یک نفر هست که چشم جهان بین دارد…
یک نفر هست که همه اعماق تاریخ برایش مثل کف دست است…
یک نفر هست که شام تاریک اسرای کربلا را مثل روز روشن میبیند…
یک نفر هست که معرفتش را دارد، آن هم خیلی خوبش را…
یک نفر هست که هزار و اندی سال با این غم بسر میکند…
یک نفر هست که با این همه درد و دردمندی، ساخته و هنوز زنده است…
ساخته که چه عرض کنم! و زنده چه جور زندهای!
زندهای که صبح و شام گریه میکند!
زندهای که به جای اشک خون میبارد!
زندهای که تسلی دهندهای هم ندارد!
زندهای که…!
آه! چه میکشد او؟!
و صد آه! چه غریبانه؟!