ابن ابی العوجاء مصداق ملحد بی منطق است. شاهد بر این امر، چند برخورد او با امام صادق علیه السلام است.
مقصود از روایت زیر، شناخت روش و منش ابن ابی العوجاء است و نه ریز شدن بر استدلالهای مطرح شده.
لطفا برای سرعت در نتیجه، یعنی شناخت شخصیت ابن ابی العوجاء و چگونگی برخورد امام با او، تنها روی قسمتهای پر رنگ تمرکز کنید.
ابو منصور طبیب نقل کرد که مردی از یارانم گفت من و ابن ابی العوجاء و عبدالله بن مقفع در مسجد الحرام نشسته بودیم. ابن مقفع اشاره به محل طواف کرد و گفت این خلق را که میبینید، هیچ یک از اینها را شایسته اسم انسانیت نمیدانم به جز این پیرمرد نشسته (یا این بزرگ مرد)، یعنی ابوعبدالله جعفر بن محمد. اما بقیه مردم اراذل و چهارپایان هستند.
ابن ابی العوجاء: چگونه اسم انسان را بر این پیرمرد، سوای دیگران، لازم میدانی؟
ابن مقفع: به دلیل این که من نزد او چیزی دیدهام که نزد دیگران ندیدهام.
ابن ابی العوجاء: باید آن چه درباره او گفتی بیازمایم.
ابن مقفع: چنین مکن به راستی که من میترسم آن چه در دست توست باطل کند.
ابن ابی العوجاء: این نظر (واقعی) تو نیست، لکن میترسی که نظرت، در این که او را در چنین جایگاهی که تعریف قرار دادی، سست (و بی اعتبار) گردد.
ابن مقفع: اما حالا که چنین گمان بدی در مورد من داری، پس بلند شو و به سوی او برو و لکن تا جایی که میتوانی از لغزیدن بپرهیز و اختیارت را به او نسپار (با او کوچکترین مدارا و همراهی مکن) که تو را در بند خواهد کشید (و محکوم خواهد ساخت. پس از این امتحان) او را به هر نامی که میخواهی، چه به سود خودت و چه به زیان خودت، بنام.
ابن ابی العوجاء بلند شد (و رفت) و من و ابن مقفع (به انتظار او) نشستیم.
هنگامی او به سوی ما بازگشت به ابن مقفع گفت: وای بر تو ای ابن مقفع، این شخص بشر نیست، اگر در این دنیا روحانیِّ باشد که هر زمانی بخواهد آشکار شود مجسم گردد و هر زمانی بخواهد پنهان شود روح گردد، آن همین شخص است.
ابن مقفع: چطور چنین است؟
ابن ابی العوجاء: نزد او نشستم هنگامی که (همه رفتند و) نزد او جز من کسی نماند، آغاز به سخن کرد و گفت: اگر امر، همان است که اینها یعنی اهل طواف میگویند و چنین هم هست، واقعا که اینها (از آتش دوزخ) سلامت یافتند و شما هلاک شدید، و اگر امر، همان است که شما میگویید، و واقعا چنین نیست، شما و آنان مساوی شدید.
ابن ابی العوجاء: خدا تو را رحمت کند ما چه میگوییم و آنها چه میگویند؟ سخن من و سخنان آنها جز یک مطلب نیست.
امام: چگونه سخن تو و سخنان آنان یکی است، در حالی آنها میگویند که رستاخیز و پاداش و کیفر برای آنهاست و اعتقاد دارند که به این که در آسمان خدایی است و آسمان آباد است و شما میپندارید که آسمان ویران است در آن کسی نیست؟!
