال یعنی سال 13400 که توفیق پیاده‌روی عنایت کردند دیدم وسط راه یک تکیه فرش انداختند تعجب کردم اینجا که جای فرش نیست وقتی دقت کردم دیدم این قسمت جاده خراب است این فرش را انداخته بودند که پاهای زوار کمتر اذیت بشود.

کسی که خودش تجربه خستگی شدید و احیانا با پاهای مجروح را داشته باشد می‌فهمد این تکه فرش کوچک چه ارزشی دارد!

یک موکب بر پشت چند نفر برپا می‌شود

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۷/۰۵-۲۱:۴:۸
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24020
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 616

امسال یعنی سال 13400 که توفیق پیاده‌روی عنایت کردند خب به لحاظ گرمی روز بخشی از مسیر را شب یا سحر می‌رفتیم.

دو سه ساعتی خوابیدم که حدود ساعت دو حرکت کنم.

سحر پا شدم که آماده بشوم دیدم جمعیت زیادی خیلی جدی با هم صحبت می‌کنند. تعجب کردم این وقت شب چه خبر است. از کنارشان که رد شدم و صحبتهایشان را شنیدم، دیدم اینها از خدمتگذاران موکب هستند و در مورد رتق و فتق موکب حرف می‌زنند.

جمعیت‌شان زیاد بود آن وقت فهمیدم که یک موکب که 24 ساعته کار می‌کند روی دوش عده‌ی زیادی قرار دارد.

مسائل مالی دیگر بماند.

یا اباعبدالله! «کی» و «کجا»؟!!!

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۶/۲۷-۱۸:۴۴:۴
    • تاریخ اصلاح:۱۴۰۱/۰۶/۲۸-۵:۴۸:۲۲
    • کد مطلب:24435
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 4936

روایاتی که در فضیلت زیارت سید الشهداء وارد شده فوق العاده شگفت است…

هم از نظر ثواب آخرتی و هم از نظر آثار دنیوی…

اما آثار دنیوی آن…

از زیارت خداوند در عرشش بگیر تا مصافحه با تمام پیامبران…

از صله رحم پیامبر بگیر تا خوشحالی قلب حضرت زهرا…

از قضاء حوایج بگیر تا غفران همه گناهان…

از تقرب الی الله بگیر تا رفع حجابها…

از…

اصلا یکی و دو تا که نیست!

آن هم از ابعاد مختلف!

واقعا شگفت است و فوق العاده!

و بعضی‌هایش هم محیر العقول و بسیار شگرف!

حالا زیارت عادی باشد در آن این همه خبرها هست.

اما زیارت پیاده باشد اضافه دارد.

در گرما و سرما باشد اضافه دارد.

گرد و غبارش اضافه دارد.

عرق ریزانش اضافه دارد.

در مقابل آفتاب سوزان اضافه دارد.

خسته و کوفته‌اش اضافه دارد.

با پای تاول زده‌اش اضافه دارد.

با قلب تفتان باشد اضافه دارد.

با اشک ریزان باشد اضافه دارد.

با این همه اضافه‌ها دیگر آثار دنیوی چنین زیارتی اصلا به حساب و کتاب نمی‌آید!

 

حالا چنین زیارتی، روز اربعین هم باشد!

چها می‌شود؟! تنها خدا می‌داند و بس!

 

به فضل الهی اربعین امسال هم توفیق رفیق این کوچکترین شد و از شهر قاسم و حله رهسپار کربلای سید الشهداء شدم.

در طول راه همه‌اش به این می‌اندیشیدم که:

به ثواب و برکات آخرتی این زیارت ایمان دارم که انشاء الله به وقتش نقد می‌شود.

اما چرا از آثار و برکاتِ نقد و دنیوی آن، چیزی حس نمی‌کنم؟

البته این کفران بود و ناسپاسی که چیزی حس نمی‌کنم، استغفر الله!

خیلی تحول‌ها در این راه هست که حساب و کتاب ندارد!

اما تمام آثاری که در روایات آمده به کمال و تمام حس نمی‌کنم.

به خصوص آثار قلبی و معرفتی!

به خصوص آثار نفسانی و طهارتی!

و بالاخره آثار عملی و رفتاری پس از زیارت!

چرا این آثار حس نمی‌شود؟!

 

برای ترتب این آثار، روایت نداریم که داریم.

سند روایات ضعیف است، که اسناد معتبر هم فراوان دارد!

گذشته از این که با آن همه تعبیرات مختلف، این روایات تواتر اجمالی دارد و نیازی به سند ندارد.

این روایات دروغ است، که نعوذ بالله!

