این دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم پر است از زد و بند.
از چسباندن خود به این و آن بگیر،
تا باند بازی و حزب سازی،
همین جور برو بالا تا برسی به بلوکهای جهانی.
خلاصه هر کسی خودش را به جایی بند میکند.
علتش هم روشن است…
برای به دست آوردن منافع، باید پشتمان را به یکی گرم کنیم.
برای فرار از بلاها به دنبال پشتوانهایم.
و…
اما توی این هیاهوها شیعه غریبترین و بیکسترین است.
اصلا غربت و بیکسی بماند، تمام عالم دشمن شیعه است.
همه جهان دست به دست هم دادند که شیعه را نابود کنند.
از سکولارها بگیر تا درندگان وهابی همه و همه با شیعه دشمنند.
با این همه دشمن…
امان از یک پشت گرمی!
فغان از یک دل گرمی!
دلیلش هم روشن است…
وقتی پدرت بالای سرت نباشد…
وقتی یتیم باشی…
وقتی غمخوار و غمگسار نداشته باشی…
وقتی…
جز این انتظار نمیرود!
…
نمیدانم تا به حال دیدی یا نه، یتیمی که بدبختی از سر و روش میبارد، و غرق در افکارش.
در این فضای تلخ، یک مرتبه لبخندی بر لبش مینشیند…
لبخند شیرینی که ابدا با بدبختیهایش جور نیست.
اگر بتوانی رد پای لبخندش را توی افکارش پیدا کنی، میبینی که دارد با خیال پدرش سیر میکند…
آن چنان هم غرق این خیال میشود که دیگر از بدبختیهایش یادش میرود.
…
نیمه شعبان است، من هم تسلیم امواج خیال…
خیال پدر… خیال محبت… خیال پشتوانه… خیال…
اینجاست که همه چیز را فراموشم میشود…
اینجاست که تبسم مهمان لبانم میشود…
…
اما امان از وقتی که این خیالات تمام بشود…
امان از زمانی که به واقعیتها برگردم…
باز هم واقعیتهای تلختر از حنظل!
ولی خداییش همین چند لحظه خیال او…
همین لبخند محو…
همین خاطره پدر داشتن…
همین… و همین…
اصلا خیالش هم به عالم میارزد!