ابن ابی العوجاء: من فرصت را مغتنم شمردم و به او گفتم: اگر امر همچنان است که آنها میگویند، چه چیز او (یعنی خدا) را باز داشت از این که برای خلقش آشکار شود و آنها را به عبادت خودش بخواند، تا این که دو نفر از مردمان با هم (درباره وجود او) اختلاف نکنند؟ و چرا او از مردم پنهان است و (به جای خودش) پیامبران را به سوی مردم فرستاده است؟ اگر خودش بدون واسطه این کار را میکرد، (زودتر به نتیجه میرسید و) به ایمان به او نزدیکتر بود؟
امام: وای بر تو! چگونه از تو پوشیده است کسی که تواناییاش را در خودت نشان داده؟! پیدایشت بعد از این که نبودی، و بزرگ شدنت بعد از کوچکیات، و تواناییات بعد از ناتوانیات، و ناتوانیات بعد از تواناییات، و بیماریات بعد از سلامتیات، و سلامتیات بعد از بیماریات، و خشنودیات بعد از ناراحتیات، و ناراحتیات بعد از خشنودیات، و غمگینیات بعد خوشحالیات، و خوشحالیات بعد از غمگینیات، و دوستیات بعد از دشمنیات، و دشمنیات بعد از دوستیات، خواستنت بعد از نخواستنت، و نخواستنت بعد از خواستنت، و شهوتت بعد از ناخوش داشتنت، و ناخوش داشتنت بعد از شهوتت، و میل داشتنت بعد از ترسیدنت، و ترسیدنت بعد از میل داشتنت، و امیدت بعد از ناامیدیات، و ناامیدیات بعد از امیدت، و به یاد آوردنت بعد از فراموش کردنت، و رفتن آن چه تو به آن اعتقاد داشتی از ذهنت و…
و امام قدرت خدا را که در نفس من بود و من نمیتوانستم آنها را انکار کنم، پیوسته بر من میشمرد، تا آنجا که گمان کردم خداوند همین الان میان من و او آشکار میشود.
[نقل ابن ابی العوجاء از نخستین برخورد با امام، برای ابن مقفع در اینجا تمام شد. اما ابن ابی العوجاء] روز دوم به مجلس امام صادق علیه السلام بازگشت و ساکت و بدون سخن گفتن نشست.
امام: گویا آمدهای که درباره بعضی از مطالبی که در آن سخن میگفتیم، دوباره سخن بگویی؟
ابن ابی العوجاء: آری ای پسر پیامبر خدا، چنین اراده کردهام.
امام (رو به جمع حاضر کرد و) فرمود: این شخص چقدر عجیب است! خدا را انکار میکند، ولی شهادت میدهد که من پسر فرستاده خدا هستم!
ابن ابی العوجاء: عادت مرا بر این کار وادار کرد.
عالم (امام): پس چه چیزی تو را از سخن گفتن باز میدارد؟ ابن ابی العوجاء: به خاطر جلال و هیبت شما، زبانم پیش شما آزاد نمیشود. من دانشمندان را دیدهام و با متکلمین (اهل کلام) مناظره کردهام، اما همانند هیبت شما هرگز بر من وارد نشد.
امام: چنین است. و لکن من بر تو راه سخن را با پرسشی میگشایم و سپس رو به او کرد و پرسید:
آیا تو ساخته شدهای یا غیر ساخته شده؟
عبدالکریم ابن ابی العوجاء: من ساخته شده نیستم.
عالم: پس برای من توصیف نما که اگر ساخته شده بودی، چگونه بودی (که الان نیستی)؟
عبدالکریم مدتی سر به زیر افکند و با خود فکر کرد، ولی نمیتوانست جوابی بدهد. به تکه چوبی چسبیده بود (به آن ور میرفت) و با خود میگفت: دارای طول، دارای عرض، دارای عمق، کوتاه، متحرک، ساکن، همه اینها صفات آفرینش اوست!
عالم: اگر نشانههای ساخت را جز اینها نمیدانی، پس به دلیل حدوث این امور در خودت، خودت را ساخته شده بدان.