پس باید همه این آثار بار شود!

اما کو؟!

این همه آثار کجا باید بار شود؟!

این همه برکات کی باید تحقق پیدا کند؟!

 

جایش که معلوم است، همین جاست!

پیاده به سوی کربلای سید الشهداء.

کی‌اش هم پیاده روی اربعین!

اگر رحمت کامل خداوند در این زمان و در این مکان نصیب نشود، «کی» و «کجا» نصیب می‌شود؟!

 

آخر اسباب رحمت، به کمال و تمام محقق است.

مشکل سر اسباب رحمت نیست، فاعلیت فاعل تام و تمام است.

مشکل سر این است که من قابلیت جذب رحمت را ندارم!

قابلیت قابل مشکل دارد نه فاعلیت فاعل!

باران می‌بارد، اما اعمالم، ظرف وجودی مرا سوراخ سوراخ کرده است هر چه باران بیشتر هم ببارد، باز هم چیزی در این ظرف نمی‌ماند.

آفتاب همه جا را فرا گرفته، اما گناهانم چشم‌هایم را کور کرده است و نمی‌توانم تا از پرتو آفتاب لذت ببرم و بهره بگیرم.

این درد است که کمر شکن و مرد افکن است!

البته اگر مردی باشد و غیرتی داشته باشد!

و صد البته اگر دل هوشیاری باشد و دردی حس کند!

 

یا اباعبدالله اعتراف می‌کنم که اعمالم، قابلیت درک و جذب رحمت تو را بر باد داده است…

اعتراف می‌کنم که گناهانم، حجاب پرتو خورشید تو شده است…

اعتراف می‌کنم که با این همه تقصیرات، ظرف وجودم شایسته باران کرم تو نیست…

اعتراف می‌کنم که…

 

اما…

اما چشمم به کرم توست، نه استحقاق خودم.

اگر اینجا فضل تو شامل حالم نشود، «کجا» رحمتی نصیبم می‌شود؟!

اگر اربعین لیاقتم ندهی، کی«» لیاقت پیدا می‌شود؟!

 

به زبان دیگر بگویم:

یا اباعبدالله اسباب رحمت از نظر زمانی و مکانی و… فراوان است.

اما اسباب قوی‌تر از زیارت تو پیدا نکرده‌ام.

آن هم زیارتی با این همه خصوصیات!

دیگر در تمام عالم، کدام اسباب رحمت به گرد زیارت پیاده اربعین می‌رسد؟!

در یک کلمه قوی‌ترین و قطعی‌ترین اسباب رحمت محقق شده است.

اگر اینجا و این زمان، رحمت شامل حالم نشود، «کی» و «کجا» امید رحمت هست؟!

در این کویم گدا با دست خالی

جز این سرمایه چیزی با گدا نیست

به من رحم کن و به فضلت معامله کن

و الا…

«کی» و «کجا»…

امید نجات هست؟!!!

 

«کی» و «کجا» ذکری بود که در این سفر صدها و شاید هزاران بار بر قلب و زبانم جاری بود!

یا اباعبدالله! «کی» و «کجا»؟!!!

یا اباعبدالله! «کی» و «کجا»؟!!!

یا اباعبدالله! «کی» و «کجا»؟!!!

تربیت خدمت به زوار از کودکی

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۱۲/۲۵-۴:۲۹:۵۸
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24592
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 3998

نیمه شعبان امسال، یعنی سال 1444 هجری قمری توفیق الهی نصیبم شد که از نجف پیاده به کربلا بروم.

البته تعداد زوار در پیاده‌روی نیمه شعبان با اربعین قابل مقایسه نیست، اما باز هم جمعیت کم نبود.

یک عراقی را دیدم که در مسیر زائر ایستاده بود با بچه در بغل و یک بسته شکلات در دستش.

بچه خیلی کوچک بود، سن او در حدی بود که بتواند یک شکلات را دستش بگیرد و به دیگران بدهد.

پدر بچه شکلات را از پاکت برمی‌داشت و به دست بچه‌اش می‌داد تا خود کودک آن را به زائر بدهد.

یعنی از همین سن بسیار پایین، او را برای خدمت به زوار تمرین می‌داد.

پیداست کسی که از کودکی، آن هم این سن پایین، این گونه تربیت شود، بزرگ که شود شجاعت کرم و خدمت به زوار امام حسین علیه السلام در ذاتش ریشه می‌دواند!

این همه جود بخشش در خدمت زوار چرا؟!

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۱۲/۲۵-۴:۳۷:۱۳
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24593
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 237

این همه جود بخشش در خدمت زوار چرا؟!

