میگن وقتی چشمش به علی بن مهزیار افتاد گفت:
خوش آمدی! به راستی كه روزگار، نزدیكی ملاقات تو را به من وعده میداد، و ـعلی رغم دوری کاشانه و فاصلهی زمان دیدارـ شوق به وصالت پیوسته صورت تو را در نظرم به تصویر میكشید، گویا كه حتی برای یك لحظه از لذت سخن گفتن با تو و خیال دیدار تو جدا نبودهام و من خدای را ـكه پروردگارم و ولی ستایش استـ بر آماده كردن اسباب این دیدار، و برطرف كردن غم اشتیاق، و میسّر ساختن نگاه (به تو) میستایم…
میگن محبت دو سره است… میگن دل به دل راه داره… میگن این واقعیتی است که باید لمسش کنی…
من این وسط…
چقدر سرافکندهام!!!