عبدالکریم: از مسئلهای پرسیدی که کسی تا کنون پیش از تو از من نپرسیده بود، هرگز کسی پس از تو از من از مانند این مسئله را نخواهد پرسید.
امام: فرض کن دانستی که از چنین مسئلهای در گذشته کسی نپرسیده، اما چه چیزی تو را دانا کرده است که در آینده نیز از این مسئله پرسیده نخواهد شد؟ (با این که تنها محسوسات را میپذیری، اما در حالی که آینده محسوس نیست، نسبت به آن ادعای علم کردی.)
(گذشته از این که اگر چنین بگویی، بر خلاف مبنایت سخن گفتهای و) سخن خودت را نقض کردهای. زیرا تو میپنداری اشیاء از آغاز تا کنون یکسان بودهاند (و حدوثی در آن رخ نمیدهد) پس چگونه مقدم و مؤخر داشتی؟ [شارحین در توضیح این فقره بیانات متعددی دارند.]
سپس فرمود: ای عبدالکریم برای تو بیشتر توضیح میدهم.
آیا دیدهای که اگر با تو کیسهای باشد که در آن جواهر باشد، پس کسی از تو بپرسد آیا در کیسه دیناری هست؟ تو با این که نمیدانی دینار چیست، (آیا میتوانی) بودن دینار در کیسه را انکار کنی؟
ابن ابی العوجاء: نه.
امام: جهان بزرگتر و طولانیتر و عریضتر از کیسه است. پس شاید در جهان ساخته شدهای باشد (و تو ندانی)، زیرا تو نشانههای ساخته شده را از ساخته نشده نمیدانی.
عبدالکریم درمانده شد و برخی از یارانش اسلام را پذیرفتند. ولی خود او با برخی دیگر از یارانش بر کفر باقی ماندند.
روز سوم ابن ابی العوجاء بازگشت و گفت پرسش را به شما برمیگردانم.
امام: از هر چه میخواهی بپرس.
ابن ابی العوجاء: دلیل بر حدوث اجسام چیست؟
امام: به راستی که من هیچ چیزِ کوچک و بزرگ را نمییابم، مگر این که هنگامی مانند خودش به آن ضمیمه شود، بزرگتر میگردد، و در این روند، زوال حالتی و انتقال از حالت اول به حالت دوم است، و اگر قدیم بود زوال پیدا نمیکرد و تغییر نمییافت. زیرا آن چه زایل میشود و تغییر مییابد، ممکن است بود و نابود شود.
پس به خاطر بودش پس از نبودش، وارد در حدوث میشود، و (و از سوی دیگر به خاطر) در ازل بودنش، وارد در قِدَم میشود، و هرگز صفت ازل و عدم، و حدوث و قدم در یک چیز قابل اجتماع نیستند. (چون اینها متضاد هستند.)
ابن ابی العوجاء: قبول، در جریان دو حالت و دو زمان طبق آن چه گفتی (حدوث جهان را به درستی) دانستی، و به آن استدلال بر حدوث جهان کردی. (این را میپذیرم.)
اما اگر فرض کردیم اشیاء بر همان کوچکی (اولیه) باقی میماندند (و تغییری نمیکردند) از کجا میتوانستی بر حدوث آنها استدلال کنی؟
امام: همانا بر طبق این جهانِ (موجود و پیش روی ما) نهاده شده سخن میگوییم، اما اگر این جهان (موجود) را (که متغیر است) برداریم و جهان دیگری جای آن بگذاریم (که ثابت باشد)، هیچ چیزی از برداشتن این جهان کنونی و نهادن جهانی دیگر، (یعنی تغییر کل جهان) قویتر بر دلالت بر حدوث نبود. (این اولا)
و لکن باز هم از همان جایی که فکر کردی میتوانی ما را محکوم کنی پاسخ تو را میدهم.