جود و کَرَم عراقی‌ها در پذیرایی از زوار آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام، واقعا بی‌نظیر است.

تا خود انسان با بعضی از صحنه‌ها روبرو نشود، از عمق آن خبردار نمی‌شود.

مهم این است که ریشه این کَرَم را باید پیدا کرد.

به قول یک عراقی، کرم، شجاعت است. باید شجاعت داشته باشی تا بتوانی پول خرج کنی!

شجاعت افراد، در جود و بخشش فرق می‌کنند.

البته شجاعت یک مقدارش اکتسابی نیست، بلکه ذاتی است.

لذا ممکن است عراقی‌ها کرم را از اجدادشان به ارث برده باشند.

اما شکی نیست که بخشی از این شجاعت در خرج کردن، اکتسابی است.

زیرا معجزات و کرامتهایی که در راه خرج کردن برای زوار دیده‌اند، و برکاتی که همیشه مشاهده کرده‌اند، تأثیر مهمی در خدمت بی‌دریغ به زوار و خرج کردن در راه امام حسین علیه السلام دارد.

نکته مهم دیگر هم این است که عراقی‌ها بچه‌هایشان را از خردسالی برای خدمت به زوار تربیت می‌کنند.

در همین شاخه‌ی «خاطرات جسته و گریخته پیاده‌روی اربعین» چند نمونه گذشت.

یک نمونه از آن «تربیت خدمت به زوار از کودکی» است.

مأموریت فوق برنامه پلیس در اربعین

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۳/۰۶/۰۲-۱۴:۰:۱۶
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24966
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 62

اربعین سال 1403 باز هم توفیقِ اباعبدالله الحسین علیه السلام یار این بی‌مقدار شد.

هوا به شدت گرم است بناست شبها پیاده روی کنیم و روزه‌ها تعطیل.

یک ساعتی از اذان مغرب گذشته که از خانه راه افتادم، خود مسیر تا اول جاده کربلا، ده دوازده کیلومتری هست که می‌بایست از داخل شهر گذشت. پیاده‌روی توی شهر مشکلات خودش را دارد، از جمله این که جمعیت سر به فلک کشیده باید از خیابانها و تقاطع‌ها رد بشوند و خودش ترافیک شدیدی را به دنبال دارد.

سر خیابانها و تقاطع‌های اصلی مأمور گذاشته‌اند با یک طناب بلند که مسیر را میان ماشین‌ها و زوار تفسیم کند.

تازه رسیدم به به یکی از این تقاطع‌ها که طناب کشیده شد و من هم مثل ده‌ها یا صدها زائر منتظر باز شدن راه.

مأمور طناب تا طناب را کشید، یک تکه کارتن بزرگ هم برداشت و شروع کرد به باد زدن زائران گرما زده‌ی منتظر!!!

از این سر جمعیت باد می‌زد به تا به آن سر جمعیت و باز برمی‌گشت به نقطه اول.

با قدرت هم باد می‌زد، آن هم خالصانه بدون هیچ ریایی!

و من هم محو تماشایش…!

که طناب افتاد و عرض خیابان را طی کردم به طرف کعبه محبوب!

این یکی از زیبایی‌های اربعین شیعیان عراق است!

و در واقع یکی از جلوه‌گری‌های ارباب که به دست شیعیان عراق تجلی می‌کند!

اگر خستگی به تو اجازه دهد و بتوانی تیز بنگری پیاده‌روی اربعین، همه‌اش جلوه‌گری و معجزه امام حسین علیه السلام است!

می‌توانی در طول مسیر صدها و هزاران مصداق برایش پیدا کنی.

فقط کافی است تیز بنگری.

مسايل به ظاهر بسیار کوچک که در واقع آینه حقایق بسیار بزرگ است!

پس خوب بنگر که بیشتر لذت ببری!

خدمات دکتر متخصص در موکب

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۳/۰۶/۰۵-۱۳:۲۳:۵۴
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24967
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 76

یکی از خدمات یکی از مواکب اربعین نجف کربلا، خدمات پزشکی است.

شماره می‌دهند و زائران اربعین به نوبت معاینه می‌شوند. تا حدود ساعت پنج عصر که آن جا بودم نزدیک 600 نفر را ویزیت کرده بودند. گمانم در شبانه روز بایست نزدیک هزار نفر را ویزیت بکنند.

در همین میان یکی را نشان دادند…

کلاهی بر سر، عینک دودی به چشم، به دستش هم از این گردگیرهایی است که خادمین دست می‌گیرند، مشغول خدمت در موکب است.