(ثانیا) اشیاء اگر پیوسته بر کوچکیشان باقی بمانند، مسلما این احتمال جا داشت که اگر زمانی چیزی مانند او به او ضمیمه شود، بزرگتر میشد، و در جریان امکان تغییر بر آن، از قدم خارج میشد (و داخل در حدوث میشد)، همچنان که در تغییر بالفعل آن، دخول در حدوث بود.
پس از این جا هم برای (اثبات مدعای) تو راهی نیست ای عبدالکریم.
پس از این پاسخ امام، عبدالکریم درمانده و خوار شد.
هنگامی که سال آینده فرا رسید امام با عبدالکریم در مسجد الحرام برخورد کرد. برخی از شیعیان حضرت به او گفتند که ابن ابی العوجاء مسلمان شده است.
عالم: او کور دلتر از این است که مسلمان شود.
هنگامی که ابن ابی العوجاء امام را دید گفت (سلام) ای آقای من و ای مولای.
عالم: چه چیزی تو را به اینجا آورده است؟
ابن ابی العوجاء: عادت بدن و سنت (اهل) بلد، و برای این که دیوانگی مردم و سرتراشیدن و سنگ پراندن مردم را تماشا کنیم (به اینجا آمدهایم.)
امام: تو بعد از همه آن استدلالها بر سرکشی و گمراهیات باقی ماندهای ای عبدالکریم؟!
تا ابن ابی العوجاء رفت که سخنی بگوید امام فرمود در حج (جای) جدال نیست و لباسش را از دست او کشید و (استدلال نخستین خود را تکرار) فرمود:
اگر امر آن چنان است که تو میگویی، در حالی که چنین نیست، (هم) ما و (هم) تو نجات پیدا کردهایم، و اگر امر آن چنان است که ما میگوییم، در حالی که چنین است، ما نجات یافتهایم و تو هلاک شدهای.
عبدالکریم رو به همراهانش کرد و گفت در قلبم سوزشی مییابم، مرا برگردانید. او را برگرداندند. پس به همان درد مرد. خدا او را رحمت نکند.
ابن ابی العوجاء نمونه شخصیتی است که با این که امام با استدلالهای متعدد و متنوعی حق را برایش آشکار میساخت و هیچ کمبودی در حوزه شناخت نداشت، اما حاضر به پذیرش حق و قبول حقیقت نبود.
از این رو ابن ابی العوجاء مصداق کافری است که به دلیل روش و منش بی منطقش، ننگ ملحدان است.
ابن ابی العوجاء مصداق ملحد بی منطق است. شاهد بر این امر، چند برخورد او با امام صادق علیه السلام است.
مقصود از روایت زیر، شناخت روش و منش ابن ابی العوجاء است و نه ریز شدن بر استدلالهای مطرح شده.
لطفا برای سرعت در نتیجه، یعنی شناخت شخصیت ابن ابی العوجاء و چگونگی برخورد امام با او، تنها روی قسمتهای پر رنگ تمرکز کنید.
ابو منصور طبیب نقل کرد که مردی از یارانم گفت من و ابن ابی العوجاء و عبدالله بن مقفع در مسجد الحرام نشسته بودیم. ابن مقفع اشاره به محل طواف کرد و گفت این خلق را که میبینید، هیچ یک از اینها را شایسته اسم انسانیت نمیدانم به جز این پیرمرد نشسته (یا این بزرگ مرد)، یعنی ابوعبدالله جعفر بن محمد. اما بقیه مردم اراذل و چهارپایان هستند.
ابن ابی العوجاء: چگونه اسم انسان را بر این پیرمرد، سوای دیگران، لازم میدانی؟
ابن مقفع: به دلیل این که من نزد او چیزی دیدهام که نزد دیگران ندیدهام.
ابن ابی العوجاء: باید آن چه درباره او گفتی بیازمایم.
ابن مقفع: چنین مکن به راستی که من میترسم آن چه در دست توست باطل کند.
ابن ابی العوجاء: این نظر (واقعی) تو نیست، لکن...