یکی از افراد فعال در موکب می‌گوید این را که می‌بینی دکتر متخصص است.

نوبتش طبابتش را می‌کند و بیمار می‌بیند.

اما وقت استراحتش هم که می‌رسد به سایر خدمات موکب مشغول می‌شود.

دکتر متخصص به ظاهر تواضع کرده و خدمت به زوار امام حسین علیه السلام می‌کند، اما این تواضع او چقدر مقام و منزلت او را بالا برده خدا می‌داند!

تواضع برای امام حسین علیه السلام آدم را تا عرش بالا می‌برد.

مرجعی که همه اولادش را برای خدمت به زوار بسیج کرد

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۳/۰۶/۰۵-۱۸:۵۶:۲۹
    • تاریخ اصلاح:۱۴۰۳/۰۶/۰۵-۱۸:۵۹:۵۶
    • کد مطلب:24968
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 76

هر موکبی جلوه‌ای از فداکاری برای زوار امام حسین علیه السلام است، آن هم به اشکال و انحاء مختلف و همه هم نزد امام حسین علیه السلام مأجور و محبوب هستند.

تقریبا تمام شب را راه رفتیم تا بعد از طلوع آفتاب به موکب امیرالمؤمنین علیه السلام رسیدیم، می‌خواستیم اوج گرما را در این موکب استراحت کنیم.

خدمات فوق العاده، هم خدمات متنوع موازی و هم خدمات پشت سر هم، واقعا برایم جالب بود، دو سال پیش هم به اینجا آمده بودم، اما امسال دیگر خیلی تکامل یافته بود.

از خدمات خوراکی که بگذریم، خیاطی داشت، تعمیر کالسکه و تعمیر عینک و لباسشویی و….

بخش پزشکی آن هم جالب بود، شماره نوبت پشت سر هم از بلندگو پخش می‌شد، صبح که رسیدیم بیش از 300 مریض ویزیت شده بودند، عصر که رفتیم شماره از 550 گذشته بود، علی القاعده تا آخر شب نزدیک به هزار مریض ویزیت می‌شد.

از جمله دکتر متخصص هم داشت که در «خدمات دکتر متخصص در موکب» جریانش را نقل کردم.

همه اینها خوب و عالی!

اما عالی‌تر از همه بانی موکب بود که آیت الله العظمی….

مرجع مخلص اهل بیت علیهم السلام که بدون تبلیغ خودش، از هیچ فداکاری در راه احیاء امر اهل بیت علیهم السلام دریغ نمی‌کند.

اما وقتی شگفتیم از حد گذشت که خبردار شدم تمام اولاد او، به جز دو نفر، همگی در موکب خدمت می‌کنند، از بچه و نوه بگیر تا نبیره، همگی در خدمت زائرین هستند، خانم‌ها خدمتگزار زوار خانم هستند و آقایان هم خدمتگزار آقایان!!!

آن دو نفر همه نیامدند لازم بود که برای رسیدگی به امورات همان مرجع اشاره شده بمانند!

یکی از نوه‌ها هم از بالابر افتاده بود و از چند جا جراحت و شکستگی پیدا کرده همان جا بستری بود!

واقعا جالب بود!

آتشی که لباس را سوزاند اما بدن را نه

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۳/۰۶/۱۰-۱۰:۱۸:۳۴
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24969
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 113

اتفاقی با ابوحسن سید ضامد برخورد کردم از موکبدارهای با سابقه کربلا است. از سادات جلیل القدری که نسلش به اسماعیل پسر امام صادق علیه السلام می‌رسد.
گفتم از معجزات اربعین بگو، معجزاتی که خودت به چشم خودت دیدی. و الا معجزات اربعین که بسیار فراوان است.
گفت همین امسال یعنی سال 1403 خواهرم زوار داشت. گاز کپسول آشپزخانه نشتی داشت و به تدریج فضای آشپزخانه را پر کرده بود. خواهرم به آشپزخانه رفت اما چون سرماخوردگی داشت بوی گاز را حس نکرد و کلید برق را زد.
کلید زدن همان و انفجار آشپزخانه همان.
یک لحظه کل آشپزخانه پر آتش شد همه چی در آتش سوخت حتی لباس خواهرم هم شعله‌ور گردید. 
اما به عنایت اباعبدالله الحسین علیه السلام به خودش صدمه‌ای وارد نشد.

تدارک زوار ماشین را بیمه کرد

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۳/۰۶/۱۰-۱۰:۲۱:۵۴
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24970
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 111

به ابوحسن سید ضامد (که در مطلب پیشین معرفی کردم) گفتم باز هم بگو. گفت:
پنج سال پیش از سقوط صدام، یعنی سال 1998 میلادی، اجناسی را برای پذیرایی زوار خرید کرده بودم، ماشین را پر کرده بودم از ما یحتاج زوار.
باک بنزین را پر کرده بودم و به خاطر نقصی که ماشین داشت بردم پیش تعمیرکار و او بدون رعایت اصول ایمنی شروع به جوشکاری کرد. یک لحظه ماشین آتش گرفت آن هم با باک پر. کپسول اطفاء حریق هم نداشتم.
خیلی نگران شدم، البته نگران خریدی که از جای دور برای زوار کرده بودم، آخر، زمان صدام بود، همه امور زیارت به پنهانی انجام می‌شد، از خود پیاده روی و زیارت بگیر تا پذیرایی زوار، همه را باید از چشم مأموران صدام پنهان می‌کردیم.
با خاک آتش ماشین را خاموش کردیم. الحمد لله نه ماشین خسارت دید و نه خریدی که برای زوار امام حسین علیه السلام کرده بودیم. دفع بلا به برکت همان اجناسی بود که برای زوار خرید کرده بودم.

 

برکت دیگ 5 نفری برای 30 نفر

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۳/۰۶/۱۰-۱۰:۲۳:۶
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24971
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 112

ابوحسن سید ضامد گفت سال 1996 میلادی بود. زوار از ترس مأموران صدام همیشه از بیراهه حرکت می‌کردند آن هم شبانه.
سمت چپ جاده نجف به کربلا بیابان بود. در همین منطقه باغی داشتم که در مسیر زوار قرار داشت و گهگاهی زوار مخفیانه برای استراحت شب را آن جا اتراق می‌کردند.
برای خودمان در دیگ کوچکی غذا پختیم و به طرف باغ راه افتادیم که شاید گذر زواری به آن جا بیفتد خدمت کنیم.
وقتی به باغ رسیدیم دیدیم 25 نفر زائر که از قبل آشنا بودند در باغ منتظر ما هستند.
آن زمان مواکبی که در کار نبود طبعا مسیر طولانی بدون آب و غذا آمده بودند و خسته و تشنه و گرسنه منتظر ما بودند.
دیگ غذای ما هم که به اندازه خانواده خودم بود و پنج نفر را بیشتر جواب نمی‌داد.
فرصتی هم نبود که برای زوار غذا بپزیم.
با شرمندگی همان غذای مختصر را ظرف کردیم و جلو زوار گذاشتیم خوردند و همگی سیر شدند و غذا هم اضافه آمد.
عذرخواهی کردم که غذا کم بود همگی گفتند ما واقعا سیر شدیم.
ما هم از همان دیگ خوردیم و سیر شدیم.
غذای دیگ با صرفه‌جویی حداکثر ۷ نفر را سیر می‌کرد، اما به برکت امام حسین علیه السلام 30 نفر را سیر کرد.

 

برکت مال در خدمت به زوار

  • نویسنده:محسن
    • تاریخ انتشار:۱۴۰۳/۰۶/۱۰-۱۰:۲۴:۱۲
    • تاریخ اصلاح:
    • کد مطلب:24972
  • بستن متن‌ها
  • اختصاصات این مطلب
  • نظر شما
  • (0) نظر برای این موضوع
  • بازدید: 81

از ابوحسن پرسیدم این که می‌گویند هر چه در اربعین خرج کنی چند برابر سود می‌کنی این را با تجربه خودت توضیح بده.
سه مطلب گفت اولیش برایم جالب بود نشنیده بودم.
گفت هر چه نیت کنی برای امام حسین علیه السلام خرج کنی ولو اسبابش فراهم نباشد امام حسین علیه السلام اسبابش را فراهم می‌کند. مثلا تو واقعا نیت کنی که یک گاو برای زوار بکشی و هیچ هم نداشته باشی قطعا فراهم می‌شود.
مطلب دوم هم گفت من عدد و رقم و درصد ندارم که چقدر زندگی ما به خاطر زوار برکت کرده است. اما همین قدر بدان که قبلا خانه من 100 متر بود حالا شده هزار و خورده‌ای متر و...!
مطلب سومش هم مربوط به روز شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام بود. در عراق روایت هفتم صفر را مراسم می‌گیرند.
گفت هفتم صفر سال اول که موکب ما برای زوار غذا پخت یک دیگ بود اما امسال همان یک دیگ شد 140 دیگ. بعد هم فیلمهای مراسم امسالش را به من نشان داد.

 

  • نظر خوانندگان
تا کنون نظر قابل انتشاری ثبت نشده است
  • نظر شما